حاشیهای بر حاشیهنگاری
این سیویکمین صفحه دفتر صمدیهام است. همان دفتری که کنارههایش طرح و نقشهایی هم زدهام؛ مثل همان چهارتا زنی که البته حجاب هم دارند. این را گذاشتم برای رفع اتهام از درسنخواندنم. فکر نکنم و بعید بلکه ابعد 😁 میدانم طلبهای اینطور با نم دل درسهایش را نوشته باشد. خواندنش جای خودش.
حاشیهنگاری ۳
گریزی بر زبان و ادبیات در حوزههای علمیه
سعید احمدی: از گرههای ذهنی من در آن روزها و روزگاری که سرگرم ادبیات عرب بودم، نامهایی بود که برخی از قدرقدرتها و قویشوکتهای صرف و نحو عربی داشتند؛ مثل ابنثعلب، ابنجنی، ابنوحشی و ابنبلبل. اگر آن دو_سهتای اولی را برمیگرداندم به فارسی، خیلی مؤدبانه و موقر درنمیآمد. بعدها فهمیدم چندان ربطی به جن و روباه و این چیزها ندارند؛ ولی موقع خواندن دیدگاههای ایشان، روحشان را اینطور احضار میکردم. اگر از جملات آنان چیزی نمیفهمیدم بیگمان زبان چنین روح حضوریافتهای هم برایم نامفهوم و نامتجانس بود. اکنون که فکرش را میکنم گره کور را در جای دیگر میبینم. زبان و ادبیات مثل نسلها نو میشود. گاهی ادبیات از زمانه هم سبقت میگیرد؛ ولی ساختار و شاکله آموزشی حوزههای علمیه، همواره کهنهگرایی بوده است؛ برای همین البهجةالمرضیه و دیگر کتابهای آموزشی حوزه با همان زبان و ادبیات عهد دقیانوسی، همچنان تدریس میشوند. سالها وقت و عمر نازنین نوجوانان و جوانان بااستعداد، سر فهم زبان تلف میشود. مجلسی اگر
حلیة
المتقیننوشت برای روزگار خودش بود. معراجالسعاده ملا احمد نراقی ادبیات زمانه خودش را دارد. با صبحکمالله و مساکمالله بالخیر و العافیه صبح و عصر طلبهجماعت بهخیر نمیشود. «با این تقریب واضح است که اگر به نظر دقی ملاحظه کنیم، تکلم بهغیر لسان زمانه استهجان عرفی دارد». حوزه در باب زبان نهتنها روزآمد نیست، چند دهه عقبتر است. 🌱 @ghalamdar
حاشیه نگاری ۴
حسنک وزیر
بین این همه آدم زنده و مرده، از این طرح _ که در حاشیه بهجةالمرضیه کشیدهام _ تنها به یاد یک نفر میافتم. دو_سه سال قبلتر، یکی از درسهای کتاب ادبیات فارسی ما درباره او بود: حسنک وزیر. با آنکه از کلهگندههای روزگار خود بود و در و دیوار و کوچه و خیابان دور و برش برق میزد از دوستان و دشمنان جانی، بهعلت همان «کاف» پس سر اسمش، او را لاغراندام و ریزهمیزه تصور میکردم. از حکایتهای بسیار شنیدنی و خواندنی، سرگذشت همین شخصیت بزرگ دربار غزنویان است. بیهقی در تاریخ خود، بر دار آویختن وی را چه ماهرانه روایت کرده است.
بازگویی و بازخوانی آن، هم برای اهالی سیاست مفید است هم برای اهالی قلم.
کانال قلمدار، این فصل از تاریخ بیهقی را در چند بخش ویرایش و بازنشر کرده است.👇
🌱
@ghalamdar
حسنک وزیر ۱
✍ ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی
ذکر بر دار کردن امیر حسنک وزیر رحمةالله علیه
امروز که من این قصه آغاز میکنم در ذیالحجه سنه خمسینواربعمأه در فرخروزگار سلطان معظم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصردینالله، أطال الله بقائه. ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشه[ا]ی افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخِ آنکه از وی رفت، گرفتار. و ما را با آن کار نیست _ هر چند مرا از وی بد آمد _ بههیچ حال؛ چه عمر من به شستوپنج آمده و بر اثر وی میبباید رفت. و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن بهتعصبی و تزیُّدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را! بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.
▪️
این بوسهل [زوزنی] مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود؛ اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکد شده «و لاتبدیلَ لخلقِ الله» و با آن شرارت، دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی؛ این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. و آنگاه لافزدی که فلان را من فروگرفتم. و اگر کرد، دید و چشید. و خردمندان دانستندی که نه چنان است. و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزافگوی است؛ جز استادم [بونصر مشکان] که وی را فرو نتوانست برد؛ با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی بهکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد و دیگر که بونصر [مشکان] مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود، رضیالله عنه بیآنکه مخدوم خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود را، رحمةاللهعلیه نگاه داشت به همه چیزها؛ که دانست تخت ملک پس از پدر، وی را خواهد بود.
▪️
و حالِ حسنک دیگر بود؛ که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمانِ محمود این خداوندزاده [امیرمسعود] را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد؛ همچنان که جعفر برمکی و این طبقه [برمکیان] وزیری کردند بهروزگار هارونالرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد.
🌱
@ghalamdar
پینگاری بخش اول حسنک وزیر (حسن بن محمد میکالی، گویند که جد اعلای او بهرام گور است)
ذکر بر دار کردن (دار زدن و بر دار آویختن) امیر حسنک وزیر، رحمةالله علیه
امروز که من این قصه آغاز میکنم در ذیالحجه سنه خمسینواربعمأه (۴۵۰ ق) در فرخروزگار سلطان معظم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصردینالله، أطال الله بقائه (سلطان مسعود غزنوی). ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشه[ا]ی افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است (مرده است) و به پاسخِ آنکه از وی رفت، گرفتار. (در دار مجازات و مکافات برزخ و قیامت گرفتار پاسخ به بدکرداریهای خود است) و ما را با آن کار نیست _ هر چند مرا از وی بد آمد (به من بد کرده بود) _ بههیچ حال؛ چه (زیرا) عمر من به شستوپنج آمده (رسیده) و بر اثر (در پی) وی میبباید رفت (باید مرد). و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن بهتعصبی (جانبداری) و تزیُّدی (اضافهکردن از سوی خود) کشد و خوانندگان این تصنیف (در مقابل تألیف: نوشته) گویند شرم باد این پیر را! بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند (سرزنش نکنند).
این بوسهل [زوزنی] (نزدیکترین رجل سیاسی به مسعود غزنوی که بعد از شکست دادن محمد غزنوی و به سلطنت رسیدن مسعود، وزیر او شد) مردی امامزاده (پیشوا و بزرگ) و محتشم (بلندمقام) و فاضل و ادیب بود؛ اما شرارت (بدرفتاری) و زَعارتی (بدخویی) در طبع وی مؤکد شده (ملکه و تثبیت شده) «و لاتبدیلَ لخلقِ الله» و با آن شرارت، دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی (در کمین نشسته بود) تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی (کتک و سیلی) و فرو گرفتی (برکنار و معزول کند)؛ این مرد از کرانه (گوشهکنار) بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی (سخنچینی و دوبههمزنی میکرد) و المی (درد و بلایی) بزرگ بدین چاکر رسانیدی. و آنگاه لافزدی که فلان را من فروگرفتم (فلانی را من به خاک سیاه نشاندم). و اگر کرد، دید و چشید (همین بلاها سر خودش هم آمد). و خردمندان دانستندی (میدانستند) که نه چنان است. و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی (نیشخند میزدند یا در خفا مسخرهاش میکردند) که وی گزافگوی (بیهودهگو) است؛ جز استادم [بونصر مشکان] که وی (بوسهل زوزنی) را فرو نتوانست برد؛ با آن همه حیلت که (بوسهل) در باب وی (بونصر) ساخت. از آن در باب وی بهکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای (فتنهانگیزی) وی (بوسهل) موافقت و مساعدت نکرد. و دیگر که بونصر [مشکان] مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود (سلطان محمود غزنوی)، رضیالله عنه بیآنکه مخدوم خود را خیانتی کرد، دل (هوای) این سلطان مسعود را، رحمةاللهعلیه نگاه داشت به همه چیزها؛ که دانست (میدانست) تخت ملک (پادشاهی) پس از پدر، وی را خواهد بود. و حالِ حسنک دیگر بود (تصور حسنک چیز دیگری بود) که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمانِ محمود این خداوندزاده (امیرمسعود) را بیازرد (گویا سلطان محمود با پسرش مسعود رابطه چندان خوبی نداشته و میانشان شکرآب بود. حسنک هم برای خوشایند پادشاه، این آقازاده را میآزرد) و چیزها کرد و گفت که اکفاء (همردیفها و همشأنها) آن را احتمال (تحمل) نکنند تا به پادشاه چه رسد؛ همچنان که جعفر برمکی و این طبقه [برمکیان] وزیری کردند بهروزگار هارونالرشید (پنجمین خلیفه عباسی) و عاقبت کار ایشان همان بود که از آنِ (بر) این وزیر (حسنک) آمد.
🌱
@ghalamdar
حسنک وزیر ۲
✍ ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی
و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان؛ که محال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی _ فضل جای دیگر نشیند _ اما چون تعدیها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاوردهام، یکی آن بود که عبدوس را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بهفرمان خداوند خود میکنم. اگر وقتی تخت ملک به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد». لاجرم چون سلطان [مسعود] پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبتِ تهوّر و تعدیِ خود کشید. و پادشاه بههیچحال بر سه چیز اغضا نکند: القدح فی الملک و افشاءالسر و التعرض [للحرم]. و نعوذ بالله من الخذلان.
🌱
@ghalamdar
پینگاری بخش دوم حسنک وزیر
✍ ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی
و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان (پادشاهان)؛ که محال است روباهان را با شیران چَخیدن (درافتادن و ستیزه کردن). و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش (با دار و ندارش) در جنب (مقایسه با) امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی؛ فضل جای دیگر نشیند (در باب فضل و هنر جای دیگر باید سخن گفت)؛ اما چون تعدیها رفت از وی (حسنک) که پیش ازین در تاریخ بیاوردهام؛ یکی آن بود که [حسنک] عبدوس (از رجال و مقربان مسعود) را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بهفرمان خداوند خود (محمود غزنوی) میکنم. اگر وقتی تخت ملک (سلطنت) به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد». لاجرم چون سلطان [مسعود] پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین (تابوت) نشست. و بوسهل و غیر بوسهل درین کیستند؟ (زبان خود حسنک بود که روزگارش را سیاه کرد، بوسهل و دیگران بهانهاند) که حسنک عاقبتِ تهوّر (بیباکی و جسارت) و تعدیِ (قلدری) خود کشید. و پادشاه بههیچحال بر سه چیز اغضا (چشمپوشی) نکند: القدح فی الملک (سرزنش سلطان) و افشاءالسر (درز دادن اسرار و اطلاعات) و التعرض [للحرم] (دستدرازی به حریم او). و نعوذ بالله من الخذلان (به خدا پناه میبریم از درماندگی و بی یار و یاور ماندن).
🌱
@ghalamdar
حسنک وزیر ۳
✍️ ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی
ویرایش و پینگاری:
سعید احمدیچون حسنک را از بُست (از شهرهای بهتاریخپیوسته در افغانستان و پس از غزنین دومین شهر مهم غزنویان) به هرات آوردند، بوسهل زوزنی او را به علی رایض، چاکرِ خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف (خواری و تحقیر) آنچه رسید، که چون بازجُستی نبود کار و حال او را (هیچ وکیل و حمایتگری نداشت) انتقامها و تشفیها رفت (بلایی سرش آورد تا دلشان خنک شود). و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند (سرزنش کردند) که زده و افتاده را توان زد؟ مرد آن مرد است که گفتهاند «العفو عند القدره» (بخشیدن هنگام قدرتداشتن بر تلافیجویی) بهکار تواند آورد. قال الله، عز ذکره و قوله الحق: «وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ». (آلعمران، 134) و چون امیر مسعود، رضیالله عنه از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض، حسنک را به بند (به سوی هرات) میبرد و استخفاف میکرد و (هرچه بر وزیر معزول غزنوی میرفت) تشفی و تعصب و انتقام میبود؛ هر چند (بعدها) میشنودم از علی، پوشیدهوقتی (پنهانی و در خلوت) مرا (به من) گفت که: «هرچه بوسهل مثال (فرمان) داد از کردار زشت در باب این مرد، از ده، یکی کرده آمدی (از دهتا یکی را انجام میدادم) و بسیار محابا (ملاحظه) رفتی». و (بوسهل) به (در) بلخ در امیر میدمید (در گوش مسعود میخواند) که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر، (از) بس حلیم و کریم بود، جواب نگفتی (اعتنا نمیکرد). و معتمدِ عبدوس (کسی که عبدوس به او اعتماد داشت) گفت: «روزی پس از مرگ حسنک از استادم (بونصر) شنودم که امیر (مسعود) بوسهل را گفت: حجتی و عذری باید کشتن این مرد را. بوسهل گفت: حجت بزرگتر که مرد قرمطی (پیروان حمدان قرمط؛ جنبشی مذهبی و سیاسی علیه فرمانروایی عباسیان با زیرساخت باورهای اسماعیلیه) است و خلعت (هدیه) مصریان (امرای فاطمی مصر) استد (پذیرفت) تا امیرالمؤمنین القادر بالله (بیستوپنجمین خلیفه عباسی) بیازرد (آزردهخاطر شد) و نامه از امیر (سلطان) محمود (غزنوی) بازگرفت (ارتباطش را قطع کرد) و اکنون (خلیفه عباسی) پیوسته ازین (ماجرا) میگوید؟ و خداوند (سلطان مسعود) یاد (در خاطر) دارد که به نشابور (نیشابور) رسول (پیک و فرستاده) خلیفه آمد و لوا (پرچم) و خلعت (هدیه) آورد و منشور (دستور) و پیغام درین باب (درباره حسنک) بر چه جمله (چگونه) بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت». امیر گفت: «تا درین معنا بیندیشیم». 🌱 @ghalamdar
دستور عمر به اهل کوفه درباره بهکاربردن کلمه فارسی «مترس»
نقل از کانال تلگرامی رسول جعفریان
با ویرایش قلمدار
بالا (فارسیدانی ابوهریره و محمد حنفیه) مواردی از کاربرد کلمات و جملات فارسی را در متون عربی ـ حدیثی کهن آوردم. این چند روز به چند مورد دیگر هم برخوردم.
۱. بهتازگی دیدم بحث دیگری هم مطرح است که اگر در گرماگرم جنگ کسی به «فارسی» امان خواست، پذیرفته شود یا خیر؟ در خراج قاضی ابویوسف (ص ۲۲۴) آمده است که این هم امان محسوب میشود.
۲. کتابی با نام المخارج فی الحیل از محمد بن حسن شیبانی (م ۱۸۹) در دست است که جایی از آن (ص ۱۲۱) درباره قسمخوردن به عقد، اولین مورد آن را در زبان عربی بحث میکند و بعد میگوید: اگر بلسان الفارسیه گفت: اگر فلانه را بخواهم، یا هر زنی که بخواهم... و یمین خود را بر این اساس بگذارد... .
به هر روی، این جمله فارسی از اواخر قرن دوم جالب است.
۳. در سنن سعید بن منصور (م ۲۲۷) روایتی از اعمش، از سعید بن جبیر از ابن عباس درباره قول خداوند آورده که وقتی فرمود: «یودّ احدهم لویعمر الف سنه» اشارهاش به سخن عجمهاست که وقتی کسی از آنها عطسه کند، به او میگویند: زه هزار سال؛ یعنی الف سنة. (سنن، ج ۲، ص ۵۷۳). زه، یعنی زندگی کن.
۴. در نوادر ابیمسحل (م ۲۳۰) میگوید (ص ۵۴): بنس یا فلان و بنش! مقصود «اجلس» است و این از فارسی آمده است. در شعر عربی این کلمه اینطور آمده است: ان کنت غیر صائدی فبنس؛ یعنی بنشین.
۵. در مصنف ابن ابیشیبه (م ۲۳۵) بحثی درباره آزادکردن در [لفظ] فارسی دارد. شعبی میگوید: اگر یک امولد به سید خود گفت: رَقّص صبیک اذا بکی علیک و قل: «مادر تو آزاد»، اگر او فارسی نمیداند، تعهدی در قبال آزادکردن ندارد (۱۳/۷۶). حکایت این است که این امولد که کنیز صاحب بچه است، به صاحبش میگوید: وقتی بچهات گریه میکند، او را به رقص آر و بگو مادرت آزاد. [تا خوشحال شود]. از شعبی میپرسند اگر صاحب کنیز گفت که این کنیز یا همان امولد که مادر بچه است آزاد میشود؟ شعبی گفت: خیر! چون او (صاحب کنیز) فارسی نمیداند و درواقع قصد آن زن را نمیفهمد، قصد آزادکردن منعقد نمیشود. این روایت در مسائل الامام احمد (ص ۳۹۵) هم آمده؛ اما کلمه فارسی بهصورت «ما ذرت از از» حروفچینی شده است.
۶. بهجز نقلی که در یادداشت قبلی درباره نظر خلیفه دوم درباره یادگرفتن زبان فارسی بود، این روایت هم در مصنف ابن ابیشیبه (ج ۱۴، ص ۴۰۹) آمده است که «قال عمر: ما تعلم الرجل الفارسیه الا خب [روایت ابنتیمیه: خبث] و ما خب [خبث] الا نقصت مروءته».
۷. اما یک مورد جالب این است که عمر در نامهای به اهل کوفه، درباره یک کلمه فارسی توضیح فقهی داده است. او به آنها نوشت: به من گفته شده است که کلمه «مطرس» [مترس] به زبان فارسی طلب امان است [انه ذکر لی ان مطرس بلسان الفارسیه الامنه] اگر کسی از شما این کلمه را به کسی گفت که زبان شما را نمیفهمد [یعنی به ایرانیها گفت: «مترس» و او تسلیم شد] در امان است. [المصنف، ج ۱۸، ص ۴۵۲]. فان قلتموها لمن لایفقه لسانکم، فهو آمن.
۸. این حدیث هم در بصائرالدرجات از قرن سوم، (۱/۳۳۷) بیمناسبت نیست که گوید: قومی از خراسانیان خدمت امام صادق رسیدند و قبل از آنکه چیزی بگویند، حضرت فرمود: من جمع مالا من مهاوش اذهبه الله فی نهابر. گفتند: ما فرمایش شما نفهمیدیم. حضرت [به فارسی] فرمود: هر مال که از باد آید بهدم شود.
🌱
@ghalamdar
حسنک وزیر ۴
✍ ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی
ویرایش و پینگاری: سعید احمدی
پس ازین هم استادم (بونصر مشکان) حکایت کرد از عبدوس ـ که با بوسهل سخت (بسیار) بد بود ـ که چون بوسهل درین باب (کشتن حسنک) بسیار بگفت (پافشاری و سماجت کرد)، یک روز خواجه احمد حسن (میمندی، وزیر و برادر رضاعی سلطان محمود) را چون (هنگامی که) از بار (یا نام جایی است همچون شهر «بار» در نزدیکی نیشابور یا سفر) بازمیگشت، امیر (مسعود) گفت که (دستور فرستاد) خواجه، تنها به طارم (اندرونی و جای خلوتی) بنشیند که سوی او (خواجه) پیغامی است (از طرف امیر مسعود) بر زبان عبدوس. خواجه به طارم (سراپرده) رفت و امیر، رضی اللّه عنه، مرا (عبدوس را) بخواند. گفت: خواجه احمد را بگوی که حال (ماجرای) حسنک بر تو پوشیده نیست که به (در) روزگار پدرم (سلطان محمود) چند درد (آزار) در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد (مرد)، چه قصدها (نیات شوم) کرد بزرگ در روزگار برادرم (محمد) ولکن نرفتش (کار جهان بر مراد او نرفت). و چون (از آنروی که) خدای، عزوجل، بدان (به آن) آسانی تخت ملک (پادشاهی) به ما (من) داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و به گذشته مشغول نشویم؛ اما (مردم) در (درباره) اعتقاد (مذهب) این مرد سخن میگویند، بدان (درباره آن)که خلعت مصریان (را) بستد (گرفت) بهرغم (خلاف پسند و رأی) خلیفه، و امیرالمؤمنین بیازرد و (خلیفه در پی این اتفاق) مکاتبت (نامهنگاری) از پدرم بگسست (پایان داد). و میگویند رسول (پیک خلیفه) را که به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد. و ما این به نشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه (احمد حسن) اندرین چه بیند و چه گوید؟
چون پیغام بگزاردم (من عبدوس که پیام امیر مسعود را رساندم) خواجه دیری (مقداری) اندیشید؛ پس مرا (به من) گفت: بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است (چه چیزی بین این دو بوده؟)که چنین مبالغتها (زیادهرویها) در (برای ریختن) خون او (در پیش) گرفته است؟ گفتم: نیکو نتوانم دانست. این مقدار شنودهام که یک روز (بوسهل) به سرای حسنک شده (رفته) بود به روزگار وزارتش (وزارت حسنک) پیاده و به دراعه (زاهدانه و خرقهپوش). پردهداری (پیشکار) بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته (بیرون انداخت). گفت: ای سبحان اللّه! این مقدار شقر (کینه و آزردگی) را چه (چرا) در دل باید داشت؟ پس (خواجه احمد حسن) گفت: خداوند (امیر مسعود) را بگوی که در آن وقت که من به قلعت (قلعه) کالَنجَر (منطقهای در هند) بودم بازداشته (زندانی) و قصد جان من کردند و خدای، عزوجل، نگاه داشت (نگذاشت)، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حق و ناحق سخن نگویم.
🌱
@ghalamdar
برش اول از کتاب لوازم نویسندگی
✍
نادر ابراهیمی
«کاری که از هیچکس بر نمیآید جز ...»
... و زندگی در بهترین شکل و با غنیترین محتوای خود چیزی جز یک داستان کوتاه یا بلند نیست و این تنها داستاننویسان هستند که میتوانند _ و باید _ از یک سو با نگاهکردن به حال و گذشته، تصویری دقیق از مشقات، مصائب، کمداشتها و رؤیاهای انسان را در پیش رو نهند و از سوی دیگر با نگاهکردنی آرمانخواهانه و آرزومندانه به آینده، تصویرهایی از زندگی سعادتمندانه و آرمانی انسان فردا را. این کار بهیقین نه از سیاستمداران و نه از فلاسفه برمیآید؛ نه از سیاستپیشگان و نه از نظامیان و طبیعتاً نه از پزشکان، که جهان رؤیاییشان جهانی است یکسره بیمار و محتاج طبیب و دارو؛ نه جهانی سلامت و بینیاز به سم. این کار اگر مقدور باشد، مقدر داستاننویسان است و بس.
🌱
@ghalamdar
وسط باغ نویسندگی
🔸روایتی از یک گعدهی حوزوی_دانشگاهی
✍️سعید احمدی
بیستوچهارمین «گعده نویسندگی حوزویان و دانشگاهیان» در مؤسسه فکرت به ثمر نشست. این دورهمی هفتگی، فاز قلمی داشته و دارد و خواهد داشت. برای هر کسی که از انگشتانش کلمه میبارد مفید، جذاب و راهگشاست. آقای رنگی آمده بود با کلی کتاب رنگارنگ در بغل و دنیایی از حرفهای نقلی و متنوع در بیان و زبان. «مجید رنگی» هنرهای نمایشی را از بر است. کسی که با تئاتر و سینما و تلویزیون سروکار دارد ممکن نیست با وجوه نوشتاری آنها بیگانه و بیبهره باشد؛ مهمان یکی مانده به بیستوپنجم، نه که فقط، رنگ و بویی از عوالم قلم برده باشد؛ بلکه وسط باغ نویسندگی است. هم ریشهها را میشناسد هم شاخهها و برگ و بارها را. او حرفهایی برای گفتن داشت که نیمساعت و یکساعت، برای شنیدن آنها کم بود. همین اندازه که به قول خودش ذهن را قلقلک بدهد یا زخمی کند سرفصلها را گفت با کمی تا قسمتی از جزئیات. خوب است گزیدهای از برداشتها و دریافتهای خودم را درباره این نشست پربار و صمیمی اینطور شروع کنم: آقایان و خانمها! ذهن هر نویسندهای باید از قیدها و بندهای دست و پاگیر رها و آزاد باشد تا نوع نگاه و زاویه دید خاص ما به عالم و پدیدهها پرده از چهره بردارد و رخ بگشاید. زیست هنری ما آن چیزی نیست که خودآگاه ما میخواهد. ما جهان دیگری هم داریم که «طول زندگی» به آن عمق و بعد و تشخص و حقیقت داده است. جهانی ناخودآگاه که برداشتها و رهیافتهای ما را درباره همهچیز و همهکس با صداقت و راستی، رو میکند. برای بسیاری از انسانها این بعد شخصیتی در اغما و کما به سر میبرد و به سمتوسوی مرگی تدریجی میرود؛ جز برای هنرمند؛ جز برای نویسنده؛ جز برای چشمی که شیوه متفاوت و متمایزی برای نگریستن دارد. وقتی چون مسیح روح زندگی را در ناخودآگاه خود دمیدیم انسان تازهای به دنیا میآید به نام هنرمند. قدر و صدر این ضمیر ساکت اما پر از جنبوجوش خود را جایی میفهمیم که فکر و ذکرِ فلسفه و تعقل و تفلسفِ عالم خودآگاه دیگر قد ندهد و به کار نیاید. شرط خوب نوشتن «خوبدیدن و خوبخواندن» است و البته «پرورش و شکوفایی ناخودآگاه». از لوازم این پروراندن «پرهیز از خودسانسوری و کتمان خود» است و بر آن بیفزاییم «پردازش و تحلیل رؤیاها» و «کشف ناخودآگاه جمعی» با دوری از انزوا و گوشهنشینی را؛ افزونتر هم «طنازی و بازی با خمیر کلمات». تنها از این در و دروازه میشود به ارتباط با نسلهای دهه ـ دههای و اکنون ضد و بعد خدا میداند چه، راه یافت و راه نمود. اینها کمی بود از حرفهای نوشتنی و بیشتر هم شنیدنی آقای رنگی در گعدهای که کاش میآمدی! این حرف و نقل همینجا تمام؛ ولی از اینجا به بعد چیزی که سروگوش میجنباند و پاپیِ اینها میشود «ذهن من» است. اینجور نشستها، مجلسآرایی نیست که بنشینند و بگویند و برخیزند و بعدش هم هیچ. همهچیز این گعدهها تازه بعد از پایان، شروع میشود. از میان دو صد گفته، گاهی نیم و گاهی یک اشاره کافی است که عرصهای از دلمشغولی و جهانی از ناپیداها برایت جلوه بیارایند. گویا چشم برزخی آدمی به عالم مثال میافتد. لذت کشف، هیجان شگفتزدگی با نیمچه ترسی که در یک جای دل میافتد. از عادتهای ترکناشدنی ذهن من این است که به بومیسازی عبارات و اصطلاحات، دلبستگی خاصی دارد؛ البته که دورریز هم دارد. بنا نیست که هر چه گفتند و شنیدیم با چشم و گوشِ بسته و آغوش باز، بپذیریم. ته دل ما باید با اینوآن و اتفاقهای دور و اطرافمان صاف و راحت باشد؛ نمونهاش همین ناخودآگاه دنیای روانشناسی و هنر مدرن است که بیشتر با انسان طبیعی، پسرخاله است. این خاستگاه، این خانه و خانواده و این دورهمی دوستانهی واژهها و دانشها هرگز مرا نمیبرد به جایی که به آن میاندیشم و در پی آنم. به گمانم هنوز و همیشه کسانی دوروبرمان پیدا میشوند که وزنهی انسان فطری را بسیار وزینتر و سنگینتر از انسان طبیعی بدانند. کنار همین ماجرا بگذاریم این عبارت را که «واژهها سنگنشاناند برای اشاره و دلالت بر همین فطرت و همان طبیعت و دار و دستههایی که دارند». از پس آن هم، برسیم به این نتیجه که «ناخودآگاه دنیای نیچهای و فرویدی ما را در همین عمق و بُعد و سطح و حجم و رنگ گیر میاندازد» و با آن به چیزی فراتر از انسان خاکزاد و لقمهی زمین نخواهیم اندیشید. همین چیزهاست که مرا وامیدارد بیشتر به این موجود همواره ناشناخته و به عنوانها و عباراتی ور بروم و فکر بکنم که اندیشمندان طبیعی و الهی درباره او گفته و میگویند. این روزها دارم به رنگ و روی اقالیم قلم برای انسان فطری میاندیشم. آیا ناخودآگاه نیچهای و صدرایی یکیاست؟ آیا هنر نوشتن در ساحت «انسان ملکوتی» با «آدمی در مساحت طبیعت» یک چیز است؟
🌱
@ghalamdar
#پویش_نوشتن
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
امام هفتم در گفتار اِبنها
✍️سعید احمدی
افراد و شخصیتهای علمی و اجتماعی قرنهای نخستین اسلامی، هر نام و نژاد و تباری که داشتند، اِبن یکچیزی بودند؛ مثل ابن کثیر، ابن ابیالحدید، ابن خراط، ابن مقفع، ابن مقله، ابن حاجب، ابن خلدون، ابن جوزی، ابن خلکان و ابن جریر. این جمعیتِ ابنِ هر چیز و هر کسها کم نبودند؛ کم کسی هم نبودهاند. گویا بهتبع جو حاکم فرهنگ عربی در آن روزگار، رسم بر این بود که افراد را به چیزی با عنوان «کُنیه» صدا میکردند. بسیاری از این ابنها دانشمند، ادیب و روایتگر حدیث و تاریخاند. میگویند امروز شهادت امام موسی بن جعفر، علیهالسلام است. سری زدم به گفتارهایی از همین ابنها که به وصی هفتم رسول خدا خطوربط دارد. اینها دو دستهاند: برخی «درباره ایشان» سخن گفتهاند و برخی «از ایشان» سخن آوردهاند. چند قطعه را به دلخواه، از آنان میآورم:
یک. الحقائق من الصواعق از ابن حجر هیتمی (شاگرد ابن حجر عسقلانی) گفته است: «موسای کاظم وارث علوم و دانشهای پدر بود و فضل و کمال او را داشت. او در پرتو گذشت و بردباری شگرف، کاظم لقب گرفت. هیچکس در معارف الهی و دانش و بخشش، همپا و پایه او نبود».
دو. ابن ساعی بغدادی (ادیب و تاریخنگار) در مختصر اخبار الخلفاء: «او را مقامی است بسیار ارجمند و افتخاری بزرگ. پرعبادت، کوشا در رسیدن به حقایق، دارای کرامتهای آشکار، مشهور به عبادات و مواظب بر طاعات. شب را به سجده و نماز میگذرانید و روزها صدقه میداد و روزه میگرفت. کاظم شهرت یافت؛ چون بسیار بردبار بود و از ستمگرانِ بر خود میگذشت... . هر کس او را بهسوی خدا، وسیله قرار دهد، به نتیجه میرسد. به بابالحوائج معروف است. عقلها از کرامتهای او حیرانند و چنین حکم میکنند که او در پیشگاه خدا جایگاهی والا و استوار دارد».
سه. ابنخَلکان به نقل از تاریخ بغداد روایتی دراینباره دارد که گزیده آن چنین است: «هارون (خلیفه عباسی) به زیارت قبر رسول خدا رفت. بسیاری از مردم قریش و قبائل دیگر ازجمله موسی بن جعفر نیز آنجا بودند. هارون برای بیان خویشاوندی با پیامبر و فخرفروشی بین مردم، رو به قبر پیامبر گفت: سلام بر پیامبر خدا! درود بر پسرعمو! موسی بن جعفر با صدای بلند گفت: سلام بر پیامبر خدا! سلام بر تو ای پدر! هارون در غم عمیقی فرورفت؛ ولی به رو نیاورد؛ اما بعد موسی بن جعفر را دستگیر و زندانی کرد. ابن مالک خزاعی (رئیس شرطه و نگهبان خانه هارون) چنین گفت: خدمتگزار هارون ناگهان پیش من آمد و حتی نگذاشت لباسهایم را عوض کنم. مرا با خود به قصر هارون برد. دیدم هارون در رختخواب خود نشسته است. سلام کردم. سکوت هارون بر وحشت و نگرانی من افزود. هارون به سخن آمد. پرسید عبدالله! میدانی چرا تو را فراخواندهام؟ گفتم: نه به خدا! ای امیرالمؤمنین! گفت: اکنون خواب دیدم که غلامی سیاه با نیزهای در دست به من گفت: اگر الآن موسی بن جعفر را آزاد نکنی با این نیزه تو را میکشم. برو و او را آزاد کن و سیهزار درهم نیز به او بده و به او بگو که اگر میخواهی همینجا بمانی هرچه بخواهی برایت فراهم میکنم. اگر هم میخواهی به مدینه بازگردی، وسایل سفرت را آماده میکنم. با ناباوری سه بار از هارون پرسیدم: موسی بن جعفر را آزاد کنم؟ هر مرتبه سخن خود را تکرار و بر آن تأکید کرد. به زندان رفتم. موسی بن جعفر مرا که دید گمان کرد که برای شکنجه و اذیت او آمدهام. گفتم: آرام باشید! من دستور دارم شما را آزاد کنم و سیهزار دینار به شما بدهم. ایشان به من چنین گفت: اکنون جدم رسول خدا را در خواب دیدم که فرمود: ای موسی! تو با ستم زندانی شدهای. این دعا را بخوان که همین امشب آزاد خواهی شد. عرض کردم پدر و مادرم به فدایت! چه بگویم؟ فرمود: بگو! یا سامع کل صوت...».
چهار. ابن معیة دیباجی (نقیب و تاریخنگار): «امام موسای کاظم، ملقب به ابوالحسن و ابوابراهیم، مادرش امولد است. پرفضیلت و والامقام بوده است. هادی عباسی او را زندانی کرد و بعد در پی خوابی که دیده بود او را آزاد کرد؛ سپس هارونالرشید او را به زندان افکند و در همان زندان به شهادت رسید».
پنج. ابن سَمعون در قرن چهارم هجری میزیست. او در زهد و عرفان اسمورسمی ویژه داشت. درباره پایان زندگانی امام موسی بن جعفر از او پرسیدند. او گفت: «و توفی موسی الکاظم فی رجب سنة ثلاث و قیل سنة سبعوثمانینومأة ببغداد مسموماً. و قیل انه توفی فی الحبس». جمعوجور و خلاصه حرفش این است که به امام کاظم در ماه رجب سال صدوهفتادوسه یا صدوهفتادوهشت هجری در زندان بغداد سم خوراندند و ایشان را کشتند.
شش. ابن زيد، عن أبيالحسن الأول قال: «مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ أَنْ يَصِلَنَا فَلْيَصِلْ فُقَرَاءَ شِيعَتِنَا وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ أَنْ يَزُورَ قُبُورَنَا فَلْيَزُرْ قُبُورَ صُلَحَاءِ إِخْوَانِنَا»؛ هر کس نمیتواند مالی را به ما برساند آن را به شیعیان فقیر ما بدهد و آن که قادر نیست به زیارت قبور ما بیاید به زیارت قبور برادران صالح ما برود. (الکافی)
هفت. ابن عیسی عن ایوب بن یحیی بن الجندل عن ابیالحسن الأول قال (بحارالأنوار): «رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ قُمَّ یَدْعُو اَلنَّاسَ إِلَی اَلْحَقِّ یَجْتَمِعُ مَعَهُ قَوْمٌ کَزُبَرِ اَلْحَدِیدِ لاَتُزِلُّهُمُ اَلرِّیَاحُ اَلْعَوَاصِفُ وَ لاَیَمَلُّونَ مِنَ اَلْحَرَبِ وَ لاَیَجْبُنُونَ وَ عَلَی اَللَّهِ یَتَوَکَّلُونَ وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ»؛ مردی از اهل قم مردم را بهسوی حق دعوت میکند. همراه او قومی هستند به صلابت پارههای فولاد. تندبادها آنان را به لرزه درنمیآورد. از جنگ نیز خسته نمیشوند. ترسو نیستند و بر خدا توکل میکنند. سرانجام، پیروزی برای انسانهای تقواپیشه است.
🌱
@ghalamdar
ابوطالب
✍سعید احمدی
درخت بیریشه سایه نمیبخشد و سقف بیستون کسی را پناه نمیدهد. قوم و تبار بدون رئیس لایق نیز خوار و خرد و حقیر و سپس نابود میشود. «قریش» مهرهی مار نداشت که به چشم «عدنانیان» بزرگ و عزیز بیاید؛ بلکه مردان دانا و توانایی داشت که سفرهی ایمان و ذکاوت آنان از ابراهیم خلیلالرحمان تا محمد مصطفی گسترده بود. چنین نبود که حجاز و مکه، آش دهانسوز هیچ قدرت و سلطنتی نباشد. هجوم «بختالنصر» در ادوار ماضی و حملهی «ابرهه» در روزگار نزدیک به ولادت پیامبر خدا فقط دو نمونه است که نشان میدهد سکونتگاه قریش نیز طعمهای لذیذ برای طمع کشورگشایان شمالی و جنوبی بوده است. قدرت تشخیص و ذکاوت مهتران قوم بود که نمیگذاشت «بیتالله» و طوافکنندگان آن، لقمهی چربِ خوف و خطرهای ویرانگر شوند. محمد از همین قوم برخاست و در میان همین ایل و تبار، قد کشید. اگر «عبدالمطلب» و «ابوطالب» در جایگاه رئیس قوم و بزرگ بنیهاشم سنجیده و پخته عمل نمیکردند قریش نام بلند «نضربن کنانه» را در خواب هم نمیدید؛ چه رسد به اجتماع و همگرایی در قالب قومی بزرگ و مقتدر. بالاتر از آن اگر نیا و عموی محمد سایه و پناه دلکش و امنی نبودند، اکنون منارهای برای اذان و مسلمانی برای طواف وجود نداشت؛ چه رسد به جمعیت انبوه باورمندان به اسلام و قرآن در سراسر گیتی. اگر وصی عبدالمطلب نبود ما مسلمان دست کدام پیامبر بودیم که بخواهیم از اسلام یا شرک سخن بگوییم؟ مگر فرزند عبدالله در کودکی دست حمایت پدر و سپس آغوش پرمهر مادر را از دست نداد؟ یک در هزار تخیل کنیم پدربزرگ یا عموی او یتیمنواز نبودند یا در مراقبت و حمایت از آخرین امید موحدان کم میگذاشتند و کوتاه میآمدند. فرض کنیم حامیان بزرگ بازماندهی عبدالله بازمیماندند و در سختترین شرایط، تسلیم طغیان و عصیان مشرکان میشدند، آیا کفر و ایمان یا شرک و اسلامی میماند که حرف داغ، و تیتر زرد برای قلم و بیان عدهای شود که بخواهند با شک و یقین، یکی را غسل ایمان بدهند و دیگری را در گور کفر بخوابانند؟ دربارهی کسانی همچون ابوطالب و خدیجه، سند نقل، حجت نیست باید بر مسند عقل تکیه زد و کلاه وجدان و انصاف را قاضی کرد. ابولهب عمو بود، ابوطالب هم. گیریم ابولهب جای پدر (عبدالمطلب) مینشست یا ابوطالب به جای فرزند برادر، سنگ همان عموی عنود خمود و جامدمغز او را بر سینه میزد، آیا نور اسلام فراتر از غار حرا هم میتابید؟ نشان به آن نشان که ابولهب، وقتی ریاست یافت، پیامبر دیگر امنیت جانی در مکه نداشت. طوایف قریش زیر لوای تأیید و قبای گشاد همان دستان بریده و نفرینشدهی قرآن، «لیلةالمبیت» را به راه انداختند. حتی همان شب هم فرزند ابوطالب، در بستر پیامبر خوابید و همچون پدر، جان گرامی خود را سپر وجود مردی کرد که چشم جهانی نگرانش بود. بزرگی یک قوم به گرز گران نیست. انبوهی از صفات و خصائل عالی باید در تن و جان تو بنشیند تا به قاعده و قامت کوهی ستبر و دژی نفوذناپذیر درآیی و یک امت بتوانند با خاطری آسوده بر تو تکیه کنند و به تو پناه بیاورند. ابوطالب نه در حمایت از محمدبن عبدالله، بلکه در دفاع از «محمد رسولالله» هم نیزهی نرم میان دو دست داشت هم شمشیر سخت. او هر دو حربه را به سوی کسانی گرفت که میخواستند محمد را از هدایت بنیآدم بگیرند. «میمیه» و «لامیه» میسرود، تیغ تیز هم میکشید و شعار «یا معشر قریش! ابغی محمدا» سر میداد. خود را از چشم میانداخت تا چشمهی وحی بجوشد. اگر عبدالمطلب و ابوطالب و خدیجه نبودند برخی به شوق و عشق کدام خلیفه برای کدام پیامبر پوستین وارونه میپوشیدند؟ کسانی به «ایمان ابوطالب» کافرند که گوهر عقل خود را کف دست گمشدگان لب دریا گذاشته باشند. این نکته را کی و کجا باید گفت که جدال بر سر ایمان و کفرِ آن پشت و پناه محکم رسولالله از ولادت تا شعب ابوطالب، سر از «احقاد البدریه و حنینیه» نیز در میآورد؛ زیرا ابوطالب پیش از آنکه پیامبر را ترک بگوید از «صلب شامخ» خود فرزندانی را به یادگار گذاشت که پابهپای پیامبر و شانهبهشانهی او راه میرفتند و سر و جان میباختند. «علیبن ابیطالب» حجت آشکار این جانبازی بیمانند است. او از دعوت عشیره و لیلةالمبیت تا بدر و خندق و احد و خیبر، تا غسل و تدفین، چشم از رسول مهربانی بر نداشت. علمدار سپاه اسلام سنگهای ریز و درشت جلو پای نور هدایت را با «ذوالفقار» برچید و پرچم اسلام را بر ولادتگاه خود (کعبه) برافراشت. او نگذاشت اضلاع مثلث کینه و کفر و شرک، جهانی را از شعاع تابان «وحی» و «توحید» محروم کند؛ اگرچه بازماندگان همان اضلاع، در خط «نفاق»، به ترور شخصیت در اتهامزنی به پدر او (ابوطالب) یا قتل نفس فرزندان او در کربلا رو بیاورند. ابوطالب و فرزندان او «مبارزترین مرد میدان» تاریخ اسلاماند. کسانی به «ایمان ابوطالب» کافرند که گوهر عقل خود را کف دست گمشدگان لب دریا گذاشتهاند.
🌱
@ghalamdar
از«گل» تا پوچ فرهنگ
✍سعید احمدی
سر سفرهی سیندار هزاروچهارصدوسه نگاهم افتاد به زمان تحویل سال. برایم جالب بود که مثل ۶۶۶ سه تا شش داشت. ساعت «شش» و سی و «شش» دقیقه و بیست و «شش» ثانیه شاخ گاو جابهجا شد و توپ تحویل سال قرمبی صدا کرد. این مرا یاد همان سرگرمیهای کودکانهمان انداخت. همان شعرومعرهای کوچهبازاری و بندتنبانی که همه چیز را به هم سوزنسنجاق میکرد که بگوید: ششصدوشصتوشیش سهتا شیش داره؛ بقالی سر کوچه کیشمیش داره؛ بچه که از خواب پا میشه جیش داره؛ حاجی که از مکه مییاد ریش داره. خوش بودیم با همینها و با یک انبار و خروار چیزهای دیگر. بچه بودیم. مالک و صاحب هیچ چیز حتی خودمان هم نبودیم. با کموزیاد جیب بابا و کموکیف پختوپز مادر و یک سرپناه، سر هر سالتحویل، خودتحویلبگیر درجهیک هم بودیم. دلار و سکه و ریال و دینار و بورس امروز، به اندازهی یک بوس تفدار آن روز عمو و عمه و خاله و دایی و غریبه و آشنا روی لپهایمان ارزش نداشت؛ نبودند که بهحساب هم بیایند. ما اما امسال و هر سال دیگر را داریم با آمار و ارقام تحویل میگیریم و پس میدهیم. گاهی عددهایی از جیب کت یا زیر قبای یکی بیرون میزند که کاش فقط سهتا شش داشت. چرتکه و ماشینحساب هم سرگیجه و مالیخولیا میگیرد وقتی سه ضرب در دوهای آنها را بالا و پایین میکشاند. دم غروب سال صفر_دو شاخ گاو جابهجا شد. کجا؟ زیر یک قطعه زمین فرهنگی در ازگل تهران. چگونه؟ با همدستی و همسویی رسانهها. کی؟ موسم معنویت و بهار قرآن. کاری با صادق و صدیق و کاذب و تکذیب این ماجرا ندارم. زگیل چرک و چیلی این داستان فقط برای ازگل نیست؛ تنها برای حوزه هم نیست. منحصر به جناح فلان یا حزب بهمان هم نیست. چشم بینا میخواهد و گوش شنوا. فرهنگ و تفکر فرهنگی در این مملکت به اندازه پشم زیر بغل سیاستمردان، سیاستپیشگان، سیاستزدگان و غیر اینها ارج و قرب ندارد. قربانی همیشگی این نسقکشیهای سیاسی چیزی نبوده و نیست جز فرهنگ و فرهنگمداران و فرهنگدوستان. از بقالی سر کوچه تا حاجی از خدا برگشته شلنگ مثانهی منافع را گرفتهاند روی مقولهای مهم و حیاتی و بسیار آبرومند و محترم به نام فرهنگ. فرقی هم نمیکند فرهنگ ملی باشد یا دینی. هستند حوزههای علمی، دانشگاههای ریز و درشت و مؤسسات ازکبزک کردهای که بر همین زمینهای هزارمیلیاردی قد کشیدهاند و در و دکان آنها خاصیتی به اندازهی یک دکهی دخانیات، کیفیت و کارایی ندارد. بله! یکجا هنر و اثر دارند: ایجاد «گسل اجتماعی»؛ چون هر کدامشان به بند ناف یک آقایی یا کوتولهی همان آقا با دارودستهی مریدان و نامریدانشان آویزان است. بادمجاندورقابچینها و مگسهای روی نجاست هم برای تطهیر یا تنجیس و دیانت یا تکفیر آن قبلهی عالم به جان هم میپرند و یکدیگر را از بناگوش تا پاچه، تکهپاره میکنند. اینجایش هم به امثال ما نه اینکه هیچ ربطی ندارد، میگذاریمش تنگ بقیهی چیزها که زبانبسته بهتر که گویا، به خیر و شر جماعتی که شرشان برای دیگران است و خیرشان برای خودشان. مرادم از دیگران هم اشخاص و افراد نیست؛ بلکه فرهنگ مظلوم مغلوب و بیدفاعی است که به نام آن و به کام بندبازان سیاستپیشه، چه صدمهها و لطمهها و گزندهایی که ندیده است. اینها بیش و پیش از آنکه فرهنگمدار باشند کاسب زمین و بازارند. خیر فرهنگ برای اینان سرریز و شر اینان برای آن سرشار. اینجا و آنجا، نه فقط حوزه که صدها دانشگاه هم هست که بودجههای ملی و میلی صرف زمین و ساختمان آن کردهاند؛ بدون اینکه ضرورت و اثربخشی آن را بر جامعه بهویژه غنای فرهنگی آن سنجیده باشند. شکلگیری هایپرفرهنگها، سیتیفرهنگها و فرهنگمالها محصول دستدرازیهای عوامل قدرت و شوکت به چیزی است که بعدها و دربزنگاهها پاشنهی آشیل تسویهحساب جناحی و حزبی قرار خواهد گرفت. فراموش نکنیم که «فرهنگبانان» واقعی و سنتی «مردم»اند. هنگامی که اهالی سیاست و دارندگان امضاهای زرین جای آنان را بگیرند، فرهنگ در هر دو ساحت سختافزار و نرمافزار آسیب میبیند. وقت آن است به پیوست رهنمود رهبر معظم انقلاب در سال نو، برای «جهش تولید با مشارکت مردم» نظام اسلامی به حال ویژهخواریهای صاحبمنصبان، با نام و عنوان فرهنگ فکری بکند. مشارکت مردمی در امر فرهنگ کم و کمتر از شرکت جدی آنان در اقتصاد و بازار نیست. آن هنگام کی میرسد که ما در سپردن سال قبل به تاریخ و تحویل سال نو به زندگی، دستکم در این ساحت بسیار محترم، فقط با آمار و ارقامی در حد ۶۶۶ روبرو شویم؟ تا هم چون روزگار بچگیمان شعر بخوانیم و خوش باشیم و سر از ناامیدی، افسردگی و فرسودگی درنیاوریم. آیا میشود به آن سهتا شش تحویلسال صفر_سه دل و امید بست؟
🌱
@ghalamdar
برگی از سفرنامهی ناصرخسرو قبادیانی (۴۲۴ تا ۴۳۱ شمسی)
ویرایش و پینگاری: سعید احمدی
روز یکشنبه غره رمضان به رمله [شهری در فلسطین] رسیدیم. و از قیساریه [در هفت فرسنگی عکه] تا رمله هشت فرسنگ بود. و آن شهرستانی بزرگ است. و باروی حصین از سنگ و گچ دارد؛ بلند و قوی و دروازهای آهنین برنهاده. و از شهر تا لب دریا سه فرسنگ است. و آب ایشان از باران باشد. و اندر هر سرای حوضهای بزرگ است که چون پر آب باشد هر که خواهد گیرد. و نیز دور مسجد آنجا را سیصد گام اندر دویست گام مساحت است. بر پیش صفه نوشته بودند که پانزدهم محرم سنه خمسوعشرینواربعمأه اینجا زلزلهای بود قوی و بسیار عمارات خراب کرد؛ اما کس را از مردم خللی نرسید. در این شهر رخام [سنگ مرمر] بسیار است. و بیشتر سراها و خانهای [خانههای] مردم مرخم [مرمرین] است به تکلف [تجمل] و نقش ترکیب کرده. و رخام را به اره[ای] میبرند که دندان ندارد. و ریگ مکی در آن جا میکنند و اره میکشند بر طول عمودها نه بر عرض؛ چنانکه چوب از سنگلاخ الواح میسازند. و انواع و الوان رخامها آنجا دیدم از ملمع [رنگارنگ] و سبز و سرخ و سیاه و سفید و همه لونی. و آنجا نوعی زنجیر است که به از آن هیچ جا نباشد و از آنجا به همه اطراف بلاد میبرند. و این شهر رمله را به ولایت شام و مغرب فلسطین میگویند. سوم رمضان از رمله برفتیم. به دیهی رسیدیم که خاتون میگفتند. و از آنجا به دیهی دیگر رفتیم که آن را قریةالعنب میگفتند. در راه سداب [گیاهی دارویی] فراوان دیدیم که خودروی بر کوه و صحرا رسته بود. در این دیه چشمه آب نیکو خوش دیدیم که از سنگ بیرون میآمد. و آنجا آخرها [طویلهها] ساخته بودند و عمارت کرده. و از آنجا برفتیم روی بر بالا کرده؛ تصور بود که بر کوهی میرویم که چون بر دیگر جانب فرو رویم شهر باشد. چون مقداری بالا رفتیم صحرای عظیم در پیش آمد؛ بعضی سنگلاخ و بعضی خاکناک. بر سر کوه شهر بیتالمقدس نهاده است. و از طرابلس که ساحل است تا بیتالمقدس پنجاهوشش فرسنگ و از بلخ بیتالمقدس هشتصدوهفتادوشش فرسنگ است.
#نثر_پارسی
#سفرنامه_نویسی
#ساده_نویسی
#روان_نویسی
🌱
@ghalamdar
برگی از سفرنامهی ناصرخسرو
بیتالمقدس۱
ویرایش و پینگاری: سعید احمدی
خامس رمضان سنه ثمانوثلاثینواربعمأه در بیتالمقدس شدیم. یک سال شمسی بود که از خانه بیرون آمده بودم و مادام در سفر بوده که به هیچ جای مقامی و آسایشی تمام نیافته بودیم. بیتالمقدس را اهل شام و آن طرفها «قدس» گویند. و از اهل آن ولایات کسی که به حج نتواند رفتن در همان موسم به قدس حاضر شود و به موقف بایستد و قربان عید کند؛ چنانکه عادت است. و سال باشد که زیادت از بیستهزار خلق در اوایل ماه ذیالحجه آنجا حاضر شوند و فرزندان برند و سنت کنند و از دیار روم و دیگر بقاع، همهی ترسایان [مسیحیان] و جهودان [یهودیان] بسیار آنجا روند به زیارت کلیسا و کنشت که آنجاست. و کلیسای بزرگ آنجا صفت کرده شود به جای خود [کلیسای بزرگ را در جای خود توصیف خواهم کرد]. سواد [پیرامون] و رستاق [روستا] بیتالمقدس همه کوهستان همه کشاورزی و درخت زیتون و انجیر و غیره تمامت بیآب است. و نعمتهای فراوان و ارزان باشد. و کدخدایان باشند که هر یک پنجاههزارمن روغن زیتون در چاهها و حوضها پر کنند و از آنجا به اطراف عالم برند. و گویند به زمین شام قحط نبوده است. و از ثقات شنیدم که پیغمبر را علیهالسلام و الصلوة بهخواب دید یکی از بزرگان که گفتی: یا پیغمبر خدا! ما را در معیشت یاری کن. پیغمبر علیهالسلام در جواب گفتی: نان و زیت شام بر من. اکنون صفت [توصیف] شهر بیتالمقدس کنم: شهری است بر سر کوهی نهاده. و آب نیست؛ مگر از باران. و به رستاقها چشمههای آب است؛ اما به شهر نیست؛ چه [زیرا] شهر بر سنگ نهاده است. و شهری است بزرگ که آن وقت که دیدیم بیستهزار مرد در وی بودند. و بازارهای نیکو و بناهای عالی و همهی زمین شهر به تختهسنگهای فرش انداخته. و هرکجا کوه بوده است و بلندی، بریدهاند و همواره کرده؛ چنانکه چون باران بارد همهی زمین پاکیزه شسته. در آن شهر صناع بسیارند. هر گروهی را رستهای جدا باشد. و جامع مشرقی است و باروی مشرقی شهر باروی جامع است. چون از جامع بگذری صحرایی بزرگ است، عظیم، هموار. و آن را «ساهره» گویند. و گویند که دشت قیامت، آن خواهد بود و حشر مردم آنجا خواهند کرد؛ بدین سبب خلق بسیار از اطراف عالم بدانجا آمدهاند و مقام ساخته تا در آن شهر وفات یابند و چون وعدهی حق، سبحانهوتعالی در رسد به میعادگاه حاضر باشند. خدایا! در آن روز، پناه بندگان، تو باش و عفو تو! آمین یا ربالعالمین! برکنارهی آن دشت، مقبرهای است بزرگ و بسیار مواضع بزرگوار که مردم آنجا نماز کنند و دست به حاجات بردارند. و ایزد سبحانهتعالی حاجات ایشان روا گرداند. اللهم! تقبل حاجاتنا و اغفر ذنوبنا [و] سیئاتنا و ارحمنا برحمتک یا ارحمالراحمین!
#نثر_پارسی
#سفرنامه_نویسی
#ساده_نویسی
#روان_نویسی
🌱
@ghalamdar
برگی از سفرنامه ناصرخسرو
بیتالمقدس۲
ویرایش و پینگاری: سعید احمدی
میان جامع و این دشت ساهره وادیای است عظیم ژرف. و در آن وادی که همچون خندق است بناهای بزرگ است بر نسق [شیوه] پیشینیان. و گنبدی سنگین دیدم تراشیده و بر سر خانهای نهاده که از آن عجبتر نباشد تا خود آن را چگونه از جای برداشته باشند؟ و در افواه [زبانها] بود که آن خانهی فرعون است و آن وادی جهنم. پرسیدم که این لقب که بر این موضع نهاده است؟ گفتند: بهروزگار خلافت عمر خطاب، رضیاللهعنه بر آن دشت ساهره، لشکرگاه بزد و چون بدان وادی نگریست، گفت: این وادی جهنم است. و مردم عوام چنین گویند: هر کس که به سر آن وادی شود آواز دوزخیان شنود که صدا از آن جا برمیآید. من آنجا شدم؛ اما چیزی نشنیدم. و چون از شهر به سوی جنوب، نیمفرسنگی بروند و به نشیبی فرو روند چشمهی آب از سنگ بیرون میآید؛ آن را «عین
سلوان» گویند. عمارات بسیار بر سر آن چشمه کردهاند. و آب آن به دیهی میرود. و آنجا عمارات بسیار کردهاند و بستانها ساخته. و گویند: هر که بدان آب سر و تن بشوید رنجها و بیماریهای مزمن ازو زائل شود. و بر آن چشمه وقفها بسیار کردهاند. و بیتالمقدس را بیمارستان نیک است. و وقف بسیار دارد. و خلق بسیار را دارو و شربت دهند. و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند. و آن بیمارستان و مسجد آدینه بر کنار وادی جهنم است. و چون از سوی بیرون مسجد آن دیوار که با وادی است، بنگرند صد ارش [از آرنج تا نوک انگشت] باشد به سنگهای عظیم آورده چنانکه گل و گچ در میان نیست. و از اندرون مسجد همه سردیوارها راست است. و از برای [چون] سنگ صخره که آنجا بوده است، مسجد هم آنجا بنا نهادهاند. و این سنگ صخره، آن است که خدای عزوجل موسی، علیهالسلام را فرمود تا آن را قبله سازد. و چون این حکم بیامد و موسی آن را قبله کرد بسی نزیست و هم در آن زودی وفات کرد تا به روزگار سلیمان، علیهالسلام که چون قبله صخره بود مسجد [را] گرد صخره بساختند؛ چنانکه صخره در میان مسجد بود و محراب خلق. و تا عهد پیغمبر ما محمد مصطفی، علیهالصلاة و السلام هم آن [را] قبله میدانستند و نماز را روی بدان جانب کردند تا آنگاه که ایزد، تبارکوتعالی فرمود که قبله، خانهی کعبه باشد و صفت آن به جای خود بیاید. میخواستم تا مساحت این مسجد بکنم. گفتم اول هیئت و وضع آن نیکو بدانم و ببینم؛ بعد از آن مساحت کنم. مدتها در آن مسجد میگشتم و نظاره میکردم؛ پس در جانب شمالی که نزدیک قبه یعقوب، علیهالسلام است بر طاقی نوشته دیدم در سنگ که طول این مسجد هفتصدوچهار ارش است و عرض صدوپنجاهوپنج ارش به گز ملک؛ و گز ملک آن است که به خراسان، آن گز را «شایگان» گویند؛ و آن یکارشونیم باشد؛ چیزکی کمتر. زمین مسجد فرشسنگ است و درزها به ارزیز [قلع] گرفته. و مسجد شرقی شهر و بازار است که چون از بازار به مسجد روند روی به مشرق باشد. درگاهی عظیم نیکو مقدار سیگز ارتفاع در بیستگز عرض، اندام داده برآوردهاند. و دو جناح باز بریده درگاه. و روی جناح و ایوان درگاه منقش کرده همه به میناهای ملون که در گچ نشانده بر نقشی که خواستهاند؛ چنانکه چشم از دیدن آن خیره ماند. و کتابتی همچنین به نقش مینا بر آن درگاه ساختهاند و لقب سلطان مصر بر آنجا نوشته که چون آفتاب بر آنجا افتد شعاع آن، چنان باشد که عقل در آن متحیر شود. و گنبدی بس بزرگ بر سر این درگاه ساخته از سنگ منهدم. و دو در تکلف [زیبا] ساخته روی درها به برنج دمشقی که گویی زر طلاست. زرکوفته و نقشهای بسیار در آن کرده هر یک پانزدهگز بالا و هشتگز پهنا. و این در را «باب علیهالسلام» گویند. چون از این در در روند بر دست راست دو رواق است بزرگ؛ هر یک بیستونه ستون رخام [مرمر] دارد با سرستونها و نعلهای مرخم ملون؛ درزها به ارزیز گرفته. بر سر ستونها طارقها از سنگ زده بی گل و گچ بر سر هم نهاده؛ چنانکه هر طاقی چهار_پنج سنگ بیش نباشد. و این رواقها کشیده است تا نزدیک مقصوره. و چون از در در روند بر دست چپ که آن شمال است رواقی دراز کشیده است شصتوچهار طاق همه بر سر ستونهای رخام. و دری دیگر است هم بر این دیوار که آن را «بابالسقر» گویند. و درازی مسجد از شمال به جنوب است تا چون مقصوره از آن باز بریده است ساحت مربع آمده که قبله در جنوب افتاده است. و از جانب شمال دو در دیگر است در پهلوی یکدیگر؛ هر یک هفتگز عرض در دوازدهگز ارتفاع. و این در را «بابالاسباط» گویند.
#نثر_پارسی
#سفرنامه_نویسی
#ساده_نویسی
#روان_نویسی
🌱
@ghalamdar
امشب است
🕯
با شاعران
سلمان ساوجی (قرن هشتم هجری)
🔽
عاشقان را از جمالش، روز بازار امشب است
لیلةالقدری که میگویند، پندار امشب است
حلقهها، بین بسته، جانها، گرد رخسارش چو زلف
قدسیان را نیز گویی روز بازار، امشب است
عاشقان! با بخت خود شب زنده دارید امشبی
ز آنکه در عمر خود آن شوریده، بیدار امشب است
پای دار، ای شمع و منشین، تا به سر خدمت کنیم
پیش او امشب، که ما را خود سر و کار، امشب است
عود در مجلس دمی خوش میزند بیهمنفس
آری! آری! وقت انفاس شکربار، امشب است
جنس فردا پیش نقد جان من، امشب، به می
میفروشم، کان بضاعت را خریدار، امشب است
زاهدان! یک دم مجالی چون کنم تدبیر چیست؟
چون پس از عمری، مجال صحبت یار، امشب است
گفتهای سلمان، که سر ایثار پایش میکنم
گر سر ایثار داری وقت ایثار، امشب است
#شعر_فارسی
#شب_قدر
🌱
@ghalamdar
روح بزرگ
شعر
علی بن ابیطالب امیرمؤمنان، علیهالسلام
اُشْدُدْ حَيَازِيمَكَ لِلْمَوْتِ
فَإِنَّ اَلْمَوْتَ لاَقِيكَا
وَ لاَ تَجْزَعْ مِنَ اَلْمَوْتِ
إِذَا حَلَّ بِوَادِيكَا
فَإِنَّ اَلدِّرْعَ وَ اَلْبَيْضَةَ
يَوْمَ اَلرَّوْعِ يَكْفِيكَا
كَمَا أَضْحَكَكَ اَلدَّهْرُ
كَذَاكَ اَلدَّهْرُ يُبْكِيكَا
فَقَدْ أَعْرِفُ أَقْوَاماً
وَ إِنْ كَانُوا صَعَالِيكَا
مَسَارِيعَ إِلَى اَلنَّجْدَةِ
لِلْغَيِّ مَتَارِيكَا
ترجمهی آزاد:
ببند کمربند را محکم برای مردن
آنک، مرگ به سویت میآید
گاه فرودآمدن بر آستانهات
بر آن شکیبا باش
زره و کلاهخود
ایمنیبخش هنگامهی جنگ و هراس است
روزگاری که به تو، گل لبخند میبخشد
اشک و ماتم هم میدهد
کسانی را میشناسم که با نداری و ناتوانی
روح بزرگی° و شجاعت داشتند
آنان هرگز خود را به بدی و گمراهی نیالودند
🌱
@ghalamdar
مسجد کوفه و دروازهی اژدها
✍سعید احمدی
سال پیش، این عکس را از در ورود به «مسجد کوفه» گرفتم. با اینکه تفاوتی در نقوش آن به چشم میخورد، توی ذوق نمیزند. هندسهی بنا و کاشیهای آن به شیوهی معماری صفوی بوی قدمت میدهند. خواستم تاریخ بنا را بخوانم که همان نوشتهی قرمز گلدرشت و البته ناهمخوان با عناصر دیداری دیگر، چشمم را گرفت. نوشتهاند: «باب الثعبان» به معنای در اژدها. همین نام در بالای در و بین نقوش سفید بین زمینهی آبی پیداست. از فهم تاریخ بنا و کاشیها گذشتم. به این فکر کردم که مسجدی با این رتبه و فضیلت، چه نسبت و تناسبی با اژدها دارد؟ دوست و بلکه برادری عالم و محقق از حوزهی نجف همراهم بود. توضیحاتی داد که جالب بود. دربارهی این نامگذاری سخنان گوناگونی گفتهاند که همه، یک چیز را روایت میکنند. مهمترین و معروفترین سخن این است که امیرمؤمنان علی بن ابیطالب، علیهالسلام در همین مسجد بر منبر نشسته بود. اژدهایی از همین جا به مسجد خزید. مردم ترسیدند. شجاعترها خواستند آن را بکشند. وصی پیامبر از هر دو دسته خواست آرام بگیرند. اژدها نزد منبر رفت و کمی ایستاد؛ سپس از همین در بازگشت؛ شاید از همین جایی که من ایستادم و تصویر گرفتم. اینکه سخن گفت یا نگفت و اگر گفت چه بود و چه خواست و چه شنید، تفاوتهایی در گفتههای راویان وجود دارد؛ ولی همه میگویند که او از «جنها» بود و با این صورت و هیبت نزد امام جن و انس آمد. جالبتر اینکه همین در، نام دیگری هم داشته که آن نیز اسم حیوانی دیگر است: باب الفیل. میگویند روزگاری که امپراتوری اسلامی اموی میکوشید با هر دستاویزی نامی از «علی» نماند فیلی را کنار این در بستند و همواره با تبلیغ و اجبار مردم را وامیداشتند به جای «باب الثعبان» به آنجا بگویند «باب الفیل». روزها و روزگار گذشت و اینجا همچنان «در اژدها» مانده است. یاد این حرف افتادم: چراغی را که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند ریشش بسوزد. پیش از ورود به مسجد چند بار گفتم: یا علی! و به سوی محراب عبادت و محل شهادت آن یگانه مرد تاریخ شتافتم.
🌱
@GHALAMDAR