eitaa logo
قرارگاه فرهنگی جهادی شهیدحاج قاسم سلیمانی و شهدای گرانقدرشهرکهک
412 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
9.9هزار ویدیو
75 فایل
من کان لله کان الله له... هر که برای خدا باشد خدا برای اوست جهت ارائه و انعکاس برنامه های قرآنی، فرهنگی،جهادی،محرومیت زدایی۰۰۰۰۰ ارتباط باادمین👇👇 @mahdiaj
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴غروب خونين ص ۲۱۲ ✔علي نصرالله 💚شهادت و مفقود شدن ابراهيم❤️ 🌴...با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه ِ هاي قديمي آقا ابراهيم صداش مي كردند. 🌴دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟!يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش مي ريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقب. حتمًا ميخواد آتيش سنگين بريزه.شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروحها برسه. ما هم آمديم عقب. 🍁@shahidabad313 🌴ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين. بي ُ اختيار بدنم سست شد و از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان مي خورد. 🌴ديگر نمي توانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه مي كردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور مي شــد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و... 🌴بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز، مي خواستم به سمت كانال حركت كنم. يكــي از بچه ها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار مي كنــي؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنمي گرده. نگاه كن چه آتيشي مي ريزن. 🌴آن شب همه ما را از به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. خيلي ها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. 🌴وقتي وارد شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه مي گفت:اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان 🍁@pmsh313 🌴صداي گريه بچه ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد. يكي از رزمنده ها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد مي شد، اين قدر ناراحت نمي شدم. هيچ كس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود. 🌴روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران،هيچ كس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
🔘اوج مظلوميت ص ۲۱۴ ✔مهدي رمضاني 💚کانال کمیل❤️ 🔘با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال کوچک بود و تقريبًا يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود. 🔘آن شــب همه بچه ها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام »« معروف شد. 🔘من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال سپري کردم.از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار مي دادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم. 🍁@shahidabad313 🔘يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را سر پا نگه داشته بود! فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مي كرد ابراهيم بود. 🔘او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در نقطه اي از كانال مستقر نمود. 🔘يك نفر روي لبه ي كانال بود و اوضاع را مراقبت مي كرد. دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند. 🔘انتهاي کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچه ها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال برد تا زير آتش نباشند. 🍁@pmsh313 🔘ابراهيــم در آن روزها با نداي، بچه ها را براي نماز آماده مي کرد. ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار مي کرديم! ابراهيم با اين كارها به ما روحيه مي داد و همه نيروها را به آينده اميدوار مي كرد. 🔘دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تلاش بچه ها بيشــتر شد! مي خواستيم راهي را براي خروج از اين بن بست پيدا کنيم. 🔘در آخرين تماسي که با لشکر داشــتيم، سردار)شهيد( حاجي پور با ناراحتي گفــت: هيچ کاري نمي توانيم انجام دهيــم، اگر مي توانيد به هر طريق ممکن عقب بيائيد... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
✳اوج مظلوميت ص ۲۱۵ ✔مهدي رمضاني 💚اسیران مهمان در کانال❤️ ✳...پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر شد! بچه ها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند. ✳برخــي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، امــا نه، محاصره ما تنگ تر شده بود!کماندوهاي عراقي تحت پوشــش تانکها جلو آمدند. آنها فهميده بودند که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده! ✳يادم هست که يک نوجوان به نام )شهيد( سيد جعفر طاهري قبضه آرپي جي را برداشت و از پله ها بالا رفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين باعث شد که آنها كمي عقب نشيني کنند. 🍁@shahidabad313 ✳بچه ها هم با شــليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و چند نفر از نيروهائي که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند. ✳در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد! نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود. بيشتر نيروها بي رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. ✳تانک هائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشــن کردند! فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايراني ها، بيائيد شويد، کاري با شــما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده است، بيائيد... و همين طور ما را به اسير شدن تشويق مي كرد. ✳تشــنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بيائيد برويم تســليم شــويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به نجات ما نيست. ✳يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام(ره)ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟ مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟ 🍁@pmsh313 ✳همين صحبت باعث شــد که کســي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر بچه ها را فهميد خوشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم. ✳هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک قمقمه آب و کمي غذا داد. به آن پنج اســير عراقي هم هر كدام يک قمقمه آب داد!! ✳برخي از بچه ها از اين کار ناراحت شــدند، اما ابراهيم گفت: »آنها مهمان ما هستند«مهماتهــا را هم جمع کرديم و در اختيار افراد ســالم قرار داديم تا بتوانند نگهباني بدهند... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
💚اوج مظلوميت❤️ص ۲۱۶ ✔مهدي رمضاني 💠...سحر روز بعد يعني ۲۲ بهمن، تانکهاي دشمن کمي عقب رفتند!تعدادي از بچه ها از فرصت استفاده كرده و در دسته هاي چند نفره به عقب رفتند، اما برخي از آنها به اشتباه روي مين رفتند و...ساعتي بعد حجم آتش دشمن خيلي زيادتر شد. ديگر هيچ كس نمي توانست كاري انجام دهد. 💠عصــر ۲۲ بهمن، کماندوهاي دشــمن پــس از گلوله باران شــديد کانال، خودشــان را به ما رســاندند! يک دفعه ديديم که لوله اسلحه عراقي ها از بالای کانال به طرف ما گرفته شد! 💠يک افسر عراقي از مسير پله اي که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد. يک سرباز هم پشت سرش بود. به اولين مجروح ما يک لگد زد. وقتي فهميد که او زنده اســت، به ســرباز گفت: شليک کن. 🍁@shahidabad313 💠سرباز هم با تير زد و مجروح ما به شهادت رسيد. مجروح بعدي يک نوجوان معصوم بود که افسر بعثي با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن 💠سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! افسر عراقي در حضور ما سر او داد زد. اما سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد! 💠افسر هم اسلحه کلت خودش را بيرون آورد و گلوله اي به صورت او زد.سرباز عراقي در کنار شهداي ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد و... 🍁@pmsh313 💠دقايقي بعد عراقي ها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شده اند، برگشــتند. ديگر صداي تيراندازي نمي آمد. با غروب آفتاب سکوت عجيبي در فکه ايجاد شد! 💠من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم. کمي به اطراف نگاه کرديم. کســي آنجا نبود. بيشــتر آنهــا که زنده بودند جراحت داشتند. 💠هوا كاملا ً تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم و... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
💚اسارت❤️ص ۲۱۸ ✔امير منجر 🔷️از خبر مفقود شــدن ابراهيم يك هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي ناراحت و به هم ريخته. هيچ كس اين خبر را باور نمي كرد. 🔷️مصطفي هم آمد و داشــتيم در مورد ابراهيم صحبــت مي كرديم. يك دفعه محمد آقا تراشكار جلو آمد. بي خبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به اسم ابراهيم هادي مي شناسيد!؟ 🔷️يك دفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو و گفتيم: چي شده؟! چه مي گي؟! 🍁@shahidabad313 🔷️بنده خدا خيلي هول شــد. گفت: هيچي بابا، بــرادر خانم من چند ماهه كه مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش مي كنم. عراق اسم اسيرها رو آخر شبها اعلام مي كنه! 🔷️ديشــب داشــتم گــوش مي كــردم، يك دفعــه مجــري راديــو عــراق كه فارســي حــرف مــي زد برنامــهاش را قطــع كــرد و موزيك پخــش كرد. 