eitaa logo
قلمدار
211 دنبال‌کننده
143 عکس
3 ویدیو
2 فایل
رسانه‌‌ی تخصصی قلم
مشاهده در ایتا
دانلود
حسنک وزیر ۴ ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی ویرایش و پی‌نگاری: سعید احمدی پس ازین هم استادم (بونصر مشکان) حکایت کرد از عبدوس ـ که با بوسهل سخت (بسیار) بد بود ـ که چون بوسهل درین باب (کشتن حسنک) بسیار بگفت (پافشاری و سماجت کرد)، یک روز خواجه احمد حسن (میمندی، وزیر و برادر رضاعی سلطان محمود) را چون (هنگامی که) از بار (یا نام جایی است همچون شهر «بار» در نزدیکی نیشابور یا سفر) بازمی‌گشت، امیر (مسعود) گفت که (دستور فرستاد) خواجه، تنها به طارم (اندرونی و جای خلوتی) بنشیند که سوی او (خواجه) پیغامی است (از طرف امیر مسعود) بر زبان عبدوس. خواجه به طارم (سراپرده) رفت و امیر، رضی اللّه عنه، مرا (عبدوس را) بخواند. گفت: خواجه احمد را بگوی که حال (ماجرای) حسنک بر تو پوشیده نیست که به (در) روزگار پدرم (سلطان محمود) چند درد (آزار) در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد (مرد)، چه قصدها (نیات شوم) کرد بزرگ در روزگار برادرم (محمد) ولکن نرفتش (کار جهان بر مراد او نرفت). و چون (از آن‌روی‌ که) خدای، عزوجل، بدان (به آن) آسانی تخت ملک (پادشاهی) به ما (من) داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و به گذشته مشغول نشویم؛ اما (مردم) در (درباره) اعتقاد (مذهب) این مرد سخن می‌گویند، بدان (درباره آن)که خلعت مصریان (را) بستد (گرفت) به‌رغم (خلاف پسند و رأی) خلیفه، و امیرالمؤمنین بیازرد و (خلیفه در پی این اتفاق) مکاتبت (نامه‌نگاری) از پدرم بگسست (پایان داد). و می‌گویند رسول (پیک خلیفه) را که به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد. و ما این به نشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه (احمد حسن) اندرین چه بیند و چه گوید؟ چون پیغام بگزاردم (من عبدوس که پیام امیر مسعود را رساندم) خواجه دیری (مقداری) اندیشید؛ پس مرا (به من) گفت: بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است (چه چیزی بین این دو بوده؟)که چنین مبالغت‌ها (زیاده‌روی‌ها) در (برای ریختن) خون او (در پیش) گرفته است؟ گفتم: نیکو نتوانم دانست. این مقدار شنوده‌ام که یک روز (بوسهل) به سرای حسنک شده (رفته) بود به روزگار وزارتش (وزارت حسنک) پیاده و به دراعه (زاهدانه و خرقه‌پوش). پرده‌داری (پیشکار) بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته (بیرون انداخت). گفت: ای سبحان اللّه! این مقدار شقر (کینه و آزردگی) را چه (چرا) در دل باید داشت؟ پس (خواجه احمد حسن) گفت: خداوند (امیر مسعود) را بگوی که در آن وقت که من به قلعت (قلعه) کالَنجَر (منطقه‌ای در هند) بودم بازداشته (زندانی) و قصد جان من کردند و خدای، عزوجل، نگاه داشت (نگذاشت)، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حق و ناحق سخن نگویم. 🌱 @ghalamdar
برش اول از کتاب لوازم نویسندگی ✍ نادر ابراهیمی «کاری که از هیچ‌کس بر نمی‌آید جز ...» ... و زندگی در بهترین شکل و با غنی‌ترین محتوای خود چیزی جز یک داستان کوتاه یا بلند نیست و این تنها داستان‌نویسان هستند که می‌توانند _ و باید _ از یک سو با نگاه‌کردن به حال و گذشته، تصویری دقیق از مشقات، مصائب، کم‌داشت‌ها و رؤیاهای انسان را در پیش رو نهند و از سوی دیگر با نگاه‌کردنی آرمان‌خواهانه و آرزومندانه به آینده، تصویر‌هایی از زندگی سعادتمندانه و آرمانی انسان فردا را. این کار به‌یقین نه از سیاست‌مداران و نه از فلاسفه برمی‌آید؛ نه از سیاست‌پیشگان و نه از نظامیان و طبیعتاً نه از پزشکان، که جهان رؤیایی‌شان جهانی است یکسره بیمار و محتاج طبیب و دارو؛ نه جهانی سلامت و بی‌نیاز به سم. این کار اگر مقدور باشد، مقدر داستان‌نویسان است و بس. 🌱 @ghalamdar
وسط باغ نویسندگی 🔸روایتی از یک گعده‌ی حوزوی_دانشگاهی ✍️سعید احمدی بیست‌وچهارمین «گعده نویسندگی حوزویان و دانشگاهیان» در مؤسسه فکرت به ثمر نشست. این دورهمی هفتگی، فاز قلمی داشته و دارد و خواهد داشت. برای هر کسی که از انگشتانش کلمه می‌بارد مفید، جذاب و راهگشاست. آقای رنگی آمده بود با کلی کتاب رنگارنگ در بغل و دنیایی از حرف‌های نقلی و متنوع در بیان و زبان. «مجید رنگی» هنرهای نمایشی را از بر است. کسی که با تئاتر و سینما و تلویزیون سروکار دارد ممکن نیست با وجوه نوشتاری آن‌ها بیگانه و بی‌بهره باشد؛ مهمان یکی مانده به بیست‌وپنجم، نه که فقط، رنگ و بویی از عوالم قلم برده باشد؛ بلکه وسط باغ نویسندگی است. هم ریشه‌ها را می‌شناسد هم شاخه‌ها و برگ و بارها را. او حرف‌هایی برای گفتن داشت که نیم‎ساعت و یک‌ساعت، برای شنیدن آن‌ها کم بود. همین اندازه که به قول خودش ذهن را قلقلک بدهد یا زخمی کند سرفصل‌ها را گفت با کمی تا قسمتی از جزئیات. خوب است گزیده‌ای از برداشت‌ها و دریافت‌های خودم را درباره این نشست پربار و صمیمی این‌طور شروع کنم: آقایان و خانم‌ها! ذهن هر نویسنده‌ای باید از قیدها و بندهای دست و پاگیر رها و آزاد باشد تا نوع نگاه و زاویه دید خاص ما به عالم و پدیده‌ها پرده از چهره بردارد و رخ بگشاید. زیست هنری ما آن چیزی نیست که خودآگاه ما می‌خواهد. ما جهان دیگری هم داریم که «طول زندگی» به آن عمق و بعد و تشخص و حقیقت داده است. جهانی ناخودآگاه که برداشت‌ها و رهیافت‌های ما را درباره همه‌چیز و همه‌کس با صداقت و راستی، رو می‌کند. برای بسیاری از انسان‌ها این بعد شخصیتی در اغما و کما به سر می‌برد و به سمت‌وسوی مرگی تدریجی می‌رود؛ جز برای هنرمند؛ جز برای نویسنده؛ جز برای چشمی که شیوه‌ متفاوت و متمایزی برای نگریستن دارد. وقتی چون مسیح روح زندگی را در ناخودآگاه خود دمیدیم انسان تازه‌ای به دنیا می‌آید به نام هنرمند. قدر و صدر این ضمیر ساکت اما پر از جنب‌و‌جوش خود را جایی می‌فهمیم که فکر و ذکرِ فلسفه و تعقل و تفلسفِ عالم خودآگاه دیگر قد ندهد و به کار نیاید. شرط خوب نوشتن «خوب‌دیدن و خوب‌خواندن» است و البته «پرورش و شکوفایی ناخودآگاه». از لوازم این پروراندن «پرهیز از خودسانسوری و کتمان خود» است و بر آن بیفزاییم «پردازش و تحلیل رؤیاها» و «کشف ناخودآگاه جمعی» با دوری از انزوا و گوشه‌نشینی را؛ افزون‌تر هم «طنازی و بازی با خمیر کلمات». تنها از این در و دروازه می‌شود به ارتباط با نسل‌های دهه ـ دهه‌ای و اکنون ضد و بعد خدا می‌داند چه، راه یافت و راه نمود. این‌ها کمی بود از حرف‌های نوشتنی و بیشتر هم شنیدنی آقای رنگی در گعده‌ای که کاش می‌آمدی! این حرف و نقل همین‌جا تمام؛ ولی از اینجا به بعد چیزی که سروگوش می‌جنباند و پاپیِ این‌ها می‌شود «ذهن من» است. این‌جور نشست‌ها، مجلس‌آرایی نیست که بنشینند و بگویند و برخیزند و بعدش هم هیچ. همه‌چیز این گعده‌ها تازه بعد از پایان، شروع می‌شود. از میان دو صد گفته، گاهی نیم و گاهی یک اشاره کافی است که عرصه‌ای از دل‌مشغولی و جهانی از ناپیداها برایت جلوه بیارایند. گویا چشم برزخی آدمی به عالم مثال می‌افتد. لذت کشف، هیجان شگفت‌زدگی با نیم‌چه ترسی که در یک جای دل می‌افتد. از عادت‌های ترک‌ناشدنی ذهن من این است که به بومی‌سازی عبارات و اصطلاحات، دل‌بستگی خاصی دارد؛ البته که دورریز هم دارد. بنا نیست که هر چه گفتند و شنیدیم با چشم و گوشِ بسته و آغوش باز، بپذیریم. ته دل ‌ما باید با این‌وآن و اتفاق‌های دور و اطرافمان صاف و راحت باشد؛ نمونه‌اش همین ناخودآگاه دنیای روانشناسی و هنر مدرن است که بیشتر با انسان طبیعی، پسرخاله است. این خاستگاه، این خانه و خانواده و این دورهمی دوستانه‌ی واژه‌ها و دانش‌ها هرگز مرا نمی‌برد به جایی که به آن می‌اندیشم و در پی آنم. به گمانم هنوز و همیشه کسانی دوروبرمان پیدا می‌شوند که وزنه‌ی انسان فطری را بسیار وزین‌تر و سنگین‌تر از انسان طبیعی بدانند. کنار همین ماجرا بگذاریم این عبارت را که «واژه‎‌ها سنگ‌نشان‌اند برای اشاره و دلالت بر همین فطرت و همان طبیعت و دار و دسته‌هایی که دارند». از پس آن هم، برسیم به این نتیجه که «ناخودآگاه دنیای نیچه‌ای و فرویدی ما را در همین عمق و بُعد و سطح و حجم و رنگ گیر می‌اندازد» و با آن به چیزی فراتر از انسان خاک‌زاد و لقمه‌ی زمین نخواهیم اندیشید. همین چیزهاست که مرا وامی‌دارد بیشتر به این موجود همواره ناشناخته و به عنوان‌ها و عباراتی ور بروم و فکر بکنم که اندیشمندان طبیعی و الهی درباره او گفته و می‌گویند. این روزها دارم به رنگ و روی اقالیم قلم برای انسان فطری می‌اندیشم. آیا ناخودآگاه نیچه‌ای و صدرایی یکی‌است؟ آیا هنر نوشتن در ساحت «انسان ملکوتی» با «آدمی در مساحت طبیعت» یک چیز است؟ 🌱 @ghalamdar @HOWZAVIAN
امام هفتم در گفتار اِبن‌ها ✍️سعید احمدی افراد و شخصیت‌های علمی و اجتماعی قرن‌های نخستین اسلامی، هر نام و نژاد و تباری که داشتند، اِبن یک‌چیزی بودند؛ مثل ابن کثیر، ابن ابی‌الحدید، ابن خراط، ابن مقفع، ابن مقله، ابن حاجب، ابن خلدون، ابن جوزی، ابن خلکان و ابن جریر. این جمعیتِ ابنِ هر چیز و هر کس‌ها کم نبودند؛ کم کسی هم نبوده‌اند. گویا به‌تبع جو حاکم فرهنگ عربی در آن روزگار، رسم بر این بود که افراد را به چیزی با عنوان «کُنیه» صدا می‌کردند. بسیاری از این ابن‌ها دانشمند، ادیب و روایتگر حدیث و تاریخ‌اند. می‌گویند امروز شهادت امام موسی بن جعفر، علیه‌السلام است. سری زدم به گفتارهایی از همین ابن‌ها که به وصی هفتم رسول خدا خط‌وربط دارد. این‌ها دو دسته‌اند: برخی «درباره ایشان» سخن گفته‌اند و برخی «از ایشان» سخن آورده‌اند. چند قطعه را به دل‌خواه، از آنان می‌آورم: یک. الحقائق من الصواعق از ابن حجر هیتمی (شاگرد ابن حجر عسقلانی) گفته است: «موسای کاظم وارث علوم و دانش‌های پدر بود و فضل و کمال او را داشت. او در پرتو گذشت و بردباری شگرف، کاظم لقب گرفت. هیچ‌کس در معارف الهی و دانش و بخشش، هم‌پا و پایه او نبود». دو. ابن ساعی بغدادی (ادیب و تاریخ‌نگار) در مختصر اخبار الخلفاء: «او را مقامی است بسیار ارجمند و افتخاری بزرگ. پرعبادت، کوشا در رسیدن به حقایق، دارای کرامت‌های آشکار، مشهور به عبادات و مواظب بر طاعات. شب را به سجده و نماز می‌گذرانید و روزها صدقه می‌داد و روزه می‌گرفت. کاظم شهرت یافت؛ چون بسیار بردبار بود و از ستم‌گرانِ بر خود می‌گذشت... . هر کس او را به‌سوی خدا، وسیله قرار ‌دهد، به نتیجه می‌رسد. به باب‌الحوائج معروف است. عقل‌ها از کرامت‌های او حیرانند و چنین حکم می‌کنند که او در پیشگاه خدا جایگاهی والا و استوار دارد». سه. ابن‌خَلکان به نقل از تاریخ بغداد روایتی دراین‌باره دارد که گزیده آن چنین است: «هارون (خلیفه عباسی) به زیارت قبر رسول خدا رفت. بسیاری از مردم قریش و قبائل دیگر ازجمله موسی بن جعفر نیز آنجا بودند. هارون برای بیان خویشاوندی با پیامبر و فخرفروشی بین مردم، رو به قبر پیامبر گفت: سلام بر پیامبر خدا! درود بر پسرعمو! موسی بن جعفر با صدای بلند گفت: سلام بر پیامبر خدا! سلام بر تو ای پدر! هارون در غم عمیقی فرورفت؛ ولی به رو نیاورد؛ اما بعد موسی بن جعفر را دستگیر و زندانی کرد. ابن مالک خزاعی (رئیس شرطه و نگهبان خانه هارون) چنین گفت: خدمت‌گزار هارون ناگهان پیش من آمد و حتی نگذاشت لباس‌هایم را عوض کنم. مرا با خود به قصر هارون برد. دیدم هارون در رختخواب خود نشسته است. سلام کردم. سکوت هارون بر وحشت و نگرانی من افزود. هارون به سخن آمد. پرسید عبدالله! می‌دانی چرا تو را فراخوانده‌ام؟ گفتم: نه به خدا! ای امیرالمؤمنین! گفت: اکنون خواب دیدم که غلامی سیاه با نیزه‌ای در دست به من گفت: اگر الآن موسی بن جعفر را آزاد نکنی با این نیزه تو را می‌کشم. برو و او را آزاد کن و سی‌هزار درهم نیز به او بده و به او بگو که اگر می‌خواهی همین‌جا بمانی هرچه بخواهی برایت فراهم می‌کنم. اگر هم می‌خواهی به مدینه بازگردی، وسایل سفرت را آماده می‌کنم. با ناباوری سه بار از هارون پرسیدم: موسی بن جعفر را آزاد کنم؟ هر مرتبه سخن خود را تکرار و بر آن تأکید کرد. به زندان رفتم. موسی بن جعفر مرا که دید گمان کرد که برای شکنجه و اذیت او آمده‌ام. گفتم: آرام باشید! من دستور دارم شما را آزاد کنم و سی‌هزار دینار به شما بدهم. ایشان به من چنین گفت: اکنون جدم رسول خدا را در خواب دیدم که فرمود: ای موسی! تو با ستم زندانی شده‌ای. این دعا را بخوان که همین امشب آزاد خواهی شد. عرض کردم پدر و مادرم به فدایت! چه بگویم؟ فرمود: بگو! یا سامع کل صوت...». چهار. ابن معیة دیباجی (نقیب و تاریخ‌نگار): «امام موسای کاظم، ملقب به ابوالحسن و ابوابراهیم، مادرش ام‌ولد است. پرفضیلت و والامقام بوده است. هادی عباسی او را زندانی کرد و بعد در پی خوابی که دیده بود او را آزاد کرد؛ سپس هارون‌الرشید او را به زندان افکند و در همان زندان به شهادت رسید». پنج. ابن سَمعون در قرن چهارم هجری می‌زیست. او در زهد و عرفان اسم‌ورسمی ویژه داشت. درباره پایان زندگانی امام موسی بن جعفر از او پرسیدند. او گفت: «و توفی موسی الکاظم فی رجب سنة ثلاث و قیل سنة سبع‌وثمانین‌ومأة ببغداد مسموماً. و قیل انه توفی فی الحبس». جمع‌وجور و خلاصه حرفش این است که به امام کاظم در ماه رجب سال صدوهفتادوسه یا صدوهفتادوهشت هجری در زندان بغداد سم خوراندند و ایشان را کشتند.
شش. ابن زيد، عن أبي‌الحسن الأول قال: «مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ أَنْ يَصِلَنَا فَلْيَصِلْ فُقَرَاءَ شِيعَتِنَا وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ أَنْ يَزُورَ قُبُورَنَا فَلْيَزُرْ قُبُورَ صُلَحَاءِ إِخْوَانِنَا»؛ هر کس نمی‌تواند مالی را به ما برساند آن را به شیعیان فقیر ما بدهد و آن که قادر نیست به زیارت قبور ما بیاید به زیارت قبور برادران صالح ما برود. (الکافی) هفت. ابن عیسی عن ایوب بن یحیی بن الجندل عن ابی‌الحسن الأول قال (بحارالأنوار): «رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ قُمَّ یَدْعُو اَلنَّاسَ إِلَی اَلْحَقِّ یَجْتَمِعُ مَعَهُ قَوْمٌ کَزُبَرِ اَلْحَدِیدِ لاَتُزِلُّهُمُ اَلرِّیَاحُ اَلْعَوَاصِفُ وَ لاَیَمَلُّونَ مِنَ اَلْحَرَبِ وَ لاَیَجْبُنُونَ وَ عَلَی اَللَّهِ یَتَوَکَّلُونَ وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ»؛ مردی از اهل قم مردم را به‌سوی حق دعوت می‌کند. همراه او قومی هستند به صلابت پاره‌های فولاد. تندبادها آنان را به لرزه درنمی‌آورد. از جنگ نیز خسته نمی‌شوند. ترسو نیستند و بر خدا توکل می‌کنند. سرانجام، پیروزی برای انسان‌های تقواپیشه است. 🌱 @ghalamdar
ابوطالبسعید احمدی درخت بی‎ریشه سایه نمی‎بخشد و سقف بی‎ستون کسی را پناه‎ نمی‎دهد. قوم و تبار بدون رئیس لایق نیز خوار و خرد و حقیر و سپس نابود می‎شود. «قریش» مهره‎ی مار نداشت که به چشم «عدنانیان» بزرگ و عزیز بیاید؛ بلکه مردان دانا و توانایی داشت که سفره‎ی ایمان و ذکاوت آنان از ابراهیم خلیل‎الرحمان تا محمد مصطفی گسترده بود. چنین نبود که حجاز و مکه، آش دهان‎سوز هیچ قدرت و سلطنتی نباشد. هجوم «بخت‎النصر» در ادوار ماضی و حمله‎ی «ابرهه» در روزگار نزدیک به ولادت پیامبر خدا فقط دو نمونه است که نشان می‎دهد سکونت‎گاه قریش نیز طعمه‎ای لذیذ برای طمع کشورگشایان شمالی و جنوبی بوده است. قدرت تشخیص و ذکاوت مهتران قوم بود که نمی‎گذاشت «بیت‎الله» و طواف‎کنندگان آن، لقمه‎ی چربِ خوف و خطرهای ویرانگر شوند. محمد از همین قوم برخاست و در میان همین ایل و تبار، قد کشید. اگر «عبدالمطلب» و «ابوطالب» در جایگاه رئیس قوم و بزرگ بنی‎هاشم سنجیده و پخته عمل نمی‎کردند قریش نام بلند «نضربن کنانه» را در خواب هم نمی‎دید؛ چه رسد به اجتماع و هم‎گرایی در قالب قومی بزرگ و مقتدر. بالاتر از آن اگر نیا و عموی محمد سایه و پناه دلکش و امنی نبودند، اکنون مناره‎ای برای اذان و مسلمانی برای طواف وجود نداشت؛ چه رسد به جمعیت انبوه باورمندان به اسلام و قرآن در سراسر گیتی. اگر وصی عبدالمطلب نبود ما مسلمان دست کدام پیامبر بودیم که بخواهیم از اسلام یا شرک سخن بگوییم؟ مگر فرزند عبدالله در کودکی دست حمایت پدر و سپس آغوش پرمهر مادر را از دست نداد؟ یک در هزار تخیل کنیم پدربزرگ یا عموی او یتیم‎نواز نبودند یا در مراقبت و حمایت از آخرین امید موحدان کم می‎گذاشتند و کوتاه می‎آمدند. فرض کنیم حامیان بزرگ‌ بازمانده‎ی عبدالله بازمی‎ماندند و در سخت‎ترین شرایط، تسلیم طغیان و عصیان مشرکان می‎شدند، آیا کفر و ایمان یا شرک و اسلامی می‎ماند که حرف داغ، و تیتر زرد برای قلم و بیان عده‎ای شود که بخواهند با شک و یقین، یکی را غسل ایمان بدهند و دیگری را در گور کفر بخوابانند؟ درباره‎ی کسانی همچون ابوطالب و خدیجه، سند نقل، حجت نیست باید بر مسند عقل تکیه زد و کلاه وجدان و انصاف را قاضی کرد. ابولهب عمو بود، ابوطالب هم. گیریم ابولهب جای پدر (عبدالمطلب) می‎نشست یا ابوطالب به جای فرزند برادر، سنگ همان عموی عنود خمود و جامدمغز او را بر سینه می‎زد، آیا نور اسلام فراتر از غار حرا هم می‎تابید؟ نشان به آن نشان که ابولهب، وقتی ریاست یافت، پیامبر دیگر امنیت جانی در مکه نداشت. طوایف قریش زیر لوای تأیید و قبای گشاد همان دستان بریده و نفرین‎شده‎ی قرآن، «لیلة‎المبیت» را به راه انداختند. حتی همان شب هم فرزند ابوطالب، در بستر پیامبر خوابید و همچون پدر، جان گرامی خود را سپر وجود مردی کرد که چشم جهانی نگرانش بود. بزرگی یک قوم به گرز گران نیست. انبوهی از صفات و خصائل عالی باید در تن و جان تو بنشیند تا به قاعده‎ و قامت کوهی ستبر و دژی نفوذناپذیر درآیی و یک امت بتوانند با خاطری آسوده بر تو تکیه کنند و به تو پناه بیاورند. ابوطالب نه در حمایت از محمدبن عبدالله، بلکه در دفاع از «محمد رسول‎الله» هم نیزه‎ی نرم میان دو دست داشت هم شمشیر سخت. او هر دو حربه را به سوی کسانی گرفت که می‎خواستند محمد را از هدایت بنی‎آدم بگیرند. «میمیه» و «لامیه» می‎سرود، تیغ تیز هم می‎کشید و شعار «یا معشر قریش! ابغی محمدا» سر می‎داد. خود را از چشم می‎انداخت تا چشمه‎ی وحی بجوشد. اگر عبدالمطلب و ابوطالب و خدیجه نبودند برخی به شوق و عشق کدام خلیفه برای کدام پیامبر پوستین وارونه می‎پوشیدند؟ کسانی به «ایمان ابوطالب» کافرند که گوهر عقل خود را کف دست گمشدگان لب دریا گذاشته‎ باشند. این نکته‌ را کی و کجا باید گفت که جدال بر سر ایمان و کفرِ آن پشت و پناه محکم رسول‎الله از ولادت تا شعب ابوطالب، سر از «احقاد البدریه و حنینیه» نیز در می‎آورد؛ زیرا ابوطالب پیش از آنکه پیامبر را ترک بگوید از «صلب شامخ» خود فرزندانی را به یادگار گذاشت که پا‌به‌پای پیامبر و شانه‌به‌شانه‎ی او راه می‎رفتند و سر و جان می‎باختند. «علی‎بن ابی‎طالب» حجت آشکار این جانبازی بی‎مانند است. او از دعوت عشیره و لیلة‎المبیت تا بدر و خندق و احد و خیبر، تا غسل و تدفین، چشم از رسول مهربانی بر نداشت. علمدار سپاه اسلام سنگ‎های ریز و درشت جلو پای نور هدایت را با «ذوالفقار» برچید و پرچم اسلام را بر ولادتگاه خود (کعبه) برافراشت. او نگذاشت اضلاع مثلث کینه و کفر و شرک، جهانی را از شعاع تابان «وحی» و «توحید» محروم کند؛ اگرچه بازماندگان همان اضلاع، در خط «نفاق»، به ترور شخصیت در اتهام‎زنی به پدر او (ابوطالب) یا قتل نفس فرزندان او در کربلا رو بیاورند. ابوطالب و فرزندان او «مبارزترین مرد میدان» تاریخ اسلام‎اند. کسانی به «ایمان ابوطالب» کافرند که گوهر عقل خود را کف دست گمشدگان لب دریا گذاشته‎اند.​ 🌱 @ghalamdar
از«گل» تا پوچ فرهنگ ✍سعید احمدی سر سفره‌ی سین‌دار هزاروچهارصدوسه نگاهم افتاد به زمان تحویل سال. برایم جالب بود که مثل ۶۶۶ سه تا شش داشت. ساعت «شش» و سی‌ و «شش» دقیقه و بیست‌ و «شش» ثانیه شاخ گاو جابه‌جا شد و توپ تحویل سال قرمبی صدا کرد. این مرا یاد همان سرگرمی‌های کودکانه‌‌مان انداخت. همان شعرومعرهای کوچه‌بازاری و بندتنبانی که همه چیز را به هم سوزن‌سنجاق می‌کرد که بگوید: ششصدوشصت‌وشیش سه‌تا شیش داره؛ بقالی سر کوچه کیشمیش داره؛ بچه که از خواب پا می‌شه جیش داره؛ حاجی که از مکه می‌یاد ریش داره. خوش بودیم با همین‌ها و با یک انبار و خروار چیزهای دیگر. بچه بودیم. مالک و صاحب هیچ چیز حتی خودمان هم نبودیم. با کم‌وزیاد جیب بابا و کم‌وکیف پخت‌‌وپز مادر و یک سرپناه، سر هر سال‌تحویل، خودتحویل‌بگیر درجه‌یک هم بودیم. دلار و سکه و ریال و دینار و بورس امروز، به اندازه‌ی یک بوس تف‌دار آن روز عمو و عمه و خاله و دایی و غریبه و آشنا روی لپ‌های‌مان ارزش نداشت؛ نبودند که به‌حساب هم بیایند. ما اما امسال و هر سال دیگر را داریم با آمار و ارقام تحویل می‌گیریم و پس می‌دهیم. گاهی عددهایی از جیب کت یا زیر قبای یکی بیرون می‌زند که کاش فقط سه‌تا شش داشت. چرتکه و ماشین‌حساب هم سرگیجه و مالیخولیا می‌گیرد وقتی سه‌ ضرب‌ در دوهای آن‌ها را بالا و پایین می‌کشاند. دم غروب سال صفر_دو شاخ گاو جابه‌جا شد. کجا؟ زیر یک قطعه زمین فرهنگی در ازگل تهران. چگونه؟ با هم‌دستی و هم‌سویی رسانه‌ها. کی؟ موسم معنویت و بهار قرآن. کاری با صادق و صدیق و کاذب و تکذیب این ماجرا ندارم. زگیل چرک‌ و چیلی این داستان‌ فقط برای ازگل نیست؛ تنها برای حوزه هم نیست. منحصر به جناح فلان یا حزب بهمان هم نیست. چشم بینا می‌خواهد و گوش شنوا. فرهنگ و تفکر فرهنگی در این مملکت به اندازه پشم زیر بغل سیاست‌مردان، سیاست‌پیشگان، سیاست‌زدگان و غیر این‌ها ارج و قرب ندارد. قربانی همیشگی این نسق‌کشی‌های سیاسی چیزی نبوده و نیست جز فرهنگ و فرهنگ‌مداران و فرهنگ‌دوستان. از بقالی سر کوچه تا حاجی از خدا برگشته شلنگ مثانه‌ی منافع را گرفته‌اند روی مقوله‌ای مهم و حیاتی و بسیار آبرومند و محترم به نام فرهنگ. فرقی هم نمی‌کند فرهنگ ملی باشد یا دینی. هستند حوزه‌های علمی، دانشگاه‌های ریز و درشت و مؤسسات ازک‌بزک کرده‌ای که بر همین زمین‌های هزارمیلیاردی قد کشیده‌اند و در و دکان آن‌ها خاصیتی به اندازه‌ی یک دکه‌ی دخانیات، کیفیت و کارایی ندارد. بله! یک‌جا هنر و اثر دارند: ایجاد «گسل اجتماعی»؛ چون هر کدام‌شان به بند ناف یک آقایی یا کوتوله‌ی همان آقا با دارودسته‌ی مریدان و نامریدان‌شان آویزان است. بادمجان‌دورقاب‌چین‌ها و مگس‌های روی نجاست هم برای تطهیر یا تنجیس و دیانت یا تکفیر آن قبله‌ی عالم به جان هم می‌پرند و یک‌دیگر را از بناگوش تا پاچه، تکه‌پاره می‌کنند. این‌جایش هم به امثال ما نه این‌که هیچ ربطی ندارد، می‌گذاریمش تنگ بقیه‌ی چیزها که زبان‌بسته بهتر که گویا، به خیر و شر جماعتی که شرشان برای دیگران است و خیرشان برای خودشان. مرادم از دیگران هم اشخاص و افراد نیست؛ بلکه فرهنگ مظلوم مغلوب و بی‌دفاعی است که به نام آن و به کام بندبازان سیاست‌پیشه، چه صدمه‌ها و لطمه‌ها و گزندهایی که ندیده است. این‌ها بیش و پیش از آن‌که فرهنگ‌مدار باشند کاسب زمین و بازارند. خیر فرهنگ برای اینان سرریز و شر اینان برای آن سرشار. این‌جا و آن‌جا، نه فقط حوزه که صدها دانشگاه هم هست که بودجه‌های ملی و میلی صرف زمین و ساختمان‌ آن کرده‌اند؛ بدون این‌که ضرورت و اثربخشی آن را بر جامعه به‌ویژه غنای فرهنگی آن سنجیده باشند. شکل‌گیری هایپرفرهنگ‌ها، سیتی‌فرهنگ‌ها و فرهنگ‌مال‌ها محصول دست‌درازی‌های عوامل قدرت و شوکت به چیزی است که بعدها و دربزنگاه‌ها پاشنه‌ی آشیل تسویه‌حساب جناحی و حزبی قرار خواهد گرفت. فراموش نکنیم که «فرهنگ‌بانان» واقعی و سنتی «مردم‌»اند. هنگامی که اهالی سیاست و دارندگان امضاهای زرین جای آنان را بگیرند، فرهنگ در هر دو ساحت سخت‌افزار و نرم‌افزار آسیب می‌بیند. وقت آن است به پیوست رهنمود رهبر معظم انقلاب در سال نو، برای «جهش تولید با مشارکت مردم» نظام اسلامی به حال ویژه‌خواری‌های صاحب‌منصبان، با نام و عنوان فرهنگ فکری بکند. مشارکت مردمی در امر فرهنگ کم و کمتر از شرکت جدی آنان در اقتصاد و بازار نیست. آن هنگام کی می‌رسد که ما در سپردن سال قبل به تاریخ و تحویل سال نو به زندگی، دست‌کم در این ساحت بسیار محترم، فقط با آمار و ارقامی در حد ۶۶۶ روبرو شویم؟ تا هم چون روزگار بچگی‌مان شعر بخوانیم و خوش باشیم و سر از ناامیدی، افسردگی و فرسودگی درنیاوریم. آیا می‌شود به آن سه‌تا شش تحویل‌سال صفر_سه دل و امید بست؟ 🌱 @ghalamdar
برگی از سفرنامه‌ی ناصرخسرو قبادیانی (۴۲۴ تا ۴۳۱ شمسی) ویرایش و پی‌نگاری: سعید احمدی روز یکشنبه غره رمضان به رمله [شهری در فلسطین] رسیدیم. و از قیساریه [در هفت فرسنگی عکه] تا رمله هشت فرسنگ بود. و آن شهرستانی بزرگ است. و باروی حصین از سنگ و گچ دارد؛ بلند و قوی و دروازهای آهنین برنهاده. و از شهر تا لب دریا سه فرسنگ است. و آب ایشان از باران باشد. و اندر هر سرای حوض‌های بزرگ است که چون پر آب باشد هر که خواهد گیرد. و نیز دور مسجد آنجا را سیصد گام اندر دویست گام مساحت است. بر پیش صفه نوشته بودند که پانزدهم محرم سنه خمس‌وعشرین‌و‌اربع‌مأه اینجا زلزله‌ای بود قوی و بسیار عمارات خراب کرد؛ اما کس را از مردم خللی نرسید. در این شهر رخام [سنگ مرمر] بسیار است. و بیشتر سراها و خان‌های [خانه‌های] مردم مرخم [مرمرین] است به تکلف [تجمل] و نقش ترکیب کرده. و رخام را به اره[ای] می‌برند که دندان ندارد. و ریگ مکی در آن جا می‌کنند و اره می‌کشند بر طول عمودها نه بر عرض؛ چنانکه چوب از سنگلاخ الواح می‌سازند. و انواع و الوان رخام‌ها آنجا دیدم از ملمع [رنگارنگ] و سبز و سرخ و سیاه و سفید و همه لونی. و آنجا نوعی زنجیر است که به از آن هیچ جا نباشد و از آنجا به همه اطراف بلاد می‌برند. و این شهر رمله را به ولایت شام و مغرب فلسطین می‌گویند. سوم رمضان از رمله برفتیم. به دیهی رسیدیم که خاتون می‌گفتند. و از آنجا به دیهی دیگر رفتیم که آن را قریةالعنب می‌گفتند. در راه سداب [گیاهی دارویی] فراوان دیدیم که خودروی بر کوه و صحرا رسته بود. در این دیه چشمه آب نیکو خوش دیدیم که از سنگ بیرون می‌آمد. و آنجا آخرها [طویله‌ها] ساخته بودند و عمارت کرده. و از آنجا برفتیم روی بر بالا کرده؛ تصور بود که بر کوهی می‌رویم که چون بر دیگر جانب فرو رویم شهر باشد. چون مقداری بالا رفتیم صحرای عظیم در پیش آمد؛ بعضی سنگلاخ و بعضی خاک‌ناک. بر سر کوه شهر بیت‌المقدس نهاده است. و از طرابلس که ساحل است تا بیت‌المقدس پنجاه‌وشش فرسنگ و از بلخ بیت‌المقدس هشتصدوهفتادوشش فرسنگ است. 🌱 @ghalamdar
برگی از سفرنامه‌ی ناصرخسرو بیت‌المقدس۱ ویرایش و پی‌نگاری: سعید احمدی خامس رمضان سنه ثمان‌و‌ثلاثین‌و‌اربع‌مأه در بیت‌المقدس شدیم. یک سال شمسی بود که از خانه بیرون آمده بودم و مادام در سفر بوده که به هیچ جای مقامی و آسایشی تمام نیافته بودیم. بیت‌المقدس را اهل شام و آن طرف‌ها «قدس» گویند. و از اهل آن ولایات کسی که به حج نتواند رفتن در همان موسم به قدس حاضر شود و به موقف بایستد و قربان عید کند؛ چنانکه عادت است. و سال باشد که زیادت از بیست‌هزار خلق در اوایل ماه ذی‌الحجه آنجا حاضر شوند و فرزندان برند و سنت کنند و از دیار روم و دیگر بقاع، همه‌ی ترسایان [مسیحیان] و جهودان [یهودیان] بسیار آنجا روند به زیارت کلیسا و کنشت که آنجاست. و کلیسای بزرگ آنجا صفت کرده شود به جای خود [کلیسای بزرگ را در جای خود توصیف خواهم کرد]. سواد [پیرامون] و رستاق [روستا] بیت‌المقدس همه کوهستان همه کشاورزی و درخت زیتون و انجیر و غیره تمامت بی‌آب است. و نعمت‌های فراوان و ارزان باشد. و کدخدایان باشند که هر یک پنجاه‌هزارمن روغن زیتون در چاه‌ها و حوض‌ها پر کنند و از آن‌جا به اطراف عالم برند. و گویند به زمین شام قحط نبوده است. و از ثقات شنیدم که پیغمبر را علیه‌السلام‌ و الصلوة به‌خواب دید یکی از بزرگان که گفتی: یا پیغمبر خدا! ما را در معیشت یاری کن. پیغمبر علیه‌السلام در جواب گفتی: نان و زیت شام بر من. اکنون صفت [توصیف] شهر بیت‌المقدس کنم: شهری است بر سر کوهی نهاده. و آب نیست؛ مگر از باران. و به رستاق‌ها چشمه‌های آب است؛ اما به شهر نیست؛ چه [زیرا] شهر بر سنگ نهاده است. و شهری است بزرگ که آن وقت که دیدیم بیست‌هزار مرد در وی بودند. و بازارهای نیکو و بناهای عالی و همه‌ی زمین شهر به تخته‌سنگ‌های فرش انداخته. و هرکجا کوه بوده است و بلندی، بریده‌اند و همواره کرده؛ چنانکه چون باران بارد همه‌ی زمین پاکیزه شسته. در آن شهر صناع بسیارند. هر گروهی را رسته‌ای جدا باشد. و جامع مشرقی است و باروی مشرقی شهر باروی جامع است. چون از جامع بگذری صحرایی بزرگ است، عظیم، هموار. و آن را «ساهره» گویند. و گویند که دشت قیامت، آن خواهد بود و حشر مردم آنجا خواهند کرد؛ بدین سبب خلق بسیار از اطراف عالم بدانجا آمده‌اند و مقام ساخته تا در آن شهر وفات یابند و چون وعده‌ی حق، سبحانه‌و‌تعالی در رسد به میعادگاه حاضر باشند. خدایا! در آن روز، پناه بندگان، تو باش و عفو تو! آمین یا رب‌العالمین! برکناره‌ی آن دشت، مقبره‌ای است بزرگ و بسیار مواضع بزرگوار که مردم آن‌جا نماز کنند و دست به حاجات بردارند. و ایزد سبحانه‌تعالی حاجات ایشان روا گرداند. اللهم! تقبل حاجاتنا و اغفر ذنوبنا [و] سیئاتنا و ارحمنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین! 🌱 @ghalamdar
برگی از سفرنامه‌ ناصرخسرو بیت‌المقدس۲ ویرایش و پی‌نگاری: سعید احمدی میان جامع و این دشت ساهره وادی‌ای است عظیم ژرف. و در آن وادی که همچون خندق است بناهای بزرگ است بر نسق [شیوه] پیشینیان. و گنبدی سنگین دیدم تراشیده و بر سر خانه‌ای نهاده که از آن عجب‌تر نباشد تا خود آن را چگونه از جای برداشته باشند؟ و در افواه [زبان‌ها] بود که آن خانه‌ی فرعون است و آن وادی جهنم. پرسیدم که این لقب که بر این موضع نهاده است؟ گفتند: به‌روزگار خلافت عمر خطاب، رضی‌الله‌عنه بر آن دشت ساهره، لشکرگاه بزد و چون بدان وادی نگریست، گفت: این وادی جهنم است. و مردم عوام چنین گویند: هر کس که به سر آن وادی شود آواز دوزخیان شنود که صدا از آن جا برمی‌آید. من آن‌جا شدم؛ اما چیزی نشنیدم. و چون از شهر به سوی جنوب، نیم‌فرسنگی بروند و به نشیبی فرو روند چشمه‌ی آب از سنگ بیرون می‌آید؛ آن را «عین سلوان» گویند. عمارات بسیار بر سر آن چشمه کرده‌اند. و آب آن به دیهی می‌رود. و آنجا عمارات بسیار کرده‌اند و بستان‌ها ساخته. و گویند: هر که بدان آب سر و تن بشوید رنج‌ها و بیماری‌های مزمن ازو زائل شود. و بر آن چشمه وقف‌ها بسیار کرده‌اند. و بیت‌المقدس را بیمارستان نیک است. و وقف بسیار دارد. و خلق بسیار را دارو و شربت دهند. و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند. و آن بیمارستان و مسجد آدینه بر کنار وادی جهنم است. و چون از سوی بیرون مسجد آن دیوار که با وادی است، بنگرند صد ارش [از آرنج تا نوک انگشت] باشد به سنگ‌های عظیم آورده چنانکه گل و گچ در میان نیست. و از اندرون مسجد همه سردیوارها راست است. و از برای [چون] سنگ صخره که آنجا بوده است، مسجد هم آنجا بنا نهاده‌اند. و این سنگ صخره، آن است که خدای عزوجل موسی، علیه‌السلام را فرمود تا آن را قبله سازد. و چون این حکم بیامد و موسی آن را قبله کرد بسی نزیست و هم در آن زودی وفات کرد تا به روزگار سلیمان، علیه‌السلام که چون قبله صخره بود مسجد [را] گرد صخره بساختند؛ چنانکه صخره در میان مسجد بود و محراب خلق. و تا عهد پیغمبر ما محمد مصطفی، علیه‌الصلاة‌ و‌ السلام هم آن [را] قبله می‌دانستند و نماز را روی بدان جانب کردند تا آن‌گاه که ایزد، تبارک‌وتعالی فرمود که قبله، خانه‌ی کعبه باشد و صفت آن به جای خود بیاید. می‌خواستم تا مساحت این مسجد بکنم. گفتم اول هیئت و وضع آن نیکو بدانم و ببینم؛ بعد از آن مساحت کنم. مدت‌ها در آن مسجد می‌گشتم و نظاره می‌کردم؛ پس در جانب شمالی که نزدیک قبه یعقوب، علیه‌السلام است بر طاقی نوشته دیدم در سنگ که طول این مسجد هفتصدوچهار ارش است و عرض صد‌وپنجاه‌وپنج ارش به گز ملک؛ و گز ملک آن است که به خراسان، آن گز را «شایگان» گویند؛ و آن یک‌ارش‌و‌نیم باشد؛ چیزکی کمتر. زمین مسجد فرش‌سنگ است و درزها به ارزیز [قلع] گرفته. و مسجد شرقی شهر و بازار است که چون از بازار به مسجد روند روی به مشرق باشد. درگاهی عظیم نیکو مقدار سی‌گز ارتفاع در بیست‌گز عرض، اندام داده برآورده‌اند. و دو جناح باز بریده درگاه. و روی جناح و ایوان درگاه منقش کرده همه به میناهای ملون که در گچ نشانده بر نقشی که خواسته‌اند؛ چنانکه چشم از دیدن آن خیره ماند. و کتابتی همچنین به نقش مینا بر آن درگاه ساخته‌اند و لقب سلطان مصر بر آنجا نوشته که چون آفتاب بر آنجا افتد شعاع آن، چنان باشد که عقل در آن متحیر شود. و گنبدی بس بزرگ بر سر این درگاه ساخته از سنگ منهدم. و دو در تکلف [زیبا] ساخته روی درها به برنج دمشقی که گویی زر طلاست. زرکوفته و نقش‌های بسیار در آن کرده هر یک پانزده‌گز بالا و هشت‌گز پهنا. و این در را «باب علیه‌السلام» گویند. چون از این در در روند بر دست راست دو رواق است بزرگ؛ هر یک بیست‌و‌نه ستون رخام [مرمر] دارد با سرستون‌ها و نعل‌های مرخم ملون؛ درزها به ارزیز گرفته. بر سر ستون‌ها طارق‌ها از سنگ زده بی گل و گچ بر سر هم نهاده؛ چنانکه هر طاقی چهار‌_پنج سنگ بیش نباشد. و این رواق‌ها کشیده است تا نزدیک مقصوره. و چون از در در روند بر دست چپ که آن شمال است رواقی دراز کشیده است شصت‌وچهار طاق همه بر سر ستون‌های رخام. و دری دیگر است هم بر این دیوار که آن را «باب‌السقر» گویند. و درازی مسجد از شمال به جنوب است تا چون مقصوره از آن باز بریده است ساحت مربع آمده که قبله در جنوب افتاده است. و از جانب شمال دو در دیگر است در پهلوی یکدیگر؛ هر یک هفت‌گز عرض در دوازده‌گز ارتفاع. و این در را «باب‌الاسباط» گویند. 🌱 @ghalamdar
امشب است 🕯 با شاعران سلمان ساوجی (قرن هشتم هجری) 🔽 عاشقان را از جمالش، روز بازار امشب است لیلة‌القدری که می‌گویند، پندار امشب است حلقه‌ها، بین بسته، جان‌ها، گرد رخسارش چو زلف قدسیان را نیز گویی روز بازار، امشب است عاشقان! با بخت خود شب زنده دارید امشبی ز آنکه در عمر خود آن شوریده، بیدار امشب است پای دار، ای شمع و منشین، تا به سر خدمت کنیم پیش او امشب، که ما را خود سر و کار، امشب است عود در مجلس دمی خوش می‌زند بی‌هم‌نفس آری! آری! وقت انفاس شکربار، امشب است جنس فردا پیش نقد جان من، امشب، به می می‌فروشم، کان بضاعت را خریدار، امشب است زاهدان! یک دم مجالی چون کنم تدبیر چیست؟ چون پس از عمری، مجال صحبت یار، امشب است گفته‌ای سلمان، که سر ایثار پایش می‌کنم گر سر ایثار داری وقت ایثار، امشب است 🌱 @ghalamdar