eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سید ابراهیم؛ سلام مرد بزرگ؛ می‌گویند وقت خداحافظی است. اما مگر نه اینکه شهادت آغاز زندگی‌ست؟ پس سلام بر تو شهید جمهور. و سلام بر همراهانت در آغاز این سفر. سلام بر امام نمازهای هر ظهر جمعه. سلام بر مرد دیپلماسی عزت، و صدای کودکان غزه در سازمان‌ملل. سلام بر استاندار عاقبت به خیرمان. سلام ویژه تر به مردان گمنام لباس سبز. سیدجان، سفر به سلامت. سلام ما را به عموقاسم هم برسان. بدانید که شما آتش گرفتید اما ما سوختیم. گلستان گوارای شما، و داغِ فراقتان سهم ما. این مرخصیِ اجباریِ شیرین نوش جانتان. کار زیاد است و رجعت نزدیک. این اشک ها که می‌بینید نگرانتان نکند. اینها اشک ناامیدی نیست. اشک شکست نیست. اشک نگرانی برای فردا نیست. هنوز قامت ما مثل سرو بلند است. ما حتی، ایستاده می‌گرییم. ایستاده می‌میریم. این اشک ها فقط اشک دلتنگی و غبطه است. ما ننشستیم و نمی‌نشینیم. ما هم مثل شما مرد میدانیم. ما به فرمان پدرمان امیرالمؤمنین، قدم هایمان را محکم برمی‌داریم. دندان‌ها را بهم فشرده‌ایم. جمجمه هایمان را به الله سپرده‌ایم. اگر شما رفتید، ما هنوز هستیم. به رسم ابراهیم، بت شکنیم. به سبک قاسم، فدایی ولایتیم. نه تهدید دشمن‌ها سستمان می‌کند، نه کنایه منافق‌ها، نه خنده لاشخورصفت‌ها. دستمان به قبضه شمشیر، چشممان به دهان سیدعلی است. در هر زمان و هر جبهه‌ای ما گوش به فرمانیم. ما از زندگی شهدا مشق کرده‌ایم. در این راه، خدا ما را تسلیم امر می‌خواهد. بی سر و جان می‌خواهد. گاهی حتی با تن سوخته می‌خواهد. پس نه از سر بریده می‌ترسیم نه تن سوخته. که "شهادت هنر مردان خداست". @ghalamdaraan
یار عقیله هر کوچه و خیابانی را که نگاه کنی پرچم سیاه می‌بینی. انگار شهر، رخت عزا پوشیده. هر چند قدم یک ایستگاه صلواتی برپاست. از هر گوشه کنار صدای سوز نوحه به گوش می‌رسد. یکی از دل زینب می‌گوید، یکی رقیه، یکی حر، یکی عباس. گاه از اولاد حسن(ع) می‌خوانند و می‌نالند، گاه از اکبر و اصغر حسین(ع). با اینهمه روضه اما، حرف های نگفته زیاد است. روضه های نخوانده. از تمام ۷۲ تن. از تک تک زنان و کودکان حرم. از قصه‌ی حج ناتمام و عرفه، تا منزل های سرراه. از تَلّ تا علقمه و گودال. از نینوا تا کوفه و شام و شام و شام. اما این چند خط روضه، نه از شهداست، نه از آب و نه زینب. روضه روضه‌ی تسکین دل زینب است. روضه‌ی شاهد گمنام کربلا، سُکَینه. دختر پیر شده‌ی جوان حسین.
یار عقیله می‌گوییم سلام بر حسین و بر "ارواح التی حلت بفنائک". یعنی جان‌هایی که حل شدند در حسین. فنا شدند در حسین. که نام حسین بماند و نام آنها برود در حاشیه. بروند زیر سایه نام حسین. اگر از من بپرسید، سکینه هم حل شده در زینب است. شاگرد مکتب زینب است و وارث صبر زینب. شریک مصائب بنت علی‌ست. از سرزمین وحی تا کربلا منزل به منزل آمده و دیده. مهر حسین را با جان نوشیده. اصغر را در بغل گردانده و صدبار دلش آب شده از خنده هایش. روحش پر کشیده با شیرین‌زبانی‌های رقیه. به تبع استاد، لا حول و لا قوه خوانده پشت قد و بالای اکبرش. این اوصاف نه در روایتی آمده و نه مقتلی. اما مگر می‌شود دختر باشی و عاشق پدر نباشی؟ مگر ممکن است خواهر باشی و جانت بند برادر نباشد؟ که عموهایت پسران ام‌البنین باشند و دلت قرص نباشد؟ زیر سایه عباس باشی و نمیری برایش؟
یار عقیله دختر که باشی عاشقی. از بدو تولد مادری. دختر که باشی تازه می‌فهمی سکینه کیست. کافیست چشم ببندی و قفس خیالت را باز کنی. با صدای قافله همراه می‌شوی. هرم گرمای صحرا را حس می‌کنی. اما هنوز در سایه ای. فکرت می‌رود پی رخ ماه عباس. بی اراده فکر می‌کنی نکند آفتاب صورتش را بسوزاند؟ کمی پرده را کنار می‌زنی. خورشید بی امان صورتت را می‌سوزاند. دل دل می‌زنی، اما رویت نمی‌شود به عباس بگویی صورتش را بپوشاند. دلت نمی‌آید پرده را بیاندازی. تو در سایه باشی و عمو در آفتاب؟ نگاهت کمی آن‌طرف تر به قامت محمدی اکبرت می‌افتد. وسواس به جانت نیشتر می‌زند. نکند لیلا و ان یکاد نخوانده باشد؟ بسم‌الله نگفته، دستی پرده کجاوه را می‌اندازد. ندیده هم می‌دانی کسی جز چهار پسر ام بنین نیست. آخر اینها امانت دار حرم حسین اند. از هم پیشی می‌گیرند تا آب توی دلت تکان نخورد. از ذهنت می‌گذرد: خار به پای یک کدامشان برود می‌میرم...
یار عقیله دست تقدیر کشان کشان می‌بردت به نینوا. آفتاب عمود می‌تابد. آب در خیمه‌های بنی‌هاشم کمیاب شده. اصغر بین تو و رباب و عمه زینب دست به دست می‌شود. خوب گوش کنی صدای اذان اکبر را می‌شنوی. با هلهله دشمن درآمیخته. اینهمه اشتیاق به قتل آل محمد برای چیست؟ فکری از درون خردت می‌کند: اگر اذان مغرب را اکبر نگوید چه...؟
یار عقیله چند ساعت نه، چند هزار سال می‌گذرد. یک حرم مانده و یک عباس و حسین. صدای خش برداشته اصغر عذابت می‌دهد. از مردان محرمت مانده همین طفل و عمو و پدر. و دلت که خون است برای برادر بیمارت. یک علی دیگر، که هرچه به غروب نزدیک می‌شود، باری نامرئی شانه هایش را خم می‌کند. و تو می‌دانی که این سنگینی بار امامت است. همان، کار تو و زینب را برای نگه داشتنش در خیمه سخت تر می‌کند. عمه می‌گوید مصلحت است، صبر کن. اما خودش بین خیمه و تل و میدان می‌دود. تو نیز تمام روز در پی اش دویده ای. مضطر و مصیبت‌زده. بابا حسینت گفته خدا می‌بیند. خدا اکبرِ اصغر شده ات را میان عبا می‌بیند. خدا سرو های شکسته‌ی ننه ام‌البنینت را می‌بیند. قاسم قد کشیده‌ی عموحسن را می‌بیند. حتی اگر عمه در خیمه بماند، باز خدا پسرانش را روی دستان بابا حسینت می‌بیند. نه فقط خدا، که کائنات هم، همگی چشم شده اند و این سرزمین پر بلا را می‌نگرند. نگاه عباس اما، نگرانت می‌کند. او دیگر جز مشک خالی و گریه اصغر و فریاد العطش کودکان چیزی نمی‌بیند و نمی‌شنود. می‌دانی نبود عباس تازه آغاز داستان یتیمی توست. می‌دانی بابا دلش گرم وجود عباس است. از خیمه می‌روی بیرون. زبان به لب های خشکیده‌ات می‌کشی مبادا عمو رد عطش بر چهره‌ات ببیند. حقه‌ات کارساز نمی‌شود. عباس مشک برمی‌دارد و می‌رود که می‌رود...
یار عقیله هوا دارد تاریک می‌شود. دست به کمر شکسته‌ات می‌گیری و پی کودکان هراسان در صحرا می‌گردی. فرمان عمه است. هنوز وقت عزاداری ات نیست. هنوز باید کمک زینب باشی. جمع کردن دانه های تسبیح پاره‌ی آل‌هاشم وظیفه توست. بازوهایت زیادی سبک شده‌اند. شاید جای خالی اصغر به چشمشان آمده. سوزش دستت نمک می‌زند به زخم قلبت. یادت می‌آورد لحظه ای را که بوی دود از خیمه بلند شد. هراسان دویدی. رقیه را دیدی که دامنش الو گرفته بود. و برادری که داخل خیمه آتش بر تنش افتاد. عمه زینب که پر کشید سمت رقیه، دویدی به بالین برادر. این سوزش دست، یادگار خاموش کردن لباس برادر است. عمه زینب نگاهش مانده پی خیمه های نیم‌سوز. دلواپس تنها حجت مانده از آل محمد. خیالش را راحت می‌کنی که طفلان معصوم را برمی‌گردانی. تا بتواند برگردد. تا مبادا شمشیر عریان و بی‌تاب دشمن سینه آخرین مرد اولاد علی را بدرد. صدای ناله ذرات عالم را می‌شنوی. شاید اشقیا ساز و دهل می‌زنند که اینطور کر شده اند. دنبال دورترین دانه تسبیح می‌روی و با خود واگویه می‌کنی: اینک منم و دنیای بی حسین... بی عباس... بی اکبر.
یار عقیله نگاه می‌گردانی بین کاروان شترهای بی جهاز. به دردانه های آل الله که هراسان روی آن مرکب های ناامن نشانده‌ای. نه پسران ام‌البنین بودند و نه اکبر و قاسم و عون و محمد. تو بودی و زینب و هزاران هزار نامحرم و اهل حرم. حالا همه سوارند جز تو و عقیله. دستت را می‌گیرد و فرمان می‌دهد که سوار شو. و مجبوری اطاعت کنی از دختر علی. دلت اما، آن غریبی را تاب نمی‌آورد. نگاه زینب به قتلگاه را تاب نمی‌آورد. قامت خمیده و بیمار تنها برادر و تنها پناهت را تاب نمی‌آورد. و صدای زنگوله شترها بلند می‌شود...
-الله اکبر... می‌ایستم به نماز. گاهی با توجه و گاه بی‌حواس. فکرم در هزار وادی می‌چرخد. بی‌فکر قنوت می‌گیرم:"اللهم عجل لفرج مولانا صاحب الزمان..." تازه در سلام ها حواسم جمع می‌شود. تمام که شد، از خودم حرصم می‌گیرد. خیره می‌شوم به پنجره. نصف آسمان سرمه‌ای و نصف دیگر روشن‌تر است. فکرم می‌رود پی ذکر ناخودآگاه قنوت. از نوجوانی به این ذکر عادت کرده‌ام. انگار برایم واجب است. مثل حمد و رکوع و سجده. حواسم جمع باشد یا نه، زبان می‌گوید. آفتاب کم کم سرک می‌کشد به شهر. نمی‌دانم کی خواب است و کی بیدار. اما می‌دانم امروز هم تو نیامدی. می‌دانم از طلوع های بی تو، بیزارم. دلم خودش را دلداری میدهد: شاید فردا... کاش که فردا...! آسمان چند رنگ، تق تق تسبیح، بوی مهر تربت، سجاده فیروزه‌ای، و شهری که بیدار می‌شود؛ خیالم می‌جنبد... افسار اسب وحشی خیال رها می‌شود. می‌دود و می‌دود. دور می‌شود از این زمان. اسب خیالم وحشی‌ست، اما نجیب. حواسش به دلم هست. برای تسلی می‌دود. در خیالم، تو آمده‌ای. دنیا یک جور دیگر شده. تمام جهان ملک توست. در خیالم، سالها به دردت خورده‌ام. فرزندانم به دردت خورده‌اند. در خیالم، پیرزنی روی سجاده‌ای فیروزه‌ای قامت بسته. حواسش پرت شیطنت بچه‌ها قنوت گرفته است:"اللهم عجل لفرج مولانا صاحب الزمان..." شاید از میان بچه‌ها یکی‌شان دست به قلم باشد. شاید این ذکر بی هوا را شنیده باشد و بنویسد:" پیران ما رسم عاشقی بلدند مولاجان. اثبات عشق، انتظار است. پیرانمان به انتظار کشیدن خو کرده‌اند. حتی اگر حواس‌پرتی بیاید سراغشان، وصال را فراموش می‌کنند، انتظار را نه." اسب خیالم، خرامان و بی‌عجله برمی‌گردد. دلم تنگ خیالی می‌شود که رفت. امن یجیب می‌گیرم. سوز دل، نیشتر می‌زند به چشمم. بعد از امن یجیب، جز ذکر فرج نمی‌خوانم. اصلا قرارم با "تو" همین است. هروقت می‌گویند: این دعا، این شب، این روز، حتما یک دعای مستجاب دارد، فقط این ذکر را می‌خوانم. به خیال خودم، مقابل خدا زرنگی می‌کنم. بیماری و گرفتاری و حاجت‌های دیگر چه اهمیتی دارند؟ من می‌خواهم دعای مستجابم تو باشی. زیرلب می‌خوانم:"او می‌آید... تکیه به دیوار حرم می‌زند... او می‌آید قدم به چشمان ترم می‌زند... او می‌آید، درد همه خلق دوا می‌شود... او می‌آید قبله‌ی ما کرب و بلا می‌شود... او می‌آید... او می‌آید..."