🔷️بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده. 🔷️داشتيم بال درمي آورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم.نمي دانستيم چه كار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم. سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري كرد. 🔷️رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شدند.مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد. 🍁@pmsh313 🔷️در جــواب نامه آمده بــود كه: من ابراهيــم هادي پانزده ســاله اعزامي از نجف آباد اصفهان هستم. فکر کنم شما هم مثل عراقي ها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفته ايد! 🔷️هر چند جواب نامه آمد، ولي بســياري از رفقا تا هنگام آزادي اســرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند. بچه ها در هيئت هر وقت اســم ابراهيم مي آمــد روضه حضرت زهرا(س)مي خواندند و صداي گريه ها بلند مي شد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
🔹️فراق ص ۲۲۰ ✔عباس هادي 💚ابراهیم یعنی بنده خدا بودن❤️ 🔹️يك ماه از مفقود شدن ابراهيم مي گذشت. هيچ كدام از رفقاي ابراهيم حال و روز خوبي نداشتند.هــر جــا جمــع مي شــديم از ابراهيــم مي گفتيــم و اشــك مي ريختيــم. 🍁@shahidabad313 🔹️براي ديدن يكي از بچه ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه مي كرد. 🔹️بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن باشيد من در اولين عمليات مي شم! 🍁@pmsh313 🔹️يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن چيست. 🔹️ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
🔶️تفحص ص ۲۲۲ ✔سعيد قاسمي و راوي دوم خواهر شهيد 💚خورشيدي براي راهيان نور❤️ 🔶️ســال ۱۳۶۹ آزادگان به ميهن بازگشــتند. بعضي ها هنوز منتظر بازگشــت ابراهيم بودند)هر چند دو نفر به نامهاي در بين آزادگان بودند( ولي اميد همه بچه ها نااميد شد. 🔶️ســال بعد از آن، تعدادي از رفقاي ابراهيم بــراي بازديد از مناطق عملياتي راهي شدند.در اين ســفر اعضاي گروه با پيكر چند شــهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند. 🔶️چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. مادر شهيدي به من گفت: شما مي دانيد پسر من كجا شهيد شده!؟ گفتم: بله، ما با هم بوديم. 🔶️پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمي توانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟ با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم. روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم، مدتي بعد با چند نفر از رفقا به فكه رفتيم. 🍁@shahidabad313 🔶️پس از جســتجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد.پس از آن گروهي به نام شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزي مشغول جستجو شدند. 🔶️عشق به شهداي مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. بسياري از بچه هاي تفحص كه ابراهيم را مي شناختند، می گفتند: بنيان گذار گروه تفحص، ابراهيم هادي بوده. او بعد از عملياتها به دنبال پيكر شهدا مي گشت. 🔶️پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختي هاي بسيار، كار در كانال معروف به شروع شد. پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا مي شد. 🔶️در انتهاي كانال تعداد زيادي از شــهدا كنار هم چيده شــده بودند. به راحتي پيكرهاي آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبري نبود! 🔶️علي محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتي پنج روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت.علي خود را مديون ابراهيم مي دانســت و مي گفت: كســي غربت فكه را نمي داند، چقدر از بچه هاي مظلوم ما در اين كانالها هســتند. خاك فكه بوي غربت كربلا مي دهد. 🔶️يك روز در حين جســتجو، پيكر شــهيدي پيدا شد. در وســايل همراه او دفترچه يادداشــتي قرار داشت كه بعد از گذشت ســالها هنوز قابل خواندن بود. در آخرين صفحه اين دفترچه نوشــته بود: »امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندي كرده ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا نيستند. فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه(س)!« 🍁@pmsh313 🔶️بچه هــا با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شــدند و باز هم به جســتجوي خودشان ادامه دادند. اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود. مدتي بعد يكي از رفقاي ابراهيم براي بازديد به فكه آمد. 🔶️ايشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد؟!او مي خواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي براي باشد... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
💚تفحص❤️ص ۲۲۴ ✔سعيد قاسمي و راوي دوم خواهر شهيد 🔸️...اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در آغاز شد. باز هم پيكرهاي شهدا از كانالها پيدا شد، اما تقريبًا اكثر آنها بودند. 🔸️در جريان همين جســتجوها بود كــه علي محمودونــد و مدتي بعد مجيد پازوكي به خيل شهدا پيوستند.پيكرهاي شهداي گمنام به ستاد تفحص رفت. 🔸️قرار شد در و پس از يك تشييع طولاني در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاك ايران به خاك بسپارند. 🍁@shahidabad313 🔸️شــبي كه قرار بود پيكر شهداي گمنام در تهران تشــييع شود ابراهيم را در خواب ديدم. با موتور جلوي درب خانه ايســتاد. با شور و حال خاصي گفت: ما هم برگشتيم! و شروع كرد به دست تكان دادن. 🔸️بار ديگر در خواب مراســم تشــييع شــهدا را ديدم. تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و هميشگي به ما لبخند مي زد! 🔸️فرداي آن روز مردم قدرشــناس، با شــور و حال خاصي به رفتند. تشــييع با شكوهي برگزار شد. بعد هم شهدا را براي تدفين به شهرهاي مختلف فرستادند. 🍁@pmsh313 🔸️من فكر مي كنم ابراهيم با خيل شــهداي گمنام، در روز شــهادت حضرت صديقه طاهره(س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره هاي ما پاك كند. 🔸️براي همين بر مزار هر شــهيد گمنام كه مي روم به ياد ابراهيم و ابراهيم هاي اين ملت فاتحه اي مي خوانم ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
💢حضور ص ۲۲۶ 💚دعا برای دختر باحجاب❤️ 💢...آمده بود. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص مي خواست از آنها در مورد اين شهيد سؤال كند. پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم. 💢گفت: هيچي، مي خواهم بدانم اين كي بوده؟ قبرش كجاست!؟ كمــي فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم: 💢#شهيد_گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را مي گيريد؟ 🍁@shahidabad313 💢آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي تصوير ايشان رد مي شه و مي ره مدرسه. 💢يك بار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟ من هم گفتم: اينها رفتند با دشــمنها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما حمله كنه. بعد هم شهيد شدند. 💢دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد مي شد به عكس شهيد هادي سلام مي كنه. 🍁@pmsh313 💢چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را مي بينه! به دخترم مي گويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام مي كني من جوابت رو مي دم! براي تو هم دعا مي كنم كه با اين سن كم، اينقدر را خوب رعايت مي كني. 💢حالا دخترم از من مي پرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟بغض گلويم را گرفت. حرفي براي گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه مي خواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
📌أَيْنَ تَذْهَبُونَ ص ۲۳۳ ✔خانم رسولي و... 💚هادی دوستان❤️ 📌در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم. ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. 📌يک بار که پيکر چند شــهيد را به بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانمها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشي شده و بايد آنها را شناسائي کنم. بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت. 📌وقتي مشغول دعا مي شد، حال و هواي همه تغيير مي کرد.من ديده بودم که بسيجي ها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود. 🍁@shahidabad313 📌تا اينکه در اواخر سال ۱۳۶۰ آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتيم از خيابان ۱۷ شهريور عبور مي کرديم که يک باره تصوير آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نمي دانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده! 📌از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز مي خوانم. تا اينکه در سال ۱۳۸۸ و در ايام ماجراي، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. 🍁@pmsh313 📌در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت.بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم مي شناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتلاق هستند! 📌آنها مي خواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا مي زدند بيشتر در باتلاق فرو مي رفتنــد! ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند:(این تذهبون)به کجا مي رويد(؟! اما آنها اعتنائي نکردند! 📌روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟!پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت: مادر، يک هديه برايت گرفته ام! 📌بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ شده ...به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد!پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر مي کردم خوشحال مي شي؟!جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو... 🍁@shahidabad313 📌من دقيقًا همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم!بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سالها زنگ زديم. 📌از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي و،از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گيــري دارند! 📌هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم. خدا را شــکر، همين رويا اثر بخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
💚مزار يادبود❤️ص ۲۳۶ ✔خواهر شهيد 🦋...ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچ کس نمي توانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و... 🦋تا اينکه در ســال ۱۳۹۰ شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا(س) ساخته شود. 🦋ابراهيم بود. حالا هم يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته مي شد. 🦋در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم مي شد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار يادبود او رفتم. 🍁@shahidabad313 🦋روزي که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يک باره بدنم لرزيد! رنگم پريد و با تعجب به اطراف نگاه کردم!چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! 🦋ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود!درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به رسيد. 🦋آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه مي رفت. اما به خاطر شــهادت ايشان به بهشت زهرا(س) آمد. 🍁@pmsh313 🦋وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه۲۶ و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه برات مي خونه و تو رو ياد مي کنه. 🦋بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همين جا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد! 🦋چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک دفن شد و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
💚ابراهيم الگوي اخلاق عملي❤️ ⏺سخن آخر ص ۲۳۸ ⏺با ياري خدا چهار سال از انتشار کتاب آقا ابراهيم گذشت. در طي سالهاي 1389 تا پايان 1392 کتاب ســام بر ابراهيم بيــش از پنجاه بار تجديد چاپ گرديد. ⏺شــايد خود ما هم بــاور نمي کرديم که بدون هيچ گونه حمايت رســانه اي و دولتــي، و تنها بــا حضرت حق و از طريق ارتبــاط مردمي، بيش از 150000جلد از اين کتاب به فروش برسد! آن هم در اين بازار آشفته کتاب! ⏺در اين مدت هزاران تماس و پيامک و ايميل از طرف دوستان جديد ابراهيم براي ما رسيد! همه از خدا، به واسطه اين شهيد عزيز حکايت مي کردند.از شفاي بيمار سرطاني در استان يزد با توسل و عنايت شهيد هادي تا دانشجوئي لاابالي که شايد اتفاقي! با اين شهيد آشنا شد و مسير زندگيش تغيير کرد! 🍁@shahidabad313 ⏺از آن جواني که هرجا براي خواستگاري مي رفت، نتيجه نمي گرفت و خدا را به حق شهيد هادي قسم داد و در آخرين خواستگاري، به خانه اي رفت که تصوير زينت بخش آن خانه بود و آنها هم از اين شهيد خواسته بودند که ... ⏺تا جواناني که به عشق ابراهيم به سراغ رفتند و همه کارهايشان را بر اساس رضايت خدا تنظيم کردند.در اين سالها، روزي نبود که از ياد او جدا باشيم. همه ي زندگي ما با وجود او گره خورد. ⏺ابراهيم مســيري را هموار کرد که با خدا بيش از سي کتاب ديگر جمع آوري و چاپ شد. با راهي كه او به ما نشــان داد، دهها شــهيد بي نشان ديگر از اقصي نقاط اين سرزمين به جامعه اسلامي معرفي گرديدند. ⏺كتاب هائي كه بيشتر آنها دهها بار تجديد چاپ و توزيع گرديده.شــايد روز اول فکر نمي کرديم اين گونه شود، اما ابراهيم عزيز ما، اين و بندگي، به عنوان الگوي حتي براي ديگر كشورها و مليتها مطرح شد! ⏺از کشــمير آمدند و اجازه خواســتند تا کتاب ابرهيم را ترجمه و در هند و پاکستان منتشر کنند! مي گفتند براي مسلمانان آن منطقه بهترين الگوي عملي است. و اين کار در دهه فجر 1392 عملي شد. 🍁@pmsh313 ⏺بعد از آن، برخي ديگر از دوستان خارج نشين، اجازه ترجمه انگليسي کتاب را خواستند. آنها معتقد بودند که ابراهيم، براي همه انســانها الگوي اخلاق است. خدا را شکر که در سال 1393 اين کار هم به نتيجه رسيد. ⏺آري، مــا روز اول بــه دنبال خاطرات او رفتيم تا ببينيم کلام مرحوم شــيخ حسين زاهد چه معنائي داشت، که با ياري خدا، صدق کلام ايشان اثبات شد. ابراهيم الگوي براي همه انســانهائي اســت که مي خواهند را بياموزند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem