eitaa logo
مجله قلمــداران
5.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_90 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن پویا را برده بودم بیرون که ماما
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دیشب حاجی را که تو آن حال دیدم توبه کردم. دلم می‌خواهد براش پسر خوبی باشم. همان‌طور که خودش گفت عزتش باشم.‌. ولی چند دقیقه‌ی پیش با بهرامی بحثم شد یادم و افتاد توبه‌ی گرگ مرگ است. من دیگر آدم‌بشو نیستم. یقین خدا هم این را فهمیده که بی‌خیالم شده و دورم را خط کشیده. کم‌کم دارد هست و نیستم را ازم می‌گیرد. زن، بچه، زندگی، اعتبار، آبرو، کار..رفیق.. همه‌چیز من هم بست نشسته‌ام به تماشا که کی تا ته فرو می‌روم در لجن و قلوپ قلوپ مرگ بالا می‌آورم. بهرامی همین چند دقیقه‌ی پیش سوییچ را برداشت و سرسنگین گفت می‌رود جایی و غروب برمی‌گردد. چند وقت است زیاد به پر و پایم می‌پیچد. حق هم دارد! دیگر مثل سابق دل به کار نمی‌دهم. لنگ ظهر می‌آیم و سر شب می‌روم. خب هر کسی باشد صدایش در می‌آید! ولی اینکه می‌خواهد کم شدن پا خور بنگاه را گردن من بیندازد حرف زور است. زر اضافه‌است. اینها را باید به خودش می‌گفتم ولی به زبانم نیامد. حالا اگر باز حرفش شد دارم براش. فعلاً مجبورم برای اینکه گزک دستش ندهم بنشینم توی بنگاه خالی و مگس بپرانم! حال ندارم فایل‌ها را بایگانی کنم. ذهن و دلم دنبال سرگرمی همیشگی می‌گردد. سر همین هم می‌گویم توبه‌ی گرگ مرگ است. وی پی‌ان را روشن می‌کنم. ترک به همین سادگی نیست که.. باید بروم دکتر. دوا درمان را که شروع کنم بهتر می‌توانم با نفسم کنار بیایم. قلبم مثل چی دارد می‌زند. یک چشمم به گوشی است و یک چشمم به در بنگاه. جدیدا هر جا خطر رسوایی‌ش بیشتر باشد تحریک‌تر می‌شوم. توی ماشین، توی بنگاه، روی نیمکت پارک.. یا راه‌پله‌ی خانه‌ی خودمان.. هر جا فکرش را کنی امتحان کرده‌ام. جایی خوانده‌ام که به این حالت‌ها فیتیش می‌گویند. حالا هر چی که هست فعلا خِرم را چسبیده و همین روزها همین یک چسه آبرو هم می‌برد هوا. چشمم به صحنه‌های فیلم گرم شده. عرق از سر و رویم می‌ریزد. یک‌هو در به هم می‌خورد. دست‌پاچه گوشی را می‌گذارم روی میز و می‌ایستم. این زنه اینجا چه‌کار می‌کند؟ زبان می‌چسبد یه سقم:«بفرمایید» یک پالتوی چرم مشکی پوشیده و پوتین بلند. موهای زردش از کنار کلاه بافتنی بیرون ریخته تا نزدیک شانه هاش. با اینکه ریخت و قیافه ندارد ولی جوری تیپ زده که آدم غسل واجب می‌شود. جلو که می‌آید عطرش بنگاه را برمی‌دارد. نمی‌دانم شاید هم من تو بد حال و‌هوایی هستم که اینقدر برام جذاب به نظر می‌آید.. دست و پام را گم کرده‌ام. آنقدر که فکر می‌کنم اگر دست به گوشی بزنم می‌فهمد داشتم چی می‌دیدم. با قر و قمیش سراغ بهرامی را می‌گیرد. کلا کارش همین است. ماهی یکی دوبار می‌آید کنار میزش می‌نشیند و به بهانه‌ی اجاره‌ی خانه با هم دل می‌دهند و قلوه می‌گیرند. «نیس. رفته جایی غروب میاد» همینطور که چشمم بهش است دست می‌برم روی دکمه‌ی تنظیم صدای تلفنم، تا کمش کنم ولی یک‌هو سروصدای بازیگرهای فیلم بلند می‌شود. با هول و ولا گوشی را برمی‌دارم و چندبار می‌زنم روی دکمه‌ی خروج ولی مگر خارج می‌شود؟ ریدم تو این شانس.. آبرو نماند برام. نباید خودم را از تک و تا بیندازم. از برنامه درمی‌آیم. نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. از آن خنده‌ها که از صدتا فشار قبر بیشتر درد دارد. خودش هم یک لبخند معنی‌دار روی لب‌های پروتزی‌اش نشسته که تنم را می‌لرزاند.:« آهان..آخه معمولا این موقع‌ها بود» گوشی را می‌گذارم تو‌ جیبم:«حالا امرتونو بگید..ایشون نیست من که هستم» کیفش را می‌دهد به آن یکی دستش و می‌نشیند کنار میزم. پاهاش را می‌اندازد روی هم و آرنجش را ستون میز می‌کند:«والا کارشون داشتم. شما خوبی؟! چندبار اومدم نبودین. آقای بهرامی می‌گفت مشکل دارید..حل شد بسلامتی؟!» با چشم‌هاش دارد لقمه‌پیچم می‌کند لعنتی! از بالا تا پایین.. از پایین‌ تا بالا. می‌نشینم پشت میز. دارم آتش می‌گیرم. چقدر هم لذت دارد این سوختن. عینهو بعضی از خواب‌ها که شهوت به اوج می‌رسد و نمی‌خواهی لذتش را از دست بدهی. «چی بگم! حالا شما بفرمایید چی‌کار دارید شاید بتونم کمکتون کنم.» صدام عین بز کارتون پسر شجاع شده. ابروهاش را بالا می‌اندازد و انگشت می‌کشد گوشه چشمش: «دنبال یه خونه‌ام..تو یه جای دنج و بی‌دردسر!» دفتر را وا می‌کنم و بی‌حواس ورق می‌زنم: «چه قیمتی مد نظرتونه؟!» خودش را جلو می‌کشد. آهسته و شمرده می‌گوید:«قیمت من ساعتی صد و پنجاه تومنه! کارمم عالیه» قلبم جوری می‌زند که هر آن ممکن است پس بیفتم. می‌افتم به تته پته:«اا..‌اشتباه گرفتی» زیپ کاپشنش را تا زیر سینه می‌کشد پایین:«اتفاقا خیلی هم درست گرفتم. می‌دونم چندماهه زنت ولت کرده. می‌خوام کمتر اذیت شی»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_90 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن پویا را برده بودم بیرون که ماما
با چشم و ابرو اشاره می‌کند به موبایل روی میز. خاک بر سرم که نمی‌توانم چشم از زیپش بردارم. دارم دیوانه می‌شوم. نکن محسن! این یک قلم گه‌خوری یعنی شیرجه زدن توی کثافت محض! نگاهم را با بیل‌مکانیکی می‌کشم بالا:«اشتباه گرفتی خانم. برو بیرون» دست می‌کند توی کیفش و یک‌ کارت می‌گذارد روی میز. زیر چشمی نگاه می‌کنم.. زَنَک کارت ویزیت هم دارد! ما را باش که فکر می‌کردیم طرف زید بهرامی‌ست نگو کلا این کاره‌است خانوم! سق دهانم را با تتمه آبی که تو دهنم هست تر می‌کنم و زل می زنم به لباسش. چشم تو چشمم زیپ کاپشن را می‌کشد بالا. توی چشم‌هاش شیطنت ترسناکی است که طعنه می‌زند خودت خواستی! پشت می‌کند که برود. تمام سلول‌هام به التماس افتاده‌اند.. کاش بیشتر اصرار کند. کاش یک چیزی بگوید که توی رودربایستی قبول کنم. می‌رسد به دم در. دوباره دستش می‌رود سمت کیف و وانمود می‌کند دنبال چیزی می‌گردد. تلفنم زنگ می‌خورد. ولی به حدی محو او شده‌ام که نمی‌خواهم یک لحظه‌اش هم از کفم برود. می‌دانم او هم بدجوری طالب است. دارد زمان می‌خرد. یک‌هو سوییچش می‌افتاد زمین. دولا می‌شود تا برش دارد. قسم می‌خورم عمدا انداخت تا بیندازدم گوشه‌ی رینگ. چشمم می‌افتد بهش. آه از نهادم بلند می‌شود. دستگیره در را که می‌گیرد کم می‌آورم:« صبر کن!» برمی‌گردد و خیره می‌شود بهم. فاتح و مغرور! از موضع قدرت! عین هیتلر بالا سر جنازه‌ی انسان! گوشی هنوز دارد زنگ می‌خورد. کارتش را برمی‌دارم. نمی‌دانم چطوری باید بگویم. غرورم را چه کنم؟ اگر به بهرامی بگوید چه؟ خب بگوید! مگر خودش علیه‌السلام است مردکه! نکن این کار را پسر! ناخنم را فشار می‌دهم روی شماره‌‌ی ایرانسلش:«یه ساعت دیگه بهت زنگ می‌زنم تا بگم کجا بیای.. فقط امیدوارم بین خودمون بمونه» جان کندم تا این‌ها را بگویم ولی گفتم.. نگاهش می‌کنم. لبخند کجی می‌زند و اشاره می‌کند به شلوارم:«جواب بده؟طرف خودشو‌ کشت» از در که می‌رود بیرون، صدای زنگ تلفن قطع می‌شود. باورم نمی‌شود باهاش قرار گذاشتم.‌ سرم را تکیه می‌دهم به پشتی صندلی. انگار یک کیلومتر دویده‌ام. هر آن ممکن است پس بیفتم. کاش می‌شد همین‌جا کارش را تمام می‌کردم.. می‌ترسم تو این یک ساعت پشیمان شوم. بهتر.. نکن این کار را. صولت را ببین چه بلایی سرش آمد؟!‌ چه ربطی دارد؟ بعدش هم ... زنا زنا است! مگر فرقی دارد چجوری؟ باز این را می‌‌شود یک‌کاریش کرد. صیغه را گذاشتند برای همین‌وقت‌ها دیگر! سه ماهه آزگار است بی‌زن مانده‌ام. بهتر از خودارضایی است که! گوشی را از جیبم در‌ مي‌آورم. باید بهش پیام بدهم بگویم اگر صیغه‌ می‌کنی باشد. قبول نکرد چه؟ رمز را می‌زنم. گه می‌خورد! دو تماس بی‌پاسخ دارم. از .. پروانه‌است! گوش‌هام داغ می‌کند. لبخند زنه وقتی که گفت گوشی را جواب بده می‌آید جلو چشمم. خاک بر سرت محسن! نکند این زنیکه را پری فرستاده برا امتحانت؟ وگرنه به او‌ چه دخلی داشت که بگوید گوشیم زنگ می‌خورد؟ دوباره شماره‌اش می‌افتد روی گوشی. می‌ترسم بر دارم.. دست می‌اندازم لای موهام. در بنگاه باز می‌شود و یارویی می‌آید تو:«ببخشید این آقا مرتضی رو خبر نداری ازش؟ همین الکتریکیه» منگ نگاهش می‌کنم:«مشهده.. احتمالا فردا بیاد» تشکر می‌کند و می‌رود. اگر حدسم اشتباه باشد چی؟ شاید زنگ زده بگوید فکرهام را کردم. اصلاً از کجا معلوم پویا نباشد؟ دیشب قول داد بهم زنگ بزند. دل می‌زنم به دریا و برمی‌دارم:«الو» فقط همین.. بیشتر از این در توانم نیست. صدای پروانه توی گوشم می‌پیچد:«سلام کجایی؟» لحنش عصبی و نگران است. لبخند زنه از جلو‌ چشمم کنار نمی‌رود. اگر حدسم درست باشد مادرش را به عزاش می‌نشانم. آب دهانم را قورت می‌دهم:«بنگاه» دور و برش شلوغ است. پیداست توی خیابان است. می‌روم دم در و سرک‌ می‌کشم. یک‌دفعه صداش می‌لرزد:«می‌تونی بیای این‌جا ؟» هول می‌افتد به دلم«کجا؟» «پار.. پارک زیتون.. پویا.. افتاد» دور خودم می‌چرخم:«چی؟ کجا افتاد؟» می‌زند زیر گریه:« از رو تاب افتاد.. زنگ زدم اورژانس بیاد. تو رو خدا بیا بچم داره از دستم می‌ره» دیگر هیچ چیز نمی‌شنوم.. یعنی نمی‌خواهم بشنوم. فقط دارم داد می‌زنم. زیپ زنه پایین می‌آید و بالا می‌رود.. این‌بار موقع لبخند چشمک می‌زند برام. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋
من برم یه چرت بزنم سردرد نگیرم. امیدوارم شما با مشارکتتون خستگی این مدت رو از تنم بیرون بیارید. باور کنید جونم در اومد سر این صحنه‌ها... https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
گردنم جوری درد می‌کنه دیگه رو بالش هم نمیشه گذاشتش😩😩😩 الان دوباره سر و کله‌ی دکترای کانال پیدا میشه 🥴
هدایت شده از مجله قلمــداران
شروع ثبت‌نام نویسندگی برای متقاضیانی که مدت‌هاست منتظرند. لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید @sabtenam_ghalam
امروز جلسه‌ی آخرم با ترم اولی‌ها بود. تاحالا کارگاه زیاد داشتم ولی بچه‌های این کارگاه یک جور عجیبی دل‌هاشون به هم وصله وقت‌هایی که با این بچه‌ها وقت می‌گذرونم نه خستگی حالیمه نه درد.. کم پیش میاد تو همون ترم اول همه با هم اینجوری صمیمی شن و به هم کمک کنند. امروز به سختی با هم خداحافظی کردیم.. بغض گلومون رو‌ گرفته بود ولی می‌زدیم به در خنده و شوخی! تنها روزنه‌ی امیدمون هم این بود که بعد از عید دوباره با همدیگه کلاس داریم. یکی از موهبت‌هایی که خدا به من عطا کرده اینه که به واسطه‌ی این کلاس‌ها، رفقایی پیدا کردم که هم از هم یاد می‌گیریم هم با هم حالمون خوبه.
تو تهران یکی از افرادی که من می‌شناسم برای انتخابات مجلس ایشونه یک زندگی ساده دارند و یک قلب بزرگ امیدوارم اگر رای آوردند هم، به تعهداتشون پایبند باشند و مشکلات قراردادی‌ها و طبقه‌ی کارگر رو حل کنند. شما هم اگر کسی رو می‌شناسید که به پاک‌دست بودن و متعهد بودنش اطمینان دارید به من معرفی کنید.
هی دلم می‌خواد چند تا تحلیل‌های تالار رو بذارم اینجا ولی انتخاب سخته همشون خیلی خوبند کانال شلوغ میشه بیاین تالار بخونید تا درک بهتری از این پست داشته باشید واقعا حیفه https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
مجله قلمــداران
اصولاً ما انسان‌های فراموش‌کاری هستیم! فراموش‌کار و منفعت‌طلب! ببخشید که مثل بعضی‌ها بلد نیستم در بی
✍️ هاشمی چندشبی است که میخواهم برایت بنویسم درجواب متنی که در نیمه ی شعبان درراستای فراموشکاریِ انسان ها نوشته بودی و پیام دوست دیگرمان که با شما بارگزاری کردی برایمان.. تااینکه بالاخره امشب بندرا ازپای قلم بازکرده وروی کاغذ رهایش کردم! دراینکه انسان ها فراموشکار ونسیان کارند وامام حیَّ مان غریب و وحید وفرید است شکی نیست..😔 ایکاش ندای هل من ناصر این امام را هم بشنویم... حرفم باحرفهای دلیِ شما ودوستانی است که جنس قلمشان شبیه شماست! قلمی که آنقدر جنسش مرغوب است که حتی منِ منتقد راهم وادار به تایید گفته هایت کرد! امااز آنجاکه آدمی لجوج دراستفاده از عقل ومنطقم نتوانستم باتایید احساس،نقدِ عقل را نادیده بگیرم! وقتی دیدم دلت سوخته که چرادیگر تلویزیون دعای فرج پخش نمیکند؟ یا اینکه چرا عظم البلائ "فانی"را درآرشیو گوشی ات پیدا نمیکنی؟ دیدم دلتنگ شدی برای آن شبها که تا ازلای پنجره ونگاه به آسمان باامام زمانت حرف نمیزدی ونمیباریدی ، نمیخوابیدی!! قبول دارم اینها را منم دلتنگ این روزهاوشبهایم میشوم دلتنگ آن شبی که از دلتنگی آقا از خواب بیدارشده بودم و به مثابه ی مادری طفل از دست داده گریه میکردم وراه به جایی نمیبردم... دلتنگ مکه ای که رفتم و همه جایش را دنبال صاحبم گشتم😭 اما اما حالا که به مرز ۴۰سالگی رسیدم حالا که مادر ۳فرزندم با چالشهای عمیق وهولناک حالا که جامعه را میبینم که تشنه ی یاری وآگاهی به مردمان است دیگر عشق به آقا را دراشک خلاصه نمیکنم به این عقیده رسیدم که امام زاریِ صرف نمیخواهد بلکه دست یاری میطلبد😭 اصلا همین شماخودت (ف.مقیمی) که باهمه ی دردهای جسمی ات باسرازیر شدن رحمت واسعه ی الهی(میهمانان وقت وبی وقتت) با سروکله زدن با آن ۲طفل دهه نودی که عاشق شدنِ امپراطور و دونگی را بایک کرشمه ی چشم میفهمند😬که خودش کار حضرت فیل است😩شب ها تانیمه ی آن به جای اینکه به دل گرم رختخواب پناه ببری؛مینویسی و درد میکشی ویحتمل اشک میریزی تا باکلمات نشانده دردل سفیدِ دفترت،دریچه ی نگاه وافکارآدم ها راباز کنی به سوی نور.. اگر یاریِ امام زمانت نیست پس چیست؟؟!! به آن رفیقی هم که گفته بود کانال درد دل باامام زمانم را زدم ولی درهیاهویِ زندگی یادم رفت که مثل روزهای اول برایش بنویسم ودرد دل کنم میگویم: هرچندزدنِ کانالِ درد دل بامولا فی نفسِه کاربدی نبود اما گاهی همین دادار دودور هاست که معامله ی کاررا به هم میریزد . همینکه از فضای خصوصی به فضای اجتماعی می آید شیطان دندان تیز میکند برایش! برای ازهم پاشیدنش! نیازی نیست حتما کسی بِشِناسدمان و به قول امروزی ها مِمبر زیادکنیم درگروه های امام زمانی تا مولامان از پرده ی غیبت وغربت به درآید! چرا که... آنان که غریبِ عالَمِ خاکند آشنای عالَمِ پاکند... درهمین دنیای وانفساکه فضای مجازی اش همه ی کارهای خیروشر را در بوق وکرنا کرده است هستند سربازان گمنامی که حتی اسم سربازانِ گمنامِ امام زمان هم برایشان استفاده نمیشود اما حقیقتا خوب سربازی میکنند برای آقای غایب از نظر🥺 خیلی هاشان آنانند که چنگ درچنگال گرگ درنده ی نفس انداخته وهرروز به طریقی باآن میجنگند..آنکه دست از بدحجابی برداشته به عشق لبخند امامش وپاسداشت خونِ شهدا...دیگری که جوان است وشور وهیجان جوانی وشهوت دروجودش بیداد میکند ولی بخاطر عهدی که باامامش بسته نگاهش را میگیرد از عروسکان مدل به مدل بزک کرده ی این شهر بزرگ و بی دروپیکر😣 این جوان شاید هیچگاه نه عهدی خوانده باشد ونه عظم البلایی! ولی باعهدی که باامام زمان بسته یاد ویاری اش میکند.. ویا آن مادری که باوجود ۴،۵طفل قدونیم قدِ زبان نفهم ومعصوم بازهم درفکر سربازآوری برای امام زمانش است..وآن پدری که ۳شیفت کارمیکند تاقوتِ مادی ومعنویِ این سربازان کوچک رابدهد وتنها در دل میگوید فدای سر "مهدی زهرا".. آیا اینها همان سربازان گمنام اماممان نیستند؟؟؟ بلند شو مقیمی جان بلندشو دورکعت نماز شکر بخوان ازاینکه جبهه ی تو در خانه ات بالای سر طفلانت و درامنیت نگاه همسرت است! شکرکن خدا را که قلم را سلاح تو کرده تا بگویی وبنویسی و دست رد بزنی به سینه ی آنها که فکرکردند در رُمانِ شان حتما باید هجو بنویسند تا جوانان و خوانندگان را جذب کنند. غافل ازاینکه این قلم و ذوق نوشتن نعمت و موهبتی است ازدرگاه رحیمیت خدا که شامل همگان نمیشود ولی شامل تو شده است! دیگرهم نگران گم شدن صدایِ علی فانی در آرشیوت نباش آنهم به موقعش پیدا میشود فقط کافی است نسخه اش را امام بپیچد برایت!!
انقدر حال این متن خوب بود که دلم نیومد باهاتون به اشتراک نگذارم. دوست عزیزم شما باقی ناگفته‌های من رو گفتید.. غم من، غم اشک یا بی‌تابی نیست. غم من همین دست خالی بودنه و دغدغه نداشتنه‌است.. امیدوارم آقا هم مثل شما در مورد من گنهکار فکر کنه.. حرف‌هات برام قوت قلب بود.. ممنووووونم بابت حس قشنگی که مهمونم کردی.. بهترین‌ها نصیبت رفیق!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام شبتون بخیر 🌹 دوستان یه مورد فوری پیش اومده باید کمکم کنید متاسفانه یکی از بچه های تحت پوششمون ۴۰ روز پیش تصادف کرد و بعد از ۴۰ روز امروز فوت کرد🥺💔 یکی دیگه از بچه هاشون هم ماه گذشته فوت کردن😢 این خانواده خیلی خیلییی دستشون خالیه و حتی هزینه ترخیص از بیمارستان هم نداشتن💔 لطفا کمک کنید برای مخارج دفن ایشون بتونیم کمکشون کنیم 🙏🌺 لطفا این بنر رو بین دوستانتون پخش کنید یاعلی ❤️❤️🌹🌹👇👇👇
6280231228292172
ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
مجله قلمــداران
سلام شبتون بخیر 🌹 دوستان یه مورد فوری پیش اومده باید کمکم کنید متاسفانه یکی از بچه های تحت پوششمون
داخل جاده داشتم میرفتم ترخیصش کنم ...دکترا گفته بودند اینو باید ببرید خونه ...وسط راه این پیام اومد رو گوشیم .دنیا امروز رو سرم خراب شد 😔
«اللَّهُمَّ وَفِّقْنِي إِذَا اشْتَكَلَتْ عَلَيَّ الْأُمُورُ لِأَهْدَاهَا وَ إِذَا تَشَابَهَتِ الْأَعْمَالُ لِأَزْكَاهَا وَ إِذَا تَنَاقَضَتِ الْمِلَلُ لِأَرْضَاهَا»(صحیفه سجادیه، دعای مکارم الاخلاق/۱۰۰) [خدایا مرا در وقتی که که شناخت حقانیت کارها بر من مشکل می‌شود و رفتارها از لحاظ ظاهر و ادّعاها به هم شبیه می‎‌گردد و گروه‌ها با هم تناقض می‌یابند، به نزدیکترین آنان به هدایت و پاک‌ترینشان و آن که بیشتر مورد رضایت توست، موفّق بگردان] ✍️فراز ۲۱ دعای مکارم اخلاق
# شب آخر از مسجد زدم بیرون.به خاطر برف و سرما ایستگاه صلواتی مان برگزار نشد. آخرین شبی بود که می‌شد مردم را به رأی دادن دعوت کنیم. برف ده دوازده سانتی بیشتر نشسته بود روی زمین. یک قدم را اگر تند یا کج برمی‌داشتی لِنگ در هوا شدنت حتمی بود. به این فکر می‌کردم چند نفر از این آدم هایی که این شب‌ها قبول کردند رأی بدهند، توی این هوای برفی می‌آیند پای صندوق ها. یکی مثل ننه‌ی خودم که توی بهار هم چسبیده به بخاری، عمراً فردا توی این برف و سرما پا شود راه بیوفتد برود پای صندق. اکبرآقا که حتما باز فردا با یکی از آن ضرب المثل های خفنش، نرفتنش را خیلی هم عاقلانه می‌داند. زنگ‌می‌زنم به حاج رضا. آمار صندوق سیار را می‌گیرم. چند شعبه و یک صندوق سیار. روی این هم نمی‌شود حساب کرد. روی شانه هایم باری سنگینی می‌کند. به دانه های برف که مَست، بی خبر از فردا می‌بارند نگاه می‌کنم. قدم بر می‌دارم سمت ماشین. برف روی شیشه را می‌تکانم. خدا کند این یکی دیگر بازی در نیاورد، توی این سرما هیچ بنی‌بشری پیدا نمی‌شود هلش دهد. سوئيچ را با بسم‌الله می‌چرخانم. لبخند می‌زنم. گوشی را برمی‌دارم. یک پیام می‌گذارم توی گروه محله و اهالی مسجد:( طرح تاکسی صلواتی جهت انتخابات از خانه تا شعبه اخذ رأی رفت و برگشت ) 🖊شکوهی
خدایا یه کاری کن دمت گرم یه گوشی جور کن برام دوربینش خوب باشه خوش‌دست باشه سگ‌جون باشه چون خودت که در جریانی خودم و بچه‌هام چلمنیم. هی گوشی از دستمون میوفته خلاصه که یه گوشی توپ برام جور کن تا بتونم عین این امیرزاده هی برم اینور اونور عکس بگیرم ادا بلاگرا رو در بیارم تولید محتوا کنم اگه همچین گوشی‌ای داشتم الان از انگشت جوهریم عکس می‌گرفتم با هشتگ من هم رای دادم.😕😕 با تبلت که نمیشه هی عکس و فیلم گرفت لطفا رسیدگی کنید!
من غلط بکنم تحریم کنم اصلا خودتون رو تو معذوریت قرار ندید تو رو خدا اگه اپل هم شد بگیرید اتفاقا اونجوری بهتره نه که گوشی هی از دستم میوفته؟ سر اون می‌گم چه بهتر که مال اجنبی جماعت باشه و اصلا مرگ بر آمریکا
مجله قلمــداران
خدایا یه کاری کن دمت گرم یه گوشی جور کن برام دوربینش خوب باشه خوش‌دست باشه سگ‌جون باشه چون خودت که
مگر به انگشت جوهری‌ست؟ ما که با این الکترونیکی‌ها رای دادیم و بسیار هم راضی بودیم. شما هم همین را بگو و تمام. الهی به حق علی گوشی هم بخری😊
هدایت شده از مجله قلمــداران
شروع ثبت‌نام نویسندگی برای متقاضیانی که مدت‌هاست منتظرند. لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید @sabtenam_ghalam
🔴فروش ویژه انواع لباس های زنانه با کمترین قیمت ممکن بازار و‌ تنوع بالا😍 🔷مرجوعی و تعویض💯 🔷مستقیم از تولیدی👌 🔷خرید راحت از سایت 🔷ارسال به سراسر کشور 🚛 هر مدل لباسی بخوای اینجا هست از مانتو گرفته تا لباس راحتی🤩 🟣 تا لینک و حذف نکردم سریع عضو کانالش شو تا از تخفیف های آخر هفتشون جا نمونی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1537999137Cb973c5bf69
هفته‌ی سختی رو گذروندم. از یک طرف الودگی هوا و آنفولانزا از طرف دیگر گردن‌درد و سی کیلو سبزی اجباری برا مامان.. بنده‌ی خدا فکر می‌کرد همه جمع می‌شیم به کار و نمی‌فهمیم چی‌شد. زد و زینب هم مریض شد. وقتی مامان تلفنی بهم گفت سبزی خریده و نمی‌دونه حالا چی‌کار کنه روم نشد بهش بگم آخه مادر من! شما که می‌دونی توانت مثل سابق نیست. چرا بدون هماهنگی با ما سفارش دادی.. چون خودش که از سرفه‌های من فهمیده بود حالم بده به اندازه ی کافی صداش ناراحت و مستاصل بود. گفت:«زینب هم مریضه.. کاش نمی‌خریدم. چقدر اشتباه کردم» گفتم:«عیب نداره .. حالا یه کاریش می‌کنیم» ولی فقط خدا از دلم خبر داشت. عزا گرفته بودم با این وضع چطوری برم کمک.. تازه دست تنها! علی هم بدتر از من حالش خوش نبود. سین اول سرفه رو می‌کرد تا ته شاهنامه می‌رفت. دوتا قرص انداختم بالا و یه سلوکسیب هم روش تا گردن درد اذیتم نکنه. شال و کلاه کردم تا خونه‌ی مامان. شکر خدا شوهر زینب، داده‌بود سبزی‌ها رو پاک کنند. دور و بر نه ده شب، سبزی‌های پاک کرده به دستمون رسید. نا نداشتم برم حیاط بشورم. حسین هم که طبق معمول هی غر می‌زد به جون مامان:« آخه کی قورمه می‌خوره که سبزی خریدی؟» حالا خودش اولین نفریه که سر سفره کاسه‌ی قورمه رو خالی می‌کنه‌ها! ولی خب.. به قول خودش، حسینه و غرغراش! مامان که به اندازه‌ی کافی عذاب وجدان داشت گفت:«فاطمه گردنش درد می‌کنه. مریض احوال هم هس. پاشو برو سبزی‌ها رو بشور خیر ببینی» خیرندیده دوباره شروع کرد:«من بشورم؟ مگه من سبزی‌شورم؟ اصلا شما که نمی‌تونی سبزی بشوری چرا باقی بچه‌هاتو به زحمت انداختی؟ اینهمه آدم سبزی آماده می‌گیرن خب شما هم بگیر..من نمی‌شورم. مسخره‌شو درآوردن» علی وسط سرفه‌هاش هی سر تکون می‌داد برام که تحویل بگیر داداشتو! منم تو دلم می‌گفتم تو بدتری😏 یه دهنت رو ببند عزیزم به حسین گفتم و رفتم تو حیاط. شلنگ آب رو انداختم تو لگن سبزی‌ها که علی اومد تو ایوون:«تو چرا داری می‌شوری با این حالت؟» گفتم:«پس کی بشوره؟» اومد شلنگ رو ازم گرفت و با اخم و تخم گفت:«« برو تو.» گفتم:«« نمی‌خوادخودم می‌شورم.» اشاره کرد که تو برو تا حسین تو رودربایستی من بیاد کمک. تو این بکش بکش‌ها حسین سر رسید. با یک‌من عسل نمی‌شد بخوریش! داد زد سرم که:«تو عقل تو‌ سرت نیس؟ مگه دکتر نگفته نباید کار کنی؟ این شوهر عتیقه‌ت هم که پول عملت رو نمی‌ده. پاشو برو خودم می‌شورم» علی شلنگ رو مثل اسلحه گرفت طرفش که:« تو‌ جیب ما رو نزن نمی‌خواد حرص خواهرتو بخوری» حسین کم نیاورد:«برو بچه اعصاب ندارم.. برو تو تا سینه‌پهلوت نیفتاده گردن ما» خلاصه من‌و انداختند تو‌ خونه تا مثلا سبزی‌ها رو بشورند. مامان رو پا بند نبود. هی می‌رفت هی میومد می‌گفت:«این پسره فقط داره آب اسراف می‌کنه. شستن بلد نیست» رفتم ایوون دیدم بله.. حسین یک مشت سبزی از لگن در میاره شلنگ رو می‌گیره روش به علی می‌گه:« حله داداش! تمیزه!» علی می‌گفت:«بابا حسین این پر گِله» پریدم تو حیاط که:«حسین هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟» مامان از اون‌ور داغ دلش تازه شد:«این کاراش همین‌جوریه. شرتی شرتی کار می‌کنه» حسین شلنگ رو انداخت تو لگن. آب شتک زد بیرون. علی اعتراض کرد که:«هو! خیسمون کردی » حسین گفت :«اصن به من‌چه. طلبکارن از آدم» رفت تو اتاقش. به علی گفتم:«فعلا دست نزن. سبزیش پر از گله. باید خیس بخوره» علی که لرزش گرفته بود گفت پس من می‌رم خونه. من تو دلم یک تو روح خودت و اون معرفتت گفتم و به گرمی بدرقه‌اش کردم. یک ربع بعد با سلام صلوات رفتم سراغ سبزی‌ها. تشت دوم بودم که حسین بیرون اومد. عذاب وجدان بیخ گلوش رو چسبیده بود. اومد کمکم. می‌خواست به همون روش خودش بشوره که جلوش در اومدم و بهش طرز درست شستن سبزی رو یاد دادم. اونم هی تو این فاصله غر غر می‌کرد که «اگه تو هی خودشیرینی نکنی مامان از این کارا نمی‌کنه» بهش گفتم:«آخه تو که داری کمک می‌کنی چرا با غرغر اجرتو زائل می‌کنی» گفت:«من همینم. مدلمه. اصن غر نزنم حس می‌کنم بقیه ازم سواستفاده می‌کنن.» گفتم:«خب مامان طفلی حرص می‌خوره.» در اومد که:« نه بابا! اون سری برا خونه تکونی غر نزدم مامان نگران شده بود که نکنه معتاد شدم.» سبزی‌ها را ریختیم تو پارچه‌ای که رو طناب بسته‌بودیم و رفتیم خونه، دم بخاری. از سرما و دولا راست شدن گردن دردم بیشتر شده بود. دماغم کیپ و سرم درد می‌کرد..غصه‌م شده بود واسه فردا.. حالا اون‌همه سبزی رو باید خرد می‌کردیم و سرخ می‌کردم... ماجرای فرداش رو بعدا می‌نویسم. الان دست و بالم داغونه..
مجله قلمــداران
جشنواره خرمایی هیوا از امروز تا اول ماه مبارک رمضان 🔴روی تمام خرماهای ارگانیک هیوا #هلیله #خاصویی
سلام عزیزان🌺🌱 فقططط ۲ روز مونده تا پایان جشنواره عیدانه هیوا😍😍😍🎉🎉🎉🎉 اگه هنوز نمیدونی چه خبره؛ یه سر به کانال هیوا بزن😌😊 https://eitaa.com/hivahome
توپ خرما کنجدی ؛ بسته عیدانه که روی سفارشات بالای ۱۰ کیلو گذاشته میشه😍😍😍😍🎁🎁🎁🎁🌺🌺🌺
مجله قلمــداران
#مقیمی_لایف هفته‌ی سختی رو گذروندم. از یک طرف الودگی هوا و آنفولانزا از طرف دیگر گردن‌درد و سی کیل
خب بریم سراغ باقی ماجرا! شب رو با نکن این صبح طلوع تموم کردم و آفتاب در نهایت بی‌شرمی در اومد و ما رو انداخت تو معذوریت بلند شدن.‌ از اونجا که مسکن و آدولت‌کلد خورده بودم نا نداشتم از رختخواب بلند شم. وقتی چشم باز کردم دیدم مامان هی با عصا اینور اونور می‌ره و زیر لب چیزی می‌گه. عصبی بود. از اون مدلا که پخ می‌کردی می‌زد زیر گریه. نشستم رو تشک و به زور دماغم رو کشیدم بالا.. کیپ کیپ بود. نفسم بالا نمیومد. تو دماغی گفتم:«سلام چی شده؟» با دست اتاق حسین رو نشون داد که:«هر چی بهش می‌گم برو سبزی‌ها رو بیار تو تا من با دستگاه خرد کنم گوش نمی‌ده» وقتی یاد نصیحت‌های دیشبم افتادم به این نتیجه رسیدم که جدی‌جدی حسین آدم بشو نیست. می‌خوادا ولی نمی‌شه. دکتر هم بردیمش. می‌گن بذارید این روزهای باقیمانده‌ی عمرش تو‌ حال خودش باشه. صبحونه‌ی بی‌مزه‌مو خوردم‌و چند تا از اون فین‌های گوش‌کر کن کردم تا بتونم برم سراغ کارام. طفلی مامان این سری چون کارش بهم گیر بود موقع فین کردنم فحش نداد. همیشه از شدت ناراحتی و‌ چندش تف می‌کنه تو دستمال و یه «مرده‌شور اون فرهنگی رو ببرن که تو قراره با داستان یاد مردم بدی» بارم می‌کنه!😂 انگار تقصیر منه مفم همیشه پره! خلاصه! کجا بودیم؟ آها.. پاشدم رفتم خودم سبزی‌ها رو لگن لگن آوردم خونه تا مامان بریزه تو سبزی‌خرد‌کن. مامان دلش از حسین پر بود:«پسره‌ی بی‌چشم‌و رو تا تو رو می‌بینه خودش‌و می‌کشه کنار.. این دختره هم که از وقتی شوهر کرده مدام مریضه. الان خانواده‌ی شوهرش فکر می‌کنن ما دختر مریض دادیم بهشون! نمی‌دونم چشم نظره چیه؟ چه غلطی کردم سبزی سفارش دادم. یه بار نشد من از این کارا کنم همه با من همراه باشن. خدا هیشکی رو زمین‌گیر نکنه. مگه من تا دو سال پیش محتاج شماها بودم؟ خودم تنهایی سی کیلو سبزی می‌خریدم پاک می‌کردم سرخ می‌کردم.. تازه بسته بسته می‌دادم بهتون!» راست می‌گفت بنده‌خدا... سبزی و پیازداغ و خمیر فلافل و شوید و نعنا و بادمجون‌کبابی هممون با مامان تأمین بود.. هنوزم هست.. به ما هم رو نمی‌زد. یهو زنگ‌ می‌زدیم حالش رو بپرسیم که می‌گفت:«« آره سبزی خریدم شستم..» از هیچ‌کس توقع کمک نداشت. دلم سوخت.. با خودم گفتم یعنی مامان چندبار تو اون شرایط خودش رو می‌خورده که چرا بچه‌هام نمیان کمکم؟ چرا ما اینقدر بی‌انصاف بودیم؟ گفتم:«بابا غصه نخور. تو اصلا چی‌کار داری به حسین؟ من هستم دیگه.» بغض کرد که :«آخه تو با این وضعت؟» با خنده گفتم:« دو تا چپر چلاغ افتادیم تنگ هم. یجور ردیفش می‌کنیم» دم ظهر زینب زنگ زد. با خوشحالی برداشتم. گفتم لابد می‌خواد بیاد کمک. از سبزی پرسید. مامان بهش گفت:« فاطمه شسته. الانم حالش خوب نیس. اگه بهتری پاشو بیا کمکش. گناه داره» زینب ولی هنوز تب داشت. می‌گفت نا نداره بیاد. مامان با ناامیدی شروع کرد سبزی‌ها رو‌ کم‌کم ریخت تو دستگاه.. یک‌هو دستگاه خاموش شد!😣 هی اینور اون‌ور کردیم. حسین آچار پیچ‌گوشتی آورد. درست شد ولی سبزی‌ها رو ریش می‌کرد. حسین از اینور غر می‌زد:«همین‌و می‌خواستی؟» مامان از اون‌ور جواب می‌داد:« از بس که تو نه آوردی تو‌ کار» دیگه کم مونده بود مامان گریه‌اش بگیره. من گفتم:«بابا نهایت خودمون خردش می‌کنیم حرص خوردن نداره که» مامان ولی می‌دونست لاف می‌زنم. نه من بلد بودم نه خودش دست و بال داشت. ساعت نزدیک دو بود. کلی سبزی خرد نشده تو آشپزخونه نگامون می‌کرد. مامان بغ کرده بود زو صندلی‌. منم یه سری سبزی دیگه رو که دوباره سفارش داده بودیم می‌شستم. زنگ‌ خونه زده شد. در و وا کردیم دیدیم زینبه😃 یعنی از فرط خوشحالی دلم می‌خواست بغلش کنم. طفلی دلش طاقت نیاورده بود با همون حالش اومده بود کمک. تا اومد انگار همه‌چی اسون شد. به قول مامان قدمش سبکه. یکهو سبزی خرد‌کن درست شد. آشپزخونه جمع شد. سبزی‌ها رو ریختیم تو تشت و گذاشتیم رو شعله ‌های حیاط و با هم حرف زدیم و هم زدیم... کاری که فکر می‌کردیم تا یک شب طول بکشه پنج و نیم شش غروب تموم شد! محمدمهدی برامون چای دم کرد و علی با یک جعبه کیک اومد خونه.. نشستیم کنار هم تو ایوون. جاتون خالی چای خوردیم و کیک. مونده بود بسته‌بندی سبزی‌ها و شستن تشت‌ها که همیشه کار حسینه. زینب نماز مغرب رو‌ خوند و رفت خونه. منم رفتم شستنی‌ها رو شستم و خونه رو‌ جارو کردم تا مثلا وقتی برگشتم خونه کاری نمونده باشه. ولی نمی‌دونم چرا یک‌دفعه بدنم خالی کرد. بوی سبزی رفته بود تو سینوسام و اوضاعم بی‌ریخت‌تر شد. کت و کولم هم اینقدر درد می‌کرد که نمی‌تونستم دستم رو ببرم بالا.. سرم از درد داشت می‌ترکید.. علی شبونه رفت برام منتول و اسپری بینی خرید. دلم نمی‌خواست مامان بدونه حالم چقدر بده. ولی چاره‌ای نداشتم جز اینکه بمونم همونجا. چون واقعاً پاهام نمی‌کشید برم خونه.