یار عقیله
#پردهسوم
دختر که باشی عاشقی. از بدو تولد مادری. دختر که باشی تازه میفهمی سکینه کیست. کافیست چشم ببندی و قفس خیالت را باز کنی. با صدای قافله همراه میشوی. هرم گرمای صحرا را حس میکنی. اما هنوز در سایه ای. فکرت میرود پی رخ ماه عباس. بی اراده فکر میکنی نکند آفتاب صورتش را بسوزاند؟ کمی پرده را کنار میزنی. خورشید بی امان صورتت را میسوزاند. دل دل میزنی، اما رویت نمیشود به عباس بگویی صورتش را بپوشاند. دلت نمیآید پرده را بیاندازی. تو در سایه باشی و عمو در آفتاب؟ نگاهت کمی آنطرف تر به قامت محمدی اکبرت میافتد. وسواس به جانت نیشتر میزند. نکند لیلا و ان یکاد نخوانده باشد؟ بسمالله نگفته، دستی پرده کجاوه را میاندازد. ندیده هم میدانی کسی جز چهار پسر ام بنین نیست. آخر اینها امانت دار حرم حسین اند. از هم پیشی میگیرند تا آب توی دلت تکان نخورد. از ذهنت میگذرد: خار به پای یک کدامشان برود میمیرم...
#اسمانویس