#روزنوشت
#او_و_دخترش
من و دخترم، او و دخترش نشستهایم و منتظریم کارمان راه بیفتد، دخترش موهای #کراتینه اش را دور شانهاش ریخته و یک #روسری کوچک روی موهایش طوری نشانده که از پشت و جلو کاملا بیرون باشند. مادر اما #چادر پوشیده و با حجاب کامل نشسته است.
طبق ناخودآگاه عاشقم که #کودک و #نوجوان را از هر نوعش میپرستد، با دخترک حرف میزنم. میگوید تولد 20 سالگیاش شده و میخواهد مژه بکارد و عکس بگیرد تا یادگاری بماند. میگویم چقدر نوجوانطور است چهرهات، از آنها که اصلا پیر نمیشوند. محجوبانه میخندد و به واقع حجب و حیای دخترانه دارد و چهرهای که از همان نگاه اول دوستش دارم.
مادرش وارد صحبت میشود با لحنی که ارتعاش دارد و هنوز نمیدانم چرا... میگوید قرار بود به مناسبت تولدش کلیپ درست کند و در اینستاگرام بگذارد اما دسترسی نداریم و مجبور است فقط عکس بگیرد. به شکل و شمایل محجبه #مادر این حرفها نمیخورد اما چیزی نمیگویم و دوباره با #دختر جوان مشغول صحبت میشوم. حتی خندیدنهایش محجوبانه است. میگویم وارد بهترین دهه زندگی داری میشوی خوش به حالت... میگوید برای همین میخواهم تولد متفاوتی بگیرم. داریم با هم حرف میزنیم که مادر با صدایی که همان ارتعاش عجیب را دارد میآید وسط کلاممان و میپرسد دختر شماست؟! میگویم بله... میپرسد چه رشتهای میخواند و بعد ابراز حیرت میکند از پاسخی که میشنود و هنوز نمیدانم چرا... بعدتر با صدایی که حالا دیگر کاملا مرتعش است و چشمانی که حتی مردمکش دارد تکان میخورد، میگوید به زودی سرنگون میکنیم اینهارا و از شرشان راحت میشویم. برای لحظاتی میمانم و بعد خیلی عادی میگویم هرچه خدا بخواهد و خیر باشد!
با عصبانیتی که ربطی به آن جمع و فضا و دوستی چنددقیقهای من و دخترش ندارد، صدایش را بلند میکند و میگوید من آدم معتقدی هستم اما از دخترم خواستهام حجابش را بردارد و به خیابان برود تا اینها سرنگون بشوند. با لبخند میپرسم چطور معتقد هستید اما از دخترتان این را خواستهاید؟! میگوید بخاطر گرانیها، اختلاسها، دروغگوییها... میگویم اینها که گفتید قبول اما چرا دخترتان باید حجابش را بردارد؟... میگوید به نشانه اعتراض... میگویم حکم خدا چه ربطی به خطای مسئولین دارد؟ میگوید جواب خدا را خودم میدهم مشکلی نیست اما اینها باید ادب شوند. میپرسم با برداشتن #حجاب دختر شما اینها ادب میشوند؟ صدایش را بلندتر میکند و میگوید بله هرکاری میکنم که اینها ادب شوند و بعد حرفهایی میزند که نوشتنش را هم دوست ندارم و عجیب است که دخترک 20 ساله در تمام این مدت محجوبانه نگاهش به پایین است. بغضم میگیرد برای دختری که هنوز #حیا دارد هنوز #عفیف است و هنوز یاد نگرفته صدایش را بلند کند.
دوباره سر صحبت را با دخترک باز میکنم و میگویم ان شاء الله جشن بعدی جشن دوتاشدنت باشد #خوشگل خانوم... لبخند محجوبانهای میزند و مادرش غرشوار میان کلامم میآید و میگوید عروسش نمیکنم تا وقتی که از این کشور بفرستمش برود و آنجا هرکاری که خواست بکند...دخترک همچنان در سکوت است و مادر دارد با صدای بلند به #حاکمیت بدوبیراه میگوید و من این میان دلم میخواهد دخترک زیبا را در بر بگیرم و از چنگال مادری که عقدههای فروخفتهاش را دارد سر دخترک جوانش جبران میکند و اصلا نمیدانم چگونه مادر شده است، بیرون بیاورم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann