eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
پرده اول: از حرم شاهچراغ آمدیم بیرون؛ دختری از روبه‌رو با یک بغل نرگس آمد. رنگ موها و ناخنش هم‌رنگ گلبرگ‌های توی دستش بود. به ما که رسید دسته گل را گرفت سمتمان. گفت: ممنون که هستید. بعد به همسرم گفت:« به لباس شما معتقدم » از من خواست برایش دعا کنم... پرده دوم: برای ساعت ۲۱:۴۵ دقیقه بلیط هواپیما داشتیم. نه و بیست دقیقه رفتیم کارت پروازمان را بگیریم. پشت سرمان چند نفر بی‌روسری ایستاده بودند. متصدی کارتمان را نداد. گفت زمان تمام شده! اصرار کردیم. کوتاه نیامد. گفت دیگر به کسی بلیط نمی‌فروشیم. صدای عقبی‌ها هم در آمد. دیدم که از پشت سر بهش اشاراتی شد. ذهن گزیدم و لب برچیدم تا مبادا قضاوتی کرده باشم. گوشه‌ای رفتیم و نا امیدانه به گیت چشم دوختیم. زن‌هایی که پشت سرمان بودند رفتند به طرف سالن پرواز..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای هشتم بایدها: فکر نکن باید همیشه خوب باشی. باید همیشه درجه یک باشی. بالاخره لازم است گاهی وقت‌ها اطرافیان آن روی بی‌اعصاب‌مان را ببینند تا وقتی خوبیم قدرمان را بیشتر بدانند. معنی ندارد همیشه دستپختت عالی باشد. یک بار که غذارا سوزاندی تازه می‌فهمند تا حالا دنیا دست کی بوده! ادامه دارد.... م.رمضانخانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای نهم برچسب زدن: اگر یک اشتباهی کردی به خودت برچسب نزن. نگو من بازنده‌م. نگو همیشه خراب می‌کنم. مثلاً اگر با ماشین چپ کردی، بازنده نیستی، فقط کمی چپ کردی! نهایت چندماهی باید اضافه کار بایستی. یکم هم زیر بار قرض می‌روی. شاید دوسه هفته‌ای لت‌وپار روی تخت بیمارستان بیوفتی. و اصلا معلوم نیست مثل سابق شوی. همین. بزرگش نکن لطفاً! ادامه دارد.... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای دهم سرزنش: اِلیس می‌گوید خودت را برای کاری که مسئولش نیستی سرزنش نکن. جناب اِلیس این مورد را توی ایرانی‌ها پیدا نمی‌کنید! کلا ما هیچ وقت مقصر چیزی نیستیم. مثلا اگر لیوان را روی زمین گذاشتیم، یک نفر پایش خورد و لیوان افتاد، ما مقصر نیستیم! آن شخص کور است. حالا اگر همان لیوان بخورد به پای خودمان، آن شخص بیشعور است که این لیوان را گذاشته جلوی پای ما! ادامه دارد... م. رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
نتیجه‌گیری: وجود هرکدام از این خطاها در فرد، زندگی شخصی و اجتماعی‌اش را به فنا می‌دهد پس حتما جدی بگیرید و با تمرین اصلاحش کنید. البته ما ایرانی‌ها استثنا هستیم. ما در هر شرایطی چای می‌ریزیم و درحالی که شبکه تلویزیون را عوض می‌کنیم، سربالا می‌اندازیم: _ایشالا هیچی نمیشه! کلا بخشِ پذیرش ما شدیداً اتصالی دارد. مثلا خود من دیروز مشاوره داشتم. دکتر گفت دچار خطای شناختی هستی. خیره شده بودم به دلستر هی دی روی میز. رنگ لیمویی، روی زمینهٔ طوسی خوب نشسته بود. مثل روسری جدیدی که خریدم! بی حواس گفتم: _نه. برداشتی که من از حرف ایشون کردم خطای شناختی نبود! نه اینکه دکتر قند خونش از این اعتمادبه‌نفس بالای من افتاده باشدها، نه! قطعا نگاه من قدرت داشت که دست دراز کرد و کمی دلستر ریخت توی لیوان پلاستیکی. کف سفید تا نیمه‌های لیوان بالا رفت. _همین که نمی‌پذیرید قضاوت نادرست داشتید خودش خطای شناختیه. کف پایین رفت و مایع روشن، ماند ته لیوان. نمی‌دانم دقیقاً از کجا لیموترش برداشت و چلاند توی دلستر. گفتم: _نه جداً خطای شناختی نیست! من طبق حرفی که طرف مقابلم زده دارم صحبت می‌کنم پس قطعا درست میگم. لیوان را توی دست گرفت و گرد چرخاند: _پس... پس... پس... همین نتیجه‌گیری‌ها یعنی خطای شناختی. خیره به دستش فکر کردم حتماً آقای دکتر دچار خطای شناختی نوع اول نیستند که فقط یک ته لیوان، از دلستر را می‌خورند. یا شاید هم زیادی پولدار هستند و باقی دلستر برایشان مهم نیست. شک ندارم پراید هم سوار نمی‌شوند. البته که من اهل قضاوت و برچسب زدن نیستم! پایان م.رمضان‌خانی
سلام بچه ها نیت کنید ساعت ۱۱ فال می‌گیرم
4_5960672213160954634_1.m4a
854.7K
😭😭😭😭 دکلمه: نه که چون دخترمه‌ها ولی نمی‌دونم چرا هر وقت صداش‌و گوش می‌دم ناله ام هوا می‌ره.. می‌رم تو حال و هوای مدینه.. می‌رم تو اون کوچه تو اون خونه بین بهترین آدم‌های دنیا که همه گوشه‌ای کز کردند و دارند با ناباوری به تن بی‌جون یک نگاه می‌کنند.
استاد مداحی‌مون می‌گفت حال مجلس عزا به صدای مداح نیست به دردیه که ترسیم می‌کنه اگه روضه‌خون خودش درد رو نفهمه نمی‌تونه مستمع رو منقلب کنه.. حلمای عزیزم.. کاش من هم یک روز بتونم مثل تو درد مادرم رو بفهمم...😭😭😭😭😭😭 کاش من هم مثل تو پاک بودم..
مجله قلمــداران
#ف_مقیمی #فقط_همین_یک‌بار
چشمم به در خشک شد تا بیاید. نه خودش آمد نه خبرش! روزها می‌زدم اخبار، شب‌ها می‌زدم به گریه زاری! قاب عکسش را از سر طاقچه برمی‌دارم. می‌گیرم جلو جلو‌ صورتم. چشم‌هام دیگر مثل قبلاً سو ندارد. دکتر می‌گوید آب‌مروارید داری. نمی‌گویم ندارم ولی همه‌اش بخاطر این است که زل زدم به در. این دکتر مکترها اگر زمان یعقوب نبی هم بودند یک عیب و ایرادی از تاری چشم پیغمبر خدا در می‌آوردند. حاجی چندبار خواست خانه را عوض کنیم. گفت اینجا کلنگی است. لوله‌‌کشی‌هاش خرج دارد. گفتم الا و بلا نه! اینقدر اینجا می‌مانیم تا علیرضا برگردد. اول‌ها چیزی نمی‌گفت. کوتاه می‌آمد ولی این اواخر هم به دخترها هم به خودم می‌گوید مخ مادرتان معیوب است. یا من را ببرید تیمارستان یا این را. حالا نه اینکه واقعاً واقعنی بگویدها.. پیر شده. دست خودش نیست. جوان هم بود همچین اعصاب درست و درمان نداشت. چه برسد به الان که هشتاد و خورده‌ای سالش است. قاب را جلو عقب می‌کنم. این عکس را بیست شهریور سال شصت و چهار گرفت. برا مدرسه‌اش می‌خواستند. تابستان‌ها موهاش را بلند می‌کرد. دوست داشت مثل دایی‌اش پشت مو بگذارد. ولی تا یک کم در می‌آمد فصل تمام می‌شد و مجبور بود کله‌اش را از ته بزند. سر همین از مدرسه بدش می‌آمد. می‌گفت پسرها را زشت می‌کند! پاهای خشکم را جمع می‌کنم. قاب را می‌گذارم روی زانو. مثل همان روزی که از مدرسه آمد و سرش را گذاشت روی پام: «ننه.. وحید رفته جبهه» دست کشیدم روی سر کم‌مویش. خوشم می‌آمد تیزی نوک مو‌هاش به دستم بخورد. « آره مادرش بم گف. خدا رحم کنه به دلش» چرخید. چانه‌اش را بالا داد. زل زد توی چشم‌هام. دلم لرزید. «ننه.. منم برم؟» اخم کردم. دو دستی سرش را هل دادم:«حرف مفت نزن! بیشین پای درس و مقشت. آقات بفهمه خون به پا می‌کنه» نشست مقابلم. به دست و پام افتاد:« تو راضیش می‌کنی» یک پام را تا کردم و دستم را گذاشتم روش. با قهر ازش رو گرفتم:«من به گور بابای صداّم خندیدم» پرید طرفم. قلقلکم داد:«اینکه خوبه پ بخند.. بخند.» اینقدر قلقلکم داد که خنده‌ام گرفت. دستم را گذاشت لای دست‌هاش:« تو رو به فاطمه‌ی زهرا بذار برم» قسمم داد به کسی که ازش رودربایستی داشتم. سینه‌اش را عقب دادم. رو ترش کردم:« بچه حرف مفت نزن! فک کردی اردوئه؟ » بعد پشت سر‌ هم از بلاهایی که ممکن است سرش بیاید گفتم. همه را.. هر چه که می‌دانستم و نمی‌دانستم الا شهادت.. دلم رضا نمی‌داد حتی حرفش را بزنم. گفت:«تو بذار من برم قول می‌دم هیچ کدوم از اینایی که گفتی سرم نیاد» گفتم:«من طاقت دوری‌تو ندارم» بغلم کرد:«فقط همین یه بارو.. بعد قول می‌دم بی‌رضایتت هیچ جا نرم.» دامنم را از زیر پا جمع کردم و ایستادم. او هم سریع بلند شد. با اخم گفتم:«منم بخوام آقات نمی‌ذاره» قاب را بلند می‌کنم و می‌چسبانم تنگ سینه‌ام. سی و پنج سال است که ندیدمش. کاش دم رفتن بهش نگفته بودم فقط همین یک‌بارها.. https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac