eitaa logo
قلمدار
211 دنبال‌کننده
143 عکس
3 ویدیو
2 فایل
رسانه‌‌ی تخصصی قلم
مشاهده در ایتا
دانلود
برارجان! نوشته ویژه‌ی قلمدار برای رقیه‌سادات، دخترک موخرمایی 🌱 @ghalamdar
برارجان! برای رقیه‌سادات موخرمایی کوچولو. خانه‌به‌دوشی، مثل بادبادکی است که از دست بچه‌‌ای بازیگوش رها می‌شود و به اسارت اراده‌ی سخت و خشن طوفان درمی‌آید. می‌رود و نمی‌داند تا کی و تا کجا؟ ✍️سعید احمدی این مدت که «زن، زندگی، آزادی» افتاد روی زبان‌ها، از هر کس که شنیدم، سرووضع و ریخت‌وقیافه‌اش دادمی‌زد هیچ‌چیز که نداشته نباشد، دست‌کم بهره و ثمره‌ای از زندگی دارد؛ آزادی را نمی‌دانم. میان این‌همه هیاهو، لابه‌لای این‌همه آدم، زنانی را می‌شناسم که آن‌قدر از زندگی هیچ‌چیز ندارند که داخل آدم به‌حساب نمی‌آیند؛ چه رسد به پرچم و شعار و جنبش و این حرف‌ها. امروز همراه همسرم، سری زدم به خانم برارجان. از بس هی می‌گوید: برارجان! برارجان! خودم این اسم را برایش گذاشتم؛ وگرنه نام دیگری دارد. یکی از زن‌های آواره و دربه‌در افغان با چهارتا بچه. شوهرش معلم قرآن بود. فقط همسر نبودند؛ دوست و جانِ هم بودند. دلشان ‌خوش بود به همان لقمه‌ی نان و یک استکان چای که با دل‌وقلوه دادن به هم می‌خوردند. خدا را هم شکر می‌کردند. راضی بودند به هر چه می‌رسید و نمی‌رسید. روزگارشان بد نبود؛ البته اگر همین‌طور می‌گذشت؛ ولی نگذشت؛ یعنی نگذاشتند که بگذرد؛ از وقتی که سایه‌ی خداخوانده‌ها، پیامبران تباهی، ریش‌های چندوجبی و دستارهای پیچ‌درپیچ با کلاشینکف‌های روسی و ام‌شانزده‌های آمریکایی افتاد روی زندگی آنان. شوهر برارجان با چندتا از مردهای فامیل می‌روند مزارشریف، زیارت. نه می‌رسند و نه برمی‌گردند. خبر سرهای بریده و جنازه‌های سوخته‌ که رسید، آشیانه‌ی برارجان هم آتش گرفت و خاکستر شد. پر می‌زند با سه بچه‌ی قدونیم‌قد و یکی هم توراهی. می‌گریزد و می‌گریزند. همان نیم‌چه زندگی جایش را می‌دهد به آوارگی. مهاجرتِ مرغی که لانه هم ندارد چه رسد به خانه. مثل گربه‌ای که میان محله‌های نامهربانی و سگ‌های هار و بی‌باک، باید دم‌به‌ساعت بچه‌هایش را به دندان بگیرد و تن آن‌ها را و جان مضطرب و پریشان خود را این‌طرف و آن‌طرف بکشد. گز کند زمین را شاید جایی، گوشه‌ای از این دنیای پت‌وپهن، کام تلخشان، کمی، فقط کمی، طعم شیرین زندگی را بچشد؛ ولی نمی‌چشد. خانه‌به‌دوشی مثل بادبادکی است که از دست بچه‌ای بازیگوش رها می‌شود و به اسارت اراده‌ی سخت و خشن طوفان درمی‌آید. می‌رود و نمی‌داند تا کی و تا کجا؟ مانند همین برارجان که گردباد خانه‌به‌دوشی، او را تا قم آورده. با گرمای قلب‌های مهربانِ آدم‌های بی‌ادعا، او و سید حسین و زینب و فاطمه و رقیه‌ساداتِ موخرمایی کوچولو، الآن توی قم و میان کوچه‌دالان‌های قدیمی و پایین‌شهری، آلونکی اجاره‌ای دارند. برارجان برای زندگی می‌جنگد؛ از سرصبح تا دم‌غروب. بچه‌ها پشت در بسته و پرده‌ی انداخته، می‌مانند تا برارجان از سر کار برگردد. از دم‌غروب تا سرصبح هم مادری می‌کند هم پدری؛ ولی زندگی نمی‌کند. آزادی پیش‌کش. امروز گفت: «برارجان! صاحب‌خانه این ویرانه را فروخته، می‌گه زودتری به فکر جا باشید. خریدار می‌خواد این خانه‌ی کلنگی را بکوبد و دوباره بسازد». بازهم ترس، بازهم اضطراب، بازهم آشفتگی، بازهم بادبادک و طوفان. راستی! رقیه‌سادات موخرمایی کوچولو! سهم تو از زندگی میان این همه هیاهو و شعارهای دهان‌پرکن چقدر است؟ آیا تو جایی برای آرام‌وقرار خواهی یافت؟ اگر تو نیز از شهدای حادثه‌ی تروریستی بدجور تلخ و دردآور کرمان بودی، چند قطره اشک برایت روی گونه‌ها می‌غلتید؟ چندتا هشتک برایت می‌نوشتند؟ 🌱 @ghalamdar
مثل آدم حرف بزن! باور به فارسی‌گویی و فارسی‌نویسی همواره در میان نسل‌ها و عصرها بوده است. لاتین‌خوانی دانشجویان و عربی‌خوانی طلاب، عوارضی برای زبان رسمی ایران‌زمین داشته است. این برگ از کتاب تاریخ رجال ایران در نوع خود خواندنی و جالب است. یکی از رجال دوران قاجار (نخستین وزیر علوم ایران) دانشجوی فرنگ‌رفته‌ای را به چوب و فلک می‌بندد تا مثل آدم حرف بزند. 😁 🌱 @ghalamdar
یک رویداد قلمی: نکوداشت ژرفا قم، چهارشنبه، چهارم بهمن‌ ۱۴۰۲ 🌱 @HOWZAVIAN @ghalamdar
یکی از دوستان عزیز، نیکوصفت و خیراندیش رفت و سرشان زد. این را هم خواند برای برارجان. 😭
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاشیه‌نگاری به قول عمومشدی در بانوی عمارت، بنی‌آدم، بنی‌عادت است. از عادات بی‌زوال من سر کلاس‌ها طراحی است؛ به‌ویژه وقتی استاد حرف‌هایش را تکرار کند. حوصله‌ام لبریز می‌شود. یا باید چرت بزنم یا در جایی از کتاب و دفترم طرح و‌ نقشی بکشم. این یکی را چند روز پیش در حاشیه دفتر «صمدیه‌»ام دیدم. سال ۱۳۷۶. بیست‌وشش سال گذشت. نمی‌دانم استاد سر درس قواعد دستوری زبان عربی، چه می‌گفت یا خودم به چه فکر می‌کردم که این را کشیدم. یادم نمی‌آید؛ نه استاد، نه درس و نه فکرم. فقط همین مانده، همین. 🌱 @ghalamdar
