#پایان_یک_قصه
آدمها قصههای مختلف دارند
قصههایی که کسی جز خداوند حق ندارد آنهارا ارزیابی کند،
یک آدم میتواند دهها و صدها قصه داشته باشد، قصههایی که درامشان قوت و ضعف دارد، شیبشان بالا و پایین میشود و سیاه و سفید و خاکستری و رنگی رنگی هم میانشان یافت میشود،
قصههایی که پایان دارند و ندارند،
و آنهایی که پایانشان به اصطلاح اهل فن باز میماند، رهایی از دستشان ممکن نیست!
قصهی باز، یک روز شروع شده است و گاهی این یک روز زمان دقیقی ندارد، نمیدانی کی بوده و کجا... اصلا در این دنیا بوده یا جای دیگر... اما شروع شده و همراهت هست تا وقتی که هستی
و هست بودن که پایان ندارد!
اما یک جایی هم بار یک قصه را زمین میگذاری
یکی علتش را میپرسد
یکی اعتراض میکند
یکی تشویقت میکند
یکی گریه میکند
اما یکی هم شاد میشود
و شادیاش را به شکل محسوسی دریافت میکنی
شادشدنش ذهنت را درگیر میکند
کجای کار اشتباه بوده است
کجای راه را غلط رفته بودی
کدام طرف بار را کج برداشته بودی
کجای راه جای کسی را تنگ کرده بودی
یا کدام قسمت قصهات مزاحمت برای دیگری بوده است که این چنین نفس راحت کشیده است
این سوالات خوبند
این چالشها را هرازگاهی لازم داریم
برای آنکه وجودمان غربال شود
راستیها رد شوند
و خطاها بالا بمانند تا برایشان فکری کنیم...
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
*خیبری ساکت است، دود ندارد، سوز دارد*
یک جوان #طلبه #بسیجی را به عنوان فعال فرهنگی اجتماعی برای #هفته_بسیج در برنامه دعوت کردهاند،
یک جوان که زندگی و زمانش را وقف کار جهادی و مسائل عمرانی روستاهای محروم و حل مسائل جوانان کرده است،
نحوه تعامل مجری اما با او دیدنی است،
آن هم در شرایطی که این برنامه هر وقت مهمانش یک مهندس بوده و یا قهرمان ورزشی و یا شاعر و یا هر انسان باکلاس! دیگری،
آن چنان مجری خودش را مرعوب دیده و از پایین به بالا حرف زده که دلت برایش سوخته است،
اما حالا یک جوان محجوب و بیادعا مقابلش نشسته و مجری حتی زبان بدنش گواهی نگاه
بالا به پایین دارد!
تا حدی که جایی آمرانه به او امر میکند
از مادرت تشکر کن...یاد بده به دیگران!
(گویی که با کودکی دبستانی مواجه است
و جوان متواضعانه اینکار را میکند)
جای دیگر مجری میپرسد چقدر پیش خانواده هستی؟ جوان میگوید سعی میکنم روز آخر هفته را باشم و مجری باز با لحنی که کنایه دارد میگوید یک روز... آن هم سعی میکنی باشی!!
(بیآنکه بخواهد یادآوری کند که این و اینها از خانواده میگذرند تا گرهها باز شوند و سفرهها خالی نباشند و کسی بدون سقف نماند و ...)
و باز پایان گفتگو میپرسد اهل ورزش هم هستی؟
و حتما منتظر است جوان بگوید نه وقت نمیکنم اما او میگوید بله ورزش رزمی...
مجری میپرسد چه ورزشی؟ جوان میگوید کیک بوکسینگ و دفاع شخصی... و مجری باز با لحنی که تیز است میگوید خشن هم ورزش میکنی اگر میدانستم وارد صحبت با شما نمیشدم و دست و پایم میلرزید !
(بیآنکه بخواهد یادآوری کند
چقدر خوب که به ورزش هم اهمیت میدهی و...)
و جوان فقط لبخند میزند...
این بخش تمام میشود اما روسیاهیاش میماند برای جماعتی که هرگز نفهمیدند و نخواهند فهمید که اگر امروز نفسی از روی راحتی میکشند و اگر امروز به آب و نانی رسیدهاند یکی و یکیهایی بدون ادعا و بدون توقع همیشه سنگهای سر راه را برداشتهاند،
اما تفکر زاییده از دنیای مدرن همیشه بها را
به آنانی میدهد که رنگ و لعاب و سروصدایی داشته باشند.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
*دیالوگ فیلم #آژانس_شیشهای
#منصور
(این یک نقد سینمایی نیست، بلکه
روایت یک حال خوب و تجربه متفاوت است)
سالن اصلی به شدت شلوغ است و جمعیت روی هم سُر میخورند،
این اولین ساختارشکنی کرونایی در دوسال گذشته است!
مشتاقم بدانم پشت نام #منصور_ستاری چه کسی ایستاده است، یک سرلشکر ارتش که فقط خیابانی را به نامش میشناسم و حالا تیزر و تبلیغ فیلم مرا به سینما کشانده است تا شاید تلخی گس اینروزها را بشورد و ببرد....
حالا فیلم تمام شده و هنوز روی صندلی سینما نشستهام و متوجه گذشت زمان نشدهام و دلم خواسته که هنوز ادامه داشته باشد، کف زدن مردم هنوز تمام نشده خیلیها نشستهاند و انگار نمیخواهند از اتمسفر "منصورزده" سالن بیرون بروند، هوا، هوای نفس کشیدن است حتی در آن ازدحام غبار گرفته متراکم...
گویی اینجا چیزی را لمس کردهاند و کسی را تجربه کردهاند که میترسند اگر بگذارند و بروند این حس خوب را از دست بدهند
"و ازدست دادن همیشه تلخ و غمانگیز است!"
القصه #منصور را بروید و ببینید
از هر طیف و مرام و مسلکی که هستید
منصور حال شمارا خوب خواهد کرد
حال فطرت شمارا
حال دلتنگیهای شمارا
حال قسمتهای خالی شمارا
منصور احیاگر آدمهای ناامید است
آدمهای خستهی این روزها
آدمهای فشل شده و از تلاش افتاده...
و با خودت میگویی وقتی تعریف یکنفر
آنهم در حد همین صدوچنددقیقه،
اینهمه حالخوبکن است،
چرا اینهمه دیر؟ چرا اینهمه کمکاری؟!
منصور یکی از صدها نفریست که ما فقط اسمهایشان را میدانیم
اما آنقدر خوب و دوستداشتنی هستند
که دانستن رسمشان برای راهمان چراغ شوند،
پس چرا کاری نمیکنیم؟
اینها گنجینههای این سرزمینند
اگر کشف و آشکار نشوند در حد دفینه میمانند،
و خسارتش سهم ما و نسل امروز و فردای ما خواهد بود.
ما محتاج و نیازمند به شناختن این آدمهاییم،
رسانه محترم ملی
سینماگران ارجمند
لطفا آب دستتان است زمین بگذارید
چون یک کار مهم بر زمین مانده است!
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
قلمزن🇵🇸
#خانه_غبارگرفته روایت یک زندگی👇 @ghalamzann
#خانه_غبارگرفته
#این_زندگی_باید_تکانده_شود
پیرزن قول گرفته بود به خانهاش برویم
همان روز که در حراست اداره معرکه راه انداخت که باید بروم در برنامه حرف بزنم!
القصه رزق صبح جمعه رسید و راهی خانه پیرزن شدیم، در کوچهپس کوچههای پایین خیابان،
پلاک 31...خانهای که درب ورودیاش به جای شیشه با پارههای کارتن پوشانده شده،
پیرزن جایش جلوی بخاری است
روی موزائیک ها یک تکه موکت پهن کردهاند و روی همان میخوابد،
پسر 45 سالهاش بیمار اعصاب و روان است و دختر 35 سالهاش عقب مانده ذهنی و شوهری که چندسالیست به رحمت خدا رفته،
دخترک فقط نگاه میکند،پسر وقت حرف زدن مدام سرش را با دستش فشار میدهد و پیرزن که میلنگد و تندتند مشکلاتش را تعریف میکند،
ارزاق و گوشت و میوهها را در آشپزخانه میگذاریم پیرزن دعا میکند،
خانه به غایت کثیف و شلوغ است با هوایی که
قابل تنفس نیست،
بوی ماندگی و دارو و کثیفی و بخار کتری با هم مخلوط شدهاند و آنها در همین فضایی که چنددقیقه هم نمیشود تحمل کرد،
دارند زندگی میکنند!
فقر و نداری و انواع بیماری یک وجه زندگی آنهاست، اما ناتوانی در مدیریت زندگی،
بیکس و کاری و تنهایی درد بزرگتریست،
مستاجر نیستند،
اما وسط یک به هم ریختگی عجیب و انباشتگی تشویشبرانگیز روزگار میگذرانند و هیچکدام توان برپا کردن زندگی را ندارند،
کسی یا کسانی باید سر این زندگی را بگیرند، اضافاتش را بتکانند، خانه تمیز شود
یعنی مادری کنند برای این سه نفر،
کسی یا کسانی باید داوطلب شوند و رونق بدهند به این زندگی که گرد بیماری و افسردگی
و ناامیدی رویش نشسته است.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
قلمزن🇵🇸
حتی اگر نباشی، می آفرینمت! چونانکه التهاب بیابان سراب را ای خواهشی که خواستنیتر ز پاسخی! با چو
#شطحیات
"حتی اگر نباشی میآفرینمت..."
یکی از معدود اشعار خیلی دوستداشتنی
همین شعر #قیصر است،
اوج نیاز آدمی را به داشتن #محبوب به #عاشق بودن به مهرورزیدن روایت میکند، او کیست یا چیست بحثش جای دیگر است، اما اینکه آدمی بال بال میزند تا دوست داشته باشد تا #عشق بورزد تا بیتاب و بیقرار باشد
حکایت این شعر است،
آدمیزاد محبوب را میآفریند آنقدر میگردد تا پیدایش کند و بعد دورش بگردد و در فراقش بیقراری کند،
"ای خواهشی که خواستنیتر ز پاسخی!"
اینکه او چه میکند و چه پاسخی میدهد فرع موضوع است اما این خواهش این حب ورزیدن این عاشقی کردن است که نیاز فطری آدمیست
و آنان که محبوب را مطابق با فطرتشان مییابند، با همه رنجی که میکشند، درهایی به رویشان باز میشود که درک و دریافتش برای آدمهای #سنگی ممکن نیست،
عشق، منِ آدمیزاد را شکاف میدهد
میترکاند و به #تلاشی میرساند
یک تلاشی عجیب که نور میپراکند
و به شهود میرساندش...
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
#خاطرهبازی
#روز_دانشجو
دانشجویی برای من یعنی یک بغل خاطرات خوب و سازنده که مسیر زندگی را برایم تغییر داد ، درست در زمانی که چراغها داشتند یکی یکی برایم روشن میشدند و من دل به راهبری یک استاد بسته بودم که بیشک اگر نبود این آشنایی و این ارتباط ، جاذبههای دیگری در دانشگاه جایگزین میشدند.
دانشجویی من در همان ترم اول با یک سفر آغاز شد و من دانشجوی به اصطلاح امروز "ترمکی" در همان دوماه اول دانشجویی با یک گروه از فعالان دانشگاه راهی یک همایش بزرگ در تهران شدیم! همایش در #تالار_علامه_امینی دانشگاه تهران بود و فعالان دانشجویی از سراسر کشور آمده بودند در یک جمعیت بزرگ و قرار بود حرفهای سیاسی ردوبدل شود، چیزی که با آن سنخیت نداشتم و اتفاقا استاد هشدار داده بود که قبل از پختگی وارد دنیای سیاست شدن یعنی اشتباه کردن...و من بازیگوشی کرده بودم و به جماعت دانشجویان سیاسی پیوسته بودم.یادم نیست موضوع همایش چه بود و چهها گفته شد اما یادم هست که همانجا متاثر از فضای غیردوستداشتنی و سیاستزده تالار، شعری سرودم و لابهلای سوالات فرستادم بالا... ناگهان صدایم زدند که بروم بالا و شعر را بخوانم! دخترک 18 سالهای که هنوز الفبای جمعیت آن هم در آن حد و حدود را نمیدانست و به سختی میشد دانشجو خطابش کرد، باید میرفت وسط یک مناظره سیاسی پر از خشونت کلامی، شعر میخواند!جسارت کردم و بالا رفتم، جنس شعر از جنس همایش نبود جمعیت منتظر بودند چیزی خوانده شود که با حال و هوایشان بخواند اما بالا که رفتم ابتدا نوشته مشهور #نامعادله از شهید #احمدرضا_احدی را خواندم و "آی دخترک دانشجو" و "آی پسرک دانشجو"هایش را محکمتر خواندم که قوت نوشته شهید و تشرهایش نفسها را حبس کرد و بعد شعری که همانجا سروده بودم و اینطور شروع میشد "چه سخت است در نقابِ خالی انساننما بودن، فروبودن، تهی بودن، زراه بیراهه را دیدن، به گلهای میان راه خندیدن، چه سخت است بودن و انسان نبودنهای آنانِ مترسک وار را دیدن، دهان هارا فروبستن، میان درد خود خفتن، غروب صبح را با چشم خود دیدن، صفای دلکش روح منزه را به دست خویش برچیدن ..." شعر که تمام شد جمعیت فقط کف میزد از آن کفهای طولانی که مثلا یعنی خیلی موافقیم...به جای خودم که برگشتم دانشجوهای دانشگاه خودمان که هنوز خیلی نمیدانستند این دخترک تازه وارد کی دانشجوی دانشگاه شده با خودشان پچ پچ میکردند و احتمالا بابت آبرویی که از دانشگاه برده بودم شرمنده بودند، همایش که تمام شد عده زیادی جمع شده بودند تا مطلب و شعر را بگیرند و بنویسند و من ایستاده بودم و دانشجوها برگه دستنویسم جلویشان بود تا شعری که دلشان را خنک کرده بود به یادگار داشته باشند و این اتفاق شد اولین تجربه چشیدن طعم دانشجویی با همهی جسارت و شوری که باید داشته باشد.
امروز که دخترک شده همان دانشجوی "ترمکی" پر از دغدغه و شور و هدفگذاری، دویدنهایش برایم قابل درک است حتی اگردر نگاه مادرانه قابل قبول نباشد، اما این شور را میفهمم، این همه دغدغه و مطالعه و دورههای مختلف آموزشی و گعدههای جورواجورش را میفهمم و میدانم عشق و علاقهای که برای رسیدن به معلمی و مربیگری دارد و برایش صبح و شب تلاش میکند چقدر به جنس دانشجو بودنش میخورد و چقدر دلش میتپد تا بهترین باشد.
دانشجویی میتواند بهترین دوران زندگی هر کسی باشد با همهی انرژی و نشاطی که برای دویدن و رسیدن وجود دارد مشروط به اینکه خودت را به جایی متصل کنی به "حبل" ی مطمئن و محکم که اشتباه رفتنهایت را ببیند و هر بار جهت را دوباره و چندباره نشانت دهد و قوّت روح و جانت باشد، اگرچه در تصورم این است که اگر برگردم بخشهایی از آن روزها را حذف خواهم کرد اما میدانم که برگشتن به آن روزها یعنی تکرار همان تجربیات و همان دغدغهها و این یعنی ما فرزند زمان خودمان هستیم.
دوستان دانشجو قدر اراده و انگیزه دوران دانشجویی را بدانید و این ظرفیت بزرگ را به کار بیندازید که بهترین زمان برای رشد و جهش و حقطلبی و به حق رسیدن است.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
قلمزن🇵🇸
#احمد_آقا آخرین بار که دیده بودمش خیلی سرحال بود امروز که دیدمش باورم نشد پیرمردی لرزان با دو عصای
#اتفاق_خوب
#احمد_آقا
چه کسی جز خداوند میدانست که وقتی اینجا از احمدآقا نوشته شود و از علاقهاش به زیارت،
کسی پیدا میشود و داوطلب که احمدآقا را به زیارت بیاورد
حتی وقتی بگویی احمدآقا این اطراف نیست
و در کوهستان زندگی میکند
و بیش از 1000 کیلومتر فاصله دارد!
عزمشان را جزم کردهاند که بروند و احمدآقا و همسرش عروس خانم را برای زیارت آقا بیاورند،
به نام #ابراهیم_هادی قدم برمیدارند
نامی که اسم و رسم خودشان را پوشانده است،
نامی که به مردانگی و غیرت میشناسیم
و کسی هم پیدا شده که دلش خواسته
خانهاش را یکهفته در اختیار آنها بگذارد و میزبانشان باشد!
احمدآقا و عروس خانم همین روزها زائر آقا میشوند تا امثال من یاد بگیریم که حساب و کتاب این عالم جای دیگری رقم میخورد...
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
#مادرانه
قرارمان برایش اسم #زینب بود
و اینکه حتما زینبسادات صدایش کنیم
یادم هست دوران کودکی و نوجوانیام هیچ کدام از دوستانم زینب نبودند
در سالهای مدرسه هم زینب نداشتیم و زینب در نسلهای پیش از ما
شهرتش به غمخوار بودن بود،
و "زینب غمخوار" صفتی بود که به آدمهای رنجکشیده میدادند
کسی دلش نمیخواست نام فرزندش را زینب بگذارد چون میگفتند زینبها رنجکش و غمخوار میشوند،
اما زینب را دوست داشتم با همه معنای عجیبی که دارد و مسمای بینظیرش،
زینب یکی از زیباترین اسامی دنیاست
و پشت این نام دنیایی از فهم و دانش و عشق و معرفت و اراده و انگیزه نهفته است.
نامش را زینب گذاشتیم و همه ملزم شدند زینب سادات صدایش کنند و هرسال روز ولادت بانو که میشد برایش هدیه میگرفتیم و کیکی و تبریکی،
و چقدر در همان دنیای کودکیاش کیف میکرد و به نام قشنگش میبالید،
زینب فقط یک نام نیست هربار که این اسم را صدا میزنی، عظمت بانوانهی یک بخش مهم از تاریخ روایت انسان برایت زنده میشود، تاثیر نامها و کلمات را باید بیش از اینها دید و جدی گرفت و برایش برنامه داشت.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
سه نفری آمدهاند و پیله کردهاند و نمیروند
درست عین آدمبزرگها،
به نیت اعتراض و تحصن آمدهاند،
سعی میکنند قیافههای جدی بگیرند و با شوخیهای من نخندند،
یکی که زبلتر است اخمهایش را خیلی تابلو در هم کشیده و به شکل مادرانهای مراقب است بقیه هم بند به آب ندهند و تسلیم شوخیهای مکرر من نشوند،
جدی میشوم و میگویم بفرمایید فرمایشتان چیست
خیلی جدی میگویند آمدیم اعتراض،
و این قصه یکماهه اخیر آنهاست!
کمی "ننهمنغریبم" بازی درمیآورم که باز شروع شد و اینهمه حرف زدیم...
اما بیخیال نمیشوند
یکیشان میگوید جواب درست به ما بدهید شما سرمان را گرم میکنید!
راست میگوید دخترک زرنگ کلاس ششمی،
و این سختترین لحظه دنیاست وقتی در مقابل کودک و نوجوان جوابی نداری که قانعکننده باشد چون جنس جواب حقیقی مناسب سنشان نیست و پیچاندن را هم خوب میفهمند!
آنقدر شوخی میکنم که ریسه میروند و باز یادشان میآید که قرار بوده جدی باشند،
برایشان شکلات میآورم اول خودشان را میگیرند که نخورند،
ترفندها جواب میدهد و حالا دارند شکلات میجوند و همچنان در حال اعتراضند،
یکی میگوید قرار است کودتا کنیم
میپرسم کودتا را کجا یاد گرفتید؟
میگوید در کتاب تاریخ!
گوشی را برمیدارم و میگویم الو 110،
باز میخندند و روی صندلی پهن میشوند و دوباره بزرگترشان نهیب میزند که یادشان باشد برای چه آمدهاند!
برای بار چندم شروع میکنند به حرف زدن، آنقدر جدی و بزرگانه که دلم غنج میرود برایشان،
گوشی را باز میکنم و دگمه ضبط ویدئو را فشار میدهم اول متوجه نمیشوند اما تا میفهمند سرشان را در صندلی فرو میکنند، ساعتی به همین کشوقوسها میگذرد و با وعده وعیدی میفرستمشان که بروند، شب است و نباید بیش ازین بمانند، میروند اما دخترک کلاس ششمی همچنان بغض دارد،
یکساعت بعد پیام میدهد که من در تراس خانه هستم و هنوز لباسم را درنیاوردم با ایموجیهای اخم و قهر مینویسم چرا... میگوید به نشانه اعتراض...
میگویم سرد است دختر، پدرومادرت اذیت میشوند، میگوید حوصله کسی را ندارم
و تریپ افسردهها را میگیرد...
عزمشان را جزم کردهاند که در چالش پیش رویشان پیروز میدان باشند
و جوابی بگیرند که تابحال نگرفتهاند
و نمیدانند که دنیای آدمبزرگها
- بزرگهای سن و سالی-
همیشه حرفهایی برای گفتن دارد
که قابل گفتن نیستند.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
#یلدا
#چشمکزنها
(لطفا مطلب را فارغ از ایام فاطمیه بخوانید)
این چندروزه چندبار دلم خواسته برای دخترها اکسسوری یلدایی بخرم،
مثلا ماگ یلدایی، شال یلدایی، جوراب یلدایی، لباس یلدایی... از آنها که طرح انار و هنداونه دارد و سبز و سرخ است،
اما نخریدم
افسار دلم را گرفتم تا نخواهد و چشمش چشمکها را نبیند،نه اینکه اهل زهد باشم و چیزی از دنیا نخواهم ، اصلا و ابدا،
و خدا میداند چقدر گلگلی و رنگیرنگی را دوست دارم و میپسندم،
اما یک #رنج دارد بینمان ریشه میدواند و جای پایش را محکم میکند، اسمش را رنج میگذارم چون دارد ناخودآگاهمان را آزار میدهد، شدهایم دوندهای که هرچه میدود نمیرسد
و رنج نرسیدن دارد،
شدهایم آن موتورسوار سیرک که داخل قفس میچرخد و میچرخد و به جایی نمیرسد،
میشود به همهی چشمکزنهای این روزهای دنیا جواب بله داد، میشود سخت نگرفت و به هر آنچه بازار با جلوهگری مقابلت میگذارد، دست رد نزد و نه نگفت، اما آخرش چه میشود؟
ما هم میشویم بخشی از همین پلان و پازلی که امانمان را بریده، ما هم میشویم بخشی از همین زبادهطلبی و تنوعخواهیهای بیدلیل که تمام نمیشوند و هرروز به رنگی و شکلی عرض اندام میکنند،
کثرتها آرامش آدمها را گرفتهاند اما آدمها حواسشان نیست و برای رها شدن از رنج موادمخدر، به مصرف بیشتر مواد مخدر رو میآورند و #افیون_مصرف
قرار را از همه گرفته است.
این چنگزدنها تمامی ندارند خودمان را همین لحظه بیرون بکشیم، همین لحظه نجات بدهیم،
یلدا فقط بهانه دورهمی و لذتبردن از جمع خانواده در اوج آرامش و نشاط بوده است،
مبادا من چیزی به آن اضافه کنم
که با آن سنخیت ندارد،
و دغدغه غلط دیگری با کنشهای من آفریده شود.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
#شب_چله
#خشکاله
پوستهای خشک شده میوه را داخل کیسه میریزم تا سینی برای پوستهای تازه آماده شود، کیسه دارد پر میشود و احساس مفید بودن، امید و جان تازهای به انگیزهام برای ادامه دادن میدمد،
حالا دیگر پلاستیک زباله هرروز پر نمیشود و هرروز یک کیسه پر از زبالهی تر از محل دفع زبالهها کمتر میشود
و به اندازه یک کیسه هرروز شیرابه کمتری تولید میشود و آلودگی کمتر،
اصلا از اینها بگذریم،
نکته مهم ماجرا اینجاست،
علوفه گران است، روستایی محروم دستش به علوفه نمیرسد و خشکاله یک ماده غذایی مفید و مغذی برای دامهای اوست، هم زباله کم میشود
هم غذای دام فراهم میگردد!
اینکار زحمتی ندارد، وقتی حس کنید دارید کار مفیدی انجام میدهید، انرژی مضاعف دریافت میکنید و حال خوبی نصیبتان میشود،
فصل زمستان و بخاری و پکیج،
فرصت خوبی برای تهیه خشکاله در زمان کوتاه است،با پسماند انواع میوهجات و صیفیجات و سبزیجات و...،
شب چله را از دست ندهید و کمک کنید تا انبوه زبالهی تر به جای شیرابه شدن،
بشود غذای دام
و دل روستایی مظلوم هم آباد گردد.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
#شب_چله
#لذت_های_شوآفی
(بازنشر)
روضه ی شب چله:
چندسالیست که شب چله را دوست ندارم،
شاید توصیفش سخت باشد اما دورهمیهای ساده و بی پیرایهی آن سالهای دور که پدربزرگها و مادربزرگها با کاسهای توت خشک و بادام و برگهی زردآلو و تخمه و چند انار برایمان بهشت میکردند این سالها شده است میزهای هزاررنگ با دهها تنوع شکلی و محتوایی که آخر شب حالت را تبدیل میکند به یک حال بد جسمی و روانی...جسمت تاب اینهمه تنوع و بههم خوری را ندارد و روانت تاب اینهمه تکثر و گاهی تبختر...
میگویند قدیمترها سادگی و صفای دورهمیها حال آدمها را خوب میکرده است، مگر مدعی احیای سنتها نیستیم؟ مگر شب چله جمع نمیشویم که سنت ایرانیاش را پاس بداریم؟
پس چرا حالمان را خوب نمیکند؟
به مدد فضای مجازی شوآفها را هر روز بیشتر میکنیم ، چیدمانهای عجیب و غریب، خوردنیهای رنگارنگ، بلاهایی که سر میوههای بخت برگشته میآوریم و اضافه کنیم به همهی اینها اختلاطها و حذف حریمهای محرم و نامحرمی و ارزشمندیهایی که روزبروز دارد از دستمان میرود...این احیای کدام سنت است؟
و ما کی و کجا به قدر نسل گذشته حال خوب عایدمان میشود؟!
همینقدر میدانم که میشود کاری کرد که شب چله آرامش بیاورد و مصفا باشد و همان صله ارحامی شود که فرمودهاند موجب طول عمر میشود، کافیست ما بخواهیم🌸
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann