#داستان_راستان | ۷۳
❒ تشنهای که مشک آبش به دوش بود
╔═ೋ✿࿐
اواخر تابستان☀️ بود و گرما 🥵 بیداد میکرد. خشکسالی و گرانی اهل مدینه را به ستوه آورده بود. فصل چیدن خرما بود. مردم تازه میخواستند نفس راحتی بکشند که رسول اکرم صلیالله علیه وآله به موجب خبرهای وحشتناکی- مشعر به اینکه مسلمین از جانب شمال شرقی از طرف رومیها مورد تهدید هستند- فرمان بسیج عمومی داد. مردم از یک خشکسالی گذشته بودند و میخواستند از میوههای تازه استفاده کنند. رها کردن میوه و سایه بعد از آن خشکسالی و در آن گرمای کشنده و راه دراز مدینه به شام را پیش گرفتن کار آسانی نبود. زمینه برای کارشکنی منافقین کاملا فراهم شد.
ولی نه آن گرما و نه آن خشکسالی و نه کارشکنیهای منافقان، هیچ کدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حرکت کردن یک سپاه سی هزار نفری برای مقابله با حمله احتمالی رومیان بشود.
راه صحرا🏜 را پیش گرفتند و آفتاب ☀️ بر سرشان آتش میبارید. مرکب و آذوقه به حد کافی نبود. خطر کمبود آذوقه و وسیله و شدت گرما🥵 کمتر از خطر دشمن نبود.
بعضی از سست ایمانان در بین راه پشیمان شدند.
ناگهان مردی به نام کعب بن مالک برگشت و راه مدینه را پیش گرفت. اصحاب به رسول خدا گفتند: «یا رسول الله! کعب بن مالک برگشت.»
فرمود: «ولش کنید، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برخواهد گرداند، و اگر نیست خداوند شما را از شر او آسوده کرده است.».
طولی نکشید که اصحاب گفتند: «یا رسول الله! مرارة بن ربیع نیز برگشت.»
رسول اکرم فرمود: «ولش کنید، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برمیگرداند، و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده کرده است.».
مدتی نگذشت که باز اصحاب گفتند: «یا رسول الله! هلال بن امیه هم برگشت.»
#رسول_اکرم صلیالله علیه وآله همان جمله را که در مورد آن دو نفر گفته بود تکرار کرد.
در این بین شتر🐫 #ابوذر که همراه قافله میآمد از رفتن باز ماند.
ابوذر هرچه کوشش کرد که خود را به قافله برساند میسر نشد.
ناگهان اصحاب متوجه شدند که ابوذر هم عقب کشیده، گفتند: «یا رسول الله! ابوذر هم برگشت.»
باز هم رسول اکرم با خونسردی فرمود: «ولش کنید، اگر در او خیری باشد خدا او را به شما ملحق میسازد، و اگر خیری در او نیست خدا شما را از شر او آسوده کرده است.».
ابوذر هرچه کوشش کرد و به شترش فشار آورد که او را به قافله برساند، ممکن نشد.
از شتر🐫 پیاده شد و بارها را به دوش گرفت و پیاده به راه افتاد. آفتاب به شدت بر سر ابوذر میتابید. از تشنگی 🥵 له له میزد. خودش را از یاد برده بود و هدفی جز رسیدن به پیغمبر و ملحق شدن به یاران نمیشناخت. همانطور که میرفت، در گوشهای از آسمان ابری ☁️ دید و چنین مینمود که در آن سمت بارانی آمده است.
راه خود را به آن طرف کج کرد. به سنگی برخورد کرد که مقدار کمی آب باران 🌧 در آنجا جمع شده بود. اندکی از آن چشید و از آشامیدن کامل آن صرف نظر کرد، زیرا به خاطرش رسید بهتر است این آب را با خود ببرم و به پیغمبر برسانم، نکند آن حضرت تشنه باشد و آبی نداشته باشد که بیاشامد.
آبها را در مشکی که همراه داشت ریخت و با سایر بارهایی که داشت به دوش کشید.
با جگری سوزان پستیها و بلندیهای زمین را زیر پا میگذاشت، تا از دور چشمش به سیاهی سپاه مسلمین افتاد؛ قلبش از خوشحالی تپید و به سرعت خود افزود.
از آن طرف نیز یکی از سپاهیان اسلام از دور چشمش به یک سیاهی افتاد که به سوی آنها پیش میآمد.
به رسول اکرم عرض کرد: «یا رسول الله! مثل اینکه مردی از دور به طرف ما میآید.».
رسول اکرم: «چه خوب است ابوذر باشد.»
سیاهی نزدیکتر رسید، مردی فریاد کرد: «به خدا خودش است، ابوذر است.».
رسول اکرم: «خداوند ابوذر را بیامرزد، تنها زیست میکند، تنها میمیرد، تنها محشور میشود.».
رسول اکرم ابوذر را استقبال کرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمین گذاشت.
ابوذر از خستگی و تشنگی، بیحال به زمین افتاد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: «آب حاضر کنید و به ابوذر بدهید که خیلی تشنه است.».
ابوذر: «آب همراه من هست.».
آب همراه داشتی و نیاشامیدی؟!.
آری، پدر و مادرم به قربانت، به سنگی برخوردم دیدم آب سرد و گوارایی است. اندکی چشیدم، با خود گفتم از آن نمیآشامم تا حبیبم رسول خدا از آن
بیاشامد.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . ابوذر غفاری، تألیف عبد الحمید جودة السحار، ترجمه (با اضافات) علی شریعتی.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
⟩ فردا صبح جوان که کسی جز علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) نبود، از خانه بیرون آمد و راه افتاد، و ابوذر نیز از پشت سرش. خوشبختانه با خطری مواجه نشدند. علی ابوذر را به خانه پیغمبر رساند.
#ابوذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پیغمبر شد و مرتب آیات قرآن را گوش میکرد.
به جلسه دوم نکشید که با میل و اشتیاق، #اسلام اختیار کرد و با رسول خدا صلیالله علیه وآله پیمان بست تا زنده است در راه خدا از هیچ ملامتی پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقهها تلخ آید بگوید.
رسول خدا (صلیالله علیه وآله وسلم) به او فرمود: «اکنون به میان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت کن، تا دستور ثانوی من به تو برسد.».
ابوذر گفت: «بسیار خوب؛ اما به خدا قسم پیش از اینکه از این شهر بیرون بروم، در میان این مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه بادا باد.»
ابوذر بیرون آمد و خود را به قلب مکه یعنی مسجد الحرام 🕋 رساند و در مجمع قریش فریاد برآورد: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً عبده و رسوله.».
مکیان با شنیدن این شعار، بدون آنکه مهلت سؤال و جوابی بدهند، به سر این مرد که او را اصلا نمیشناختند ریختند.
اگر عباس بن عبد المطلب خود را به روی ابوذر نینداخته بود، چیزی از ابوذر باقی نمیماند.
عباس به مکیان گفت: «این مرد از قبیله بنی غفار است. راه کاروان تجارتی قریش از مکه به شام و از شام به مکه در سرزمین این قبیله است. شما هیچ فکر نمیکنید که اگر مردی از آنها را بُکشید، دیگر نخواهید توانست به سلامت از میان آنها عبور کنید؟!».
ابوذر از دست قریش نجات یافت، اما هنوز کاملا دلش آرام نگرفته بود. با خود گفت یک بار دیگر این عمل را تکرار میکنم، بگذار این مردم این چیزی را که دوست ندارند به گوششان بخورد بشنوند تا کم کم به آن عادت کنند.
روز بعد آمد و همان شعار روز پیش را تکرار کرد.
باز قریش به سرش ریختند و با وساطت عباس بن عبد المطلب نجات یافت.
ابوذر پس از این جریان طبق دستور رسول اکرم صلیالله علیه وآله وسلم به میان قوم خویش رفت و به تعلیم و #تبلیغ و ارشاد آنان پرداخت.
همینکه رسول اکرم (صلیالله علیه وآله وسلم) از مکه به مدینه مهاجرت کرد، ابوذر نیز به مدینه آمد و تا نزدیکی های آخر عمر خود در مدینه به سر برد.
ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ کرد. به همین جهت در زمان خلافت عثمان ابتدا به شام و سپس به نقطهای در خارج مدینه به نام «ربذه» تبعید شد و در همان جا در تنهایی درگذشت.
پیغمبر اکرم (صلیالله علیه وآله وسلم) دربارهاش فرموده بود: «خدا رحمت کند ابوذر را، تنها زندگی میکند، تنها میمیرد، تنها محشور میشود.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . اسد الغابة، ج 1/ ص 301 و ج 5/ ص 186؛
←و الغدیر، ج 8/ ص 314، چاپ بیروت
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────