eitaa logo
قلمزن
486 دنبال‌کننده
715 عکس
122 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
چندروزیست که برگهای زرد و نارنجی درخت شاتوت کف حیاط را پر کرده‌اند، قرار بود بگذاریم بمانند تا پاییز بی‌وقفه در حیاط عاشقی کند، صدای "فاطمه" گفتن پدر را که می‌شنوم پشت شیشه می‌روم، همسرش را صدا می‌زند، ( گفتن‌هایش را دوست دارم، یاد پدر را برایم زنده می‌کند) صدا می‌زند "فاطمه بیا کمک کن سرم گیج داره و چشمام سیاهی میره" نگاه میکنم دارد با همان پاهایی که به سختی راه می‌روند، برگهای حیاط را جارو می‌کند، قبل از آنکه فاطمه‌اش برسد خودم را می‌رسانم جارو را به سختی میگیرم، نمی‌دهد و شرم دارد، التماس میکنم و میگیرم و مشغول می‌شوم،مادر شهید می‌آید و ابراز شرمندگی می‌کند،می‌خواهد جارو را بگیرد، نمی‌دهم می‌گویم گذاشته بودیم بمانند، فقط همین، می‌گوید همسایه برگهارا خواسته تا برای خودش رنگ مو بسازد! و با همان زانوهای دردمندش می‌نشیند و برگهایی که در کیسه زباله بزرگ میریزم مرتب می‌کند و زوائدش را می‌گیرد! نگفته برایمان سخت است، نگفته خودتان بیایید و ببرید،نگفته رنگ موی شما که واجب نیست،فقط کار مردم را راه انداخته،درست مثل همیشه، و ما به این سلوک پدرانه و مادرانه عادت کرده‌ایم! ف. حاجی وثوق @ghalamzann
هرگاه را می‌دیدم... 🌱 @ghalamzann
من اما وسط همه‌ی حلاوت‌های موکب و بچه‌ها و پیرزن‌ها و همه و همه، دلم برای سوخت، دخترک کلاس ششمی زبل و زرنگی که موهایش حنایی بود و از روستاهای قوچان آمده یود. رنگ صورتش سبزه قشنگی بود، از آن مدل‌ها که زمینه طلایی دارند انگار و آفتاب‌سوختگی ناشی از مسیر پیاده‌روی هم نتوانسته بود روی زیبایی صورتش اثر بگذارد. دور هم که نشسته بودیم قرار شد هر کسی بگوید از صبح که بیدار می‌شود چه کارهایی انجام می‌دهد، فقط فاطمه بود که ساعت ٨ صبح بیدار می‌شد، کارهای خانه را می‌کرد، غذا درست می‌کرد و تا ساعت ۵ در خدمت خانه بود، بعد می‌رفت کمی با دوستانش در روستا وقت می‌گذراند و باز برمی‌گشت و دختر خانه می‌شد، اما دلم برای این بخش زندگی فاطمه نسوخت، چرا که دختر توانمند روستایی بود و از هر انگشتش هنری می‌چکید. صحبت درس و مدرسه که شد، فاطمه گفت معلوم نیست بتواند وارد دبیرستان شود، پرسیدم چرا؟ گفت برای دبیرستان باید بروند قوچان و معلوم نیست پدرش اجازه بدهد. گفتم یعنی دخترها وارد دبیرستان نمی‌شوند؟ گفت فقط آنها که اجازه داشته باشند، پرسیدم درست چطور است؟ گفت خیلی خوب، ریاضی نمره خوب می‌آورم، گفت ما در کلاس با پسرها می‌نشینیم، قاسم درس نمی‌خواند، نمره نمی‌گیرد اما مدرسه مجبور است به همه نمره بدهد، گفت قاسم قرار است به دبیرستان برود! گفتم فاطمه باید بروی، باید درست را بخوانی، حداقل دبیرستان را تمام کن، قول بده! با خجالت لبخند زد و گفت باید ببینم چطور می‌شود. روز آخر هم که داشتند می‌رفتند، دلم قرار نداشت بغلش کردم و گفتم فاطمه قول بده که به دبیرستان می‌روی، این شماره من، نشد زنگ بزن، قول بده که زنگ می‌زنی... با خجالت فقط گفت خیلی شما را دوست دارم و خداحافظی کرد و رفت! و من دلم برای فاطمه خیلی سوخت... ✍ ف. حاجی وثوق @ghalamzann