#خاطرات | ضمانت اموال ديگران
بچه كه بودم با دوستانم مىرفتيم به روستاهاى اطراف كاشان و بدون اطلاع صاحبان باغها، ميوههاى آنان را مىخورديم و فرار مىكرديم، فكر مىكردم چون به سن تكليف نرسيدهام، مسئوليّتى ندارم. سالها گذشت تا اينكه در حوزه آموختم كه تعرّض به مال مردم ضمانت دارد، گرچه در زمان كودكى باشد.
مقدارى پول برداشته و به همان روستا نزد صاحبان باغها رفتم و داستان را برايشان تعريف كرده و حلاليّت طلبيدم.
بعضى پول گرفتند و بعضى علاوه بر حلال كردن، ما را به خانۀ خود مهمان كردند!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | نصيحت پدرم
در چهارده سالگى كه براى ادامه تحصيل عازم قم شدم، پدرم آمد پاى ماشين و به من گفت:
محسن! « اُستُر ذَهبَك و ذِهابك و مَذهبك » پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار. گفتم: مذهب را براى چه؟ امروز كه زمان تقيّه نيست!
پدرم گفت: منظورم اين است كه هيچ وقت براى نماز مقيّد به يك مسجد نشو، چون كه اگر روزگارى به دليلى خواستى آن مسجد را ترك كنى مىگويند:
خطها دوتا شده، يا آقا مسئلهاى پيدا كرده و يا اين طلبه...
فرزندم! مثل امّت باش و به همۀ مساجد برو و مقيّد به جا و مكان و لباس و شخص خاصّى مباش.
آرى گوش سپارى به همين نصيحت باعث شد كه بحمداللّه وارد هيچ خط سياسى نشوم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | به شما حجره مىدهيم
سالهاى اوّل طلبگىام در قم، خواستم در مدرسه علميه آيةاللّه گلپايگانى قدس سره حجره بگيرم و درس بخوانم. گفتند: به كسانى كه #لباس_روحانيّت نپوشيدهاند حجره نمىدهند. خودم خدمت ايشان رسيدم، فرمودند: شما كه لباس نداريد معلوم است كم درس خواندهايد. به ايشان عرض كردم گرچه به من حجره نمىدهيد، ولى اجازه بدهيد يك مثال بزنم! اجازه فرمودند:
عرض كردم:
💭 مىگويند فردى در كاشان به حمام رفت، وقتى لباسهايش را بيرون آورد همه به او گفتند: اه، اه، چه آدم كثيفى! وقتى اين برخورد را ديد دوباره لباسهايش را پوشيد تا از حمام بيرون برود، گفتند: كجا مىروى؟ گفت: مىروم حمّام تا بيايم حمّام!
حال حكايت شماست كه مىگوئيد برو درس بخوان بعد بيا اينجا درس بخوان، برو روحانى شو بعد بيا اينجا #روحانى شو. وقتى اين مثال را زدم ايشان خيلى خنديد و فرمود: به شما حجره مىدهيم، شما اينجا بمانيد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
دانشمند بد سليقه
سالهاى اوّل طلبگىام به خانۀ عالمى رفتم، پرسيد: چه مىخوانى؟ گفتم: ادبيات عرب.
گفت: بگو ببينم «اُشترتُنّ» چه صيغهاى است؟ يك كلمه قلمبه سلمبه از من پرسيد كه نفهميدم چيست، بعد پرسيد: اگر خواهرزن كسى پسر دائى خواهرش را شير بدهد آيا به او محرم مىشود يا نه؟!
پيش خود گفتم: آدم بايد فرهنگ داشته باشد. اين استاد علم دارد، امّا فرهنگ نه.😅
#خاطرات | شرايط ازدواج 💍
مىخواستم ازدواج كنم، ولى پدرم مىگفت: هر موقع در تحصيل به مدارج بالاترى رسيدى و مقدمات و سطح حوزه را گذراندى و به درس خارج فقه و اصول رفتى، ازدواج كن. ديدم به هيچ صورت قانع نمىشود، اثاثيه را از قم برداشتم و به كاشان نزد پدرم آمدم. او گفت: چرا آمدى؟
گفتم: درس نمىخوانم! شما حاضر نمىشوى من ازدواج كنم.
خلاصه هر چه به خيال خويش مرا نصيحت كرد اثر نگذاشت. حتّى به بعضى آقايان سفارش كرد كه مرا براى درس خواندن نصيحت كنند، من هم بعضى را واسطه كردم كه او را براى موافقت با ازدواج من نصيحت كنند! 😅
تا اينكه يك روز به پدرم گفتم: يا بگو كه من مثل حضرت يوسف هستم و دچار گناه نمىشوم، يا بگو گناه كنم يا بگو #ازدواج كنم. به هر حال سرانجام موفّق شدم و نظر موافق پدرم را كسب كردم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | جشن دامادى بىتجمّل
براى جشن دامادىام اطرافيان گفتند: براى تزئين مجلس عروسى🎉، از تجّار فرش مقدارى فرش درخواست كنيم تا آنها را در مجلس جشن كه آن زمان رسم بود، آويزان كنيم.
اوّل تصميم گرفتم اين كار را انجام دهم، امّا بعد به خود گفتم: چرا براى چند ساعت جشن، سَرم را پيش اين و آن خَم كنم، مگر جشن 🎊 بدون آويز كردن قالى نمىشود؟ خلاصه اين كار را نكردم و هيچ اتفاقى هم نيفتاد.
#خاطرات | زندگىِ كامل
روزهاى اوّل ازدواجم بود، با همسرم آمدم قم و خانهاى اجاره كرديم. يك اطاق ١٢ مترى داشتيم، ولى يك فرش ٦ مترى. پدرم آمد به منزل ما احوال پرسى، گفتم: اگر ما يك فرش ١٢ مترى مىداشتيم و تمام اطاق فرش مىشد، زندگى ما كامل بود. پدرم خنديد! گفتم: چرا مىخنديد؟ گفت: من ٨٠ سال است مىدوم زندگىام كامل نشده، خوشا به حال تو كه با يك فرش زندگىات كامل مىشود!
#خاطرات | تشكّر از خانواده 😊
با اينكه رفت و آمد #مهمان به منزل ما زياد بود، ولى خانواده گفت: شما آقاى مطهرى را دعوت كن.
علّت را پرسيدم؟ گفت: چون تنها مهمانى كه موقع رفتن، به نزديك آشپزخانه آمده و از من تشكّر مىكند، ايشان است، بقيه مهمانها تنها از شما تشكّر مىكنند! 👌
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | توسّل به اهلبيت علیهم السلام
💭 خاطرهاى دارم كه با چند مقدّمه بيان مىكنم:
١- زمانى وضعيّت مردم سامرا خيلى بد و گرفتار ضعف و فقر بودند به صورتى كه ضرب المثل شده بود كه فلانى مثل فقراى سامرا است. آنها حمام نداشته و در رودخانه استحمام مىكردند.
٢- آيت اللّه بروجردى قدس سره تصميم گرفتند در آن شهر حمامى بزرگ و در كنار آن حسينيهاى را براى شيعيان بسازند تا زيارت #امام_هادى عليه السلام نيز از مظلوميّت بيرون بيايد.
٣- به پيروى از آن سياست براى رونق زيارت امام هادى عليه السلام ، آية اللّه العظمى خوانسارى - كه در تهران بودند به عدّهاى از طلبهها پيغام داده و سفارش كردند كه ماه رمضان آن سال روزها بخوابند و شبها در حرم امام هادى عليه السلام احيا بگيرند.
٤- آية اللّه العظمى شيرازى هم در راستاى اين سياست، عدّهاى از نيروهاى حوزه را به سامرا فرستادند. به هر حال توفيقى بود كه يك ماه رمضان من در آن مراسم بودم.
در آن زمان فقر شديدى به يكى از طلاب فشار آورده و به امام هادى عليه السلام پناه آورده بود و كنار صحن آن حضرت ايستاده و عرض مىكرد: من مهمان شما هستم و محتاج و...
مىگفت: كمى ايستادم يك وقت آية اللّه العظمى شيرازى از حرم بيرون آمد و برخلاف رويۀ هميشگى كه عبا به سر كشيده به طرف درب صحن مىرفتند، به طرف من آمده و مقدارى پول به من داده و فرمودند: اين كار به سفارش امام هادى عليه السلام است. شما دفعۀ اوّلتان است كه گرفتار شدهايد و به اين درب پناه آوردهايد، ولى من بارها اينجا به پناه آمده و نتيجه گرفتهام.
اين داستان در ذهنم بود تا اينكه ازدواج كرده و با همسرم به مشهد مقدس رفتيم، چند روزى گذشت، پولم تمام شد، حتّى پول خريد دو عدد نان را نداشتم. خواستم سجّادۀ نمازم را بفروشم، خانم مانع شد. خواستم تسبيحم 📿 را بفروشم، قيمتى نداشت. به حرم امام رضا عليه السلام رفتم تا با زيارتنامه خواندن پولى بگيرم؛ امّا كسى به من مراجعه نكرد.
مأيوس شدم، يك وقت به ياد داستان سامرا افتادم. آمدم كنار صحن امام رضا عليه السلام عرض كردم:
يا امام رضا! من مهمان شما هستم و محتاج، به شما پناه آوردهام، شما اهل كرامت و بخشش هستيد؛ « عادتكم الاحسان و سجيّتكم الكرم » و توسلى پيدا كردم.
بعد از چند دقيقه يكى از سادات كه از دوستان بود از راه رسيد و گفت: آقاى قرائتى! شما كجا هستيد، من نيم ساعت است كه دنبال شما مىگردم؟ گفتم:
براى چى؟ گفت: روز آخر سفرم است و مقدارى پول زياد آوردهام، گفتم بيايم به شما قرض بدهم كه ممكن است احتياج پيدا كنيد.
گفتم: فلانى! همۀ اينها حرف است، #امام_رضا عليه السلام شما را براى من فرستاده است.
#خاطرات | جشن عمّامهگذارى 🍰
رسم است كه طلاب علوم دينى و حوزۀ علميه، براى عمّامه گذارى جشن مىگيرند. مقدارى سهم امام داشتم و موقع عمّامه گذاريم بود، رفتم خدمت آية اللّه العظمى گلپايگانى قدس سره عرض كردم اجازه مىدهيد از اين سهم امام براى جشن عمّامه گذارى استفاده كنم؟ ايشان فرمودند: ما كه براى عمّامه گذارى جشن نگرفتيم، مُلاّ نشديم؟!
#خاطرات | توكّل بر خدا
مىخواستم در قم براى طلبهها كلاسى به سبك جديد بگذارم، كسى نبود تبليغ كند و خودم هم معتقد بودم كه اين روش كلاسدارى براى آنها مفيد است. لذا اطلاعيهاى را روى كاغذ نوشتم و چند كپى از آن گرفته و آمدم درب فيضيه تا به ديوار بچسبانم.
يكى از اساتيد دلش براى من سوخت، با اصرار اطلاعيه را از من گرفت كه بچسباند، طلبهها وقتى آن استاد را ديدند، همۀ برگهها را از من گرفتند و پخش كردند. پس از آن بحمداللّه كلاس برگزار گرديد.
#خاطرات | به دارايى خود تكيه نكنيم ❗
🍞 در سنين جوانى و اوائل طلبگى خواستم از نجف اشرف به مكه بروم. توصيه شد كه براى بين راه و آنجا مقدارى نان خشك كنم؛ به نانوائى ٤٠ نان سفارش دادم. شب كه خواستم تحويل بگيرم به ذهنم رسيد يك نان هم براى استفاده امشب بگيرم؛ امّا گفتم: كسى كه ٤٠ نان دارد گرسنگى نمىخورد.
خلاصه نانها را آوردم و چون حجرۀ خودم كوچك و حجرۀ دوستم بزرگ بود، نانها را در حجرۀ او براى خشك شدن پهن كردم.
شب كه خواستم شام بخورم ديدم نان در حجره ندارم، به حجرۀ دوستم رفتم تا از آنجا نان بردارم، ديدم او درب را بسته و رفته است، خلاصه براى تهيه نان به حجرههاى ديگر رفتم تا چند تكّه نانِ خشك بدست آوردم.
آن شب كه ٤٠ نان داشتم، به گدائى افتادم!
#خاطرات | #غفلت ما، آرزوى دشمن
قبل از انقلاب و در اوائل طلبگىام، با كمال تعجّب يك روز مرحوم آية اللّه شيخ بهاءالدين محلاتى - يكى از مراجع وقت و از معدود روحانيونى كه حكومت طاغوت از او حساب مىبرد - به ديدن و احوالپرس من آمد. هنگام مراجعت با كمال تعجّب به من فرمود: شما برويد خدمت مراجع و بگوييد: آنقدر به فقه و اصول مشغول شدهايد! پس مىخواهيد با اين آيۀ قرآن چكار كنيد كه مىفرمايد: « ودّ الذين كفروا لو تغفلون عن اسلحتكم و امتعتكم....» كفّار دوست دارند شما از اسلحه و مسائل روزمرّه زندگى خود غافل باشيد.
#خاطرات | جايزۀ ويژه 🎁
يك روز در منزل ديدم خانم دستگيرههاى زيادى دوخته كه با آن ظرفهاى داغ غذا را بر مىدارند كه دستشان نسوزد. آنها را برداشته و به جلسۀ درس براى جايزه آوردم.
وقتى خواستم جايزه بدهم به طرف گفتم: يكى از اين سه مورد جايزه را انتخاب كن:
١- يك دوره تفسير الميزان كه ٢٠ جلد است و چندين هزار تومان قيمت دارد. 📚
٢- مقدارى پول. 💵
٣- چيزى كه به آتش و گرماى دنيا نسوزى. 🔥
گفت: مورد سوّم. من هم دستگيرهها را بيرون آورده به او دادم. همه خنديدند! 😁
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | استاد و شاگرد 👨🏻🏫
استادى داشتم كه مدّتى خدمت او درس مىخواندم، يك روز به هنگام درس، درب اطاق باز شد. استاد بلند شد درب را بست و برگشت و درس را ادامه داد.
گفتيم: آقا مىگفتى ما مىبستيم، فرمود: خوب نيست استاد به شاگردش دستور بدهد!
خدا مىداند هر چه نزدش خواندم فراموش كردهام؛ امّا اين برخورد همچنان در ذهنم باقى مانده است.
#خاطرات | اخلاق، ماندگارتر از درس 🌸
به عيادت يكى از مراجع رفتم، ايشان از جاى خود بلند شد و عمّامهاش را به سرگذاشت و نشست، علّت را پرسيدم. فرمود: به #احترام شما. من تقاضا كردم راحت باشد و استراحت كند، ايشان قبول كرد و فرمود: حال كه اجازه مىدهى عمّامه را برمىدارم. شايد من تمام درسهايى كه در محضرش خواندهام فراموش كرده باشم، ولى اين خاطره هنوز در ذهنم مانده كه به احترام من بلند شد و عمّامه به سر گذاشت.
براى همين به معلّمان و مبلّغان توصيه مىكنم كه با احترام و #محبّت به مخاطبان، تأثير كلام خود را بيشتر كنند.
#خاطرات | از امام حسين علیهالسلام چه بخواهم؟
در بعضى شبهاى جمعه كه در نجف بودم توفيقى بود كه به كربلا مىرفتم و در حرم #امام_حسين عليه السلام به مناجات مىپرداختم.
از آنجا كه دعا زير گنبد امام حسين عليه السلام مستجاب است، از استادم پرسيدم: در آنجا چه دعا و درخواستى از خدا داشته باشم؟
ايشان فرمودند: دعا كن هر چه #مفيد نيست، علاقهاش از دل تو بيرون رود. بسيارند كسانى كه علاقمند به كارى هستند كه بىفايده است.
در دعا نيز مىخوانيم: « اعوذ بك مِن عِلم لاينفع » خداوندا! از علم بدون منفعت به تو پناه مىبرم.
خدا را شاكرم كه به جز قرآن و تفسير، به بسيارى از علوم غير مفيد علاقهاى ندارم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | وظيفه كدام است 🤔
وقتى دوره سطح را در حوزه تمام كردم، متحيّر مانده بودم كه چه برنامهاى براى خودم داشته باشم.
دوستانم به درس خارج فقه رفتند؛ امّا من سرگردان بودم. بالاخره تصميم گرفتم جوانهاى محل را به خانهام دعوت كنم و براى آنان اصول دين بگويم.
تخته سياهى تهيه كردم و مقدارى هم ميوه و شيرينى 🍩🍪 خريدم و شروع به دعوت كردم.
بعد ديدم كار خوبى است ولى يك دست صدا ندارد، طلبهها مشغول درس هستند و جوانها رها و مفاسد بسيار.
در فكر بودم كه آيا كار من درست است يا كار دوستان، من درس را رها كرده به سراغ جوانها رفتهام و آنها جوانها را رها كرده به سراغ درس رفتهاند.
تا اينكه يكى از فضلاى محترم روزى به من گفت: در خواب ديدم كه به من گفتند:
لباست را بپوش تا خدمت #امام_زمان عليه السلام برسى. به محضر آقا رسيدم، امّا زبانم گرفت، به شدّت ناراحت شدم تا اينكه زبانم باز شد. از آقا سؤال كردم: الآن وظيفه چيست؟ فرمودند: وظيفه اين است كه هر كدام از شما تعدادى از جوانها را جمع كنيد و به آنها دين بياموزيد. با اين مطلب، اميدوار شدم و به كارم ادامه دادم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | قرارداد با امام رضا عليه السلام
يك سال براى زيارت به مشهد مقدّس رفتم. در حرم با حضرت رضا عليه السلام قرار گذاشتم كه من يك سال مجّانى براى جوانها و اقشار مختلف كلاس برگزار مىكنم و در عوض امام رضا عليه السلام نيز از خدا بخواهد من در كارم #اخلاص داشته باشم.
مشغول تدريس شدم، سال داشت سپرى مىشد كه روزى همراه با جمعيّت حاضر در جلسه از مسجد بيرون مىآمدم، طلبهاى كه جلو من راه مىرفت نگاهى به عقب كرد، با آنكه مرا ديد ولى به راه خود ادامه داد! من پيش خود گفتم: يا به پشت سر نگاه نكن يا اگر مرا ديدى تعارف كن كه بفرماييد جلو!
ناگهان به ياد قرار با امام رضا عليه السلام افتادم، فهميدم اخلاص ندارم، خيلى ناراحت شدم. با خود گفتم كه قرآن در مورد اولياى خدا مىفرمايد: « لا نريد منكم جزاءً و لا شكوراً» آنان نه مزد مىخواهند و نه انتظار تشكر دارند. من كار مجّانى انجام دادم، ولى توقّع داشتم مردم از من احترام كنند!
خدمت آية اللّه ميرزا جواد آقا تهرانى رسيدم و ماجراى خود را تعريف كرده و از ايشان چارهجوئى خواستم. يك وقت ديدم اين پيرمرد بزرگوار شروع كرد به گريه كردن، نگران شدم كه باعث اذيّت ايشان نيز شدم، لذا عذرخواهى كرده و علّت را پرسيدم.
ايشان فرمود: برو حرم، خدمت #امام_رضا عليه السلام و از حضرت تشكّر كن كه الآن فهميدى مشرك هستى واخلاص ندارى، من از خود مىترسم كه در آخر عمر با ريش سفيد در سنّ نود سالگى مشرك باشم و خود متوجّه نباشم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | توّسل به امام رضا عليه السلام
سالهاى قبل از انقلاب كه تازه براى جوانان كلاس شروع كرده و در كاشان جلسه داشتم، به قصد زيارت امام رضا عليه السلام به مشهد رفتم. در حرم به امام عرض كردم: چه خوب بود اين چند روزى كه اينجا هستم جلسه و كلاسى مىداشتم.
در همين حال يكى از روحانيون آشنا پيش من آمد و گفت: آقاى قرائتى! دبيران تعليمات دينى جلسهاى دارند، شما نيز با ما بيا. با هم رفتيم، ديدم جلسهاى است با عظمت كه افرادى مثل آية اللّه خامنهاى، شهيدان مطهرى و باهنر و بهشتى نيز تشريف داشتند. من اصرار كردم تا اجازه دهند پنج دقيقهاى صحبت كنم، اجازه دادند. من نيز مطالبى را همراه با مثال بيان كردم. خيلى پسنديدند. حتّى موقع سخنرانى من، آنقدر شهيد مطهرى خنديد كه نزديك بود صندلىاش بيافتد! مرحوم شهيد بهشتى فرمود: من خيلى وقت بود فكر مىكردم كه آيا مىشود دين را همراه با مَثل و خنده به مردم منتقل كرد كه امروز ديدم.
در پايان جلسه، رهبر معظم انقلاب كه در آن زمان امامت يكى از مساجد مهم مشهد را به عهده داشتند، مرا به منزل دعوت كردند و پس از پذيرائى، اطاقى به من دادند و بعد مرا به مسجد خودشان بردند كه البتّه مسجد ايشان زنده، پر طراوت و خيلى هم جوان داشت، فرمودند: آقاى قرائتى! شما هر چند وقت كه مشهد هستيد در اينجا بمانيد و براى مردم و جوانان كلاس داشته باشيد.
#خاطرات | شوق آموختن
افتخار داشتم كه در قم چند ماه ميزبان شهيد مطهرى بودم و زمانى كه مىخواستند از قم به تهران برگردند من نيز همراه ايشان مىآمدم تا در مسير راه از نظر علمى از ايشان استفاده كنم. يك روز ايشان فرمود: بعضىها عقيده دارند هنگامى كه #امام_زمان عليه السلام #ظهور مىكند خود آن حضرت ظلم و ستم و مشكلات را حل مىكند و نيازى به تلاش و كوشش و قيام ما نيست، اين حرف درستى نيست.
آرى، آنها كه به هنگام شب در انتظار طلوع خورشيد 🌅 فردا هستند در تاريكى نمىنشينند و حداقل چراغى💡 روشن مىكنند.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | آسان گويى، نه سُست گويى
💭 به ياد دارم يك جمله را دو شخصيّت مهم به من #سفارش كردند: يكى آية اللّه حاج آقا مرتضى حائرى قدس سره و ديگرى آية اللّه شهيد دكتر بهشتى، آنان فرمودند:
❌ قرائتى! نگو من معلّم بچهها هستم تا سست و آبكى صحبت كنى! آسان بگو ولى سستنگو! به شكلى اين نسل را بساز و براى آنها سخن بگو كه اگر ديگران آمدند، بتوانند بقيه راه را ادامه دهند و آنها را بسازند.
قرآن مىفرمايد: « و قولوا قولاً سديداً» #محكم و با استدلال سخن بگوئيد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────