eitaa logo
📚📖 مطالعه
69 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
946 ویدیو
72 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مباحث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌༄‌‌‌✿⃟🖤 ‌‌‌‌‌༄‌‌‌✿⃟🖤 🥀💔🖤 『 ؛ هوایِ سامراء...🌱•』 ┄┉•◾<❈◼️❈>◾•┉┄ علیه السلام ╭─── │ 🏴 @Mabaheeth ╰──────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 رهبر انقلاب؛ فعلاً شهید نشید اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِه... ╭═══════๛- - - ┅╮ │📚@ghararemotalee ╰๛- - - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⎚ سیری در علیهم السلام | ۸ ╭ ─━─━─• · · · · · · ❒ امام صادق علیه‌السلام و مسأله خلافت (۱) ◣ استفاده ی بنی العباس از نارضایی مردم ◣ نامه ی ابو سلمه به امام صادق علیه‌السلام و عبد اللّه محض ◣ عكس العمل امام و عبد اللّه محض ◣ بررسی ◣ اجتماع محرمانه ی سران بنی هاشم ◣ بیعت با «محمد نفس زكیّه» ◣ ویژگیهای زمان امام صادق علیه السلام ╭═══════๛- - - ┅┅╮ │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❒ امام صادق علیه السلام و مسأله ی خلافت (۱) ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ بحث ما در مسأله ی خلافت و امامت، رسید به مسأله ی صلح امام حسن علیه‌السلام و بعد از آن، مسأله ی ولایتعهد حضرت رضا علیه‌السلام¹؛ و در مورد هر دوی اینها سؤالاتی وجود داشت كه بحث كردیم. برای اینكه این سِری مسائل را تتمیم و تكمیل كرده باشیم، عرض می كنم كه یك مسأله ی دیگر هم برای ائمه ی ما در این زمینه رخ داده است كه از بعضی جهات شبیه اینهاست و یك سلسله سؤالات و بلكه ایرادات در این زمینه هست و آن مربوط به حضرت صادق علیه‌السلام است. برای غیر این چهار امام یعنی حضرت امیر و حضرت امام حسن و حضرت رضا و حضرت صادق مسأله ی خلافت به هیچ شكل طرح نبوده است. درباره ی حضرت صادق علیه‌السلام یك مسأله ی عرضه شدن خلافتی اجمالاً وجود دارد. در مورد ایشان در واقع دو سؤال وجود دارد. ❓یك سؤال اینكه در زمان حضرت كه آخر دوره ی بنی امیه و اول دوره ی بنی العباس بود، یك فرصت مناسب سیاسی به وجود آمده بود، بنی العباس از این فرصت استفاده كردند، چگونه شد كه حضرت صادق علیه‌السلام نخواست از این فرصت استفاده كند؟ و فرصت از این راه پیدا شده بود كه بنی امیه تدریجاً مخالفانشان زیاد می شد، چه در میان اعراب و چه در میان ایرانیها، و چه به علل دینی و چه به علل دنیایی. علل دینی همان فسق و فجورهای زیادی بود كه خُلفا علناً مرتكب می شدند. مردم متدین شناخته بودند كه اینها فاسق و فاجر و نالایق اند؛ به علاوه ی جنایاتی كه نسبت به بزرگان اسلام و مردان باتقوای اسلام مرتكب شدند. (این گونه قضایا تدریجاً اثر می گذارد. ) مخصوصاً از زمان شهادت امام حسین علیه‌السلام این حسّ تنفر نسبت به بنی امیه در میان مردم نُضج گرفت و بعد كه قیامهایی بپا شد- مثل قیام زید بن علی بن الحسین و قیام یحیی بن زید بن علی بن الحسین- وجهه ی مذهبی اینها به كلی از میان رفت. كار فِسق و فُجور آنها هم كه شنیده اید چگونه بود. شراب🍷 خواری و عیاشی🕺🏻؛ و بی پرده این كارها را انجام دادن وجهه ی اینها را خیلی ساقط كرد. بنابراین از وجهه ی دینی، مردم نسبت به اینها تنفر پیدا كرده بودند. از وجهه ی دنیایی هم حُكّامشان ظلم می كردند، مخصوصاً بعضی از آنها مثل حجاج بن یوسف در عراق و چند نفر دیگر در خراسان ظلمهای بسیار زیادی مرتكب شدند. ایرانیها بالخصوص، و در ایرانیها بالخصوص خراسانیها (آن هم خراسان به مفهوم وسیع قدیمش) ، یك جُنب و جوشی علیه خلفای بنی امیه پیدا كردند. یك تفكیكی میان مسأله ی اسلام و مسأله ی دستگاه خلافت به وجود آمد. مخصوصاً برخی از قیامهای علویّین فوق العاده در خراسان اثر گذاشت؛ با اینكه خود قیام كنندگان از میان رفتند ولی از نظر تبلیغاتی فوق العاده اثر گذاشت. زید پسر امام زین العابدین علیه‌السلام در حدود كوفه قیام كرد. باز مردم كوفه با او عهد و پیمان بستند و بیعت كردند و بعد وفادار نماندند جز عده ی قلیلی، و این مرد به وضع فجیعی در نزدیكی كوفه كشته شد و به شكل بسیار جنایتكارانه ای با او رفتار كردند؛ با آنكه دوستانش شبانه نهر آبی را قطع كردند و در بستر آن قبری كندند و بدن او را دفن كردند و دو مرتبه نهر را در مسیرش جاری كردند كه كسی نفهمد قبر او كجاست، ولی در عین حال همان حفّار⛏ گزارش داد و بعد از چند روز آمدند بدنش را از آنجا بیرون آوردند و به دار آویختند و مدتها بر دار بود كه روی دار خُشكید؛ و می گویند چهار سال بدن او روی دار ماند. زید پسری دارد جوان به نام یحیی. او هم قیامی كرد و شكست خود و رفت به خراسان. رفتنِ یحیی به خراسان اثر زیادی در آنجا گذاشت. با اینكه خودش در جنگ با بنی امیه كشته شد ولی محبوبیت عجیبی پیدا كرد. ظاهراً برای اولین بار برای مردم خراسان قضیه روشن شد كه فرزندان پیغمبر در مقابل دستگاه خلافت اینچنین قیام كرده اند. آن زمانها اخبار حوادث و وقایع به سرعت امروز كه نمی رسید، در واقع یحیی بود كه توانست قضیه ی امام حسین علیه‌السلام و پدرش زید و سایر قضایا را تبلیغ كند، به طوری كه وقتی خراسانیها علیه بنی امیه قیام كردند- نوشته اند- مردم خراسان هفتاد روز عزای یحیی بن زید را بپانمودند. (معلوم می شود انقلاب‌هایی كه اول به نتیجه نمی رسد ولی بعد اثر خودش را می بخشد چگونه است. ) به هر حال در خراسان زمینه ی یك انقلاب فراهم شده بود، البته نه یك انقلاب صددرصد رهبری شده، بلكه اجمالاً همین مقدار كه یك نارضایتی بسیار شدیدی وجود داشت. ________________ [1] . [این بحث از نظر زمانی بعد از بحث «مسأله ی ولایتعهد امام رضا علیه‌السلام» ایراد شده است. ] │📚@ghararemotalee ╰๛-------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استفاده ی بنی العباس از نارضایی مردم ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ بنی العباس از این جریان حدأكثر استفاده را بردند. سه برادرند به نامهای ابراهیم امام، أبو العباس سفّاح و أبو جعفر منصور. این سه برادر از نژاد عباس بن عبدالمطلب عموی پیغمبر هستند، به این معنا كه اینها پسر عبد اللّه بودند، عبد اللّه پسر علی و علی پسر عبد اللّه بن عباسِ معروف بود، و به عبارت دیگر آن عبد اللّه بن عباس معروف كه از اصحاب امیرالمؤمنین است پسری دارد به نام علی و او پسری دارد به نام عبد اللّه، و عبد اللّه سه پسر دارد به نامهای ابراهیم و أبو العباس سفّاح و أبو جعفر كه هر سه هم انصافاً نابغه بوده اند. اینها در اواخر عهد بنی امیه از این جریانها استفاده كردند و راه استفاده شان هم این بود كه مخفیانه دُعاة و مبلغین تربیت می كردند. یك تشكیلات محرمانه ای به وجود آوردند و خودشان در حجاز و عراق و شام مخفی بودند و این تشكیلات را رهبری می كردند و نمایندگان آنها در اطراف و اكناف- و بیش از همه در خراسان- مردم را دعوت به انقلاب و شورش علیه دستگاه اموی می كردند ولی از جنبه ی مثبت شخص معینی را پیشنهاد نمی كردند، مردم را تحت عنوان «الرّضی من آل محمد» یا «الرّضا من آل محمد» (یعنی یكی از اهل بیت پیغمبر كه مورد پسند باشد) دعوت می كردند. از همین جا معلوم می شود كه اساساً زمینه مردم زمینه ی اهل بیت پیغمبر و زمینه ی اسلامی بوده است؛ و اینهایی كه امروز می خواهند به این قیامهای خراسان مثل قیام أبو مسلم رنگ ایرانی بدهند كه مردم روی تعصبات ملی و ایرانی این كار را كردند، صدها شاهد و دلیل وجود دارد كه چنین چیزی نیست كه اكنون نمی خواهم در این قضیه بحث كنم ولی شواهد و دلایل زیادی [بر این مدعا وجود دارد.] البته مردم از اینها ناراضی بودند ولی آن چیزی كه مردم برای نجات خودشان فكر كرده بودند پناه بردن از بنی امیه به اسلام بود نه چیز دیگر. تمام شعارهاشان شعار اسلامی بود. در آن خراسان عظیم و وسیع، قدرتی نبود كه بخواهد مردمی را كه علیه دستگاه خلافت قیام كرده اند مجبور كرده باشد كه شعارهایی كه انتخاب می كنند شعارهای اسلامی باشد نه ایرانی. در آن وقت برای مردم خراسان مثل آب خوردن بود اگر می خواستند از زیر بار خلافت و از زیر بار اسلام هر دو، شانه خالی كنند، ولی این كار را نكردند، با دستگاه خلافت مبارزه كردند به نام و برای اسلام؛ و لهذا در اولین روزی كه در سال 129 در مرو در دهی به نام «سفیدنج» قیام خودشان را ظاهر كردند- كه روز عید فطری را برای این كار انتخاب كردند و بعد از نماز عید فطر اعلام قیام نمودند- شعاری كه بر روی پرچم خود نوشته بودند همان اولین آیه ی قرآن راجع به جهاد بود: أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اَللّهَ عَلی نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ [1]. چه آیه ی خوبی! مسلمین تا در مكه بودند تحت اجحاف و ظلم قریش بودند و اجازه ی جهاد هم نداشتند تا بالأخره در مدینه اجازه ی جهاد داده شد به عنوان اینكه مردمی كه مظلوم هستند به آنها اجازه داده شد كه از حق خودشان دفاع كنند. اصلاً جهاد اسلام با این آیه- كه در سوره ی حج است- شروع شده. و آیه ی دیگری كه شعار خودشان قرار داده بودند آیه ی «یا أَیُّهَا اَلنّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ» [2]بود، كنایه از اینكه امویها بر خلاف دستور اسلام عربیت را تأیید می كنند و امتیاز عرب بر عجم قائل می شوند و این بر خلاف اصل مسلّم اسلام است. در واقع عرب را به اسلام دعوت می كردند. حدیثی هست- و آن را در كتاب خدمات متقابل اسلام و ایران نقل كرده ام- كه پیغمبر اكرم صلی‌الله علیه وآله یا یكی از اصحاب در جلسه ای نقل كرد كه من خواب دیدم كه گوسفندانی 🐏🐑 سفید داخل گوسفندانی سیاه شدند و اینها با یكدیگر آمیزش كردند و از اینها فرزندانی به وجود آمد. بعد پیغمبر اكرم صلی‌الله علیه وآله این طور تعبیر فرمود كه عجم با شما در اسلام شركت خواهد كرد و با شما ازدواج خواهد نمود، مردهای شما با زنهای آنها و زنهای آنها با مردان شما. (غرضم این جمله است) من می بینم آن روزی را كه عجم با شما بجنگد برای اسلام آنچنان كه روزی شما با عجم می جنگید برای اسلام؛ یعنی یك روز شما با عجم می جنگید كه عجم را مسلمان كنید، و یك روز عجم با شما می جنگد كه شما را برگرداند به اسلام، كه مصداق این حدیث البته همان قیام است. بنی العباس با یك تشكیلات محرمانه ای این نهضتها را اداره می كردند و خیلی هم دقیق، منظم و عالی اداره می كردند. أبو مسلم را نیز، آنها [به خراسان ] فرستادند؛ نه این كه این قیام توسط أبو مسلم شكل گرفت. آنها دُعاتی به خراسان فرستاده بودند و این دعاة مشغول دعوت بودند. أبو مسلم هم اصلاً اصل و نسبش هیچ معلوم نیست كه مال كجاست.
🤔 هنوز تاریخ نتوانسته ثابت كند كه او اصلاً ایرانی است یا عرب، و اگر ایرانی است آیا اصفهانی است یا خراسانی. او غلامی جوان بود- بیست و چندساله- كه ابراهیم امام با وی برخورد كرد، خیلی او را با استعداد تشخیص داد، او را به خراسان فرستاد، گفت این برای این كار خوب است؛ و او در اثر لیاقتی كه داشت توانست سایرین را تحت الشعاع خود قرار دهد و رهبری این نهضت را در خراسان اختیار كند. البته أبو مسلم سردار خیلی لایقی است به مفهوم سیاسی، ولی فوق العاده آدم بدی👺 بوده؛ یعنی یك آدمی بوده كه اساساً بویی از انسانیت نبرده بوده است. أبو مسلم نظیر حجاج بن یوسف👹 است. اگر عرب به حجاج بن یوسف افتخار كند، ما هم حق داریم به أبو مسلم افتخار كنیم. حجاج هم خیلی مرد باهوش و با استعدادی بوده، خیلی سردار لایقی بوده و خیلی به درد عبد الملك می خورده؛ اما خیلی هم آدم ضد انسانی بوده و از بویی نبرده بوده است. 😨 می گویند در مدت حكومتش صد و بیست هزار نفر آدم كشته، و أبو مسلم را می گویند شش صد هزار نفر آدم كشته.😱 به اندك بهانه ای همان دوست بسیار صمیمی خودش را می كشت و هیچ این حرفها سرش نمی شد كه این ایرانی است یا عرب، كه بگوییم تعصب ملی در او بوده است. ما نمی بینیم كه امام صادق علیه‌السلام در این دعوتها دخالتی كرده باشد ولی بنی العباس فوق العاده دخالت كردند و آنها واقعاً از جان خودشان گذشته بودند، مكرر هم می گفتند كه یا ما باید محو شویم، كشته شویم، از بین برویم و یا خلافت را از اینها بگیریم. مسأله ی دیگری كه در اینجا اضافه می شود این است: بنی العباس دو نفر دارند از داعیان و مبلغانی كه این نهضت را رهبری می كردند، یكی در عراق و در كوفه- كه مخفی بود- و یكی در خراسان. آن كه در كوفه بود به نام «ابو سلْمه ی خلاّل» معروف بود و آن كه در خراسان بود أبو مسلم بود كه عرض كردیم او را به خراسان فرستادند و در آنجا پیشرفت كرد. ابو سلمه در درجه ی اول بود و أبو مسلم در درجه ی دوم. به ابو سلمه لقب «وزیر آل محمد» داده بودند و به أبو مسلم لقب «امیر آل محمد». ابو سلمه فوق العاده مرد با تدبیری بوده، سیاستمدار و مدبّر و وارد در امور و عالم و خوش صحبت بوده است. یكی از كارهای بد و زشت أبو مسلم همین بود كه با ابو سلمه حسادت و رقابت می ورزید، از همان خراسان مشغول تحریك شد كه ابو سلمه را از میان بردارد. نامه هایی به أبو العباس سفّاح نوشت كه این، مرد خطرناكی است، او را از میان بردار. به عموهای او نوشت، به نزدیكانش نوشت. مرتب توطئه كرد و تحریك. سفّاح حاضر نمی شد. هرچه به او گفتند، گفت: كسی را كه اینهمه به من خدمت كرده و اینهمه فداكاری نموده چرا بكشم؟ گفتند: او ته دلش چیز دیگری است، مایل است كه خلافت را از آل عباس برگرداند به آل ابی طالب. گفت: بر من چنین چیزی ثابت نشده و اگر هم باشد این یك خیالی است كه برایش پیدا شده و بشر از اینجور خاطرات و خیالات خالی نیست. هرچه سعی كرد كه سفّاح را در كشتن ابو سلمه وارد كند او وارد نشد، ولی فهمید كه ابو سلمه از این توطئه آگاه است، به فكر افتاد خودش ابو سلمه را از میان بردارد و همین كار را كرد. ابو سلمه خیلی شبها می رفت نزد سفّاح و با همدیگر صحبت می كردند و آخرهای شب بازمی گشت. أبو مسلم عده ای را مأمور كرد، رفتند شبانه ابو سلمه را كشتند و چون اطرافیان سفّاح نیز همراه [قاتل یا قاتلان ] بودند در واقع خون ابو سلمه لوث شد، و این قضایا در همان سالهای اول خلافت سفّاح رخ داد. حال جریانی كه نقل كرده اند و خیلی مورد سؤال واقع می شود این است: ______________ [1] . حج/39. [2] . حجرات/13. │📚@ghararemotalee ╰๛-------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نامه ی ابو سلمه به امام صادق علیه‌السلام و عبد اللّه محض ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ ابو سلمه- آن طور كه مسعودی در مروج الذهب می نویسد- اواخر به فكر افتاد كه خلافت را از آل عباس به آل ابی طالب بازگرداند؛ یعنی در همه ی مدتی كه دعوت می كردند او برای آل عباس كار می كرد، تا سال 132 فرا رسید كه در این سال رسماً خود بنی العباس در عراق ظاهر شدند و فاتح گردیدند؛ ابراهیم امام در حدود شام فعالیت می كرد و مخفی بود. او برادر بزرگتر بود و می خواستند او را خلیفه كنند ولی ابراهیم به چنگ «مروان بن محمد» آخرین خلیفه ی بنی امیه افتاد. خودش احساس كرد كه از مخفیگاهش اطلاع پیدا كرده اند و عن قریب گرفتار خواهد شد؛ وصیتنامه ای نوشت و به وسیله ی یكی از كسان خود فرستاد به «حُمَیمه» كه مركزی بود در نزدیكی كوفه و برادرانش آنجا بودند، و در آن وصیتنامه خط مشی سیاست آینده را مشخص كرد و جانشین خود را تعیین نمود، گفت: من به احتمال قوی از میان می روم، اگر من از میان رفتم، برادرم سفّاح جانشین من باشد (با این كه سفّاح كوچكتر از منصور بود سفّاح را برای این كار انتخاب كرد) و به آنها دستور داد كه اكنون هنگام آن است كه از حُمیمه خارج شوید، بروید كوفه و در آنجا مخفی باشید، و هنگام ظهور نزدیك است. او را كشتند🗡. 