حاشیه بر حاشیه‌نگاری😁 یکی پیام داده که در آن لحظه به فکر صمدیه‌خوان‌های خواهر بودی. 😁 یکی گفته: داشتی فکر می‌کردی در آینده چهارتا زن بی‌ریخت می‌گیری. 😁😅 یکی دیگه گفته: عمو مشدی هم یکی از اونا را می‌خواست که بختش باز نشد. 😂👌 حاشیه‌های جدید👇 ✅زنان ناصر‌الدین شاهم که کلی ملت به عکساشون می‌خندن، به این خشمناکی نبودن. 😏😅 ✅معلوم میشه بچه درس‌خونی نبودی. تو باید نقاش می‌شدی. 😉 ✅حاجی جان! صورتگری حرام است. چطور سر درس حوزه از این کارها می‌کردی؟ لطفاً مسئولان رسیدگی کنن. 👍 ✅شاید در ضمیر ناخودآگاهتون از زن‌ها می‌ترسین. 🙃😫 ✅الا یا ایها الطلاب ناشی علیکم بالمتون لا بالحواشی.
اضبط المقال یکی از کتاب‌های به‌دردبخور و کاربردی برای ویراستاران، پژوهشگران، نویسندگان و جویندگان دانش دینی و تاریخ اسلام، همین اضبط المقال است. بنا و بنیان آن را علامه حسن‌زاده آملی در سال ۱۳۴۷ گذاشته است. افراد محقق و خبره‌ای مانند سید محمدکاظم مدرسی یزدی نیز روی آن کار کرده‌اند و بر بار و غنای آن افزوده‌اند. دفتر تبلیغات اسلامی هم آن را منتشر کرده است. زحمت بسیاری روی این اثر ارزشمند کشیده‌اند. اگر غلط ننویسیم ابوالحسن نجفی لازم است کنار دست اهالی قلم باشد، این نیز از همان لازم‌هاست. 🌱 @ghalamdar
حاشیه‌ای بر حاشیه‌نگاری این سی‌ویکمین صفحه دفتر صمدیه‌ام است. همان دفتری که کناره‌هایش طرح و نقش‌هایی هم زده‌ام؛ مثل همان چهارتا زنی که البته حجاب هم دارند. این را گذاشتم برای رفع اتهام از درس‌نخواندنم. فکر نکنم و بعید بلکه ابعد 😁 می‌دانم طلبه‌ای این‌طور با نم دل درس‌هایش را نوشته باشد. خواندنش جای خودش.
حیفم اومد این یکی را هم نگذارم. لابد یکی هم الآن می‌گه آدم باید خیلی بی‌کار باشه که این‌جوری درس بخونه. 😁
حاشیه‌نگاری ۲ 🧐🤔 خودم موندم چی بگم؛ ولی برای تصویر بعدی حرف دارم. 😁
حاشیه‌نگاری ۳ گریزی بر زبان و ادبیات در حوزه‌های علمیه سعید احمدی: از گره‌های ذهنی من در آن روزها و روزگاری که سرگرم ادبیات عرب بودم، نام‌هایی بود که برخی از قدرقدرت‌ها و قوی‌شوکت‌های صرف و نحو عربی داشتند؛ مثل ابن‌ثعلب، ابن‌جنی، ابن‌وحشی و ابن‌بلبل. اگر آن دو‌_سه‌تای اولی را برمی‌گرداندم به فارسی، خیلی مؤدبانه و موقر درنمی‌آمد. بعدها فهمیدم چندان ربطی به جن و روباه و این چیزها ندارند؛ ولی موقع خواندن دیدگاه‌های ایشان، روحشان را این‌طور احضار می‌کردم. اگر از جملات آنان چیزی نمی‌فهمیدم بی‌گمان زبان چنین روح حضوریافته‌ای هم برایم نامفهوم و نامتجانس بود. اکنون که فکرش را می‌کنم گره کور را در جای دیگر می‌بینم. زبان و ادبیات مثل نسل‌ها نو می‌شود. گاهی ادبیات از زمانه هم سبقت می‌گیرد؛ ولی ساختار و شاکله آموزشی حوزه‌های علمیه، همواره کهنه‌گرایی بوده است؛ برای همین البهجة‌المرضیه و دیگر کتاب‌های آموزشی حوزه با همان زبان و ادبیات عهد دقیانوسی، هم‌چنان تدریس می‌شوند. سال‌ها وقت و عمر نازنین نوجوانان و جوانان بااستعداد، سر فهم زبان تلف می‌شود. مجلسی اگر
حلیة‌
المتقین
نوشت برای روزگار خودش بود. معراج‌السعاده ملا احمد نراقی ادبیات زمانه خودش را دارد. با صبحکم‌الله و مساکم‌الله بالخیر و العافیه صبح و عصر طلبه‌جماعت به‌خیر نمی‌شود. «با این تقریب واضح است که اگر به نظر دقی ملاحظه کنیم، تکلم به‌غیر لسان زمانه استهجان عرفی دارد». حوزه در باب زبان نه‌تنها روزآمد نیست، چند دهه عقب‌تر است. 🌱 @ghalamdar
حاشیه نگاری ۴ حسنک وزیر بین این همه آدم زنده و مرده، از این طرح _ که در حاشیه بهجة‌المرضیه کشیده‌ام _ تنها به یاد یک نفر می‌افتم. دو_سه سال قبل‌تر، یکی از درس‌های کتاب ادبیات فارسی ما درباره او بود: حسنک وزیر. با آنکه از کله‌گنده‌های روزگار خود بود و در و دیوار و کوچه و خیابان دور و برش برق می‌زد از دوستان و دشمنان جانی، به‌علت همان «کاف» پس سر اسمش، او را لاغراندام و ریزه‌میزه تصور می‌کردم. از حکایت‌های بسیار شنیدنی و خواندنی، سرگذشت همین شخصیت بزرگ دربار غزنویان است. بیهقی در تاریخ خود، بر دار آویختن وی را چه ماهرانه روایت کرده است. بازگویی و بازخوانی آن، هم برای اهالی سیاست مفید است هم برای اهالی قلم. کانال قلمدار، این فصل از تاریخ بیهقی را در چند بخش ویرایش و بازنشر کرده است.👇 🌱 @ghalamdar
حسنک وزیر ۱ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی ذکر بر دار کردن امیر حسنک وزیر رحمةالله علیه امروز که من این قصه آغاز می‌کنم در ذی‌الحجه سنه خمسین‌واربع‌مأه در فرخ‌روزگار سلطان معظم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصردین‌الله، أطال الله بقائه. ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند، در گوشه[ا]ی افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخِ آنکه از وی رفت، گرفتار. و ما را با آن کار نیست _ هر چند مرا از وی بد آمد _ به‌هیچ حال؛ چه عمر من به شست‌وپنج آمده و بر اثر وی می‌بباید رفت. و در تاریخی که می‌کنم سخنی نرانم که آن به‌تعصبی و تزیُّدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را! بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند. ▪️ این بوسهل [زوزنی] مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود؛ اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکد شده «و لاتبدیلَ لخلقِ الله» و با آن شرارت، دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت‌ زدی و فرو گرفتی؛ این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. و آن‌گاه لاف‌زدی که فلان را من فروگرفتم. و اگر کرد، دید و چشید. و خردمندان دانستندی که نه چنان است. و سری می‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌زدندی که وی گزاف‌گوی است؛ جز استادم [بونصر مشکان] که وی را فرو نتوانست برد؛ با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی به‌کام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریب‌های وی موافقت و مساعدت نکرد و دیگر که بونصر [مشکان] مردی بود عاقبت‌نگر، در روزگار امیر محمود، رضی‌الله عنه بی‌آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود را، رحمة‌الله‌علیه نگاه داشت به‌ همه چیزها؛ که دانست تخت ملک پس از پدر، وی را خواهد بود. ▪️ و حالِ حسنک دیگر بود؛ که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمانِ محمود این خداوندزاده [امیرمسعود] را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا به‌ پادشاه چه رسد؛ همچنان که جعفر برمکی و این طبقه [برمکیان] وزیری کردند به‌روزگار هارون‌الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. 🌱 @ghalamdar
پی‌نگاری بخش اول حسنک وزیر (حسن بن محمد میکالی، گویند که جد اعلای او بهرام گور است) ذکر بر دار کردن (دار زدن و بر دار آویختن) امیر حسنک وزیر، رحمةالله علیه امروز که من این قصه آغاز می‌کنم در ذی‌الحجه سنه خمسین‌واربع‌مأه (۴۵۰ ق) در فرخ‌روزگار سلطان معظم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصردین‌الله، أطال الله بقائه (سلطان مسعود غزنوی). ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند، در گوشه[ا]ی افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است (مرده است) و به پاسخِ آنکه از وی رفت، گرفتار. (در دار مجازات و مکافات برزخ و قیامت گرفتار پاسخ به بدکرداری‌های خود است) و ما را با آن کار نیست _ هر چند مرا از وی بد آمد (به من بد کرده بود) _ به‌هیچ حال؛ چه (زیرا) عمر من به شست‌وپنج آمده (رسیده) و بر اثر (در پی) وی می‌بباید رفت (باید مرد). و در تاریخی که می‌کنم سخنی نرانم که آن به‌تعصبی (جانبداری) و تزیُّدی (اضافه‌کردن از سوی خود) کشد و خوانندگان این تصنیف (در مقابل تألیف: نوشته) گویند شرم باد این پیر را! بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند (سرزنش نکنند). این بوسهل [زوزنی] (نزدیک‌ترین رجل سیاسی به مسعود غزنوی که بعد از شکست دادن محمد غزنوی و به سلطنت رسیدن مسعود، وزیر او شد) مردی امامزاده (پیشوا و بزرگ) و محتشم (بلندمقام) و فاضل و ادیب بود؛ اما شرارت (بدرفتاری) و زَعارتی (بدخویی) در طبع وی مؤکد شده (ملکه و تثبیت شده) «و لاتبدیلَ لخلقِ الله» و با آن شرارت، دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی (در کمین نشسته بود) تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت‌ زدی (کتک و سیلی) و فرو گرفتی (برکنار و معزول کند)؛ این مرد از کرانه (گوشه‌کنار) بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی (سخن‌چینی و دو‌به‌هم‌زنی می‌کرد) و المی (درد و بلایی) بزرگ بدین چاکر رسانیدی. و آن‌گاه لاف‌زدی که فلان را من فروگرفتم (فلانی را من به خاک سیاه نشاندم). و اگر کرد، دید و چشید (همین بلاها سر خودش هم آمد). و خردمندان دانستندی (می‌دانستند) که نه چنان است. و سری می‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌زدندی (نیشخند می‌زدند یا در خفا مسخره‌اش می‌کردند) که وی گزاف‌گوی (بیهوده‌گو) است؛ جز استادم [بونصر مشکان] که وی (بوسهل زوزنی) را فرو نتوانست برد؛ با آن همه حیلت که (بوسهل) در باب وی (بونصر) ساخت. از آن در باب وی به‌کام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریب‌های (فتنه‌انگیزی) وی (بوسهل) موافقت و مساعدت نکرد. و دیگر که بونصر [مشکان] مردی بود عاقبت‌نگر، در روزگار امیر محمود (سلطان محمود غزنوی)، رضی‌الله عنه بی‌آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد، دل (هوای) این سلطان مسعود را، رحمة‌الله‌علیه نگاه داشت به‌ همه چیزها؛ که دانست (می‌دانست) تخت ملک (پادشاهی) پس از پدر، وی را خواهد بود. و حالِ حسنک دیگر بود (تصور حسنک چیز دیگری بود) که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمانِ محمود این خداوندزاده (امیرمسعود) را بیازرد (گویا سلطان محمود با پسرش مسعود رابطه چندان خوبی نداشته و میانشان شکرآب بود. حسنک هم برای خوشایند پادشاه، این آقازاده را می‌آزرد) و چیزها کرد و گفت که اکفاء (هم‌ردیف‌ها و هم‌شأن‌ها) آن را احتمال (تحمل) نکنند تا به‌ پادشاه چه رسد؛ همچنان که جعفر برمکی و این طبقه [برمکیان] وزیری کردند به‌روزگار هارون‌الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) و عاقبت کار ایشان همان بود که از آنِ (بر) این وزیر (حسنک) آمد. 🌱 @ghalamdar
حسنک وزیر ۲ ✍ ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان؛ که محال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی _ فضل جای دیگر نشیند _ اما چون تعدی‌ها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاورده‌ام، یکی آن بود که عبدوس را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم به‌فرمان خداوند خود می‌کنم. اگر وقتی تخت ملک به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد». لاجرم چون سلطان [مسعود] پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبتِ تهوّر و تعدیِ خود کشید. و پادشاه به‌هیچ‌حال بر سه چیز اغضا نکند: القدح فی الملک و افشاءالسر و التعرض [للحرم]. و نعوذ بالله من الخذلان. 🌱 @ghalamdar
پی‌نگاری بخش دوم حسنک وزیر ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان (پادشاهان)؛ که محال است روباهان را با شیران چَخیدن (درافتادن و ستیزه کردن). و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش (با دار و ندارش) در جنب (مقایسه با) امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی؛ فضل جای دیگر نشیند (در باب فضل و هنر جای دیگر باید سخن گفت)؛ اما چون تعدی‌ها رفت از وی (حسنک) که پیش ازین در تاریخ بیاورده‌ام؛ یکی آن بود که [حسنک] عبدوس (از رجال و مقربان مسعود) را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم به‌فرمان خداوند خود (محمود غزنوی) می‌کنم. اگر وقتی تخت ملک (سلطنت) به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد». لاجرم چون سلطان [مسعود] پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین (تابوت) نشست. و بوسهل و غیر بوسهل درین کیستند؟ (زبان خود حسنک بود که روزگارش را سیاه کرد، بوسهل و دیگران بهانه‌اند) که حسنک عاقبتِ تهوّر (بی‌باکی و جسارت) و تعدیِ (قلدری) خود کشید. و پادشاه به‌هیچ‌حال بر سه چیز اغضا (چشم‌پوشی) نکند: القدح فی الملک (سرزنش سلطان) و افشاءالسر (درز دادن اسرار و اطلاعات) و التعرض [للحرم] (دست‌درازی به حریم او). و نعوذ بالله من الخذلان (به خدا پناه می‌بریم از درماندگی و بی‌ یار و یاور ماندن). 🌱 @ghalamdar
حسنک وزیر ۳ ✍️ ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی ویرایش و پی‌نگاری:
سعید احمدی

چون حسنک را از بُست (از شهرهای به‌تاریخ‌پیوسته در افغانستان و پس‌ از غزنین دومین‌ شهر مهم‌ غزنویان‌)‌ به هرات آوردند، بوسهل زوزنی او را به علی رایض، چاکرِ خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف (خواری و تحقیر) آنچه رسید، که چون بازجُستی نبود کار و حال او را (هیچ وکیل و حمایت‌گری نداشت) انتقام‌ها و تشفی‌ها رفت (بلایی سرش آورد تا دل‌شان خنک شود). و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند (سرزنش کردند) که زده و افتاده را توان زد؟ مرد آن مرد است که گفته‌اند «العفو عند القدره» (بخشیدن هنگام قدرت‌داشتن بر تلافی‌جویی) به‌کار تواند آورد. قال الله، عز ذکره و قوله الحق: «وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ». (آل‌عمران، 134) و چون امیر مسعود، رضی‌الله عنه از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض، حسنک را به بند (به سوی هرات) می‌برد و استخفاف می‌کرد و (هرچه بر وزیر معزول غزنوی می‌رفت) تشفی و تعصب و انتقام می‌بود؛ هر چند (بعدها) می‌شنودم از علی، پوشیده‌وقتی (پنهانی و در خلوت) مرا (به من) گفت که: «هرچه بوسهل مثال (فرمان) داد از کردار زشت در باب این مرد، از ده، یکی کرده آمدی (از ده‌تا یکی را انجام می‌دادم) و بسیار محابا (ملاحظه) رفتی». و (بوسهل) به (در) بلخ در امیر می‌دمید (در گوش مسعود می‌خواند) که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر، (از) بس حلیم و کریم بود، جواب نگفتی (اعتنا نمی‌کرد). و معتمدِ عبدوس (کسی که عبدوس به او اعتماد داشت) گفت: «روزی پس از مرگ حسنک از استادم (بونصر) شنودم که امیر (مسعود) بوسهل را گفت: حجتی و عذری باید کشتن این مرد را. بوسهل گفت: حجت بزرگ‌تر که مرد قرمطی (پیروان حمدان قرمط؛ جنبشی مذهبی و سیاسی علیه فرمانروایی عباسیان با زیرساخت باورهای اسماعیلیه) است و خلعت (هدیه) مصریان (امرای فاطمی مصر) استد (پذیرفت) تا امیرالمؤمنین القادر بالله (بیست‌وپنجمین خلیفه عباسی) بیازرد (آزرده‌خاطر شد) و نامه از امیر (سلطان) محمود (غزنوی) بازگرفت (ارتباطش را قطع کرد) و اکنون (خلیفه عباسی) پیوسته ازین (ماجرا) می‌گوید؟ و خداوند (سلطان مسعود) یاد (در خاطر) دارد که به نشابور (نیشابور) رسول (پیک و فرستاده) خلیفه آمد و لوا (پرچم) و خلعت (هدیه) آورد و منشور (دستور) و پیغام درین باب (درباره حسنک) بر چه جمله (چگونه) بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت». امیر گفت: «تا درین معنا بیندیشیم». 🌱 @ghalamdar
دستور عمر به اهل کوفه درباره به‌کاربردن کلمه فارسی «مترس» نقل از کانال تلگرامی رسول جعفریان با ویرایش قلمدار بالا (فارسی‌دانی ابوهریره و محمد حنفیه) مواردی از کاربرد کلمات و جملات فارسی را در متون عربی ـ حدیثی کهن آوردم. این چند روز به چند مورد دیگر هم برخوردم. ۱. به‌تازگی دیدم بحث دیگری هم مطرح است که اگر در گرماگرم جنگ کسی به «فارسی» امان خواست، پذیرفته شود یا خیر؟ در خراج قاضی ابویوسف (ص ۲۲۴) آمده است که این هم امان محسوب می‌شود. ۲. کتابی با نام المخارج فی الحیل از محمد بن حسن شیبانی (م ۱۸۹) در دست است که جایی از آن (ص ۱۲۱) درباره قسم‌خوردن به عقد، اولین مورد آن را در زبان عربی بحث می‌کند و بعد می‌گوید: اگر بلسان الفارسیه گفت: اگر فلانه را بخواهم، یا هر زنی که بخواهم... و یمین خود را بر این اساس بگذارد... . به‌ هر روی، این جمله فارسی از اواخر قرن دوم جالب است. ۳. در سنن سعید بن منصور (م ۲۲۷) روایتی از اعمش، از سعید بن جبیر از ابن عباس درباره قول خداوند آورده که وقتی فرمود: «یودّ احدهم لویعمر الف سنه» اشاره‌اش به سخن عجم‌هاست که وقتی کسی از آن‌ها عطسه کند، به او می‌گویند: زه هزار سال؛ یعنی الف سنة. (سنن، ج ۲، ص ۵۷۳). زه، یعنی زندگی کن. ۴. در نوادر ابی‌مسحل (م ۲۳۰) می‌گوید (ص ۵۴): بنس یا فلان و بنش! مقصود «اجلس» است و این از فارسی آمده است. در شعر عربی این کلمه این‌طور آمده است: ان کنت غیر صائدی فبنس؛ یعنی بنشین. ۵. در مصنف ابن ابی‌شیبه (م ۲۳۵) بحثی درباره آزادکردن در [لفظ] فارسی دارد. شعبی می‌گوید: اگر یک ام‌ولد به سید خود گفت: رَقّص صبیک اذا بکی علیک و قل: «مادر تو آزاد»، اگر او فارسی نمی‌داند، تعهدی در قبال آزادکردن ندارد (۱۳/۷۶). حکایت این است که این ام‌ولد که کنیز صاحب‌ بچه است، به صاحبش می‌گوید: وقتی بچه‌ات گریه می‌کند، او را به رقص آر و بگو مادرت آزاد. [تا خوشحال شود]. از شعبی می‌پرسند اگر صاحب کنیز گفت که این کنیز یا همان ام‌ولد که مادر بچه است آزاد می‌شود؟ شعبی گفت: خیر! چون او (صاحب کنیز) فارسی نمی‌داند و درواقع قصد آن زن را نمی‌فهمد، قصد آزادکردن منعقد نمی‌شود.‌ این روایت در مسائل الامام احمد (ص ۳۹۵) هم آمده؛ اما کلمه فارسی به‌صورت «ما ذرت از از» حروفچینی شده است. ۶. به‌جز نقلی که در یادداشت قبلی درباره نظر خلیفه دوم درباره یادگرفتن زبان فارسی بود، این روایت هم در مصنف ابن ابی‌شیبه (ج ۱۴، ص ۴۰۹) آمده است که «قال عمر: ما تعلم الرجل الفارسیه الا خب [روایت ابن‌تیمیه: خبث] و ما خب [خبث] الا نقصت مروءته». ۷. اما یک مورد جالب این است که عمر در نامه‌ای به اهل کوفه، درباره یک کلمه فارسی توضیح فقهی داده است. او به آن‌ها نوشت: به من گفته شده است که کلمه «مطرس» [مترس] به زبان فارسی طلب امان است [انه ذکر لی ان مطرس بلسان الفارسیه الامنه] اگر کسی از شما این کلمه را به کسی گفت که زبان شما را نمی‌‌فهمد [یعنی به ایرانی‌ها گفت: «مترس» و او تسلیم شد] در امان است. [المصنف، ج ۱۸، ص ۴۵۲]. فان قلتموها لمن لایفقه لسانکم، فهو آمن. ۸. این حدیث هم در بصائر‌الدرجات از قرن سوم، (۱/۳۳۷) بی‌مناسبت نیست که گوید: قومی از خراسانیان خدمت امام صادق رسیدند و قبل از آنکه چیزی بگویند، حضرت فرمود: من جمع مالا من مهاوش اذهبه الله فی نهابر. گفتند: ما فرمایش شما نفهمیدیم. حضرت [به فارسی] فرمود: هر مال که از باد آید به‌دم شود. 🌱 @ghalamdar
حسنک وزیر ۴ ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی ویرایش و پی‌نگاری: سعید احمدی پس ازین هم استادم (بونصر مشکان) حکایت کرد از عبدوس ـ که با بوسهل سخت (بسیار) بد بود ـ که چون بوسهل درین باب (کشتن حسنک) بسیار بگفت (پافشاری و سماجت کرد)، یک روز خواجه احمد حسن (میمندی، وزیر و برادر رضاعی سلطان محمود) را چون (هنگامی که) از بار (یا نام جایی است همچون شهر «بار» در نزدیکی نیشابور یا سفر) بازمی‌گشت، امیر (مسعود) گفت که (دستور فرستاد) خواجه، تنها به طارم (اندرونی و جای خلوتی) بنشیند که سوی او (خواجه) پیغامی است (از طرف امیر مسعود) بر زبان عبدوس. خواجه به طارم (سراپرده) رفت و امیر، رضی اللّه عنه، مرا (عبدوس را) بخواند. گفت: خواجه احمد را بگوی که حال (ماجرای) حسنک بر تو پوشیده نیست که به (در) روزگار پدرم (سلطان محمود) چند درد (آزار) در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد (مرد)، چه قصدها (نیات شوم) کرد بزرگ در روزگار برادرم (محمد) ولکن نرفتش (کار جهان بر مراد او نرفت). و چون (از آن‌روی‌ که) خدای، عزوجل، بدان (به آن) آسانی تخت ملک (پادشاهی) به ما (من) داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و به گذشته مشغول نشویم؛ اما (مردم) در (درباره) اعتقاد (مذهب) این مرد سخن می‌گویند، بدان (درباره آن)که خلعت مصریان (را) بستد (گرفت) به‌رغم (خلاف پسند و رأی) خلیفه، و امیرالمؤمنین بیازرد و (خلیفه در پی این اتفاق) مکاتبت (نامه‌نگاری) از پدرم بگسست (پایان داد). و می‌گویند رسول (پیک خلیفه) را که به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد. و ما این به نشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه (احمد حسن) اندرین چه بیند و چه گوید؟ چون پیغام بگزاردم (من عبدوس که پیام امیر مسعود را رساندم) خواجه دیری (مقداری) اندیشید؛ پس مرا (به من) گفت: بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است (چه چیزی بین این دو بوده؟)که چنین مبالغت‌ها (زیاده‌روی‌ها) در (برای ریختن) خون او (در پیش) گرفته است؟ گفتم: نیکو نتوانم دانست. این مقدار شنوده‌ام که یک روز (بوسهل) به سرای حسنک شده (رفته) بود به روزگار وزارتش (وزارت حسنک) پیاده و به دراعه (زاهدانه و خرقه‌پوش). پرده‌داری (پیشکار) بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته (بیرون انداخت). گفت: ای سبحان اللّه! این مقدار شقر (کینه و آزردگی) را چه (چرا) در دل باید داشت؟ پس (خواجه احمد حسن) گفت: خداوند (امیر مسعود) را بگوی که در آن وقت که من به قلعت (قلعه) کالَنجَر (منطقه‌ای در هند) بودم بازداشته (زندانی) و قصد جان من کردند و خدای، عزوجل، نگاه داشت (نگذاشت)، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حق و ناحق سخن نگویم. 🌱 @ghalamdar
برش اول از کتاب لوازم نویسندگی ✍ نادر ابراهیمی «کاری که از هیچ‌کس بر نمی‌آید جز ...» ... و زندگی در بهترین شکل و با غنی‌ترین محتوای خود چیزی جز یک داستان کوتاه یا بلند نیست و این تنها داستان‌نویسان هستند که می‌توانند _ و باید _ از یک سو با نگاه‌کردن به حال و گذشته، تصویری دقیق از مشقات، مصائب، کم‌داشت‌ها و رؤیاهای انسان را در پیش رو نهند و از سوی دیگر با نگاه‌کردنی آرمان‌خواهانه و آرزومندانه به آینده، تصویر‌هایی از زندگی سعادتمندانه و آرمانی انسان فردا را. این کار به‌یقین نه از سیاست‌مداران و نه از فلاسفه برمی‌آید؛ نه از سیاست‌پیشگان و نه از نظامیان و طبیعتاً نه از پزشکان، که جهان رؤیایی‌شان جهانی است یکسره بیمار و محتاج طبیب و دارو؛ نه جهانی سلامت و بی‌نیاز به سم. این کار اگر مقدور باشد، مقدر داستان‌نویسان است و بس. 🌱 @ghalamdar
وسط باغ نویسندگی 🔸روایتی از یک گعده‌ی حوزوی_دانشگاهی ✍️سعید احمدی بیست‌وچهارمین «گعده نویسندگی حوزویان و دانشگاهیان» در مؤسسه فکرت به ثمر نشست. این دورهمی هفتگی، فاز قلمی داشته و دارد و خواهد داشت. برای هر کسی که از انگشتانش کلمه می‌بارد مفید، جذاب و راهگشاست. آقای رنگی آمده بود با کلی کتاب رنگارنگ در بغل و دنیایی از حرف‌های نقلی و متنوع در بیان و زبان. «مجید رنگی» هنرهای نمایشی را از بر است. کسی که با تئاتر و سینما و تلویزیون سروکار دارد ممکن نیست با وجوه نوشتاری آن‌ها بیگانه و بی‌بهره باشد؛ مهمان یکی مانده به بیست‌وپنجم، نه که فقط، رنگ و بویی از عوالم قلم برده باشد؛ بلکه وسط باغ نویسندگی است. هم ریشه‌ها را می‌شناسد هم شاخه‌ها و برگ و بارها را. او حرف‌هایی برای گفتن داشت که نیم‎ساعت و یک‌ساعت، برای شنیدن آن‌ها کم بود. همین اندازه که به قول خودش ذهن را قلقلک بدهد یا زخمی کند سرفصل‌ها را گفت با کمی تا قسمتی از جزئیات. خوب است گزیده‌ای از برداشت‌ها و دریافت‌های خودم را درباره این نشست پربار و صمیمی این‌طور شروع کنم: آقایان و خانم‌ها! ذهن هر نویسنده‌ای باید از قیدها و بندهای دست و پاگیر رها و آزاد باشد تا نوع نگاه و زاویه دید خاص ما به عالم و پدیده‌ها پرده از چهره بردارد و رخ بگشاید. زیست هنری ما آن چیزی نیست که خودآگاه ما می‌خواهد. ما جهان دیگری هم داریم که «طول زندگی» به آن عمق و بعد و تشخص و حقیقت داده است. جهانی ناخودآگاه که برداشت‌ها و رهیافت‌های ما را درباره همه‌چیز و همه‌کس با صداقت و راستی، رو می‌کند. برای بسیاری از انسان‌ها این بعد شخصیتی در اغما و کما به سر می‌برد و به سمت‌وسوی مرگی تدریجی می‌رود؛ جز برای هنرمند؛ جز برای نویسنده؛ جز برای چشمی که شیوه‌ متفاوت و متمایزی برای نگریستن دارد. وقتی چون مسیح روح زندگی را در ناخودآگاه خود دمیدیم انسان تازه‌ای به دنیا می‌آید به نام هنرمند. قدر و صدر این ضمیر ساکت اما پر از جنب‌و‌جوش خود را جایی می‌فهمیم که فکر و ذکرِ فلسفه و تعقل و تفلسفِ عالم خودآگاه دیگر قد ندهد و به کار نیاید. شرط خوب نوشتن «خوب‌دیدن و خوب‌خواندن» است و البته «پرورش و شکوفایی ناخودآگاه». از لوازم این پروراندن «پرهیز از خودسانسوری و کتمان خود» است و بر آن بیفزاییم «پردازش و تحلیل رؤیاها» و «کشف ناخودآگاه جمعی» با دوری از انزوا و گوشه‌نشینی را؛ افزون‌تر هم «طنازی و بازی با خمیر کلمات». تنها از این در و دروازه می‌شود به ارتباط با نسل‌های دهه ـ دهه‌ای و اکنون ضد و بعد خدا می‌داند چه، راه یافت و راه نمود. این‌ها کمی بود از حرف‌های نوشتنی و بیشتر هم شنیدنی آقای رنگی در گعده‌ای که کاش می‌آمدی! این حرف و نقل همین‌جا تمام؛ ولی از اینجا به بعد چیزی که سروگوش می‌جنباند و پاپیِ این‌ها می‌شود «ذهن من» است. این‌جور نشست‌ها، مجلس‌آرایی نیست که بنشینند و بگویند و برخیزند و بعدش هم هیچ. همه‌چیز این گعده‌ها تازه بعد از پایان، شروع می‌شود. از میان دو صد گفته، گاهی نیم و گاهی یک اشاره کافی است که عرصه‌ای از دل‌مشغولی و جهانی از ناپیداها برایت جلوه بیارایند. گویا چشم برزخی آدمی به عالم مثال می‌افتد. لذت کشف، هیجان شگفت‌زدگی با نیم‌چه ترسی که در یک جای دل می‌افتد. از عادت‌های ترک‌ناشدنی ذهن من این است که به بومی‌سازی عبارات و اصطلاحات، دل‌بستگی خاصی دارد؛ البته که دورریز هم دارد. بنا نیست که هر چه گفتند و شنیدیم با چشم و گوشِ بسته و آغوش باز، بپذیریم. ته دل ‌ما باید با این‌وآن و اتفاق‌های دور و اطرافمان صاف و راحت باشد؛ نمونه‌اش همین ناخودآگاه دنیای روانشناسی و هنر مدرن است که بیشتر با انسان طبیعی، پسرخاله است. این خاستگاه، این خانه و خانواده و این دورهمی دوستانه‌ی واژه‌ها و دانش‌ها هرگز مرا نمی‌برد به جایی که به آن می‌اندیشم و در پی آنم. به گمانم هنوز و همیشه کسانی دوروبرمان پیدا می‌شوند که وزنه‌ی انسان فطری را بسیار وزین‌تر و سنگین‌تر از انسان طبیعی بدانند. کنار همین ماجرا بگذاریم این عبارت را که «واژه‎‌ها سنگ‌نشان‌اند برای اشاره و دلالت بر همین فطرت و همان طبیعت و دار و دسته‌هایی که دارند». از پس آن هم، برسیم به این نتیجه که «ناخودآگاه دنیای نیچه‌ای و فرویدی ما را در همین عمق و بُعد و سطح و حجم و رنگ گیر می‌اندازد» و با آن به چیزی فراتر از انسان خاک‌زاد و لقمه‌ی زمین نخواهیم اندیشید. همین چیزهاست که مرا وامی‌دارد بیشتر به این موجود همواره ناشناخته و به عنوان‌ها و عباراتی ور بروم و فکر بکنم که اندیشمندان طبیعی و الهی درباره او گفته و می‌گویند. این روزها دارم به رنگ و روی اقالیم قلم برای انسان فطری می‌اندیشم. آیا ناخودآگاه نیچه‌ای و صدرایی یکی‌است؟ آیا هنر نوشتن در ساحت «انسان ملکوتی» با «آدمی در مساحت طبیعت» یک چیز است؟ 🌱 @ghalamdar @HOWZAVIAN
امام هفتم در گفتار اِبن‌ها ✍️سعید احمدی افراد و شخصیت‌های علمی و اجتماعی قرن‌های نخستین اسلامی، هر نام و نژاد و تباری که داشتند، اِبن یک‌چیزی بودند؛ مثل ابن کثیر، ابن ابی‌الحدید، ابن خراط، ابن مقفع، ابن مقله، ابن حاجب، ابن خلدون، ابن جوزی، ابن خلکان و ابن جریر. این جمعیتِ ابنِ هر چیز و هر کس‌ها کم نبودند؛ کم کسی هم نبوده‌اند. گویا به‌تبع جو حاکم فرهنگ عربی در آن روزگار، رسم بر این بود که افراد را به چیزی با عنوان «کُنیه» صدا می‌کردند. بسیاری از این ابن‌ها دانشمند، ادیب و روایتگر حدیث و تاریخ‌اند. می‌گویند امروز شهادت امام موسی بن جعفر، علیه‌السلام است. سری زدم به گفتارهایی از همین ابن‌ها که به وصی هفتم رسول خدا خط‌وربط دارد. این‌ها دو دسته‌اند: برخی «درباره ایشان» سخن گفته‌اند و برخی «از ایشان» سخن آورده‌اند. چند قطعه را به دل‌خواه، از آنان می‌آورم: یک. الحقائق من الصواعق از ابن حجر هیتمی (شاگرد ابن حجر عسقلانی) گفته است: «موسای کاظم وارث علوم و دانش‌های پدر بود و فضل و کمال او را داشت. او در پرتو گذشت و بردباری شگرف، کاظم لقب گرفت. هیچ‌کس در معارف الهی و دانش و بخشش، هم‌پا و پایه او نبود». دو. ابن ساعی بغدادی (ادیب و تاریخ‌نگار) در مختصر اخبار الخلفاء: «او را مقامی است بسیار ارجمند و افتخاری بزرگ. پرعبادت، کوشا در رسیدن به حقایق، دارای کرامت‌های آشکار، مشهور به عبادات و مواظب بر طاعات. شب را به سجده و نماز می‌گذرانید و روزها صدقه می‌داد و روزه می‌گرفت. کاظم شهرت یافت؛ چون بسیار بردبار بود و از ستم‌گرانِ بر خود می‌گذشت... . هر کس او را به‌سوی خدا، وسیله قرار ‌دهد، به نتیجه می‌رسد. به باب‌الحوائج معروف است. عقل‌ها از کرامت‌های او حیرانند و چنین حکم می‌کنند که او در پیشگاه خدا جایگاهی والا و استوار دارد». سه. ابن‌خَلکان به نقل از تاریخ بغداد روایتی دراین‌باره دارد که گزیده آن چنین است: «هارون (خلیفه عباسی) به زیارت قبر رسول خدا رفت. بسیاری از مردم قریش و قبائل دیگر ازجمله موسی بن جعفر نیز آنجا بودند. هارون برای بیان خویشاوندی با پیامبر و فخرفروشی بین مردم، رو به قبر پیامبر گفت: سلام بر پیامبر خدا! درود بر پسرعمو! موسی بن جعفر با صدای بلند گفت: سلام بر پیامبر خدا! سلام بر تو ای پدر! هارون در غم عمیقی فرورفت؛ ولی به رو نیاورد؛ اما بعد موسی بن جعفر را دستگیر و زندانی کرد. ابن مالک خزاعی (رئیس شرطه و نگهبان خانه هارون) چنین گفت: خدمت‌گزار هارون ناگهان پیش من آمد و حتی نگذاشت لباس‌هایم را عوض کنم. مرا با خود به قصر هارون برد. دیدم هارون در رختخواب خود نشسته است. سلام کردم. سکوت هارون بر وحشت و نگرانی من افزود. هارون به سخن آمد. پرسید عبدالله! می‌دانی چرا تو را فراخوانده‌ام؟ گفتم: نه به خدا! ای امیرالمؤمنین! گفت: اکنون خواب دیدم که غلامی سیاه با نیزه‌ای در دست به من گفت: اگر الآن موسی بن جعفر را آزاد نکنی با این نیزه تو را می‌کشم. برو و او را آزاد کن و سی‌هزار درهم نیز به او بده و به او بگو که اگر می‌خواهی همین‌جا بمانی هرچه بخواهی برایت فراهم می‌کنم. اگر هم می‌خواهی به مدینه بازگردی، وسایل سفرت را آماده می‌کنم. با ناباوری سه بار از هارون پرسیدم: موسی بن جعفر را آزاد کنم؟ هر مرتبه سخن خود را تکرار و بر آن تأکید کرد. به زندان رفتم. موسی بن جعفر مرا که دید گمان کرد که برای شکنجه و اذیت او آمده‌ام. گفتم: آرام باشید! من دستور دارم شما را آزاد کنم و سی‌هزار دینار به شما بدهم. ایشان به من چنین گفت: اکنون جدم رسول خدا را در خواب دیدم که فرمود: ای موسی! تو با ستم زندانی شده‌ای. این دعا را بخوان که همین امشب آزاد خواهی شد. عرض کردم پدر و مادرم به فدایت! چه بگویم؟ فرمود: بگو! یا سامع کل صوت...». چهار. ابن معیة دیباجی (نقیب و تاریخ‌نگار): «امام موسای کاظم، ملقب به ابوالحسن و ابوابراهیم، مادرش ام‌ولد است. پرفضیلت و والامقام بوده است. هادی عباسی او را زندانی کرد و بعد در پی خوابی که دیده بود او را آزاد کرد؛ سپس هارون‌الرشید او را به زندان افکند و در همان زندان به شهادت رسید». پنج. ابن سَمعون در قرن چهارم هجری می‌زیست. او در زهد و عرفان اسم‌ورسمی ویژه داشت. درباره پایان زندگانی امام موسی بن جعفر از او پرسیدند. او گفت: «و توفی موسی الکاظم فی رجب سنة ثلاث و قیل سنة سبع‌وثمانین‌ومأة ببغداد مسموماً. و قیل انه توفی فی الحبس». جمع‌وجور و خلاصه حرفش این است که به امام کاظم در ماه رجب سال صدوهفتادوسه یا صدوهفتادوهشت هجری در زندان بغداد سم خوراندند و ایشان را کشتند.
شش. ابن زيد، عن أبي‌الحسن الأول قال: «مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ أَنْ يَصِلَنَا فَلْيَصِلْ فُقَرَاءَ شِيعَتِنَا وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ أَنْ يَزُورَ قُبُورَنَا فَلْيَزُرْ قُبُورَ صُلَحَاءِ إِخْوَانِنَا»؛ هر کس نمی‌تواند مالی را به ما برساند آن را به شیعیان فقیر ما بدهد و آن که قادر نیست به زیارت قبور ما بیاید به زیارت قبور برادران صالح ما برود. (الکافی) هفت. ابن عیسی عن ایوب بن یحیی بن الجندل عن ابی‌الحسن الأول قال (بحارالأنوار): «رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ قُمَّ یَدْعُو اَلنَّاسَ إِلَی اَلْحَقِّ یَجْتَمِعُ مَعَهُ قَوْمٌ کَزُبَرِ اَلْحَدِیدِ لاَتُزِلُّهُمُ اَلرِّیَاحُ اَلْعَوَاصِفُ وَ لاَیَمَلُّونَ مِنَ اَلْحَرَبِ وَ لاَیَجْبُنُونَ وَ عَلَی اَللَّهِ یَتَوَکَّلُونَ وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ»؛ مردی از اهل قم مردم را به‌سوی حق دعوت می‌کند. همراه او قومی هستند به صلابت پاره‌های فولاد. تندبادها آنان را به لرزه درنمی‌آورد. از جنگ نیز خسته نمی‌شوند. ترسو نیستند و بر خدا توکل می‌کنند. سرانجام، پیروزی برای انسان‌های تقواپیشه است. 🌱 @ghalamdar