همت یا همتی؟ (با ویرایش حق)
سعید احمدی: بخشهایی از مناظرهی اول نامزدهای ریاستجمهوری هزار و چهارصد تراوش خلقیات طبقهای بود که انقلاب پابرهنگان را دزدیدهاند. «من دکترا دارم، پس لیاقت دارم» همهی حرف مدیرانی است که وضع شلمشوربای فعلی را برای زندگی ما به وجود آوردهاند. تحصیلات، تسهیلات کلان و بدون بهرهی یک مشت مدیر مدعی و بیمصرف است که به دو قطبی دولت- ملت انجامیده. سواد سوداگرانهی این جماعت، طبقه میسازد و طبقه، فاصله ایجاد میکند. فاصله نیز سر از تفرعن درمیآورد. بیخود نیست اعلیحضرتی شدهاند جماعت. فخر مدرک از اینها فخریزاده نمیسازد تا استکبار جهانی به خونشان تشنه باشد بلکه خودشان میشوند یک پا مستکبر. امام خمینی در جایگاه رهبر بزرگترین انقلاب معنوی معاصر، سواد سودآور حوزوی داشت. موفقترین استراتژیست نظامی جهان «سردار دلها» بود که جز همان دیپلم متوسطه، مدرکی نداشت. همتی برای ادارهی مهمترین نهاد پولی کشور، دکترایی دارد که فقط باید به آن پز بدهد و با آن بز بچراند. او با همین اعتماد به سقف میگوید: «بروید خدا را شکر کنید که دلار نشد پنجاه هزار تومان. ارز بیست هزار تومان هم از سرتان زیاد است». بازی سراسر باخت برجام هم در سایهی دکترای حقوق بینالملل حسن روحانی، تداعی افتضاح ششتاییها بود. بدتر. یک مثقال فرزانگی عمیق و فهم دقیق به صد خروار از این مدارک پوچ میارزد. یک کاغذ گلاسه با مهر آموزش عالی، سند ششدانگ نخبگی کسی نیست. از کوزهی جماعت لیبرال، این بوهای تند و زننده کم نتراویده است. این گلهای به سبزه آراسته سالیانی است که با ازکبزک خود خار چشم اقتصاد شدهاند. انقلاب متأسفانه مول هم زاییده و فرزندنماهای ناخوانده و ناخواسته، کم سینهی مادر را نگزیدهاند. مناظره نشان داد که پدیدآورندههای وضع نابسامان موجود چگونه با ارزشهای موهوم و ظاهرگرایی باعث طبقهسازی و فاصلهگذاری شدهاند. اینها بین خود و مردم دیوارهای عریض و بلندی کشیدهاند. رأی و انتخابات تنها پلی است که بین آنها و عموم مردم ارتباط ایجاد میکند. به صرف مدرک فول پروفسوری هم کسی از پخمگی به نخبگی نمیرسد. کارآمدی به کارنامهی پر از نمرهی بیست کاری ندارد. به عمل کار برآید. به علم عالم عامل. ضحاک ماردوش اقتصاد ایران کاوهی آهنگر میخواهد، نه دکترهای خالق سلاطین فولاد، سکه، ارز، خودرو، مرغ و تخممرغ. امام خمینی با تحصیلات بدون مدرک حوزه، طاغوت را در هم شکست. مدیران مولصفت و مدرکدار، عین طاغوت شدهاند برای ملت انقلابی. همتها برای فتح خونینشهر پز مدرک به کسی ندادند. همت خرج کردند و قابلیت نشان دادند اما همتیها برای سقوط اقتصاد ایران، پشت دکترای خود پنهان شدهاند.
کریمهای به نام دختر
سعید احمدی: دده در زبان ما یعنی خواهر. دا یعنی مادر و دُر یعنی دختر. کُر هم یعنی پسر. درگل یعنی دخترها و کرگل یعنی پسرها. من، با پنج خواهرم دهها دده دارم. ما دختر عموها را هم دده میدانیم. خانواده برایمان گاهی به اندازهی یک ایل معنا دارد. حرمت و احترام خواهران تنی با بقیهی ددهها مو نمیزند. دا و دده در فرهنگ ما رنگ تقدس دارد. رنگ حرمت و رنگ احترام. آنان یک پا جواهرات مقدساند. کاکا یا گگه یا برار یک جان دارد برای دهها دده. همین چیزهاست که به زندگی معنا میدهد. زندگی ایلی این جور است. دیمی و اللهبختکی نیست. اصول دارد. قانون نانوشتهای با نان و آب از گلویمان پایبن میرود و میشود شیرهی جانمان. ما به ریش و گیس سفید احترام میگذاربم حتی اگر شده باشند یک مشت پوست و استخوان و افتاده باشند روی تختخواب. ما به نان و نمک اعتقاد داریم. نان کسی را بخوریم دست خیانت به دارایی او دراز نمیکنیم. ما روی حرف مرد حساب باز میکنیم؛ برای همین توی زندگی خود کم نامرد ندیدهایم. در خانهی ما به روی مهمان باز باز است. لقمههای مهمان را نمیشماریم. منت که سرش نمیگذاریم هیچ منتش را هم میکشیم. انواع سبک زندگی را دیدهام. مدنیت را با همهی وجودم لمس و حس کردهام. تحصیلات عالی را پشت سر گذاشتهام. محملهای متنوع نامها و ننگهای این و آن را دیدهام؛ اما سنتهای عالی ایلی برایم چیز دیگری است. تحصیلات شاید سواد بیاورد؛ ولی شعور نمیآورد. مدنیت شاید رفاه ببخشد؛ ولی فره و بزرگی نمیبخشد. جامعهی مدنی امروزین و تب و التهاب مدرنیته، بشر را به سوی تنهایی و بیکسی هل میدهد. خواهر در جامعهی مدنی شاید آبجی باشد؛ ولی هرگز دده نیست. برادر شاید داداش باشد ولی هرگز جانپناه نیست. نه تنها پشتمان بلکه زیر پایمان دارد خالی میشود. ضوابط مکانیکی دارد جای روابط عاطفی را میگیرد. کرامتهای اخلاقی دارند زیر پای حقوق و قواعد انضباطی له میشوند. خیلی چیزها بوی غربت و کهنگی گرفتهاند. خوب است از خود بپرسیم ما که ولادت کریمهی آلطاها را روز دختر نامیدهایم. دربارهی صفت کرامت و حرمت دختر چقدر میدانیم؟
#روز_دختر
حسینیهی جهان
سعید احمدی: منتظران مهدی امتها نه کاخ سفید که جهان را حسینیه خواهند کرد؛ همانطور که نگذاشتند جنین نامشروع خاورمیانهی جدید پا به دنیا بگذارد؛ همانطور که مولود سیاه تکفیر را به گورستان تاریخ فرستادند؛ همانطور که با موشک قاسم سپر آهنین خانهی عنکبوت را مچاله کردند. همانطور که... . حسین وارث آدم ابوالبشر است و بنیآدم بدون اقتدا به ابوالاحرار عالم، ابوالاشرار جهان خواهد ماند. تو بخواهی یا نخواهی جهان آینده به سوی حسینیهشدن خواهد رفت. شعار شریف شهیدان عشق با من و تو کاری ندارد. تو راه خودت راه برو، آن نیز راه خودش را میرود. «لکم دینکم و لی دین». دین من وعدهی صادق خدا و دین تو تضمین کاذب کدخدا. عاقبت کار را آینده نشان خواهد داد. از حسن مثنا تا حسن عبدالله هزاران طلوع و غروب گذشته و میلیاردها طلوع و غروب آدمی. کسانی که به فجر دل بسپارند نفس مطمئنه میشوند و طلوعی بیغروب دارند. آنان که به شب خو بگیرند در غروبی ابدی اخلد إلیالارض خواهند ماند. بشر بدون حسین پوستهی انسان دارد و مغزی شیطانی. بلوغ ما هنگامی است که در شعاع درخشان خورشید کربلا حقیقت انسان را کشف کنیم. حسینبن علیبن اسماعیلبن ابراهیم میزان حق و باطل و نور و تاریکی است. هر کس در هر زمان یا مکان در اقلیم شهید بندگی و آزادگی نگنجد با سر در مرداب بردگی و اسارت شیطان اصغر و اکبر فرو میرود. کاخ سفید استعارهی بزرگ انسان مسخ شده و به لجن نشسته است. کسی که میگوید: کاخ شیطان بزرگ را حسینبه میکنیم یعنی جهان را از دنائت نفسانیت نجات میدهیم. یعنی بر سیاهی و ظلمت شب میتازیم. یعنی نور وحی را بر انسان ساینسزده و تجربهگرا میتابانیم. یعنی آدمی را از طبیعت به سوی فطرت میکشانیم. یعنی از این حیوان به شدت ناطق، انسان به شدت بالغ میسازیم. کدخداپرستان هرگز پیام یاران خدا را نمیفهمند. «تبت یدا ابی لهب و تب». بریده باد دست و زبان کسی که قلب اصحاب الأخدود را با آتش نیش و کنایه میسوزاند. نه کاخ سفید که جهان حسینیه خواهد شد چه تو بخواهی و چه نخواهی. الیس الصبح بقریب؟ مالک الملک، جهان را حسینیه خواهد کرد: «وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ» (قصص، ۵).
نام جهان پیش رو را حسین آخرالزمان تعیین میکند. مهدی امتها، منجی موعود، پادشاه خوبان و وارث زمین.
حق همیشه حق
سعید احمدی: اگر برخی از صاحبان حق در زمانی مشخص دست به دامن قانون و قضا نشوند، دیگر گوش هیچ دادرسی بدهکار ادعای آنها نیست و به اصطلاح حقوقدانان چنین دادخواستی شامل «مرور زمان» شده است. علیرغم پارهای تفاوتها و بعضی اختلافها این یک اصل پذیرفتهشده در حقوق جهانی است. قانون مجازات اسلامی برخی از جرائم درجهی یک تا هشت را در سبد زمانبندی برای منع تعقیب قضایی قرار داده. مثال ساده و پیشپا افتادهی آن را دربارهی چکهای برگشتی میشود دید. اگر این سند مهم مالی پس از سه سال شاکی نداشته باشد، رفع سوء اثر میشود و دارندهی حساب میتواند سرش را بالا بگیرد و دوباره برای گرفتن دستهچک اقدام کند. اگر نیک و نازک قضاوت کنیم دامنهی موارد حقوقی که مرور زمان آنها را بیاعتبار میکند هرگز به اندازهی رخدادهای اجتماعی و تاریخی نیستند، چرا که گذر ایام خاک نسیان بر ذهن آدمی میپاشد و وقایع داغ و حوادث پرهیاهو را خاموش و سرد میکند. گاهی نیز بلایی بر سر سرگذشت ما میآورد که آیندگان نه نامی از ما میشنوند و نه اثری از ما میبینند. گرداب سنگین مرور زمان بسیاری از تکاپوهای بشر را در خود میمکد، به ته میبرد و در لایههایی از فراموشی مطلق گم و گور میکند. با اینهمه گاهی خود زمان اصرار دارد برخی از حادثهها را دم به دم از جلو چشم ما بگذراند. به حدی که اگر ما نیز از آن حوادث بگذریم، زمان نمیگذرد. گویا زمان در آن حادثهها ایستاده و نه پس میرود و نه پیش میآید. خبر داغ نخستین روزهای سال شصت و یک هجری قمری چنین است و صدای بمب خبری جنگ یک به صد و بلکه بیشتر دو سپاه سفید و سیاه تاریخ هرگز از بازتاب و تب و تاب نمیافتد. تو گویی دستهایی پشت پردهی زمان هست که نمیگذارد هیچ روز و روزگاری غبار غفلت و خاک فراموشی را بر تربت کربلا غالب کند. خونی که در روز دهم آن سال بر زمین ریخت، تنها حقی است که تحت هیچ شرایطی مشمول مرور زمان نمیشود. شاید ملکهای غصب شده یا اموال به سرقت رفته پس از سالها حق غاصبان و سارقان بشوند. شاید مرور زمان حق نکاح یا مبایعه را فسخ کند. شاید گذر ایام هر معادلهای را به هم بریزد؛ اما گذر روزگار تا کنون نخواسته یا نتوانسته سر حق خون خدا با کسی معامله کند. همهی خاکها و خاکنشینها طلوعی دارند و غروبی، زندگی و مرگی، آوازی و سکوتی. همهی آنات و لحظات آغازی دارند و انجامی، ایجادی و اعدامی، بود و نبودی؛ لیکن یگانه خاکی که...
🔹ادامـه در شـمارهی چـهاردهم حق
🔸سایـت حـقدیلی: haghdaily.ir
🔹کانال تلگرام حق: haghdaily@
🔸حق مــــعبد عــــاشقان قـلم است
https://www.instagram.com/p/CSWcq2ZIU7e/?utm_medium=copy_link
#یادداشت_اختصاصی
💠 حوزههای علمیه و نخبگان فراموششده
🔴 از محمدحسن راستگو تا محمدحسین فرجنژاد
🖌سعید احمدی
داشتن «دلودماغ» شرط نوشتن حرفهای غیرسفارشی و از دل برآمده است. چیزی که گاهی ندارم؛ مانند روزی که چشمم به بنای مجلل حرم امام کوخنشینان افتاد. شاید تا یک ماه نه خواندم و نه نوشتم. این روزها نیز حادثهی تلخ و ناگوار یک تصادف آنقدر پریشانم کرده بود که بغض و سکوت را بر همه چیز ترجیح دادم. محمدحسین فرجنژاد برای نسل جوان، نواندیش و جهادگر حوزوی و البته دانشگاهی شناختهشدهتر از برخی مسندنشینان اتاقهای مستحب و مباح و گاهی مکروه مدیریت حوزه و برخی از نهادهای علمی و فرهنگی کشور است. بیفزایم محبوبتر و آشناتر از مدرسان حافظ سطور و صفحات و حواشی کفایةالاصول. او و خانوادهاش شب عید قربان سر ورودی پردیسان قم با ضربهی محکم خودرو دویستوشش بر موتورسیکلتی که سوارش بودند، به آسمان پر کشیدند. این حادثه یعنی کوچ اجباری فرجنژاد و همسر و سه فرزندش به جایی که سودش فقط برای خود آنان است؛ نه به نفع فرهنگ و دانشی که شدت نیاز به این سرمایههای کمنظیر را بیش از هر زمان دیگری حس میکند. رسانهشناس حوزوی از آن دسته افرادی بود که خود را در پیچوتاب عباراتی همچون «ذکر ابنمالک و ابنجنی و ابنثعلب» گیر نینداخت. او خارج از جو حاکم و هوای غالب مکتب قم و نجف و مشهد و اصفهان به راههای نارفته میاندیشید. او از معدود افرادی است که میدانست شرایط «تطهیر بالشمس» اولویت اول و درد جانکاه جامعه و جهان ما نیست تا در پاسخ به آن از واحد تلبس حوزه جواز عبا و عمامه بگیرد. بیگمان او نیز میفهمید که رفتن در مدار حکمت هنر نه کلاس دارد نه سود و نه حمایت. شک ندارم او نیز زیر نگاه و زبان سنگین برخی از صاحبان لحیه و عمامه بارها خم شد و خم به ابرو نیاورد. جهادی بودن و تکلیفمداری چنین تاوانهایی هم دارد. تاوان سنگینتر هم اینکه برخی تقصیر جانباختن او را گردن موتورسواری خودش میاندازند؛ نه چرایی سوار موتور شدن او. کار ارزشمند مدیر حوزههای علمیه را باید ستود که پیام تسلیت و تأسف و تأثر داد و کمی از درد دردمندان و دردآشنایان کاست. این سپاس و ستایش بیشتر هم میشود اگر نیمدانگ از ششدانگ هوش و حواس مجموعههای تحت امر خود را صرف فراموششدگانی بکند که وجه اعرابی در تصمیمهای اساسی رجال حوزه ندارند. کسانی که اگر نیک بنگریم با همهی نداریهای خود داشتههای اصلی و سرمایههای مدنی حوزه به شمار میروند. مجاهدان خاموش خط مقدم دین و فرهنگ را میگویم. عافیتگریزان بیمزد و منتی را میگویم که فیش حقوقی ندارند و دهها برابر دیگران کار مفید و اثربخش در کارنامهی زندگی خود دارند. برای همانندان فرجنژاد اجارهنشینی و موتورسواری و هزینهکردن از جیب در راه آرمانهای بزرگ، دور از ذهن و عادت نیست. تعجب هم ندارد. عجیب این است که شماری از گردانندگان حوزه چگونه دایرهی نخبگی را تنگ و کار و کوشش طلبه را در مسیرهای نامعمول حوزوی ننگ میدانند. مرگ خانوادگی و غریبانه و مظلومانهی صهیونیزمپژوه کمبدیل حوزه قلب سنگ را هم آب میکند. کاش این حادثهی دردناک، حصار و انحصار اطراف دانشآموختگان غیر از فقه و اصول و حافظان قرآن و نهجالبلاغه را بشکند. کاش چشمها را بشوید تا بهتر و وسیعتر بنگرند. پایان محمدحسین فرجنژاد همان پایان محمدحسین راستگو است از نما و زاویهای دیگر و البته پایان هر طلبهی تکلیفمداری که به نام و عنوان و عافیت نمیاندیشد و حامی مادی یا معنوی خاصی هم ندارد. کاش این رخداد ناگوار نقطهی عطف تحول در رویکرد نخبگانی حوزههای علمیه بشود. کاش ویرانی آشیانهی این پژوهشگر هنر و رسانه به آبادانی خانه و معیشت و اعادهی حیثیت نخبگان فراموششده بینجامد.
#رسانهی_نخبگان
🔈@najmnews
خلقالاه
حسین قدیانی: بار اولی که از میوهی ممنوعه خوردیم، خدا از بهشت پرتمان کرد بیرون ولی باز پایمان روی زمین بند بود. بار دوم تلختر بود؛ خیلی تلختر، چون زمین برایمان حکم جهنم پیدا کرد. دستت که از دامان معصوم کوتاه باشد، همین میشود. همین زمین امروز و همین زمان امروز. ماندهام فغان افغان را سوژه کنم یا از داغ عراق بنویسم. از چپ و راست خبر بد میآید. هنوز یک خبر بد را هضم نکرده، خبر بدتر میشنویم. یکور زمین سیل است و آنورش بیآبی. جاندوستترین نسل بشر گیر ویروسی افتاده که عین آب خوردن جانش را میگیرد. نکند ما بدتر از نمرود شدهایم که خدا اینجور دارد با یک موجود از پشه کوچکتر حالمان را میگیرد؟ پادشاه بابل مگر چه کرد؟ او دست رد به سینهی امام زمانش زد و ما اما بدتر؛ توهم زدیم بدون امام زمان هم زمان میگذرد و زمین میچرخد. حق با خانومجلسهای روضهی امالبنین بود در دههی شصت. آخرالزمان چنان روزگار سخت میگذرد و مرگ و میر زیاد میشود که آدمیزاد مدام فکر میکند نکند خدا مرده. اصلا نکند خدا هیچ وقت زنده نبوده یا هیچ وقت نبوده. چه کفرستانی است. ساعتی پیش در پیج بیبیسی متن کیهان کلهر را دیدم که «خدایا! اگر هنوز زندهای، حواست به این یک ذره ایمان ما باشد!» آقای موسیقیدان! خوب گوش کن. این دلنوشت ضجهی آدمی است در فراق بهشت. بهشت همان امامی بود که مجبورش کردیم به غیبت. همین ما مسلمانها. همین ما مسیحیها که از بس به پسر مریم متلک انداختیم، از شر خلقالله به آسمان پناه برد. خلقالله. چقدر هم خلقاللهیم. ما خلقالاهیم. آهمان حتی کلاه هم ندارد. ما آه نداریم که با ناله سودا کنیم، مادام که چشممان از جمال بقیةالله دور باشد. دلم سمفونی داود میخواهد. تماشای صورت یوسف. شنیدن صوت بلال. الله، اکبر از آن است که وصف شود؛ نمرده است. مرده ماییم که عوض طلب بقیةالله، جوری توئیت میزنیم که آه الله بلند شود. غربزدهها خوب است برای ما روشن کنند که اگر الان به افغانها کمک کنیم، پسفردا علیه قندهار و مزارشریف هم همان شعار «نه غزه، نه لبنان» سرنمیدهند؟ آری! ما گند زدیم به شعر سعدی، آن روز که علیه مدافعان باشعور حرم استوری زدیم. آهای کسانی که ناظر بر فلان حرف بهمان کس به جمهوری اسلامی در رابطه با طالبان هشدار میدهید! به قرآن داعش هم تروریستی بود و نظام ما در صف اول جنگ با این گروهک. متهمش نکردید با ضربالمثل «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است»؟ خانه پدر میخواهد و مسجد امامجماعت و این هر دو یک نفر است و او غائب است و ما قدر زلیخا هم مرد نیستیم!
#حق
#حسین_قدیانی
▫️سایت قطعهی بیست و شش: ghadiany.ir
▪️سایت حقدیلی: haghdaily.ir
@ghete26
@haghdaily
https://www.instagram.com/p/CShp99UofXG/?utm_medium=copy_link
🔴 غیرت کاذب به وقت غربگرایی
✍مجتبی عباسی
🔸افغانستان مشهور به سرزمین تحولات سریع، چند قومیتی، چند نژادی و بحرانی با معادن بیکران و بیقیمت و باتلاق بیگانگانی است که سوغاتی جز ناامنی، عقبماندگی و آوارگی برای مردم رنج کشیدهاش نداشتهاند که در شرایط کنونی به عملکرد طالبان چشم دوختهاند🔸روسیاهتر از بیگانگان در این کشور اشرفغنیها و عناصر غربگرایی بودند که کشورشان را به امید کدخدا بر باد داده و امروز با چمدانهای اسکناس مردم همچون شاهان پهلوی و چند تابعیتهای خائن به وطن فرار کردند.
🔸در این میان عجیبتر از این تحولات، غیرتی شدن غربگراهای داخلی با سابقه شعار نه غزه، نه لبنان است، مهرههایی که هیچ وقت مرد میدان و مصاف با دشمن نبودهاند، حالا با هیاهو و تنفس مصنوعی به آمریکا میخواهند ایران را به باتلاق افغانستان هُل بدهند که اگر برفرض، کشور وارد این معرکه شود، دوباره سُرنا را از سر گشادش باد کنند و همچون طعنه به مدافعان حرم، شعار و ناله و افغان سر دهند؛ مشابه بلبشوی سالها برجام نافرجام که نخست هشدارها را دلواپسی و خط قرمزها را نادید گرفتند و بعد از تحمیل خسارت به ملت و زیرپاگذاشتن منافع ملی دوباره فرافکنی کرده و شعار کی بود، من نبودم را فریاد کشیدند.
🔸به هر حال امروز اشرفغنی که مفتخر به نوکری آمریکای در حال افول و دلخوش به ارتش مدرنش بود، بعد از سالها بزککردن غرب و عرض ارادت به شیطان بزرگ، سرانجام آویزان و عبرت آموز شد.
🔸امروز آمریکا مثل همیشه خلف وعده کرد و نه تنها هجدههزار کارمند محلی افغانی را با خود نبرد؛ بلکه به آنها تیراندازی هم کرد.
🔸 امروز حتی رسانههای آمریکایی هم اذعان کردند که وعده آمریکایی را تضمینی نیست و آنچه ایالات متحده بعد از بیستسال در این کشور باقی گذاشته، یک افتضاح تمام عیار است.
🔸مصداق وعده صادق خداوند در قرآن کریم که اعتماد به وعده دشمنان را مشابه وعدههای پوچ شیطان دانسته و فرموده است: «کمثل الشیطـان اذ قال للانسـن اکفر فلما کفر قال انی بریء منک انی اخاف الله رب العــلمین»؛ کار آنها همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو (تا مشکلات تو را حل کنم) اما هنگامی که کفر ورزید و برای خدا شریک قائل شد گفت: من از تو بیزارم».(سوره حشر: ۱۶).
#افغانستان
#آمریکا
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
کووید نوزده در خانهی عنکبوت را بیست میزند
برگزیدگان لوسیفر
نویسنده: سعید احمدی
ویروس هوشمند، فضول و بازیگوش کرونا زنجیر که پاره کند، دوست و دشمن نمیشناسد. ماه ژانویهی دوهزار و بیست و یک میلادی وقتی است که کووید نوزده مثل تودهی متراکم گاز اشکآور جای خود را در ریههای خاخام مشولام دووید سولوویتچیک باز میکند. کسی که اگر یک سال دیگر نفس بکشد، بر قلهی صدسالگی میایستد. همان که خیلی دوست دارد هوای صبحگاهی صد بهار دیگر سرزمین نوپای قوم برگزیده را استنشاق کند. او تحت مراقبت ویژه است و بسیاری برایش دعای بهبودی میخوانند.
- ای خدایی که نگذاشتی رود نیل، گهوارهی موسی را ببلعد! مشولام محبوب ما را از چنگال اژدهای مرگ نجات بده. آمین!
شاید با تأثیر همین دعاها بود که ناگهان چشم بستهی خاخام نیمهباز شد و در انتهای سالن، مردی سالخورده و سیاهپوش را دید که با چشمهایی نافذ و ردایی بر دوش به سوی او گام برمیدارد. ماسک سیاه روی بینی کشیدهی مرد بر ابهت او میافزود. آخرین گام را با ضربهی عصای آهنین و بلندش چنان بر زمین کوبید که دانای یهود یکهای خورد و سنگینی خود را روی دو آرنج انداخت و لگن خود را راحت به سمت لبهی بالایی تخت کشاند. نگاهی متعجب به جمجمهی یکچشم روی عصا انداخت و با احتیاط گفت: «گویا شما را بارها دیدهام اما هر چه فکر میکنم به خاطرم نمیآیید. با این حال بسیار سپاسگزارم که به عیادتم آمدهاید». مرد فرتوت با صدایی خشدار پاسخ داد: «مرا لوسیفر صدا بزن!».
همراز تورات، پلکهای خود را باز و بسته کرد و با بردن گردن به جلو و عقب گفت: «آه لوسیفر! چه نام آشنا و گیرایی!».
تازهوارد سخن او را برید و گفت: «نمیدانی با چه زحمت و عجلهای خودم را از دالانهای تاریک زمین به اینجا رساندهام. ورود شما را به جمع فرشتههای عصیانگر خوشآمد میگویم جناب مشولام!».
این را گفت و دستش را به قصد مصافحه پیش آورد. دو پیرمرد دستان یکدیگر را فشردند و نگاه مرموزی به هم کردند و لبخند موذیانهای زدند. همین کافی بود که با سرعتی باورنکردنی از لای بتن فشردهی دیوار حائل بین سرزمین یهوه و جنتیلها عبور کنند. آن دو از تونل تخریبشدهی گذرگاه رفح گذشتند و به مصر رسیدند. سپس بدون هیچ تشریفاتی به قلب باشکوهترین اهرام فراعنه پا گذاشتند. آنجا برخلاف همیشه هیچ فرعونی مومیایی نبود. خدایان باستان بر تختهایی از استخوانهای متراکم مردگان نشسته بودند و مانند دیوانهها بر جمجمههای بیشماری فرمان میراندند. فوجی از موشها نیز بدون وقفه بر سر و تخت آنان جستوخیز میکرد. صدایشان چنان در هم میتنید که گوش خاخام از تراکم کلمات متقاطع، نامفهوم و آمیخته با جیرجیر موشها آزرده میشد.
- جناب لوسیفر! این فرمانروایان سبکعقل چه میگویند؟
- هیس! یک عادت ترکناشدنی وقیحانه است. شما اعتنایی نکن!
مشولام و لوسیفر بدون توجه به فرعونها طوری راه میرفتند که روی هیچ موشی پا نگذارند. یک منفذ ششپر آبیرنگ شبیه ستارهی داوود در انتهای تالار فراعنه چشم را مینواخت. صداهایی شبیه زوزهی گرگ یا خرناس سگ به گوش میرسید. کنار آرامش نسبی، گدازهای از تشویش و تردید در ذهن و دل مشولام افتاد. کنجکاو بود زودتر دنیای پشت آن ستارهی آبی را تماشا کند. بین اراده و دیدن فاصلهای نبود. خاخام دستهای خود را به دو ضلع منفذ چسباند. خودش را روی انگشتهای پا بالاتر کشاند تا بهتر ببیند. حالا دیگر نیمتنهی او متعلق به جایی بود که حیوانات وحشی و اهلی مثل گردانهای نظامی تحت آموزشهای سختگیرانه بودند. لوسیفر به تعداد هر دسته تکثیر شده بود و با آنکه نزد مشولام حضور داشت، حیوانات را نیز تعلیم میداد.
لوسیفرها ناگهان با عصای خود به سوی دانای تورات اشاره کردند. همهی حیوانات به طرف او رو برگرداندند و به احترام مشولام لحظاتی سکوت کردند.
- تعجب کردی جناب سولوویتچیک؟
-چرا که نه! این همه حیوان جورواجور؟ شما؟ آنها؟ اینجا کجاست است که مرا آوردهای؟ تو چگونه هم اینجایی، هم آنجا؟
پاسخ لوسیفر سریع، صریح و قاطع بود: «اشتباه نکن جناب مشولام! آنها من نیستم. آنها شاهزادههای جهنماند. خداوند فرشتههای فرمانبر میآفریند و من فرشتههای عصیانگر. من ساختههای او را فرومیریزم و بر ویرانهی آنها خشتهای کج میگذارم. جالب نیست دوست من؟».
لوسیفر میگفت و حرارت سخن او بر سرخی چشمهای مشولام میافزود. خاخام لرزید و با لکنت و تواضع گفت: «با آن حیوانات چه میکنید؟».
لوسیفر در قامت و قاعدهی یک اهریمن بالغ قاهقاه خندید و گفت: «باز هم اشتباه کردی. همهی آنها صفتاند».
مشولام ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: «صفت؟ چه میگویی؟».
اهریمن بزرگ صدایش را در گلو چرخاند و با رقص به دور خود سخنرانی کوتاهی کرد.
- بگذار بیپرده بگویم. هنگامی که فرشتهای بودم فرمانبردار اما مردد، در طبقات مثبت بهشت جا داشتم. آدم که آمد، حسادت و تکبر در وجودم شعلهور شد. این دو صفت عصیانگر مرا به زیر کشاند. به این دستهای چروکیدهی نخستین فرشتهی مغضوب جهان خوب نگاه کن آقای مشولام! من با اینها صفات عصیان و سرکشی را پروراندهام و از فرط حسادت، اژدهایی از جنس آتش ساختهام. لویاتان را. او زایید و زاییدگان او نیز زاییدند. آه که چه خوشایند است خرابآباد دنیا برای من. آنهم با کوشش بیتوقف فرزندان کسی که خودش را ابرفرشتهی فرمانبردار خدا میدانست. هاهاهاهاهااااا.
زانوهای خاخام سست شد. روی زمین زیر پنجرهی ششپر آبی چمباتمه زد و در حالیکه دندانهای نیش خود را بر انگشتهای مشتشدهاش فرومیبرد به لبهای لوسیفر نگاه میکرد.
- من صفت میسازم، میپرورم و میپراکنم. سپس با لذتی بیانتها به تماشا مینشینم و میبینم تن خردشده و موی خاک و خونگرفتهی کودکان صبرا و شتیلا را، قانا را، دیر یاسین را، تکهپارههای تن شیخاحمد یاسین را. میبوسم تیزی خنجرهای بر گلو خفتهی تدمر را. میپرستم شعلههای سوزان آن سوی فرودگاه بغداد را. برمیگزینم به نام یهوه، به نام خدا و آنگاه به خاک میمالم پوزهی فرزندان خاک را. یکیشان تو جناب مشولام عزیز! چقدر خوب کردی که به نام یهوه، خود و برخی دیگر از همکیشهایت را «قوم برگزیده» خواندی.
لوسیفر ناگهان ایستاد. مشت خود را گره کرد و محکم بر سینه کوبید. فریادی کشید که ارتعاش آن تالار فراعنه و پشت پنجرهی ششپر آبی را در سکوتی مطلق فرو برد. دستی به سر فروافتادهی خاخام کشید و گفت: «تو برگزیدهای. برگزیدهی من. ابلیس ابالیس. حکمران ابدی شاهزادههای جهنم. چرا پاسخ نمیدهی جناب سولوویتچیک؟».
خاخام در خاموشی و سکوتی ابدی فرو رفته بود. اهریمن اهریمنان بدون اینکه منتظر پاسخی باشد، با ردایی بر دوش و ماسکی سیاه بر چهره و با عجله به سوی جهان زندگان شتافت. او این بار به تنهایی از دیوار بتنی حائل گذشت و دوباره قدم در سرزمین نوپای قوم برگزیده گذاشت...
پانوشت:
«یهوه» اسم خاص خدا در ادبیات یهود
«جنتیل» نامی تحقیرکننده برای غیر یهود
قصهی جنگ و غصهی زندگی در روستای مازهاول فریدونشهر اصفهان
خاطره بازی با قاطر دههی شصت
شبیخون آنها به زراعت ما مانند تک بعثیها بود به خاکریز اول جبهه
سعید احمدی: من کودک دههی بمب و موشک و انفجارم. دههی دیوارهای پرشعار و کوچههای حجلهبسته. سالهای «بسم رب الشهدا» و «بسم الله قاصم الجبارین». روزگار بیمجازستان و کانال یک و به زور دوی تلویزیونهای برفکی بیشتر سیاه و سفید و البته عصر اوج رادیو. من هم از همان کلهکچلهای مدرسههای دوشیفته و نیمکتهای چهارنفره بودم. صاحب قلکهای تانکی و نارنجکی. فراریهای دهنسرویس زنگ آخر. کتابپرانهای آخرین امتحان. هلدهندگان سیلندرهای گاز و بشکههای نفت. شنوندهی ثابت صدای بلندگوهایی که دم به ساعت ملت غیور و شهیدپرور را برای حمایت از رزمندگان اسلام فرامیخواندند. من هیچ وقت جبهه نرفتم ولی در همهی روزهای دههی شصت، جنگ را با همهی وجودم لمس کردم. زادگاهم اطراف فریدونشهر بود و گذرگاه هواپیماهای عراقی به سمت اصفهان. هر از گاهی بمبافکنها در امتداد شاهانکوه چنان به آبادی ما نزدیک میشدند که کلاه و صورت خلبان صدامی را با چشم نامسلح میدیدیم. آنها تیز و بز از سمت فرود خورشید، هوا را میبریدند و به سوی مشرق میتاختند. پس از آن صدایی مهیب و کوبنده زیر پایمان را میلرزاند و دلهایمان را هم. بعد میفهمیدیم پالایشگاه، ذوبآهن، بیمارستان، مسجدجامع و جاهای دیگر اصفهان را زدهاند. جنگ همه چیز همه بود. ترس و هراس، بیم و امید، خنده و گریه، جشن و عزا، شکست و پیروزی و در یک کلام؛ حرف اول و آخر همه. با این حال در آبادی کمخانوار ما دلهرههایی وجود داشت مخصوص همان جا. مهمترینشان قاطر. ابن الفرس و الحمار. میکاشتیم تا بخوریم، بپوشیم، گرم شویم و زندگی کنیم. جو، گندم، یونجه، نخود، عدس، لوبیا و خلاصه هر چیزی که از دل زمین رسی و برفگیر روستای مازهاول بیرون میزد. نیمههای بهار و همزمان با رویش چراگاهها و کشتزارها، عشایر همچون پرندههای مهاجر از راه میرسیدند و ده ما را به پایانهی قاطرهای بیکلاج و ترمزی تبدیل میکردند که عاشق اختلاس بودند و دستدرازی به همهی آنچه کاشته بودیم. سیری هم نداشتند و به قاعدهی مفسدین اقتصادی این روزها شکمپرست بودند و شاید از صدام هم شکمگندهتر. پنج سالم نشده بود که لگد یکیشان پیشانیام را شکست و جای زخمش را در جبینم باقی گذاشت. اگر میخواستیم اخبار روزانهی آبادی را تنظیم و گزارش کنیم، بیبروبرگرد قاطرها سرخط خبرها بودند. شبیخون آنها به زراعت ما مانند تک بعثیها بود به خاکریز اول جبهه. آن سالها کودک کار بودن راه مهمی برای مرد شدن بود. سر شب سرمان از خستگی روی بالش میافتاد و چشممان به ستارههای درشت و ریز بیشمار. با شمردن چند دانه از جواهرات دستنیافتنی آسمان پا در صندوقچهی خواب میگذاشتیم. میخوابیدیم ولی از هول دزدهای شبرو باید یک گوش و یک چشممان بیدار میماند. آنقدر بیدار که بیشتر نیمهشبها برمیخاستیم به تعقیب و گریز یابوها تا خود صبح. خدا میداند در این دوهای استقامت چند جفت کفش پاره کردیم و چقدر زمین و زخم خوردیم؛ بدون اینکه کسی ما را جنگزده یا جانباز بداند. حیوانات را با هزار زور و ترفند در بند میکردیم و مانند اسرای جنگی در آغل و طویله را محکم میبستیم به رویشان. سر و کلهی صاحبانشان که پیدا میشد به قید خوردن چند فقره فحش و کتک و قسم پیر و پیغمبر و دادن تعهد، در محبس را باز میکردند و قاطرها را چنان میراندند و میبردند که دیگر نیایند اما اگر گرگ و گربه از دنبه و گوشت دستبردار بودند، یابوها هم از مزارع ما پا میبریدند. وقتی قاطرها از صدر اخبار به ذیل افتادند که پسرعمویم موسی دانشگاه را رها کرد و به جای علاقه به میز و منصب آمد پای کار روستا. او در دههی سازندگی مانند منجی قوم بنیاسرائیل از دست فرعون چارهای متفاوت ساخت و آبادی رو به ویرانی را نجات داد. خون دل برایش کم بود که بخورد اما توانست شیوهی دیرینهی کشت و زراعت را نه فقط در آنجا که در چند شهرستان به الگوی باغداری تغییر دهد. از آن پس همان زمینها به جای زراعت، باغهایی با انواع محصولات تحویل دادند و تهدید قاطرها به حداقل رسید. اکنون مرد دههی برجامم. داستان قاطر را هم میتوانم به خیلی چیزها از جمله خود برجام ربط بدهم اما همهی خوف و خطرهای ریز و درشت گذشته را که کنار هم میچینم، میان آنها چیزی هست که جا دارد از ترس آن پلک هم نزنم. یابوی نفس را میگویم. سرکشترین دشمن پیدا و پنهان آدمی. خورهای شکمو و پراشتها که در زمین روح ما پروار میشود. بوتههای بیریشه و بنیهای که در جان خودمان میکاریم، غذای لذیذی است برای قاطر نفسانیتمان. ما جذامیهای شیک و تمیز نفس امارهایم.
تا شجرهی طیبهی ایمان و عمل صالح را در جان خود نکاریم، در تعقیب و گریز این موجود چموش لگدهای کشندهای به پشت و پهلو و پیشانیمان مینشیند. کاشتههایمان جویده میشود و داشتههایمان بر باد میرود. شهید چیتسازیان چه زیبا گفت: «برای عبور از سیمخاردار دشمن ابتدا باید از سیمخاردار نفس خود عبور کنیم». سخن او برآمده از کلام اسوهی حسنه و پیامبر اخلاق است که فرمود: «مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر». آفرین بر آنان که از جهاد کوچکتر بازگشتند اما جهاد بزرگتر بر سرشان سایه افکنده است. دوی استقامت برای مهار قاطر نفس، کار هر پهلوانی نیست؛ شیر نر میخواهد و مرد کهن...
از ذوالقرنین تا ذوالقمرین
حق: آبان است و ماه کورش. پادشاهی خردمند که بنا به نقل شماری از علما احتمالا باید همان ذوالقرنین نبی باشد. ما یک ملیگرایی مذموم داریم، یک ملیگرایی ممدوح. ملیگرایی مذموم همان ملیگرایی مبتذلی است که از سویی در مدح کورش اشاره به سکنات آن شاه محبوب میکند که اگر جایی را هم فتح میکرد، حواسش به این مهم نیز بود که بنیآدم اعضای یک پیکرند لیکن علیه جمهوری اسلامی شعار میدهد: «نه غزه، نه لبنان». من این را شعری علیه کورش میدانم. امروز هم اگر کورش بود، قطعا صحه بر مقاومت میگذاشت، چرا که هیچ حاکم حکیمی اجازه نمیدهد پای اجنبی خاک کشورش را آلوده کند. فلسطین فقط چون قبلهی اول مسلمین است، برای خامنهای موضوعیت استراتژیک ندارد؛ اگر ما با کمک به مقاومت، اسرائیل را عقب نگه نداریم، امثال نتانیاهو و بنت اینقدر بیحیا هستند که ذیل توهم از نیل تا فرات، نیمنگاهی هم به کارون داشته باشند. یک فرق مهم دارد حضرت آقا با آخرین شاه رژیم پهلوی. سیدعلی هرگز به کورش نمیگوید که «آسوده بخواب، ما بیداریم». اولا خامنهای هیچ پیامبری را در خواب تصور نمیکند و ثانیا ولیامر مسلمین جهان، بیداری را در مقام عمل نشان میدهد، نه حرف. محمدرضا اگر بیدار بود، لای منگنهی مثلث روزولت، استالین، چرچیل له نمیشد و سیدعلی اگر خواب بود، عمرا میتوانست از ورای رنج کربلاهای چهار و پنج، گنج کربلا را استخراج کند و اربعین را از همیشهی تاریخ، باشکوهتر کند. نقل یمن و دمشق و قدس و بیروت نیست؛ هر کجا استکبار از ایران سیلی میخورد، یعنی استحکام ممتد پاسارگاد. آن سنگ مقدس، چه مقبرهی مادر سلیمان باشد، چه مزار کورش، چه قبر هر بنیبشر دیگری، زیر سایهی سید امنیت دارد. قبیلهی عاری از مهر، دو شاه داشت که هیچ کدام نه به اذن خود آمدند و نه به اذن خود رفتند. کودتاچیها حق ندارند با کورش کاسبی کنند. کورش حواسش به تقدس خاک ایران بود و از این منظر هم خمینی و خامنهای نمرهی بیست میگیرند. همین که آقا اصرار دارد به خرید کالای تولید داخل یعنی ملیگرایی ممدوح بلکه کورشدوستی واقعی. اگر ابراهیم هادی و هادی ذوالفقاری نبودند و اگر نبود که چمران با هدایت روحالله و در معیت سیدعلی پای این خاک ایستاد، بعید نبود پهلوی، جمشید و تختش را با هم به فنا بدهد. محمدرضایی که در این حد هم اختیار نداشت که پدرش را به ایران برگرداند، چه لیاقت سخن در مدح کورش پدربزرگ؟ ماه پیش راه کربلا باز شد و ماهی هم نوبت رهایی قدس است. علامه باید تفسیرش را نو کند: اگر کورش ذوالقرنین بود، خامنهای ذوالقمرین است...
#حق
#حسین_قدیانی
▫️سایت حقدیلی haghdaily.ir
@haghdaily
@ghete26
https://www.instagram.com/p/CVhqvLCIi8k/?utm_medium=copy_link
کشوری که برای دنیا آپولو هوا میکند، جلوی ما باید واترپلو بازی کند.
🇮🇷بازدارندگی و برازندگی
نویسنده: زهرا محسنیفر
ابرقدرت خفتگیر، در حین نفتقاپی دریایی از نفتکش ایرانی، به طرز خفّتباری خیت شد. دوران #نفتکش کِشرفتن تمام شده و اگر به اموالمان دستبرد بزنند، جیبشان را میزنیم. بازیگران ماجراجویی که همیشه در مقابل ایران ژانر وحشت بازی میکنند، امروز سوژهی کمدی شدهاند. کبکبهی هالیوودی و هیمنهی هالووینی نیروی دریایی آمریکا در آستانهی روز مبارزه با استکبار جهانی خرد شد. کشوری که برای دنیا آپولو هوا میکند جلوی ما باید واترپلو بازی کند. شاهدزدان دریای کارائیب، پیش امپراتوری دریایی جمهوری اسلامی دلهدزد دریای عمان هم نیستند. به گور کریستوف کلمب خندید آنکه سودای قدم زدن چکمهپوشان را بر ساحل امن ایران در سر پروراند.
چند قایق سپاه امروز خاورمیانهی جدید را با رسم شکل بر پهنهی دریای عمان نقاشی کردند تا برای ماشین جنگ دریایی آمریکا، خط و نشان کشیده باشند. پهپادهای ایرانی پوشش تصویری لحظه به لحظهی عملیات فرار سرباز رایانها را بر عهده داشتند. سوپرمنهای ایستاده بر عرشهی ناوهای فراری با جنتلمنهای نشسته پشت میز مذاکره از یک قماشاند. قهرمان دیپلماسی همان فرماندهان فارسیزبان عملیات غنیمتگیری نفتکش حاوی نفت سرقتی ایرانند که زبان کدخدا را بلد بودند و خوب شیرفهمش کردند تا زود به توافق الفرار- الفرار به جای برد-برد تن دهد. سایهی جنگ را نیروی دریایی سپاه از کشور دور کرد وقتی که بدون شلیک حتی یک گلوله، ناوها و بالگردهای آمریکایی را متواری کرد. بازدارندگی و برازندگی مبارک ملتی است که میداند امنیت خریدنی نیست؛ بلکه ساختنی است.
#ایران_قوی
✍
قلم زیبا و خواندنی خانم محسنیفر را در کانال لفظ قلم دنبال کنید👇
@lafzeghalam
علقمه در آینه
سعید احمدی: رودکی که با سرودن «بوی جوی مولیان» امیر سامانی را به بخارا بازگرداند، دنیا را افسانه و باد میخواند. بخشندهی دست و دلباز سمرقند و بخارا لب جوی آب مینشست و یاد جهان گذران میکرد. نویسندهی ایل من، بخارای من سرانجام به جایی کوچ کرد که نه ایلی است و نه بخارایی. این سرای پیر بیبنیاد، عجوزهی هزارداماد است. ما به آمدن و رفتن در این عالم مجبوریم؛ البته با دیر و زودش. کاش عمری داشتم به درازای زمان تا ابتدا و انتهای این جادهی بیسر و ته را میدیدم؛ پیش از جفتکانداختن ابلیس برای سجدهنکردن بر آدم تا آخر این قصه را. ولی فکر میکنم اگر ماجرا اینطور پیش میرفت دیگر جایی برای سوزنانداختن توی دنیا نبود و نسل آدم باد میکرد روی دست زمین و آدمی به جای وبا و کرونا از ازدحام و تراکم به انقطاع نسل میرسید. نتیجه میگیرم که به همین عمر تقسیمشدهی بین نسلی راضی باشم. شاید اینطور بهتر باشد. آدم آدم است و شیطان شیطان و دنیا دنیا. ما با قیافهها، رنگها، نژادها و زبانهای متفاوت، کثرت یک وحدتیم. ما با تاریخهای ناگویا و مهآلود یا سرگذشتهای آشکار و صاف، تار و پود یک فرشیم. ترس همیشه ترس است؛ چه در دل انسانهای عصر حجر بیفتد و چه در قلب کاشانیهای عهد قجر. شجاعت هم. تنبلی و کوشایی هم. از همه مهمتر عشق و نفرت. آدم عاشق حوا بود و حوا عاشق آدم و هر دو عاشق خدا. سهم ابلیس از فضولی در زندگی آن دو نفرت بود؛ همان چیزی که با خون و خوراک و نطفه لیز میخورد توی هیکل و جان ما و لخته میبندد و سفت و سخت و سنگ میشود.
هر کدام از ما پیونددهندهی نسلها قسمتی داریم از عاشقی و سهمی از تنفر. یک پایمان روی اسکلتهایی راه میرود که دندانقروچه میکنند برای مرده و زندهی دنیا و آن پای دیگر روی فکهایی که گویا به مرگ و حیات لبخند میزنند. تعجب ندارد اگر همهی راندهشدهگان از بهشت و اسیران خاک را «صفت» بنامیم. ما یک غرور ممتد یا خشوع دامنهداریم. ایمانی ازلی و ابدی یا کفری همیشگی. عشقی بیپایان یا نفرتی سلسلهوار. فریاد همیشه فریاد است و سکوت همواره سکوت. عدد حنجرهها اینها را پرشمار نشان میدهد. برخی جاها حب و بغض و عشق و نفرت آدمی تصادفهای هولناکی را رقم زدهاند؛ برای همین بیشتر به چشم میآیند. «سفک دماء و فساد فیالأرض» وقتی روی صفحه و صحنهی زمین میآید که نفرت، عشق را فیلتر کند؛ هنگامی که رذایل ابلیسی روی سر و گردن فضایل انسانی چنگ و جنبره بیندازد و زمانی که خریت آدمی با حریت او مانند دو قوچ تنومند شاخ به شاخ شوند. هولناکترین تصادفهای زنجیرهای صفات بنیآدم هر کدام یک مبدأ تاریخی دارد. جایی که تراکم شور و شیرین و تلخ و ملس خلقیات ما بدجور به جان هم افتادهاند. دست قابیل نبود که سنگ را بر گیجگاه هابیل کوبید؛ بلکه حسادت و غرور و خودبینی و زیادهخواهی بود که خون مهربانی و خوشدلی و خلوص و پاکاندیشی را روی خاک ریخت. جای هیچ کدام از ما در هیچ زمانه و حادثهای خالی نیست. وقتی نوح را مسخره میکردند، ما هم بودیم. زمانی که ابراهیم را در آتش انداختند، ما نیز حضور داشتیم. شاید هنگام نصب صلیب برای کشتن عیسی، ما نیز یک پتک و کلنگ محکم و پر از غیظ و غضب بر زمین زدهایم. چه بسا سنگی که دندان محمد را شکست، از دست ما هم رها شده بود.
ما وارث صفات و خصائص نیک و بد همهی نسلهای بشریم. باید از خود بپرسیم که «یا لیتنا کنا معک فنفوز فوزا عظیما» گفتن ما راست است یا دروغ؟ مهم نیست قلب ما در کدام روزگار بتپد و سینهی ما در کدام هوا نفس بکشد. مهم این است که ببینیم ما وارث کدام رگ و ریشه از اجداد دور و نزدیک خودمانیم. غوغایی از کربلا در صحرای جان ما برپاست. اگر ملک ری و زن و زندگی و زرق و برق دنیا آرزوی غالب قلب ما باشد، سرگین اسب عمرسعد را هم به چشم میکشیم. چرک دست و پای شمر و خولی و حرمله و ابنزیاد را هم با زبان برق میاندازیم. سکه و ارز و بورس و ملک و میز و ویلا و ژیلا و اسم و رسم نمیگذارد مثل حر ریاحی فکر کنیم. فرق است بین آنکه در مدار صفات آزادگی و جوانمردی قمر بنیهاشم به کم زندگی خود کیفیت میبخشد با کسی که مانند شبثبن ربعی به طول عمری رذیلانه تن میسپارد. میراث ما برای فرزندان خاک فقط صفت است: خوشدلی یا بددلی؛ عشق یا نفرت؛ عبودیت یا عصیان؛ ذکر یا نسیان. همان صفاتی که در رگههای شیرین یا شور زندگی بشر به دست آوردهایم.
رگ رگ است این آب شیرین آب شور، در خلایق میرود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب، آنچه میراث است اورثنا الکتاب
راسخان در تاب انوار خدا، نه به هم پیوسته نه از هم جدا
صبغةالله نام آن رنگ لطیف، لعنةالله بوی این رنگ کثیف
@ghalamdar
یادادشت زیبا و خواندنی در مدح بانوی کرامت به قلم #زهرا_حسنی
👇
گل موسی
«ندای تلاش» اسم موسیقی ناهنجاری است که میشل اوباما دوران کودکیاش را با گوشدادن به آن سپری کرده. صدای دنگدنگ هنرجویانی که پشت پیانوی خالهرابی مینشستند و «هات کراس بانز» و «براهامز لولابای» تمرین میکردند. روزهای تابستان در حالی که میشل مشغول بازی با عروسکهای باربی بود، این صدا از دل پنجرهها جریان پیدا میکرد و همراه افکار او میشد. تنها فرصت استراحت میشل وقتی بود که پدرش به خانه برمیگشت و مسابقهی کابها را راه میانداخت. بعد آنقدر صدای تلوزیون را زیاد میکرد تا دنگدنگ شاگردهای رابی شنیده نشود. میشل روی پای پدرش مینشست و به داستانسرایی او گوش میداد. اینکه چرا کابها در نیمهی فصل ضعیف شدهاند یا فلان بازیکن چگونه توانسته پرتاب خوبی از سمت چپ زمین داشته باشد. این دختر پوستشکلاتی که آن موقع سنش به نشستن پشت نیمکت مدرسه هم نمیرسید، روزها دست در دست مادرش به کتابخانهی عمومی میرفت و سعی میکرد خواندن کلمات را زودتر از موعد یاد بگیرد. آخر شب هم با صدای تشویق تماشاچیهای لیگ فوتبال که در پارک عمومی برپا میشد، به خواب میرفت. سالها بعد اما در یکی از اتاقهای کاخ سفید، روی تختی که از پارچهی کتان ایتالیایی ساخته شده بود، بیدار میشد و غذایی را میخورد که یک تیم از آشپزهای درجهیک دنیا آن را تهیه کرده بودند. مأمورهای حفاظت امنیتی با گوشیهای درون گوش، تفنگها و قیافهی یبسشان پشت در میایستادند و نهایت تلاششان را میکردند تا در زندگی خصوصی میشل دخالت نکنند. دخترهای خانم اوباما هر روز در راهروهای کاخ، توپبازی میکردند و از درختهای باغ جنوبی بالا میرفتند. همسرش تا دیروقت در اتاق پیماننامه میماند و روی متن سخنرانیها فکر میکرد. خود میشل هم در تراس میایستاد و گردشگرهایی را تماشا میکرد که با هم سلفی میگرفتند یا از درون حصار آهنی به کاخ خیره میشدند و میخواستند حدس بزنند در داخل چه میگذرد. میشل اوباما کسی است که به گفتهی خودش یک روز او را به عنوان قدرتمندترین زن جهان بالا بردند و روز دیگر با القابی مثل «زن سیاه عصبانی» پایین آوردند؛ تا جایی که برخی میگفتند میشل اصلا مرد است یا زن؟ ولی او همیشه سعی میکرد با خنده از کنار این حرفها بگذرد. هیچ یادم نمیرود که پرترهی خانم میشل با آن لبخند دنداننما و نگاه سرشار از اعتماد به نفس روی جلد کتابش، آنچنان چشمم را گرفت که پنجاه صفحهی اول را در همان گوشهی کتابفروشی خواندم. فارغ از جنبهی سیاسی کتاب، برایم جذاب بود بدانم بانوی اول ایالات متحده چگونه زندگی میکند. همانطور که همیشه پیگیر خبرهای مربوط به مگان، عروس خانوادهی سلطنتی بریتانیا بودم. این دو را از جمله زنهایی میدانستم که در رقابت با مردان، موانعی مثل فقر، تبعیض نژادی و جنسیتی را پشت سر گذاشتهاند و حالا تبدیل به نماد یک زن موفق در جوامع مدرن شدهاند. زنهایی در نقطهی مقابل الگوی زن شرقی که سعادت را منحصر به خانهداری و بچهداری میداند. جامعهی ایران که همچنان در حال گذر از سنت به مدرنیته است، میان الگوی زن شرقی و زن غربی سرگردان مانده. برای همین است که همیشه در کشورمان تب فروش کتابهای زردی مثل «خودت باش دختر» و «شرمنده نباش دختر» داغ است. شاید تبلیغ رسانهها در پرفروش بودن این کتابها بیتأثیر نباشد اما یقینا آنچه مردم کتابنخوان ما را به سمت آثاری از این قبیل سوق میدهد، احساس نیاز است. ما با خیل دخترهایی روبهرو هستیم که بابت آنچه هستند شرمندهاند و نیاز دارند کسی به آنها بگوید «شرمنده نباش». جامعه از آنها میخواهد اجماع الگوی زن شرقی و زن غربی باشند و چون طبیعتا نمیتوانند انتظار جامعه را برآورده کنند، احساس سرخوردگی میکنند. کشور ما هنوز نتوانسته این دوگانهی زن شرقی و زن غربی را کنار بزند و الگوی زن اسلامی را به مردم معرفی کند. الگویی که زنان را نه به رقابت با مردان دعوت میکند، نه در چهارچوب سنت آنها را به اسارت میگیرد. چرا جامعهای که شخصیتی همچون فاطمهی معصومه سلامالله علیها را دارد باید نیازمند ریچل هانیس یا میشل اوباما باشد تا برایش مانیفست دختر موفق را بنویسند؟ بانویی که هجرت هوشمندانهاش به قم تبدیل به نقطهی عطفی در تاریخ اسلام شد. من هیچ وقت شهر قم را دوست نداشتهام. برای هوایی که نه تابستانهایش تابستان است و نه زمستانهایش زمستان. برای آبی که هرگز آنقدر شیرین نشد تا قابل شرب باشد. برای برخی قوانین افراطی و برخوردهای قهری. برای دگماتیسمی که میان بعضی مردم و متولیان قم موج میزند. ولی هرگز نتوانستم دل از این دیار بردارم. شهبانوی قم همسایههایش را بدجور نمکگیر خودش کرده. هر بار همین که حتی به بهانهی سفر، از بیست کیلومتری قم آن طرفتر میروم تا حد مرگ دلتنگ میشوم و با خودم میگو
یم خدایا این دفعه که برگردم، خاک قم را توتیای چشمم میکنم. نکند مرا از تنفس در هوای حرم محروم کنی. آرامگاه بیبی، جانپناه من است. عادت کردهام به اینکه هر جا کم میآورم با اولین تاکسی خودم را به حرم برسانم، بروم گوشهای در صحن عتیق بنشینم و زیارتنامه را مرور کنم: «یا فاطمه اشفعی لی فیالجنة فان لک عندالله شأنا منالشأن». بعد هم آنقدر چشم به طلاکاری ایوان بدوزم تا یادم برود اصلا برای چه آمده بودم. به خدا که این مرقد، جلوهای از مزار پنهان حضرت فاطمه است و حتی صاحبالزمان هم هر گاه دلتنگ میشود رو به همین مأمن میآورد. حق داشت بابالحوائج که آنطور قربانصدقهی دخترش برود: «فداها ابوها». عجیب شبیه زینب است این دردانهی اهل بیت. همانقدر مبتلا به اندوه فراق و همانطور آراسته به پیرایهی صبر. گویی جسارت امیرالمؤمنین در خون همهی زنان و دختران این خاندان است. یک روز حضرت زینب با ایراد خطبههای غرا در کوفه و شام، پایههای حکومت بنیامیه را به لرزه درمیآورد و روز دیگر حضرت معصومه با هجرت خود، به مبارزه با خلافت عباسی میپردازد و قم را تبدیل به یکی از بزرگترین کانونهای تولید اندیشهی اسلامی میکند. مدفن فاطمهی معصومه همان تکگل سرخی است که در کویر قم رویید و جهان اسلام را از عطر خود سرمست کرد. تو بگذار مسابقات میس یونیورس هر سال فلان مدل یا مشاطه را به عنوان بانوی شایستهی جهان معرفی کند. ملکهی قم، دختر شایستهی هر دو عالم در همهی سالها، از ابتدای خلقت تا انتهای قیامت است. اخت رضا، دخت موسی، عمهی جوادالائمه، کسی که ملاصدرا گرههای علمی خود را به مهر دستان او میگشود و خمینی کبیر هرگز زیارت بارگاهش را ترک نمیکرد. اجازه دهید کمی مرثیه بخوانم. من وحشی بافقی را بهترین نه، ولی عاشقترین و مغمومترین شاعر میدانم. سوز غزلهایش را هیچ شاعر دیگری ندارد. میگویند آخر هم از تب زیاد جان باخت. وحشی شعری دارد که معروف است در همان شب مرگش سروده. نمیدانم چرا هر سال شب وفات حضرت معصومه، این ابیات مدام در ذهنم تکرار میشود:
ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت میکنم باشید از من با خبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمینتن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
نشان ذوالفقار فقط آن نیست که بر سینهی کسی میچسبانند. کسانی هستند که بدون نام و عنوان و تشریفات، نه نشان، که خود ذوالفقار را با خود داشته و دارند. شمشیر دو دم علی همیشه فولاد نیست. از وقتی که نعرههای حیدری زینب، ستونهای مارپیچ امپراتوری زر و زور یزیدی را لرزاند ذوالفقار شد افشاگری و روشنگری. نشانهی آن هم پارچهی سفید و سیاهی است که زینبیون روی سر بستهاند و نام خود را مبلغ مکتب علی گذاشتهاند.