🗞 نامه ی او به دست برادرانش رسید و آنها مخفیانه رفتند به كوفه و مدتها در كوفه مخفی بودند. ابو سلمه هم در كوفه مخفی بود و نهضت را رهبری می كرد. دو سه ماه بیشتر نگذشت كه ظاهر شدند، رسماً جنگیدند و فاتح گردیدند. می گویند: بعد از آن كه ابراهیم امام كشته شد و جریان در اختیار سفّاح و دیگران قرار گرفت، ابو سلمه پشیمان شد و فكر كرد كه خلافت را از آل عباس به آل ابو طالب بازگرداند. نامه ای نوشت در دو نسخه، و محرمانه فرستاد به مدینه؛ یكی را برای حضرت صادق علیه‌السلام و دیگری را برای عبد اللّه بن حسن بن حسن بن علیّ بن ابی طالب [1] به مأمور گفت این دو نامه را مخفیانه به این دو نفر می دهی، ولی به هیچ كدامشان اطلاع نمی دهی كه به آن دیگری نیز نامه نوشته ام [2]. برای هر كدام از اینها در نامه نوشت كه خلاصه، كار خلافت در دست من است، اختیار خراسان به دست من است. اختیار اینجا (كوفه) به دست من است، منم كه تاكنون قضیه را به نفع بنی العباس برگردانده ام، اگر شما موافقت كنید، من اوضاع را به نفع شما می گردانم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . حضرت امام حسن پسری دارد كه نام او هم حسن است. به او می گویند «حسن مثنّی » یعنی حسن دوم. حسن مثنّی در كربلا در خدمت أبا عبد اللّه بود ولی جزء مجروحین بود، در میان مجروحین افتاده بود و كشته نشده بود. بعد كه آمدند به سراغ مجروحین، یك كسی كه با او خویشاوندی مادری داشت وی را با خودش برد و نزد عبید الله زیاد نیز شفاعت كرد كه متعرضش نشود. بعد [حسن مثنی خود را] معالجه كرد و خوب شد. بعدها حسن مثنّی با فاطمه بنت الحسین دختر حضرت سید الشهداء- كه او هم در كربلا بود ولی هنوز دختر و در خانه بود كه نوشته اند: كانَتْ جاریةً وَضیئَةً دختر زیبایی بود- ازدواج كرد. (فاطمه همان كسی است كه در مجلس یزید یك كسی به یزید گفت این دختر را به من ببخش و یزید سكوت كرد، بار دوم گفت و حضرت زینب علیهاالسلام به او تعرّض كرد و او را مورد عتاب قرار داد، یزید هم بدش آمد و به او فحش داد كه چرا چنین سخن گفتی؟!). از این دو، فرزندانی به وجود آمد كه یكی از آنها همین عبد اللّه است. عبد اللّه از طرف مادر نوه ی امام حسین علیه‌السلام و از طرف پدر نوه ی امام حسن علیه‌السلام است و به این جهت افتخار می كرد، می گفت من از دو طریق فرزند پیغمبرم، از دو راه فرزند فاطمه هستم، و لهذا به او می گفتند «عبد اللّه محض» یعنی خالص از اولاد پیغمبر. عبد اللّه در زمان حضرت صادق علیه‌السلام رئیس اولاد امام حسن علیه‌السلام بود همچنانكه حضرت صادق علیه‌السلام رئیس و بزرگتر بنی الحسین علیه‌السلام بود. [2] . [در جلسه ی بعد، استاد شهید می گویند: «ابو سلمه این دو نامه را به وسیله ی دو نفر فرستاد. » احتمالاً از مآخذ مختلف نقل شده است. ] │📚@ghararemotalee ╰๛-------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عكس العمل امام و عبد اللّه محض ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ فرستاده ابتدا نامه را به حضرت صادق علیه‌السلام داد (هنگام شب بود) و بعد به عبد اللّه محض. عكس العمل این دو نفر سخت مختلف بود. وقتی نامه را به حضرت صادق علیه‌السلام داد گفت: من این نامه را از طرف شیعه ی شما ابو سلمه برای شما آورده ام. حضرت فرمود: ابو سلمه شیعه ی من نیست. گفت: به هر حال نامه ای است، تقاضای جواب دارد. فرمود چراغ 🪔 بیاورید. چراغ آوردند. نامه را نخواند، در حضور او جلوی چراغ گرفت و سوزاند، فرمود: به رفیقت بگو جوابت این است؛ و بعد حضرت این شعر را خواند: اَیا موقِداً ناراً لِغَیْرِكَ ضَوءُها وَ یا حاطِباً فی غَیْرِ حَبْلِكَ تَحْطِبُ یعنی ای كسی كه آتش 🔥 می افروزی كه روشنی اش از آن دیگری باشد؛ و ای كسی كه در صحرا هیزم 🪵 جمع می كنی و در یك جا می ریزی، خیال می كنی روی ریسمان🪢 خودت ریخته ای؛ نمی دانی هرچه هیزم جمع كرده ای روی ریسمان دیگری ریخته ای و بعد او می آید محصول هیزم تو را جمع می كند [1] منظور حضرت از این شعر چه بود؟ قدر مسلّم این است كه [این شعر] می خواهد منظره ای را نشان دهد كه یك نفر زحمت می كشد و استفاده اش را دیگری می خواهد ببرد. حال یا منظور این بود كه ای بدبخت، ابو سلمه! اینهمه زحمت می كشی، استفاده اش را دیگری می برد و تو هیچ استفاده ای نخواهی برد؛ و یا خطاب به مثل خودش بود اگر درخواست ابو سلمه را قبول كند؛ یعنی این دارد ما را به كاری دعوت می كند كه زحمتش را ما بكشیم و استفاده اش را دیگری ببرد. البته در متن چیز دیگری نیست. همین قدر هست كه بعد از آنكه حضرت نامه را سوزاند این شعر را خواند و دیگر جواب هم نداد. فرستاده ی ابو سلمه از آنجا برخاست و رفت نزد عبد اللّه محض، نامه را به او داد و او بسیار خوش حال و مبتهج و مسرور شد. آن طور كه مسعودی نوشته است، صبح زود كه شد عبد اللّه اُلاغش را سوار شد و آمد به خانه ی حضرت صادق علیه‌السلام. حضرت صادق علیه‌السلام هم خیلی احترامش كرد (او از بنی اعمام امام بود). حضرت می دانست قضیه از چه قرار است؛ فرمود گویا خبر تازه ای است. گفت: بله، تازه ای كه به وصف نمی گنجد (نَعَمْ، هُوَ اَجَلُّ مِنْ اَنْ یوصَفَ)، این نامه ی ابو سلمه است كه برای من آمده؛ نوشته است همه ی شیعیان ما در خراسان آماده هستند برای اینكه امر خلافت و ولایت به ما برگردد، و از من خواسته است كه این امر را از او بپذیرم. مسعودی [2]می نویسد كه امام صادق علیه‌السلام به او گفت: وَ مَتی كانَ اَهْلُ خُراسانَ شیعةً لَكَ؟ كی اهل خراسان شیعه ی تو شده اند كه می گویی شیعیان ما نوشته اند؟! اَنْتَ بَعَثْتَ اَبا مُسْلِمٍ اِلی خُراسانَ؟! آیا أبو مسلم را تو فرستادی به خراسان؟! تو به مردم خراسان گفتی كه لباس سیاه بپوشند و شعار خودشان را لباس سیاه قرار دهند [3]؟! آیا اینها كه از خراسان آمده اند [4]، تو اینها را به اینجا آورده ای؟! اصلاً یك نفر از اینها را تو می شناسی؟! عبد اللّه از این سخنان ناراحت شد. (انسان وقتی چیزی را خیلی بخواهد، بعد هم مژده اش را به او بدهند، دیگر نمی تواند در اطراف قضیه زیاد فكر كند.) شروع كرد به مباحثه كردن با حضرت صادق علیه‌السلام. به حضرت گفت: تو چه می گویی؟! «اِنَّما یُریدُ الْقَوْمُ ابْنی مُحَمَّداً لِاَنَّهُ مَهْدِیُّ هذِهِ الْاُمَّةِ» اینها می خواهند پسرم محمد را به خلافت برگزینند و او مهدی امت است (كه این هم داستانی دارد كه برایتان عرض می كنم). فرمود: به خدا قسم كه مهدی امت او نیست و اگر پسرت محمد قیام كند قطعاً كشته خواهد شد. عبد اللّه بیشتر ناراحت شد و در آخر به عنوان جسارت گفت: تو روی حسادت این حرفها را می زنی. حضرت فرمود: به خدا قسم كه من جز خیرخواهی هیچ نظر دیگری ندارم، مصلحت تو نیست و این مطلب نتیجه ای هم نخواهد داشت. بعد حضرت به او گفت: به خدا ابو سلمه عین همین نامه ای را كه به تو نوشته به من هم نوشته است ولی من قبل از اینكه بخوانم نامه را سوختم. عبد اللّه با ناراحتی زیاد از حضور امام صادق علیه‌السلام رفت. حال این قضایا مقارن تحولاتی است كه در عراق دارد صورت می گیرد. آن تحولات چیست؟ موقع ظهور بنی العباس است. أبو مسلم هم فعالیت شدید می كند كه ابو سلمه را از میان ببرد. عموهای سفّاح هم او را تأیید و تقویت می كنند كه حتماً او را از بین ببرد، و همین طور هم شد. هنوز فرستاده ی ابو سلمه از مدینه به كوفه نرسیده بود كه ابو سلمه را از میان برداشتند؛
بنابراین جوابی كه عبد اللّه محض به این نامه نوشت اصلاً به دست ابو سلمه نرسید. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . می دانید هیزم كِش ها ریسمانشان را دو لا و سپس پهن می كنند، بعد می روند هیزمها را می كَنند و روی این ریسمان می ریزند و وقتی به اندازه ی یك بار شد، ریسمان را گره می زنند و بار درست می كنند. حال اگر كسی اشتباه كند، بجای اینكه هیزمهایی را كه جمع كرده روی ریسمان خودش بریزد، روی ریسمان دیگری بریزد، دیگری می آید محصول كار او را می برد. حضرت این شعر را خواند: اَیا موقداً ناراً لِغَیْرِكَ ضَوْءُها وَ یا حاطِباً فی غَیْرِ حَبْلِكَ تَحْطِبُ [ ای كه آتش 🔥 روشن كرده ای؛ اما دیگری از نورش استفاده می برد، هیزم جمع كرده ای؛ اما روی ریسمان دیگری ریخته ای و دیگری جمع می كند و می برد. [2] . مسعودی یك مورخ است و در اینكه شیعه باشد یا سنی، به مفهومی كه ما امروز می گوییم شیعه، قطعاً سنی است، چون ما ملاك تشیع و تسنن را قدر مسلّم این می دانیم كه در مسأله ی خلافت، أبو بكر و غیره غاصب هستند، در حالی كه او یك احترام فوق العاده ای برای خلفا قائل است، ولی در عین حال نسبت به ائمه علیهم‌السلام هم خیلی احترام قائل است. یك كتابی نیز به او نسبت می دهند به نام «اثبات الوصیّة» . ظاهر این است كه سنی است ولی به هر حال مسعودی از مورخین درجه اول اسلام است. [3] . مسأله ی لباس سیاه، آن طور كه نوشته اند، به همان عزای یحیی بن زید مرسوم بود. [4] . در آن هنگام عده ی زیادی از خراسانیها به عراق آمده بودند، و همانها بودند كه به بنی العباس كمك دادند كه با عده ای از اعراب قیام كردند. │📚@ghararemotalee ╰๛-------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بررسی 🔍 ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ با این وصفی كه مسعودی نوشته است- كه دیگران هم غیر این ننوشته اند [1]- به نظر من قضیه ی ابو سلمه خیلی روشن است. ابو سلمه مردی بوده سیاسی نه- به تعبیر خود امام- شیعه و طرفدار امام جعفر صادق علیه‌السلام. به عللی كه بر ما مخفی نیست، یك مرتبه سیاستش از اینكه به نفع آل عباس كار كند تغییر می كند. هر كسی را هم كه نمی شد [برای خلافت معرفی كرد، زیرا] مردم قبول نمی كردند، از حدود خاندان پیغمبر نباید خارج باشد، یك كسی باید باشد كه مورد قبول مردم باشد، از آل عباس هم كه نمی خواست باشد، غیر از آل ابی طالب كسی نیست، در آل ابی طالب هم دو شخصیت مبرّز پیدا كرده بود: عبد اللّه بن محض و حضرت صادق علیه‌السلام. سیاست مآبانه یك نامه را به هر دو نفر نوشت كه تیرش به هر جا اصابت كرد از آنجا استفاده كند؛ بنابراین در كار ابو سلمه هیچ مسأله ی دین و خلوص مطرح نبوده، می خواسته یك كسی را ابزار قرار دهد؛ و بعلاوه این كار، كاری نبوده كه به نتیجه برسد، و دلیلش هم این است كه هنوز جواب آن نامه نیامده بود كه خود ابو سلمه از میان رفت و غائله به كلی خوابید. 😳 تعجب می كنم، برخی كه ادعای تاریخ شناسی هم دارند- شنیده ام- می گویند چرا امام جعفر صادق علیه‌السلام وقتی كه ابو سلمه ی خلاّل به او نامه می نویسد قبول نمی كند؟ اینجا كه هیچ شرایط فراهم نبود، نه شرایط معنوی كه افرادی با خلوص نیت پیشنهادی كرده باشند، و نه شرایط ظاهری كه امكاناتی فراهم باشد. چون در اینجا از عبد اللّه محض نام بردیم و در مقدمه ی سخن نیز عرض كردیم كه حضرت صادق علیه‌السلام در ابتدا با بنی العباس همكاری نكرد یا خودش قیام نكرد، لازم است جریان دیگری را نقل كنیم كه [نشان می دهد] از ابتدا امام صادق علیه‌السلام چه رویی به نهضتهای ضد اموی نشان داد؟ در اینجا ما از كتاب أبو الفرج اصفهانی استفاده می كنیم، باز هم از باب اینكه تا آنجا كه من گشته ام كسی بهتر و مفصلتر از او نقل نكرده، و أبو الفرج نیز یك مورخ اموی سنی است. به او «اصفهانی» می گویند از باب اینكه ساكن اصفهان بوده، ولی اصلاً اصفهانی نیست، اصلاً اموی است، و با اینكه اموی است یك مورخ سنی بی طرف است. شیخ مفید در كتاب ارشاد از همین أبو الفرج نقل می كند نه از روایات اهل تشیع. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . نه اینكه می خواهم به نقل مسعودی اعتماد كنم نه به نقل دیگران؛ دیگران هم غیر از این ننوشته اند. مسعودی این قضیه را مفصلتر نوشته. دیگران یك اشاره ای كرده اند كه ابو سلمه نامه ای نوشت به امام جعفر صادق علیه‌السلام، و امام نامه را سوزاند و جواب نداد. از این بیشتر نیست، ولی مسعودی قضیه را به تفصیل نوشته است. │📚@ghararemotalee ╰๛-------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اجتماع محرمانه ی سران بنی هاشم ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ قضیه این است كه در اوایل كار كه می خواست این نهضت ضد اموی شروع شود، رؤسای بنی هاشم در «ابواء» [1]كه منزلی است بین مدینه و مكه، اجتماع محرمانه ای تشكیل دادند. در آن اجتماع محرمانه، اولاد امام حسن: عبد اللّه محض و پسرانش محمد و ابراهیم، و همچنین بنی العباس یعنی ابراهیم امام و أبو العباس سفّاح و أبو جعفر منصور و عده ای دیگر از عموهای اینها حضور داشتند. در آنجا عبد اللّه محض رو كرد به جمعیت و گفت: بنی هاشم! شما مردمی هستید كه همه ی چشمها به شماست و همه ی گردنها به سوی شما كشیده می شود و اكنون خدا وسیله فراهم كرده كه در اینجا جمع شوید، بیایید همه ی ما با این جوان (پسر عبد اللّه محض) بیعت كنیم و او را به زعامت انتخاب كنیم و علیه امویها بجنگیم. این قضیه خیلی قبل از قضیه ی ابو سلمه است، تقریباً دوازده سال قبل از قضایای قیام خراسانیهاست، اول باری است كه می خواهد این كار شروع بشود، و به این صورت شروع شد: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . در تاریخ اسلام نام این محل را زیاد می بینیم. «ابواء» همان جایی است كه آمنه علیهاالسلام مادر پیغمبر اكرم صلی‌الله علیه وآله در آنجا وفات یافت. در وقتی كه حضرت رسول صلی‌الله علیه وآله بچه ی تقریباً پنج ساله ای بودند، ایشان را همراه خودش آورده بود به مدینه، چون قوم و خویشهای آمنه علیهاالسلام در مدینه بودند و حضرت رسول صلی‌الله علیه وآله از طرف مادر یك انتسابی به مردم مدینه داشت. در بازگشت، بین راه مریض شد و در همان منزل «ابواء» از دنیا رفت. پیغمبر ماند با كنیز مادرش «امّ ایمن» (البته همراه قافله ای بودند) و بعد با او به مكه مراجعه كرد. مرگ مادرش را در غربت و در یكی از منازل بین راه به چشم خود دید. و لهذا نوشته اند بعد كه حضرت آمدند به مدینه (می دانیم حضرت در پنجاه و سه سالگی آمدند به مدینه، و ده سال آخر عمر ایشان در مدینه گذشت) در یكی از سفرها كه از همان «ابواء» می گذشتند، به آنجا كه رسیدند، [اصحاب ] دیدند پیغمبر اكرم صلی‌الله علیه وآله تنها راه افتاد به یك سو، و به یك نقطه كه رسید، در همان نقطه ایستاد و سپس نشست و دعایی خواند، و بعد دیدند اشك پیغمبر جاری شد. همه تعجب كردند كه قضیه چیست؟ از ایشان سؤال كردند، فرمود: «این قبر مادر من است». در حدود پنجاه سال قبل از آن كه بچه ای بوده پنج ساله، آمده بود آنجا و دیگر عبور حضرت به آن محل نیفتاده بود، بعد از پنجاه سال كه به قبر مادرش رسید، رفت و دعا كرد و گریه نمود. │📚@ghararemotalee ╰๛-------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیعت با «محمد نفس زكیّه» ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ بنی العباس ابتدا زمینه را برای خودشان فراهم نمی دیدند، فكر كردند كه و لو در ابتدا هم شده یكی از آل علی علیه السلام را كه در میان مردم وجاهت بیشتری دارد مطرح كنند و بعدها او را مثلاً از میان ببرند. برای این كار «محمد نفس زكیّه» را انتخاب كردند. محمد پسر همان عبد اللّه محض است كه عرض كردم عبد اللّه محض، هم از طرف مادر فرزند حسین بن علی است و هم از طرف پدر. عبد اللّه مردی است باتقوا، با ایمان و زیبا، و زیبایی را، هم از طرف مادر- و بلكه مادرها- به ارث برده است (چون مادر مادرش هم زن بسیار زیبای معروفی بوده) و هم از طرف [پدر] ، و بعلاوه اسمش محمد است، هم اسم پیغمبر؛ اسم پدرش هم عبد اللّه است. از قضا یك خالی هم روی شانه ی او هست، و چون در روایات اسلامی آمده بود كه وقتی ظلم زیاد شد یكی از اولاد پیغمبر، از اولاد زهرا علیهاالسلام، ظاهر می شود كه نام او نام پیغمبر است و خالی هم در پشت دارد، اینها معتقد شدند كه مهدی این امت كه باید ظهور كند و مردم را از مظالم نجات دهد همین است و آن دوره نیز همین دوره است. لااقل برای خود اولاد امام حسن علیه‌السلام این خیال پیدا شده بود كه مهدی امت همین است. بنی العباس هم حال یا واقعاً چنین عقیده ای پیدا كرده بودند و یا از اول با حقه بازی پیش آمدند. به هر حال این طور كه أبو الفرج نقل كرده همین عبد اللّه محض برخاست و شروع كرد به خطابه خواندن؛ مردم را دعوت كرد كه بیایید ما با یكی از افراد خودمان در اینجا بیعت كنیم، پیمان ببندیم و از خدا بخواهیم بلكه ما بر بنی امیه پیروز شویم. بعد گفت: ایها الناس! همه تان می دانید كه «اِنَّ ابْنی هذا هُوَ الْمَهْدیّ» مهدی امت همین پسر من است، همه تان بیایید با او بیعت كنید. اینجا بود كه منصور گفت: «نه به عنوان مهدی امّت. به عقیده ی من هم آن كسی كه زمینه ی بهتر دارد همین جوان است. راست می گوید، بیایید با او بیعت كنید. » همه گفتند راست می گوید، و قبول كردند كه با محمد بیعت كنند و بیعت كردند. بعد كه همه شان با او بیعت كردند فرستادند دنبال امام جعفر صادق علیه‌السلام. [1] وقتی كه حضرت صادق وارد شد، همان عبد اللّه محض كه مجلس را اداره می كرد، از جا بلند شد و حضرت را پهلوی خودش نشاند و بعد همان سخنی را كه قبلاً گفته بود تكرار كرد كه اوضاع چنین است و همه تان می دانید كه این پسر من مهدی امت است؛ دیگران بیعت كردند، شما هم بیا با مهدی امت بیعت كن. فَقالَ جَعْفَرٌ: لا تَفْعَلوا. [امام جعفر صادق علیه‌السلام گفت: نه، این كار را نكنید.] فَاِنَّ هذَا الْاَمْرَ لَمْ یَأْتِ بَعْدُ، إنْ كُنْتَ تَری (یعنی عبد اللّه) أَنَّ ابْنَكَ هذا هُوَ الْمَهْدِیُّ فَلَیْسَ بِهِ وَ لا هذا اَوانَهُ. [آن مسأله ی مهدی امت كه پیغمبر خبر داده، حالا وقتش نیست. عبد اللّه! تو هم اگر خیال می كنی این پسر تو مهدی امت است، اشتباه می كنی. این پسر تو مهدی امت نیست و اكنون نیز وقت آن مسأله نیست.] وَ اِنْ كُنْتَ اِنَّما تُریدُ اَنْ تُخْرِجَهُ غَضَباً للّهِ وَ لْیَأْمُرْ بِالْمَعْروفِ وَ یَنْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ فَاِنّا وَ اللّهِ لا نَدَعُكَ فَاَنْتَ شَیْخُنا وَ نُبایِعُ ابْنَكَ فِی الْاَمْرِ. حضرت وضع خودش را بسیار روشن كرد، فرمود: اگر شما می خواهید به نام مهدی امت با این بیعت كنید من بیعت نمی كنم، دروغ است، مهدی امت این نیست، وقت ظهور مهدی هم اكنون نیست؛ ولی اگر قیام شما جنبه ی و و جنبه ی مبارزه ی ضدّ ظلم دارد، من بیعت می كنم. بنابراین در اینجا وضع امام صادق علیه‌السلام صددرصد روشن است. امام صادق علیه‌السلام حاضر شد با اینها در مبارزه شركت كند ولی تحت عنوان امر به معروف و نهی از منكر و مبارزه ی با ظلم، و حاضر نشد همكاری كند تحت عنوان اینكه این مهدی امت است. گفتند: خیر، این مهدی امت است و این امر واضحی است. فرمود: من بیعت نمی كنم. عبد اللّه ناراحت شد. وقتی كه عبد اللّه ناراحت شد حضرت فرمود: عبد اللّه! من به تو بگویم: نه تنها پسر تو مهدی امت نیست، نزد ما اهل بیت اسراری است، ما می دانیم كه كی خلیفه می شود و كی خلیفه نمی شود. پسر تو خلیفه نمی شود و كشته خواهد شد.
أبو الفرج نوشته است: عبد اللّه ناراحت شد و گفت: خیر، تو بر خلاف عقیده ات سخن می گویی، خودت هم می دانی كه این پسر من مهدی امت است و تو به خاطر حسد با پسر من این حرفها را می زنی. فَقالَ: وَ اللّهِ ما ذاكَ یَحْمِلُنی وَ لكِنْ هذا وَ اِخْوَتُهُ وَ اَبْنائُهُمْ دونَكُمْ، وَ ضَرَبَ یَدَهُ ظَهْرَ اَبِی الْعَبّاس. . . امام صادق علیه‌السلام دست زد به پشت أبو العباس سفّاح و گفت: این و برادرانش به خلافت می رسند و شما و پسرانتان نخواهید رسید. بعد هم دستش را زد به شانه ی عبد اللّه بن حسن و فرمود: إیهٍ (این كلمه را در حال خوش و بش می گویند) ما هِیَ اِلَیْكَ وَ لا اِلَی ابْنَیْكَ. (می دانست كه او را حرص خلافت برداشته نه چیز دیگری.) فرمود: این خلافت به تو نمی رسد، به بچه هایت هم نمی رسد، آنها را به كشتن نده، اینها نمی گذارند كه خلافت به شماها برسد، و این دو پسرت هم كشته خواهند شد. بعد حضرت از جا حركت كرد و در حالی كه به دست عبد العزیز بن عمران زُهری [2]تكیه كرده بود آهسته به او گفت: أَ رَأَیْتَ صاحِبَ الرِّداءِ الْاَصْفَرِ؟ آیا آن كه قبای زرد پوشیده بود را دیدی؟ (مقصودش أبو جعفر منصور بود) گفت: نَعَمْ. فرمود: به خدا قسم ما می یابیم این مطلب را كه همین مرد در آینده بچه های این را خواهد كشت. عبد العزیز تعجب 😳 كرد، با خود گفت: اینها كه امروز بیعت می كنند! گفت: این او را می كشد؟! فرمود: بله. عبد العزیز می گوید: در دل گفتم نكند این از روی حسادت این حرفها را می زند؟! و بعد می گوید: به خدا قسم من از دنیا نرفتم جز اینكه دیدم كه همین أبو جعفر منصور قاتل همین محمد و آن پسر دیگر عبد اللّه شد. در عین حال حضرت صادق علیه‌السلام به همین محمد علاقه می ورزید و او را دوست داشت و لذا همین أبو الفرج می نویسد: كانَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ اِذا رَأی مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللّهِ بْنِ الْحَسَنِ تَغَرْغَرَتْ عَیْناهُ. وقتی كه او را می دید چشمانش پراشك می شد و می گفت: بِنَفْسی هُوَ، اِنَّ النّاسَ فَیَقولونَ فیهِ وَ إنَّهُ لَمَقتولٌ، لَیْسَ هذا فی كِتابِ عَلِیٍّ مِنْ خُلَفاءِ هذِهِ الْاُمَّةِ. ای جانم به قربان این (این علامت آن است كه خیلی به او علاقه مند است) مردم یك حرفهایی درباره ی این می زنند كه واقعیت ندارد (مسأله ی مهدویت) یعنی بیچاره خودش هم باورش آمده؛ و این كشته می شود و به خلافت هم نمی رسد. در كتابی كه از علی علیه السلام نزد ما هست نام این، جزء خلفای امت نیست. از اینجا معلوم می شود كه این نهضت را از ابتدا به نام مهدویت شروع كردند و حضرت صادق علیه‌السلام با این قضیه سخت مخالفت كرد، گفت من به عنوان و نهی از منكر حاضرم بیعت كنم ولی به عنوان مهدویت نمی پذیرم. و اما بنی العباس اساساً حسابشان حساب دیگری بود، مسأله ی مُلك و سیاست بود. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . أبو الفرج می گوید بعضی از راویها این طور نقل كرده اند كه در اینجا عبد اللّه گفت: نه، دنبال جعفر نفرستید؛ زیرا اگر او بیاید موافقت نمی كند و این وضع را بهم می زند، ولی دیگران گفتند: نه، بفرستید، و بالأخره فرستادند؛ و بعضی گفته اند عبد اللّه چنین حرفی نزد. [2] . نمی دانم این همان «زُهری» فقیه معروف است یا كَس دیگر. ╭═══════๛- - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰๛- - - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا