eitaa logo
📚📖 مطالعه
83 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
100 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۲ در خانه ی امّ سلمه آن شب را رسول اكرم (صلی الله علیه وآله) در خانه‌ی ام سلمه بود. نیمه های شب بود كه ام سلمه بیدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم (صلی الله علیه وآله) در بستر نیست. نگران شد كه چه پیش آمده؟ حسادت زنانه، او را وادار كرد تا تحقیق كند. از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت. دید كه رسول اكرم (صلی الله علیه وآله) در گوشه ای تاریك ایستاده، دست به آسمان بلند كرده اشك می ریزد و می گوید: 🤲 «خدایا چیزهای خوبی كه به من داده ای از من نگیر. 🤲 خدایا مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده. 🤲 خدایا مرا به سوی بدی هایی كه مرا از آنها نجات داده ای برنگردان. 🤲 خدایا مرا هیچ گاه به اندازه ی یك چشم بر هم زدن هم به خودم وامگذار. » شنیدن این جمله ها با آن حالت، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت. رفت در گوشه ای نشست و شروع كرد به گریستن. گریه‌ی ام سلمه به قدری شدید شد كه رسول اكرم (صلی الله علیه وآله) آمد و از او پرسید: «چرا گریه می كنی؟ » . - چرا گریه نكنم؟! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داری اینچنین از خداوند ترسانی، از او می خواهی كه تو را به خودت یك لحظه وا نگذارد، پس وای به حال مثل من. - ای امّ سلمه! چطور می توانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم؟ ! یونس پیغمبر یك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد [1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . بحار ، جلد 6، باب «مكارم اخلاقه و سیره و سننه» . ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
۳۳ بازار سیاه عائله ی علیه‌السلام و هزینه ی زندگی آن حضرت زیاد شده بود. امام به فكر افتاد كه از طریق كسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دینار سرمایه فراهم كرد و به غلام خویش- كه «مصادف» نام داشت- فرمود: «این هزار دینار را بگیر و آماده ی تجارت و مسافرت به مصر باش. » . مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی كه معمولاً به مصر حمل می شد خرید و با كاروانی از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند به طرف مصر حركت كرد. همینكه نزدیك مصر رسیدند، قافله ی دیگری از تجار كه از مصر خارج شده بود به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از یكدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخیرا متاعی كه مصادف و رفقایش حمل می كنند بازار خوبی پیدا كرده و كمیاب شده است. صاحبان متاع از بخت نیك خود بسیار خوشحال شدند، و اتفاقاً آن متاع از چیزهایی بود كه مورد احتیاج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت هست آن را خریداری كنند. صاحبان متاع بعد از شنیدن این خبر مسرّت بخش با یكدیگر هم عهد شدند كه به سودی كمتر از صددرصد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع یافته بودند. طبق عهدی كه با هم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قیمتی كه برای خود آنها تمام شده بود نفروختند. 😔 مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق علیه‌السلام رفت و دو كیسه كه هر كدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت. امام پرسید: «اینها چیست؟ » گفت: «یكی از این دو كیسه سرمایه ای است كه شما به من دادید، و دیگری- كه مساوی اصل سرمایه است- سود خالصی است كه به دست آمده. » . امام: «سود زیادی است، بگو ببینم چطور شد كه شما توانستید این قدر سود ببرید؟ » . 💭 - قضیه از این قرار است كه در نزدیك مصر اطلاع یافتیم كه مال التجاره ی ما در آنجا كمیاب شده. هم قسم شدیم كه به كمتر از صد درصد سود خالص نفروشیم، و همین كار را كردیم. - سبحان اللّه! شما همچو كاری كردید؟ ! قسم خوردید كه در میان مردمی مسلمان بازار سیاه درست كنید؟ ! قسم خوردید كه به كمتر از سود خالصِ مساوی اصل سرمایه نفروشید؟ ! نه، همچو تجارت و سودی را من هرگز نمی خواهم. سپس امام یكی از دو كیسه را برداشت و فرمود: «این سرمایه ی من» و به آن یكی دیگر دست نزد و فرمود: «من به آن كاری ندارم. » . آنگاه فرمود: «ای مصادف! شمشیر زدن از آسانتر است. » [1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . «یا مصادف مجالدة السیوف اهون من طلب الحلال. » : بحارالانوار ، جلد 11 / صفحه 121. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
۳۴ وامانده ی قافله در تاریكی شب، از دور صدای جوانی به گوش می رسید كه استغاثه می كرد و كمك می طلبید و مادر جان، مادر جان می گفت. شتر🐫 ضعیف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از كمال خستگی خوابیده بود. هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست. ناچار بالا سر شتر ایستاده بود و ناله می كرد. در این بین رسول اكرم (صلی الله علیه وآله) كه معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حركت می كرد- كه اگر احیاناً ضعیف و ناتوانی از قافله جدا شده باشد تنها و بی مددكار نماند- از دور صدای ناله ی جوان را شنید، همینكه نزدیك رسید پرسید: «كی هستی؟ » . - من جابرم. - چرا معطّل و سرگردانی؟ . - یا رسول اللّه! فقط به علت اینكه شترم از راه مانده. - عصا همراه داری؟ . - بلی. - بده به من. رسول اكرم (صلی الله علیه وآله) عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را خوابانید؛ بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت: «سوار شو. » . جابر سوار شد و با هم راه افتادند. در این هنگام شتر جابر تندتر حركت می كرد. پیغمبر در بین راه دائماً جابر را مورد ملاطفت قرار می داد. جابر شمرد، دید مجموعاً بیست و پنج بار برای او طلب آمرزش كرد. در بین راه از جابر پرسید: «از پدرت عبد اللّه چند فرزند باقی مانده؟ » - هفت دختر و یك پسر كه منم. - آیا قرضی هم از پدرت باقی مانده؟ - بلی. - پس وقتی به مدینه برگشتی، با آنها قراری بگذار، و همینكه موقع چیدن خرما شد مرا خبر كن. - بسیار خوب. - زن گرفته ای؟ - بلی. - با كی كردی؟ - با فلان زن، دختر فلان كَس، یكی از بیوه زنان مدینه. - چرا دوشیزه نگرفتی كه همبازی تو باشد؟ - یا رسول اللّه! چند خواهر جوان و بی تجربه داشتم، نخواستم زن جوان و بی تجربه بگیرم، مصلحت دیدم عاقله زنی را به همسری انتخاب كنم. - بسیار خوب كاری كردی. این شتر را چند خریدی؟ - به پنج وقیه ی طلا. - به همین قیمت مال ما باشد، به مدینه كه آمدی بیا پولش را بگیر. آن سفر به آخر رسید و به مدینه مراجعت كردند. جابر شتر را آورد كه تحویل بدهد، رسول اكرم (صلی الله علیه وآله) به «بلال» فرمود: «پنج وقیه ی طلا بابت پول شتر به جابر بده، بعلاوه ی سه وقیه ی دیگر، تا قرض‌های پدرش عبد اللّه را بدهد، شترش هم مال خودش باشد. » . بعد، از جابر پرسید: «با طلبكاران قرارداد بستی؟ » - نه یا رسول اللّه! - آیا آنچه از پدرت مانده وافی به قرضهایش هست؟ - نه یا رسول اللّه! - پس موقع چیدن خرما ما را خبر كن. موقع چیدن خرما رسید، رسول خدا را خبر كرد. پیامبر آمد و حساب طلبكاران را تسویه كرد و برای خانواده ی جابر نیز به اندازه ی كافی باقی گذاشت [1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . بحار ، جلد 6، باب «مكارم اخلاقه و سیره و سننه» ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
۳۵ بند كفش 🩴 علیه السلام با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه ی یكی از خویشاوندان می رفتند. در بین راه بند كفش امام صادق علیه السلام پاره شد به طوری كه كفش به پا بند نمی شد. امام كفش را به دست گرفت و پای برهنه به راه افتاد. ابن ابی یعفور- كه از بزرگان صحابه ی آن حضرت بود- فوراً كفش خویش را از پا درآورد، بند كفش را باز و دست خود را دراز كرد به طرف امام تا آن بند را بدهد به امام كه امام با كفش برود و خودش با پای برهنه راه را طی كند. امام با حالت خشمناك روی خویش را از عبد اللّه برگرداند و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمود: «اگر یك سختی برای كسی پیش آید، خود آن شخص از همه به تحمّل آن سختی اولی است. معنا ندارد كه حادثه ای برای یك نفر پیش بیاید و دیگری متحمّل رنج بشود. » [1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . بحارالانوار ، ج /11ص 117. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
۳۶ هشام و فرزدق هشام بن عبد الملك با آنكه مقام ولایت عهدی داشت و آن روزگار- یعنی دهه ی اول قرن دوم هجری- از اوقاتی بود كه حكومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود، هرچه خواست بعد از طواف كعبه 🕋 خود را به «حجرالاسود» برساند و با دست خود آن را لمس كند میسر نشد. مردم همه یك نوع جامه ی ساده كه جامه ی احرام بود پوشیده بودند، یك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند، یك نوع عمل می كردند، چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمی توانستند درباره ی شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند. افراد و اشخاصی كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند، در مقابل ابّهت و عظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر می رسیدند. هشام هرچه كرد خود را به «حجرالاسود» برساند و طبق آداب حج آن را لمس كند، به علت كثرت و ازدحام مردم میسر نشد. ناچار برگشت و در جای بلندی برایش كرسی گذاشتند. او از بالای آن كرسی به تماشای جمعیت پرداخت. شامیانی كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نیز به تماشای منظره ی پرازدحام جمعیت پرداختند. در این میان مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزكاران. او نیز مانند همه یك جامه ی ساده بیشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد. بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجرالاسود آمد. جمعیت با همه ی ازدحامی كه بود، همینكه او را دیدند فوراً كوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزدیك ساخت. شامیان كه این منظره را دیدند، و قبلا دیده بودند كه مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزدیك كند، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب 😳 گشتند. یكی از آنها از خود هشام پرسید: «این شخص كیست؟ » هشام با آنكه كاملا می شناخت كه این شخص علی بن الحسین زین العابدین است، خود را به ناشناسی زد و گفت: «نمی شناسم. » . در این هنگام چه كسی بود- از ترس هشام كه از شمشیرش خون می چكید- جرأت به خود داده او را معرفی كند؟ ! ولی در همین وقت همام بن غالب، معروف به «فرزدق» ، شاعر زبردست و توانای عرب، با آنكه به واسطه ی كار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هركَس دیگر می بایست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحریك شد و احساساتش به جوش آمد كه فوراً گفت: «لكن من او را می شناسم» و به معرفی ساده قناعت نكرد، بر روی بلندی ایستاده قصیده ای غرّا - كه از شاهكارهای ادبیات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هیجان كه روح شاعر مثل دریا موج بزند می تواند چنان سخنی ابداع شود- بالبدیهه سرود و انشاء كرد. در ضمن اشعارش چنین گفت: «این شخص كسی است كه تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را می شناسند. این كعبه او را می شناسد، زمین حرم و زمین خارج حرم او را می شناسند. » . «این، فرزند بهترین بندگان خداست. این است آن پرهیزكار پاك پاكیزه ی مشهور. » . «اینكه تو می گویی او را نمی شناسم، زیانی به او نمی رساند. اگر تو یك نفر فرضاً نشناسی، عرب و عجم او را می شناسند. » . . . [¹] هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع كردند و خودش را در «عسفان» بین مكه و مدینه زندانی كردند. ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث- كه در نتیجهٔ شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود- نداد، نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی كرد. علی بن الحسین علیه السلام مبلغی پول برای فرزدق- كه راه درآمدش بسته شده بود- به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت: «من آن قصیده را فقط در راه عقیده و و برای خدا انشاء كردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم. ». بار دوم علی بن الحسین آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او كه: «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیك خواهد داد. تو اگر این كمك را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمی رساند» و فرزدق را قسم داد كه حتماً آن كمك را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت [²] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . هذا الذی تعرف البطحاء و طأته و البیت یعرفه و الحلّ و الحرم هذا ابن خیر عباد اللّه كلهم هذا التقی النقی الطاهر العلم و لیس قولك من هذا بضائره العرب تعرف من انكرت و العجم [2] . بحار ، جلد11 / صفحه 36. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
۳۷ بزنطی احمدبن محمدبن ابی نصر بزنطی، كه خود از علما و دانشمندان عصر خویش بود، بالاخره بعد از مراسله های زیادی كه بین او و علیه السلام ردّ و بدل شد و سؤالاتی كه كرد و جوابهایی كه شنید، معتقد به امامت حضرت رضا علیه‌السلام شد. روزی به امام گفت: «من میل دارم در مواقعی كه مانعی در كار نیست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حكومت اشكالی تولید نمی كند شخصاً به خانه ی شما بیایم و حضورا استفاده كنم. » . یك روز، آخر وقت، امام رضا علیه السلام مَركب شخصی خود را فرستاد و بزنطی را پیش خود خواند. آن شب تا نیمه های شب به سؤال و جوابهای علمی گذشت. مرتبا بزنطی مشكلات خویش را می پرسید و امام جواب می داد. بزنطی از این موقعیت كه نصیبش شده بود به خود می بالید و از خوشحالی در پوست نمی گنجید. شب گذشته و موقع خواب شد. امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود: «همان بستر شخصی مرا كه خودم در آن می خوابم بیاور برای بزنطی بگستران تا استراحت كند. » . این اظهار محبت، بیش از اندازه در بزنطی مؤثر افتاد. مرغ خیالش به پرواز درآمد. در دل با خود می گفت الان در دنیا كسی از من سعادتمندتر و خوشبخت تر نیست. 😇 این منم كه امام مركب شخصی خود را برایم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد. ☺️ این منم كه امام نیمی از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤالات مرا داد. بعلاوه ی همه ی اینها این منم كه چون موقع خوابم 🛏 رسید امام دستور داد كه بستر شخصی او را برای من بگسترانند. ❓ پس چه كسی در دنیا از من سعادتمندتر و خوشبخت تر خواهد بود؟ 😇 بزنطی سرگرم این خیالات خوش بود و دنیا و مافیها را زیر پای خودش می دید. ناگهان امام رضا علیه السلام در حالی كه دستها را به زمین عمود كرده بود و آماده ی برخاستن و رفتن بود، با جمله ی «یا احمد» بزنطی را مخاطب قرار داد و رشته ی خیالات او را پاره كرد، آنگاه فرمود: «هرگز آنچه را كه امشب برای تو پیش آمد مایه ی فخر و مباهات خویش بر دیگران قرار نده؛ زیرا صعصعة بن صوحان كه از اكابر یاران علی بن ابیطالب علیه السلام بود مریض شد، علی به عیادت او رفت و بسیار به او محبت و ملاطفت كرد، دست خویش را از روی مهربانی بر پیشانی صعصعه گذاشت، ولی همینكه خواست از جا حركت كند و برود، او را مخاطب قرار داد و فرمود: این امور را هرگز مایه ی فخر و مباهات خود قرار نده. اینها دلیل بر چیزی از برای تو نمی شود. من تمام اینها را به خاطر تكلیف و وظیفه ای كه متوجه من است انجام دادم، و هرگز نباید كسی این گونه امور را دلیل بر كمالی برای خود فرض كند. » [¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . بحار ، جلد 12 / صفحه 14 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
📖 غدیر و خطری که مسلمین را تهدید می کند← ابتدای مطالعه 📖 مسئله نفاق← ابتدای مطالعه 📖 ولاء ها و ولایت ها ← ابتدای مطالعه | | ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
غدیر و خطری كه مسلمین را از داخل تهدید می كند (پانزده گفتار) - چرا دستور پیامبر صلی الله علیه و آله درباره ی خلافت علی علیه السلام اجرا نشد؟ - نمونه ای از انعطاف ناپذیری علی علیه السلام در اجرای دستور الهی _ نظریه ی صحیح: مسلمین اغفال شدند. - فرق اتمام و اكمال - چگونگی مشیّت الهی - دو حدیث از پیغمبر اكرم - حدیث دیگر - جامعه ی اسلامی را خطر از داخل تهدید می كند - مشكلات علیه السلام - تردید اكابر اصحاب علی علیه السلام در جنگ با نفاق - نتیجه
كه ... | ۱ [1] بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمدللّه ربّ العالمین بارئ الخلائق اجمعین و الصلوة و السلام علی عبداللّه و رسوله و حبیبه و صفیّه و حافظ سرّه و مبلّغ رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و آله و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم: اَلْیَوْمَ یَئِسَ اَلَّذِینَ كَفَرُوا مِنْ دِینِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اِخْشَوْنِ اَلْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَكُمُ اَلْإِسْلامَ دِیناً [2]. قبل از هر چیزی این عید سعید را به شما برادران عزیز و همه ی شیعیان مولای متقیان علی علیه السلام تبریك می گویم. برای من موجب خوشوقتی است كه در جلسه ای شركت می كنم كه از طرف گروهی از جوانان، جوانان دانش آموز و دانشجو، تشكیل شده است. حقیقتاً یگانه چیزی كه بیش از هر چیز دیگر موجب خوشوقتی و مسرت است نشانه های یك نهضت دینی و مذهبی است كه در عموم مسلمانان و مخصوصاً - در كشور خودمان كه شاهد و ناظر هستیم- در میان طبقه ی جوان مشاهده می شود آنهم طبقه ی جوان دانش آموز و دانشجو كه دِماغشان با مفاهیم علمی آشناست. جوانی و دانشجویی؛ این بسیار موجب خوشوقتی است. اولاً جوانان هر كشوری به هر سو باشند آینده ی آن كشور را از آن می شود پیش بینی كرد چون مردم آینده ی كشور جوانان هستند، پیرها و كامل مردها طبقه ی گذشته هستند و وابسته به گذشته اند ولی جوانان وابسته به آینده اند و بالخصوص جوانان تحصیلكرده، دانش آموز و دانشجو. علی رغم بعضی فعالیتهایی كه عناصر ناپاك می كنند كه از طرفی كوشش می كنند به هر وسیله كه هست طبقه ی جوان را به سوی فساد بكشانند و از این راه میان آنها و مفاهیم عالی و مقدس دینی جدایی بیندازند و از طرف دیگر فعالیتهای دیگری می شود كه یك تضاد مصنوعی میان دین و مذهب از یك طرف و علم و دانش از طرف دیگر به وجود بیاورند، طلیعه ی این نهضتی كه در میان جوانان پیدا شده است نشانه ی این است كه این فعالیتهای مضر و خطرناك دارد بحمداللّه خنثی می شود و از این نظر است كه من احساس خوشوقتی و مباهات می كنم كه در چنین جلسه ای شركت كرده ام و با همه ی كارهای فوق العاده و زیادی كه شخصاً دارم و در تهران كمتر جلسه ای را شركت می كنم، این جلسه را پذیرفتم و قبول كردم. زمینه و میدان بحث در این شب مقدس كه شب است و تعلق به مولای متقیان علی علیه السلام دارد بسیار وسیع است. از هر طرفی از این میدان كه انسان وارد بشود جای بحث و سخن هست چون خود علی علیه السلام یك موضوع دامنه دار و پرسخنی است. در هر ناحیه ای از نواحی وجود علی علیه السلام كه انسان بخواهد صحبت كند میدان را باز می بیند. راجع به خصوص و نصب علی علیه السلام به خلافت و امامت و ولایت باز هم دامنه ی سخن وسیع است، از قسمتهای مختلف می شود صحبت كرد از قبیل اینكه اولاً داستان غدیر یك واقعیت و یك حقیقت تاریخی است كه در این باره كتابها حتی به فارسی نوشته اند و به زبان عربی زیاد نوشته شده است، و از قبیل اینكه مفاد كلام پیغمبر اكرم در روز غدیر كه فرمود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِیٌّ مَوْلاهُ چیست، با مقدمات و مؤخراتش كه اول فرمود: اَلَسْتُ اَوْلی بِكُمْ مِنْ اَنْفُسِكُمْ آیا من از خود شما بر شما اولویت ندارم، حق ولایت بر همه ی شما ندارم؟ اشاره كرد به آیه ی كریمه ی قرآن: اَلنَّبِیُّ اَوْلی بِالْمُؤْمِنینَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ [3]. همه فریاد كشیدند: بلی ، بلی چرا چرا چنین است. بعد فرمود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِیٌّ مَوْلاهُ و بعد: اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ. این خودش یك موضوعی است كه اصلاً مفاد این حدیث چیست و این ولایت تا كجا دامنه دارد. سایر نصوصی كه در قرآن مجید در این زمینه وارد شده است یا پیغمبر اكرم درباره ی علی علیه السلام فرموده است، به طور كلی اصلحیت و الیَقیّت مولای متقیان، سایر فضایلش، اینها مسائلی است كه به تناسب این شب می شود درباره ی همه ی اینها صحبت كرد ولی من می خواهم عرایض خودم را به موضوعی اختصاص بدهم كه فكر می كنم بحث در این موضوع به حال ما از نظر عمل خود ما نافعتر و مفیدتر و آموزنده تر است در عین اینكه یكی از مباحث و فصلهای غدیر است و آن این است: [1] این سخنرانی در شب عید غدیر سال 1390 هجری قمری برابر با 1347 هجری شمسی در كانون آموزشی دین و دانش نجف آباد در مسجد چهارسوق ایراد شده است. [2] . مائده / 3. [3] . احزاب / 6.
كه ... | ۲ چرا دستور پیامبر صلی الله علیه و آله دربارهٔ خلافت علی علیه السلام اجرا نشد؟ ❓این سؤال برای هركسی به وجود می آید كه چطور شد با آن همه تأكیدات و اصرارهایی كه پیغمبر اكرم در زمینه ی خلافت علی علیه السلام كرد در عین حال این موضوع به مرحله ی اجرا در نیامد؟ از زمان تا وفات رسول اكرم در حدود دوماه و نیم فاصله شد، چطور شد كه مسلمانان وصیت پیغمبر اكرم را درباره ی علی علیه السلام نادیده گرفتند؟ نظریه ی اول این را چند جور می شود توجیه و تفسیر كرد. یكی اینكه بگوییم مسلمین یكمرتبه همه نسبت به اسلام و پیغمبر متمرد و طاغی شدند، روی تعصبات قومی و عربی؛ به این مسئله كه رسید همه ی آنها یكمرتبه از اسلام رو برگرداندند. این یك جور توجیه و تفسیر است ولی وقایع بعد این جور نشان نمی دهد كه مسلمین یكمرتبه از اسلام و از پیغمبر به طور كلی روبرگردانده باشند كه نتیجه اش این است كه باید به حالت اول جاهلیت خودشان و بت پرستی برمی گشتند. نظریه ی دوم فرض دوم این است كه بگوییم مسلمین نخواستند نسبت به اسلام متمرد شوند ولی نسبت به این یك دستور پیغمبر جنبه ی تمرد به خودشان گرفتند؛ این یك دستور، به علل و جهات خاصی مثلاً كینه هایی كه از ناحیه ی پدركشتگی ها با علی علیه السلام داشتند یا به قول بعضی از اهل تسننِ امروز نمی خواستند كه نبوت و خلافت در یك خاندان قرار داشته باشد، تحملّش برایشان مشكل بود. یا آنكه آن حالت عدم تساهل و سخت گیری و صلابت و انعطاف ناپذیری علی علیه السلام خودش عاملی است. بعضی از علمای معاصر اهل تسنن این را یكی از علل ذكر كرده اند، گفته اند حالت صلابت و شدت و انعطاف ناپذیری علی كه به این صفت در میان مسلمین شناخته شده بود موجبی بود كه مسلمین- البته آنها به این صورت نمی گویند كه نصّ پیغمبر را كنار گذاشتند- چشمشان به طرف علی نمی رفت و می گفتند اگر او روی كار بیاید ملاحظه ی احدی را نمی كند، چون تاریخ زندگی علی نشان داده بود.