#تیم_ملی_ایران
نوشته است کاش میشد جمع بشویم
و با هم #فوتبال ببینیم
میگویم امروز خیریه هستم
بیایید با هم از تلوبیون ببینیم
میگوید خیریه که دور است و نمیگذارند
اما کاش میشد دور هم ببینیم
این آرزوی شیرینش
یادم بماند برای بعد...
@ghalamzann
قلمزن
#اعلام_نیاز آبرومندند و مظلوم، با دو دختر 4 ساله و 7 ساله در یک خانه کوچک در انتهای خیابان خواجه
#یک_اتفاق_خوب
#اتفاق_بزرگتری_در_راه_است
قرار بود با جمع کردن 6 میلیون و 600 تومان قرض این خانواده آبرومند ادا شود. آمدید پای کار، خالصانه و بیمنت،
و یکی از شما بندگان خوب خدا آمد و گفت حالا که قرار است قرضشان ادا شود، برایشان یک موتور هم دست وپا کنیم تا چرخ زندگی کوچکشان دوباره بچرخد. و مهربانانه درخواست کرد که حتما به این خانواده بگویید که مشکلشان حل خواهد شد و اصرار کرد که زودتر بگویید تا دلنگران نمانند!
آدمهای خوب وقتی نیت کارهای بزرگ میکنند، خداوند برکتش را همراه میکند.
حالا 11 میلیون و 300 تومان با کمکهای شما رسیده است. قرض خانواده به زودی ادا میشود و قرار است کمکهای بیشتری پای کار بیاوریم تا بشود یک موتور کارکرده با قیمت 15 میلیون برایشان تهیه کرد.
غرض آنکه این سفره همچنان باز است تا خداوند دستمان را بگیرد و تک تک ما دستی برسانیم و کاری شود کارستان...
اگر میتوانید این پیام را به دیگران هم برسانید تا این اتفاق زیبا زودتر محقق شود.
@ghalamzann
قلمزن
#یک_اتفاق_خوب #اتفاق_بزرگتری_در_راه_است قرار بود با جمع کردن 6 میلیون و 600 تومان قرض این خانواده آ
مبلغ به 12 میلیون و 200 تومان رسید🌸
#خوش_بحال_تو_که_میپری
وقتی #دخترها خوب مینویسند،
پر میشوم از زندگی،
پر از انرژی و نشاطی که برخلاف خیلی از شادیهای دنیا، #ماندگاری دارد.
14 ساله و 15 ساله و بیشتر و کمترشان،
همین که #قلم به دست میگیرند،
دلم برایشان پر میکشد
برای کلماتی که #دخترانه کنار هم مینشانند و آنچه در درونشان #شعله میکشد و پر #پرواز میجوید،
میان صف کلمات، #کاشت و #برداشت میکنند.
نوشتن بیش از آنکه #تکنیک بخواهد یک وجود #عاشق میخواهد یک دل گشاده و یک سر و هزار سودا میطلبد.
و #نوجوانی وقت همینهاست
وقت همین است که یکی بنشیند و حال و روزش را از نرفتن به سفر #اربعین طوری بنویسد که دلت آتش بگیرد و آن یکی رفتنش را طوری به توصیف بیاورد که خیالت بابت دریافتهای دقیقش نفس بکشد.
و یکی برایت احساسات و ادراکات شبانهاش را به قلم بیاورد آنگونه که برای فهم لطیفش از #شب، دلت غنج برود
و یکی دیگر طراحی دفتر نویسندگیاش را برایت ارسال کند و پر بشوی از شوق و دلت برای دیدن روزنوشتهایش پر بکشد.
وقتی دخترها خوب مینویسند، یعنی #رشد دارد با همهی سخت بودنش محقق میشود و همین برای آنکه روزت را بسازد، کفایت است.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
قلمزن
#یک_اتفاق_خوب #اتفاق_بزرگتری_در_راه_است قرار بود با جمع کردن 6 میلیون و 600 تومان قرض این خانواده آ
#خبر_خوب
6 میلیون تومان واریز کرده و نوشته است زودتر موتور را بخرید تا شاید فردا جمعه، پدر بتواند خانوادهاش را برای تفریح بیرون ببرد!
19 میلیون جمعآوری شد. حالا بدهی این خانواده تسویه است و موتور به زودی خریداری میشود و خدا میداند که این جمع بودنها چه برکات عجیبی دارند و چه در عالم هستی میآفرینند و تا کجا دستگیر بندگان مهربان خدا میشوند. خوش به احوالشان🌱🌱
@ghalamzann
همه با هم
هم اکنون
با پرچم ایران
به خیابان ها میرویم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
این شادی گوارای وجودتان مردم❤️
@ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشهد میدان فلسطین 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشهد احمدآباد 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
این #پیروزی مبارک باشه واسه دل پاک و دعای خالص شما مادربزرگهای عزیزِدل که وقت بازی هی میپرسین سفیدها ایرانن؟😍
#تیم_ملی_ایران
@ghalamzann
#یک_جفت_مرغ_عشق
#ایران_قوی
اسمشان را گذاشتهام مرغ عشق،
هر صبح دست در دست هم مسیر پیادهروی را لنگان لنگان میروند و میآیند. از همان روز اول که دیدمشان، دوستشان داشتم. نمیشود گفت بیدلیل که اصلا دوست داشتن آدمها عین دلیل است، آن هم نوع پدربزرگ و مادربزرگشان...
پیرمرد قد بلندی دارد با لباسهایی که همیشه مرتب و یکشکل هستند. یک کلاه شاپوی خاکستری با پیراهن و شلوار راحتی چهارخانه به رنگ کلاهش، سخت راه میرود و به نظر پارکینسون دارد. پیرزن خیلی کوتاهتر از شوهرش، لباس روشن میپوشد و بخش کوچکی از موهای سپیدش از جلوی روسری دیده میشوند، گاهی هم برای اینکه سردش نباشد یک کلاه زیر روسری میپوشد. او هم سخت راه میرود. طوری دست هم را میگیرند که درست نمیدانی کدامشان به کدام تکیه کرده است!
و همه اینهارا وقتی از کنارشان عبور میکنم دیدهام. از روزی که سلام کردم، دلم بیشتر برایشان تنگ شد. هرروز کارم این بود که عبور کنم و سلام کنم و آنها صورتشان پر شود از لبخند و مهربانانه جواب بگویند.
امروز اما اختیار از کف دادم. برای اولین بار عبور نکردم و کنارشان ایستادم. حالشان را پرسیدم و اینکه کدام خانه زندگی میکنند. نشانم دادند. پرسیدم تنها هستید یا با فرزندان... گفتند تنها هستیم. عاشقانه گفتم میشود اگر کاری دارید به من بگویید؟ مثلا خرید دارید یا هر کاری که از دست من برمیآید؟... گل از گل هردویشان شکفت. پیرزن با همان دستان لرزانش در آغوشم کشید و گفت میدانی با همین حرف دنیا را به ما دادهای؟ بغضم گرفت... چشمانش پر از اشک بودند و پیرمرد داشت میخندید. دلم نمیخواست از آغوش مهربانش جدا شوم. چقدر شبیه مادربزرگ بود. دوباره التماس کردم و قرار شد پیششان بروم.
آنها نمیدانند که من و امثال من به این مهربانیها نیازمندتریم. به اینکه دستمان در دست بزرگترها گره بخورد و کمرمان پیششان خم شود و دعای خیرشان همراهمان باشد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
قلمزن
#یک_جفت_مرغ_عشق #ایران_قوی اسمشان را گذاشتهام مرغ عشق، هر صبح دست در دست هم مسیر پیادهروی را لنگا
#خداوند_روزیرسان_است
#شبیه_فرشتهها
هنوز طعم شیرین خاطره دیروز را دارم مزمزه میکنم که پیرزن را از دور میبینم، دست تکان میدهد، خودش تنهاست.
کنارش که میرسم میگوید بدون عصا آمدم، باور میکنی؟ بعد از سالها بدون عصا آمدم، میپرسم چرا؟ میگوید از دیروز که شمارا دیدم و گفتی هوای مارا داری، قدرت پیدا کردم!
(خجالت میکشم، از همهی کارهایی که میتوانستیم در زندگی انجام بدهیم و ندادیم، از همهی لبخندهایی که میشد بزنیم و نزدیم،...)
میگویم خدا حافظ شما باشد مادر، میخواهید تا خانه با هم برویم؟ میگوید نه یواش یواش دارم تمرین میکنم، شوهرم نگران بود که بدون عصا هستم. همراهش میشوم تا در خانه میرویم، یک خانه ویلایی که برگهای پاییزی کف حیاطش را پوشاندهاند.
وقتی برمیگردم و نگاهش میکنم با دست برایم بوسهای میفرستد و نگاهش پر از انتظار میماند. دلم برایش غنج میرود. میروم نانوایی محله... کیف پول نیاوردهام و برایم گفتنش سخت است، تا میگویم پول نیاوردهام، یکی از بندگان خوب و خوشروزی خدا میگوید من حساب میکنم و دو نان گرم دستم میدهد.
خودم را دوباره به خانه پیرزن میرسانم، پیرمرد با همان کلاه شاپو و عینک دودی و بیماریاش دارد برگهای حیاط را جارو میزند، نان گرم را به پیرزن میرسانم و میگویم یک نفر خریده برای صبحانه شما، صورتش بیشتر میشکفد، حالا روسری هم ندارد و موهای یکدست سفیدش را در همان فاصله با سلیقه شانه زده و شبیه فرشته ها شده است.
مداوم میگوید من فدایت شوم الهی هرچه میخواهی خدا به تو بدهد. میگویم مادر من نخریدم دعایتان باشد برای کسی که زحمتش را کشیده، حالا برای همه دعا میکند.
دوست دارد صبحانه مهمانش باشم اما نمیتوانم، دوباره بغلم میکند درست مثل یک مادر و خداحافظی میکنیم به امید دیدار دوباره شاید صبح پاییزی فردا... 🍁🍂
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann