eitaa logo
قلمزن
486 دنبال‌کننده
715 عکس
122 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
- عمه جووون! - بعععله - آبخوری مدرسه‌مون لولو به هلو شده😍 - چی شدهههه؟! 😳 - لولو به هلو دیگه 😍 - یعنی چی خب🧐 - عمممه جوووون 😒 - واقعا نمیدونم یعنی چی😢 - یعنی زشت بود خوشگلش کردند😄 - چرا نشنیده بودم تا حالا پس🙄 @ghalamzann
هم شبهای اعتکافِ بچه‌ها آسمان تا صبح، سفید بارید هم شب احیای نیمه شعبان بچه‌ها بچه‌ها یعنی همه‌ی نوجوان‌هایی که در مساجد شهر بودند و بچه‌های آن مسجد در دل آن منطقه محروم یا بقول بعضی‌ها محله من به این بارش رحمت الهی اعتقاد دارم و به نوجوان‌ها هر شکل و طیفی که باشند خواه دنیا خرافه بپندارد خواه توهم من این اعتقاد قلبی را دوست دارم و شک ندارم نوجوانی که در این عصر و زمانه‌ی سخت و پر از فرصتِ خطا به مسجد پناه می‌آورد حتما آن بالا آبرویش متفاوت است! الحمدلله علی کل نعمه... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
یک بار در جمع دختران باران و یک بار در جمع دختران شب احیای نیمه شعبان در منطقه محروم، شدم کسی که و اصرار دارد رأی ندهد! از شیطنت‌های بعضی‌هایشان که بگذریم، که همان ابتدا گفتند خب رأی ندهید😅 اما بعد آن چنان مستدل و قوی شروع به قانع کردن من نمودند که حقیقتا خجالت کشیدم، خجالت کشیدم از اینکه بخشی از جامعه همچنان این نسل را کودکانی می‌پندارد که قوه تشخیص ندارند، دور از عقلانیت عمل می‌کنند و یا هر چیز دیگر، در آن دورهمی‌ها، دهه هشتادی‌ها و بویژه دهه‌نودی‌ها طوری با من حرف می‌زدند که با همه لجاجتی که داشتم، دهانم بسته مانده بود، در این حد که برای دلایلشان مخالفت دیگری را وسط می‌آوردم و باز پاسخ می‌دادند، این بچه‌ها فکر می‌کردند و استدلال می‌آوردند، اسیر سیاسی‌بازی و مصلحت‌اندیشی هم قاعدتا نبوده و نیستند، اما فطرت و عقلانیت خالی از شائبه آنها تشخیصش این بود که باید انتخاب کرد! نه اینکه فارغ از مشکلات باشند، نه! حتی منِ ناخلف یادآوری میکردم که این مشکلات هست و آنها باز دلایل دیگر می‌آوردند. این اولین بار نیست که باورشان می‌کنم و پشت شعور و درک این بچه‌ها نماز می‌بندم...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
تمام دیشبم با شما گذشت با حرفهای و دل‌انگیز شما با دغدغه‌های شما با غصه‌ها و شما با تو که دنبال راه به رساندن دغدغه‌هایت هستی با تو که دلت می‌خواهد دوستانت را بگیری با تو که از خودت و دیگران انتظار انسان بودن را داری با تو که در معرض ازدواج قرار گرفته‌ای و به سراغت آمده‌اند... شما دخترها چشمه‌های هستید که هر وقت می‌جوشید و می‌شوید، اطراف و اطرافیانتان پر از نشاط و روشنی و حال می‌شوند، گفتگو با شما بدون اغراق، و است. آنقدر پر از تصمیم و و خواستن‌های خوب هستید که دلم برای نوجوانی تنگ می‌شود، برای آن روزهایی که به شکل مداوم برای نامه می‌نوشتم و هر روز به انتظار پستچی بودم که برسد و بسته‌های کاغذ پر و پیمان ایشان را بیاورد و چقدر این انتظار دل‌انگیز بود و چقدر خواندن‌شان بارها و بارها تکرار می‌شد و چقدر با دقت آرشيوشان می‌کردم و سال‌های حتی به سراغ‌شان می‌رفتم... قدر این روزهای پر از را بدانید، روزهایی که خیلی‌ها حواسشان است و چشمک‌زن‌ها عزم و همت‌شان را کور کرده‌اند، این سالها، زندگی شما هستند، گلدن تایمی که خیلی‌ها قدرش را نمی‌دانند، آن‌قدر طلایی است که هر حرکتی در آن امتیاز چندین برابری دارد و ده‌ها مرحله شمارا جلوتر می‌برد و برکاتش تا همیشه می‌ماند... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
شب‌های اعتکاف رجب بود، مثل همین شب‌ها، سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم ماه، یعنی درست شب‌هایی که باید دعای مجیر خواند و باید به آغوش امنش پناه برد، از آن پناه‌بردن‌هایی که دورت حصار بکشد و خود خودش مراقب‌ات شود... ساعت آزاد بچه‌ها بود، دخترها گروه گروه شده بودند و داشتند بازی می‌کردند، از مافیا و اسم فامیل و گرگم به هوا و بازی‌های دیگر، وسط شبستان مسجدی که سه شبانه‌روز مقر دوست‌داشتنی آنها شده بود، وسط بازی‌ها و سروصداها یکی گفت خانوم می‌شود بخوانیم؟ گفتم اگر دوست دارید بخوانید، گفت می‌شود دور هم جمع بشویم و بخوانیم؟ پیشنهاد خوبی بود در اصل باید همین می‌شد اما دلم میخواست خودشان بخواهند، آن هم وسط بازی و جیغ و فریادشان، گفتم اگر می‌خواهید چرا که نه، جمع شدند چندنفری، توضیح مختصری داده شد و معنای دلنشین جمله‌ای که تکرار می‌شود، بچه ها شروع کردند اول فقط کوثر می‌خواند، بقیه گوش می‌کردند، اما ملودی زیبای دعا باعث شد همه با هم ادامه بدهند، همخوانی زیبا و آهنگین دعا، با حس استغاثه و التماسی که در خوانش بچه‌ها بود، مغناطیس عجیبی ایجاد کرد، بقیه دخترها هم یکی یکی اضافه شدند، حالا صدای دسته‌جمعی آنها بود که از شبستان مسجد بالا می‌رفت : اَجِرنا مِنّ النارِ یا مُجیر! و بچه‌ها آن شب با این دعا انس گرفتند، این شب‌ها محروم نمانیم از دعایی که معنای حقیقی پناه بردن و سر بر درگاه خداوند گذاشتن است، ملتمس دعا 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک تلاوت زیبا بشنویم با یک صدای دوست‌داشتنی...🥺🌱 برنامه محفل دارد زیبایی‌هایی که از کتاب خدا، کمتر دیده‌ایم یا کمتر توجه کرده‌ایم، نشان‌مان می‌دهد. @ghalamzann
کنار دیوار نشسته‌ام و داریم با یکی از دخترها گپ می‌زنیم، زهرا سادات که از نوجوانان خادم است، می‌آید و می‌پرسد شما می‌توانید با لهجه مشهدی حرف بزنید؟ می‌گویم یک چیزهای اندکی بلدم، می‌گوید می‌شود بیاییم کنار شما با لهجه حرف بزنیم؟ استقبال می‌کنم و می‌آید و نوجوانان زائر هم کم کم می‌آیند و می‌نشینند. می‌گویم حالا که اینطور شد هرکسی با لهجه شهر خودش حرف بزند، از روستاهای قوچان و چالوس هم داریم و از روستاهای تربت و از نیشابور... بچه‌ها اول هی می‌خندند و انگار دارند استنداپ اجرا می‌کنند، اما کم‌کم عادی می‌شود، روستایی‌ها راحت‌تر و با اعتماد به نفس بیشتری حرف می‌زنند و حلقه خوبی شکل می‌گیرد و البته هنوز هستند کسانی که مقاومت می‌کنند مثل مریم که با وجود روستایی بودن تلاش می‌کند لهجه‌اش را مخفی کند و می‌گوید ما معمولی و تهرانی حرف می‌زنیم! تفاوت لهجه‌ها قشنگ است و تلاشی که این‌بار بچه‌ها می‌کنند برای آن‌که بهتر و درست‌تر با لهجه صحبت کنند و ایرادهای هم را می‌گیرند. این برخلاف همیشه است که بچه‌ها از لهجه پرهیز دارند و دوستش ندارند. ساعت خوبی می‌گذرد، دوست‌های تازه پیدا می‌کنیم و بچه‌ها به هم متصل می‌شوند. ✍ ف. حاجی وثوق (موکب زائران پیاده امام رئوف) @ghalamzann
من اما وسط همه‌ی حلاوت‌های موکب و بچه‌ها و پیرزن‌ها و همه و همه، دلم برای سوخت، دخترک کلاس ششمی زبل و زرنگی که موهایش حنایی بود و از روستاهای قوچان آمده یود. رنگ صورتش سبزه قشنگی بود، از آن مدل‌ها که زمینه طلایی دارند انگار و آفتاب‌سوختگی ناشی از مسیر پیاده‌روی هم نتوانسته بود روی زیبایی صورتش اثر بگذارد. دور هم که نشسته بودیم قرار شد هر کسی بگوید از صبح که بیدار می‌شود چه کارهایی انجام می‌دهد، فقط فاطمه بود که ساعت ٨ صبح بیدار می‌شد، کارهای خانه را می‌کرد، غذا درست می‌کرد و تا ساعت ۵ در خدمت خانه بود، بعد می‌رفت کمی با دوستانش در روستا وقت می‌گذراند و باز برمی‌گشت و دختر خانه می‌شد، اما دلم برای این بخش زندگی فاطمه نسوخت، چرا که دختر توانمند روستایی بود و از هر انگشتش هنری می‌چکید. صحبت درس و مدرسه که شد، فاطمه گفت معلوم نیست بتواند وارد دبیرستان شود، پرسیدم چرا؟ گفت برای دبیرستان باید بروند قوچان و معلوم نیست پدرش اجازه بدهد. گفتم یعنی دخترها وارد دبیرستان نمی‌شوند؟ گفت فقط آنها که اجازه داشته باشند، پرسیدم درست چطور است؟ گفت خیلی خوب، ریاضی نمره خوب می‌آورم، گفت ما در کلاس با پسرها می‌نشینیم، قاسم درس نمی‌خواند، نمره نمی‌گیرد اما مدرسه مجبور است به همه نمره بدهد، گفت قاسم قرار است به دبیرستان برود! گفتم فاطمه باید بروی، باید درست را بخوانی، حداقل دبیرستان را تمام کن، قول بده! با خجالت لبخند زد و گفت باید ببینم چطور می‌شود. روز آخر هم که داشتند می‌رفتند، دلم قرار نداشت بغلش کردم و گفتم فاطمه قول بده که به دبیرستان می‌روی، این شماره من، نشد زنگ بزن، قول بده که زنگ می‌زنی... با خجالت فقط گفت خیلی شما را دوست دارم و خداحافظی کرد و رفت! و من دلم برای فاطمه خیلی سوخت... ✍ ف. حاجی وثوق @ghalamzann