مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_95 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دلم گرفته! عین خری که افتاده تو
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_96
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
نشستهام لبهٔ حوض. دلم میخواست آب داشت و انعکاس ماه را میانداخت توی چشمهام.
اما هیچ جای زندگی من شبیه این فیلمهای عاشقانهای که هر شب میبینم نیست؛ حتی این حوض کمآبِ لجن بسته. امشب از همیشه تاریکتر است و باد خودش را میسابد لای برگ درختها.
داشتم پویا را هول میدادم. هربار که میرفت بالا غشغش میخندید. آنقدر شیرین که من هم خندهام گرفته بود. اگر به خودم بود دلم میخواست تا صبح فردا هولش بدهم و صدای خندهاش را بشنوم ولی چند بچهی دیگر توی صف بودند. یکیشان خیلی نق میزد. با پدرش آمده بود. معذب شدم. سرعت تاب را کم کردم و در گوش پویا گفتم:« بسه دیگه مامان. نوبت بقیهس.»
توی ذوقش خورد. بند کرد که دوباره دوباره..
یکی از مادرها بدتر از من اعصاب نداشت. با لحن بدی گفت که«پسرجون بیا پایین دیگه! تاب رو که نخریدی!»
نه که فقط به همین بسنده کند، پشتبندش هی آمد.. هی آمد.. حرصم گرفتهبود. در جوابش گفتم :«مثل اینکه شما از دخترتون هولترید؟ داره میاد پایین دیگه»
ولکن نبود. مدام هم نگاه میکرد به آدمهای اطراف که چمیدانم! لابد ازشان تایید بگیرد.
آقایی که پشت سرم بود پسرش را گذاشت روی تاب و آهسته لب زد که ولش کن.. محلش نده.
خودم هم حوصلهی کلکل نداشتم. دست پویا را گرفتم و رفتم سمت چرخ و فلکی. سوارش کردم و توی ذهنم یک دعوای حسابی با زنه راه انداختم. پویا که رفت بالا دوباره خندید. یکی بغل گوشم گفت:« گل پسرتون انگار از ارتفاع خیلی خوشش میاد»
همان مرده بود که بچهاش را نشاند روی تاب. هم قد و قوارهی محسن. چهارشانه. به تیپ و قیافهاش میخورد مدیر بانکی، مدیر شرکتی چیزی باشد. از این تیپهای رسمی!
نمیدانم چرا جای اینکه اخم کنم و عقب بروم لبخند زدم. شاید چون زیادی صورتش متعهد و امن به نظر میرسید.
گفتم:«آره عاشق پروازه»
گفت:«آرزوی بیشتر پسرا همینه. منم تو بچگی دلم میخواست خلبان شم»
نگاهم را از صورت پویا تکان ندادم ولی هنوز لبخند داشتم. میترسیدم بیادبی باشد.
دیگر با من حرفی نزد. ولی داشت پسرش را راضی میکرد سوار شود.
«ترس نداره بابا.. نگاه کن! ببین چقدر دوستت داره اون بالا میخنده»
داشت با انگشت پویا را نشان میداد. احساس کردم باید پسرش را نگاه کنم. باید چیزی بگویم.
با لبخندی که از جنس لبخندهای خودم نبود دست کشیدم رو موهای فر پسرش:«عزیزززم.. از چرخفلک میترسی؟»
بند سویشرتش را انداخت زیر دندان و چسبید به باباش.
رو کردم به مرده که پس همه پسرها عاشق پرواز نیستن!
خندید و سر تکان داد. پسر بچه شروع کرد به بلبلزبانی:«من پرواز دوس دارم. ولی سوار چرخفلک نمیشم»
باباش پرسید:«چرا خب بابایی؟»
«چون خطرناکه. ممکنه بیفتم»
خوشم آمد. رو کردم به پدرش و از روی تحسین گفتم:«که آفرین پس بحث ترس نیست. محتاطه پسرتون.»
روز بعد برای بچهها بستنی خرید. معذب شدم ولی روم نشد دستش را رد کنم. توی دلم گفتم سری بعد جبران میکنم. همین کار را هم کردم. پویا و پسرش با هم شدند همبازی.. این از سرسره بالا میرفت، آن یکی هلش میداد. اسم پسرش مهیار است. مهیار اسماعیلی! دو سه ماه کوچکتر از پویاست. مادرش پزشک است و بیشتر وقتش را در مطب میگذراند. آقای اسماعیلی هم معاون مالی یکی از بانکهای دولتی است. ظهرها که مادره میرود مطب، او بچه را ضبط و ربط میکند. یکروز وقتی داشتند بچهها بازی میکردند بیهوا از زندگیاش گفت. از اینکه چقدر حالش با مهیار خوب است و گاهی وقتها که از زندگی خسته میشود به او فکر میکند.
من هم بیادبی کردم و پرسیدم با کار خانمش مشکلی ندارد؟
جواب داد نه.. بعد هم شروع کرد به تعریف کردن از خانهداری و شوهرداریش..
«خانومم خیلی تو این زندگی سختی کشید. پابهپام جلو اومد برای پیشرفت. زن و شوهر باید همین باشن دیگه. ما با هم درس خوندیم. با هم پیشرفت کردیم»
موبایل توی دستم میلرزد. جرأت ندارم نگاهش کنم!
تو این یک ماه روزی نبود که با نگاه دنبالش نگردم. عادت کردهبودم ببینمش و حرفهایش را بشنوم. همیشه سر وقت میآمد. از دور با انگشت پویا را نشان مهیار میداد و لبخندزنان نزدیک میشد. سربهزیر و محترم سلام میکرد و با دستهای روی هم گذاشته عقب میایستاد.
هیچوقت هیچ سوالی از زندگیام نپرسید. اینکه شوهرم کجاست؟ چندتا بچه دارم یا کجا زندگی میکنم.. همیناش را دوست داشتم. ولی اشتباه کردم شمارهام را دادم بهش. به زور خودم را راضی کرده بودم ازش تقاضای وام قرضالحسنه کنم. او هم شمارهام را خواست تا خبرم کند.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_95 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دلم گرفته! عین خری که افتاده تو
باد میوزد و نمیدانم بوی لجنی که بلند کرده از من است یا این حوض! قلبم هی میریزد پایین و باز به زور خودش را سرپا نگه میدارد. صفحهی گفتگو را بالا پایین میکنم. تا دیشب این پیامهای رسمی و کوتاه ترسناک به نظر نمیرسید ولی الان...
بلند میشوم. از گوشی میترسم! میگذارمش لب ایوان و خودم گوشهٔ دیوار کز میکنم.
محسن کجاست ببیند زنش چه دستهگلی به آب داده؟ منعش را کردم سر خودم آمد. خدا هم در جا جوابم را داد. امروز دیر کردهبود. چنان غمی نشست توی سینهام که یک لحظه از خودم ترسیدم. اصلا حواسم به پویا نبود. دستش را گرفته بودم ولی چشمهام دنبال یک مرد چهارشانهی مذهبی با کت و شلوار رسمی میگشت. یکهو از راه رسید. از دهانم در رفت بلند گفتم:« اومد» پویا رد نگاهم را گرفت و رسید بهشان. دستم را ول کرد دوید پیش مهیار. زنی هم در درون من دوید سمت مرد. نفسم برید. چشمم سوخت. به ثانیه نکشید آن پسره که انگار مامور خدا بود پویای طفل معصوم را از سر راهش هل داد. سرش خورد به الاکلنگ. دلم دارد میترکد. حالم از خودم به هم میخورد. من داشتم توی ذهنم به محسن و زن آقای اسماعیلی خیانت میکردم. من دلبستهی کسی شده بودم که مال من نیست.
پا تند میکنم طرف خانه. نور کم ایوان هال را یک نموره روشن کرده. پناه خوابیده کنار دیوار. امروز باهاش بد تا کردم. سرش داد کشیدم. همه چیز را انداختم گردنش. او اما اینقدر آقا بود که خم به ابرو نیاورد. تازه عذرخواهی هم کرد. دو زانو مینشینم کنار تشکش. اشکهام بند نمیآید.
شانهاش را تکان میدهم. چشم باز میکند. انگار میترسد که زودی مینشیند.
دستم را میگذارم روی صورت داغم:« دارم دق میکنم.. اگه دیگه نیاردش چی؟»
با کلافگی دست میکشد به سر و صورتش. یک پا را تا میکند و دست میاندازد دورش:«مگه دست خودشه؟ میاره.. برو بگیر بخواب.. برو کم بشین فکر و خیال کن »
آرام نمیگیرم:«چطوری بخوابم؟ بچم الان معلوم نیس چه حالی داره.»
«پیش غریبه که نیس. یارو باباشه. شک نکن هواش رو داره»
«پناه تو رو خدا زنگ بزن بهش»
چشمهاش را درشت میکند:«زنگ بزنم چی بگم آخه؟»
«بگو پویا رو بیاره.. تهدیدش کن. بگو مادرش داره دق میکنه»
زل میزند بهم. مثل اینکه حرفم پرت و پلا باشد! بیحوصله شانهام را میگیرد:«پاشو.. پاشو برو بخواب تا فردا خودم درستش میکنم»
بیقرارتر میشوم:«نمیتونم.. دارم دیوونه میشم. دلم شور میزنه»
«آخه چه دلشورهای؟ بابا پویا خوابه الان. بذار تا صبح شه زنگ میزنم، میرم دنبالش »
«دیگه اون بچه رو نمیاره.. ندیدی دم در چی گفت؟ »
نمیفهمد! هیچکس حالم را نمیفهمد. قبل از اینکه صدای هقم بلند شود میروم توی حیاط.
صفحهی گوشی روشن میشود. از لب ایوان برش میدارم. کاش جای آقای اسماعیلی او بود. دستم میخورد به پیامش و باز میشود:«عذرخواهم.. نگرانم کردید. اگر ممکنه من رو از حال پویا باخبر کنید»
دیگر مجبورم جواب بدهم. سرد و سنگین مینویسم:«به خیر گذشت»
کاش میشد برای یکی که امن است و مجرد، برای یکی که مال خودم باشد حرف میزدم، گریه میکردم.. برایش میگفتم چقدر از محسن دلم خون است. چقدر دلتنگ بچهام هستم. گوشی را خاموش میکنم و خودم را بغل میگیرم.
الهی من بمیرم برای بچهام. دیشب سرش داد کشیدم. گفتم از فردا دیگر مادرت نیستم! چرا گفتم؟ آخر کدام مادری به خاطر چند خط ساده روی در و دیوار اینطوری حرف میزند؟ هرچند اگر خانهی خودم بود شاید تا این حد ناراحت نمیشدم. آمدیم اینجا، شدیم سربار یک عدهی دیگر. تیشرت و شلوارش روی طناب تکان میخورد. آخ کجایی دلبرکم.. مادر بمیرد برات! سرت میسوزد؟ نکند تب کرده باشی؟
«فردا تکلیفت رو باهاش یکسره میکنم»
پناه است. مینشیند کنارم. زل میزنم به ماه کاملی که لای ابرها گیر افتاده. صدای چیریک فندکش بلند میشود. کاش اینجا سیگار نکشد. کاش ولم کند به حال خودم. با فندکش بازی میکند:
_ نجابت هم حدی داره.. قرار نیس ما بخاطر نون و نمک سکوت کنیم طرف روشو زیاد کنه که!
لحنش کفری است. مطمئنم پای حرفش میایستد. ولی چرا جای اینکه دلم خنک شود میترسم؟
چرا هنوز بهم بر میخورد کسی اینطوری در موردش حرف بزند؟
«من فقط.. پویا رو میخوام»
دود سیگارش بلند میشود:«تو هم یه چیزیت میشهها؟ چند ماهه ویلون و سیلونی؟ نمیخوای تکلیفو مشخص کنی؟»
چیزی نمیگویم.
«خب یک کلمه بگو چیکار میخوای بکنی ما هم تکلیفمون رو بدونیم»
حق دارد. آمدهام اینجا مزاحمشان شدم. چه کار کنم؟ چطور بگویم مستأصلم؟ راه به جایی ندارم!
فقط میگویم ببخشید.
قاتی میکند:«چی رو ببخشید؟ بهت میگم این چه زندگیایه برا خودت درست کردی؟ اگه قصدت زندگیه باهاش حرف بزن، شرط بذار اگه هم چیز دیگهس قائله رو ختمش کن»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_95 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دلم گرفته! عین خری که افتاده تو
نگاهش میکنم:
«پویا چی؟اگه ازم بگیردش چی؟»
شانه بالا میاندازد:« مگه شهر هرته. بچه تا زیر هفت سال با مادره»
غم دنیا خراب میشود روی سرم. پس بعد از هفت سالگی چی؟ دو دستی تقدیمش کنم؟
ته سیگارش را میاندازد زیر پا و با دمپایی فشار میدهد:«البته نظر منو بخوای محسن بچهی خوبیه.الان فقط افتاده سر لج. یه چی بپرسم؟»
سرم را تکان میدهم که بپرس.
«خداوکیلی فقط موضوع سر شراکتش با اون بهرامیه یا چیز دیگهای هم هس؟»
کاش هیچوقت این سوال را نمیپرسید. سرم را میگذارم روی زانو و آهسته اشک میریزم.
شانهام را فشار میدهد و با یک آه بلند میگوید:«درست میشه.. غصه نخور»
هی برام حرف میزند. نصیحتم میکند. از ماجرای خودش و دلتنگی علی میگوید. ناگهان صدای زنگ گوشیاش بلند میشود. با هول نگاهش میکنم.
گوشی را از جیب شلوارش بیرون میآورد و با تعجب زل میزند بهم:«شوهرته»
جواب میدهد. دلم میافتد پایین. چشمهام تار میشود. حالی بین شوق و ترس دارم.
مکالمه اش زیاد طول نمیکشد. فقط میگوید بله و باشه..
لبخند میزند:«پویا رو آورده»
لخ لخ دمپایی را میکشد روی موزاییک ها و میرود سمت در. صدای سلام گفتن پویا را میشنوم. دلم میخواهد جیغ بزنم. دلم میخواهد پابرهنه بدوم طرف در.
گوش تیز میکنم:«دستت چیشده؟»
نکند بچه چیزیش شده که با خودش آورده؟
میروم پشت پردهی در میایستم. پابرهنه و آشفته..
یکهو پرده کنار میرود و پویا با سر بانداژ شده جلو میآید.
محکم بغلش میکنم. صورتم را فشار میدهم روی شانهاش و بو میکشمش.
«الهی من قربونت برم.. الهی من دورت بگردم.. کجا بودی مامان؟»
با هیجان عین مردها شروع میکند به تعریف:«بابایی دستش اوفتی شد. داد زد. گلیه کلد. من جیش نکلدم ولی..»
شلوارش را نشان میدهد:«ایناهاش. بیا خودت ببین»
تنش داغ است. صورتش سرخ..
صدای لیلا از روی ایوان میآید:«چشمت روشن! دیدی بالاخره اومد؟»
صورتم را میچسبانم به صورت پویا. بله.. آمد.. خدا من را بخشید. بچهام را پس داد.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋
لینک پیام ناشناس👇
https://daigo.ir/secret/12539884
لینک تالار گفتگو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
یه موضوعی هست که قبلا اینجا در موردش حرف زدیم ولی باز سر بعضی قسمتها بعضیها میان توی ناشناس و یک چیزهایی مینویسند ادم میمونه چی بگه؟؟
مثل این نمونه👇
عزیز دلم اینطور داستانها نوشته میشه تا چشم و گوش ما نسبت به حجاب وحفظ حریم خانوادههامون باز بشه و زندگیهامون مستحکم شه. نه اینکه دچار شک و وسواس شیم و همه رو با یک چوب برونیم!
سری قبلی هم گفتم اگر کسی واقعا میدونه روحیهی خوندن بعضی قصهها رو نداره نخونه. چرا سوختی به روحت میرسونی که مناسب شرایطت نیست؟
هزار و یک دلیل برای مشکلات اورولوژی آقایان هست. یعنی چی که من شک کردم به شوهرم ؟😐
پس شناخت خودتون چی میشه؟
یا طرف اومده میگه من دیگه آرامش ندارم.. مدام دارم نوجوونم رو چک میکنم. بابا کجا دارید میرید با این سرعت؟
بعد میگم ما جوگیریم ناراحت میشید😅
شما فقط وظیفه داری یک سری پروتکلها رو رعایت کنی. دیگه اینکه فلانی با چه چشمی به توی محجبه که حواست همهجوره به رفتار وظاهرت هست نگاه میکنه ربطی بهت نداره.
خودش میدونه و خداش.
تو زمانی مسئول نگاه مریض عدهای هستی که رعایت حیا و عفاف نداشته باشی.
پس سر جدتون اینقدر بابت یک داستان شلوغبازی در نیارید. بچسبید به زندگیتون
قدر داشته هاتون رو بدونید.
مردهای کج خلق ولی نظر پاکتون رو تکریم کنید و واسه هدایت بچه هاتون، متوسل شید به ائمهی اطهار.
اونها رو بیمهی اهل بیت کنید.
خودمون که عرضهی تربیت این نسل رو نداریم حداقل دلمون گرمه خاندان الهی هواشون رو دارند.
پس دیگه نبینم از این پیامها بدیدها.
افتاد ؟
بیاین هر شب سوره مزمل بخونیم. حتی اگه قرآن راه دستت نیست یا حوصله نداری، بذار صوتش تو خونه پخش شه.
بعد از دوهفته میایم اینجا در مورد تغییراتی که تو این مدت رخ میده تو زندگیمون حرف میزنیم..
من که شک ندارم اتفاقات خوبی میوفته برا دل و دینمون..
پایهاید؟
از امشب یه نیت کن و یه قراری با امامزمان بذار.
خصوصا اونهایی که احساس خوشبختی نمیکنند.
بعد شروع کن به خوندنش.
1_1575037375.mp3
8.19M
⠀
⠀ ⠀⠀⠀
سوره مزمل 🌺🌺🌺
✍به برکت تلاوت این سوره
برای مسائل زیادی گره گشايی
واقع ميشود.
لطفا از امروز حتما تو خونه با صدای بلند پخش بشه
قرار هر روزمون✅
https://eitaa.com/ghalamdaraan
هدایت شده از Sky
سلام و عرض خداقوت خدمت خانم نویسنده که این زاویه از یک رابطه زناشویی معیوب رو هم برامون به قلم در آوردند.
لحن پروانه همیشه درصدی از شرمندگی و کمبود اعتماد به نفس در خودش داره که منشأ اصلیش، سختی های زندگی قبل و منت هایی هست که محسن و شاید خانوادش به خاطر حمایت مالی به سرش گذاشتن.
محسن آدم عجول، عصبی و متوقعی هست و این خصلت ها باعث شده پروانه هرگز نتونه باهاش هم صحبت بشه و درد دل کنه و نیاز های عاطفیشو برطرف کنه.
برای خانم ها گوش شنوا بودن همسرانشون خیلی کمک بزرگی هست تا اگر حتی از زندگی مشترکشون راضی هم نیستن، به بیراهه کشیده نشن.
پروانه خیلی پاک زندگی کرده و متوجه هست که کارش ( کشش به مردی دیگر) اشتباه و گناهه. حتی تفاوت نگاهش با محسن نسبت به حادثه شکست سر پویا گواه این هست. محسن این اتفاق رو حالگیری از سمت خدا و نوعی لجاجت میدونست در حالی که پری به عنوان امداد الهی و فرشته نجات برای جلوگیری از گناه بهش نگاه کرد.
متاسفانه در شرایط سختی که پری داره طبیعیه که وابسته بشه و دلخوش شه از حضور مردی که ویژگی های جذابی مثل تعهد، قدرشناسی و احترام در وجودش هست. پروانه به شدت تنها و منزوی هست و تکیه گاهشو از دست داده و در آستانه لغزش قرار داره.
شیطان بسیار ظریف و حساب شده عمل میکنه و از جایی وارد میشه که انسان فکرش هم نمیکنه. الکی نیست که کنترل نگاه ، محدود کردن ارتباط و همصحبت شدن با نامحرم، رعایت عفت و حیا در پوشش و رفتار و ... در شرع و دین ما هست و بهشون تاکید شده. چون ارتباط با نامحرم خطرناک ترین عاقبت رو میتونه در پی داشته باشه.
ان شاءالله که خداوند ما رو برای چشم بهم زدنی به حال خودمون رها نکنه.
مجله قلمــداران
بسماللهالرحمنالرحیم
چندخط برای دیروز؛ سالروز ازدواج شما و پیامبر(ص)
به زنی فکر میکنم که شرکت بازرگانی داشت؛ در روزگاری که دخترها زنده به گور میشدند.شما که مردها را به کار میگرفتید و با آنها قرارداد مضاربه امضا میکردید.میتوانم تصور کنم.محمد را صدا زدید که به بازار حُباشَه بفرستید.محمد با آن چشمهای سیاه عربی آمد.گوشه تالار معاملات ایستاد تا قرارداد را مهر کنید.شما با همان جبروت همیشگی آمدید و اشرفیهای کنار دستارتان سکوت تالار را شکست.زیر چشمی محمد جوان را پاییدید.نفسی عمیق کشیدید.سینهتان پر شد از عطری مرموز که مردم مکه از آن بو میفهمیدند محمد از کوچهای گذشتهاست.نور از دریچه روی محاسن محمد میتابید و دلرباترش میکرد.شاید دلنگران بودید که میسره را هم با او به تهامه فرستادید.تاریخ نویسان نوشتهاند برای هر معامله قراردادی جداگانه با او میبستید.هر بار میکشاندیاش به دفتر کارت و متحیر بودی از حضور نجیب و امیناش...این تکنیکهای مدیریت منابع انسانی را چطور بلد بودید که پیامبرمیفرمود: بهتر از خدیجه کارفرمایی را با کارمند خود نیافتم؛ چراکه هرگاه من و همراهم باز میگشتیم پیشکشی از غذا که آن را برای ما پنهان داشتهبود در نزد او مییافتیم.
هربار محمدجوان از جُرَش برگشت به او شتری دادی و باز هر دو از هم راضی،نقشه معامله بعدی را کشیدید.میسره به شما گفت که تکه ابری از مکه تا بیتالمقدس بر سر این یتیم قریش سایه انداخته بود.شما مطمئن شدید این دل تپیدنها و دلنگرانیها برای هر سفر که او را میفرستید تا بازگردد؛ بی دلیل نیست.از طبقه دوم خانه او را که سوار شتر بود به نفیسه نشان دادید. محمد از سفر به مکه بازگشتهبود و شما دل آسوده شدید.
میسره گفت که محمد
زیر درختی در نزدیکی صومعهای نشسته بود.راهبی پرسید:
_مردی که زیر این درخت نشسته کیست؟
_ مردی قرشی از مکه
راهب سر تکان داده بود:
_هرگز! در زیر این درخت جز پیامبری ننشستهاست.
دلتان از این زمزمهها، توی دستتان افتاد. میفهمم.
به او بیش از تاجران دیگر دستمزد میدادید. مبادا سودایی کارفرمای دیگری شود.دل از دست دادی و راز سر به مهر به عالم سمر شد و شما شدید مادر فاطمه ما...
و یکی از پس از دیگری آن ثروت که در اقتصاد جمع شده بود در فرهنگ خرج شد.تا محمدی که بعثتش برای مکارم اخلاق بود از شعب ابیطالب بگذرد و به فتح مکه برسد.
شما در اقتصاد،فرهنگ،امنیت؛ هر سه ضلع حکومت محمد موثر بودید.
خدیجه کبری!خاتون مکه! چه خوشبختم من که شما را دانستم.زنی که اقتدارش به لطافت گره خورد.زنی که دل پیامبری را برد.
معصومه امیرزاده
@ghalamdaraan
ble.ir/join/FrR3bVfmmo
923K
امشب دارم با صدای حلما داستان گوش میدم.
چقدر خوانشش روون شده
دیگه باید محمدمهدی رو بازنشسته کنم😉
ای تو روحت ایتا که قابلیت کامنت گذاری نداری
پاشید بیاین بله حرف بزنیم چند دقیقه
ble.ir/join/FrR3bVfmmo
هدایت شده از مجله قلمــداران
1_1575037375.mp3
8.19M
⠀
⠀ ⠀⠀⠀
سوره مزمل 🌺🌺🌺
✍به برکت تلاوت این سوره
برای مسائل زیادی گره گشايی
واقع ميشود.
لطفا از امروز حتما تو خونه با صدای بلند پخش بشه
قرار هر روزمون✅
https://eitaa.com/ghalamdaraan