#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هشتاد_و_یک
💚فقط براي خدا❤️ص ۱۲۲
✔يكي از دوستان شهيد
🌙رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مجروح شد. پاي او شــديدًا آســيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشــحال شد و خيلي از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمي فهميدم!
🍁@shahidabad313
🌙دوســتم گفت: ســيد جون، خيلــي زحمت كشــيدي، اگه تــو مرا عقب نمي آوردي حتمًا اسير مي شدم! گفتم: معلوم هست چي ميگي!؟
🌙من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصي رفتم. دوستم با تعجب گفت: نه بابا، خودت بودي، كمكم كردي و زخم پاي مرا هم بستي! اما من هر چه مي گفتم: اين كار را نكرده ام بي فايده بود.
🌙مدتي گذشت. دوباره به حرفهاي دوستم فكر كردم. يك دفعه چيزي به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصي آمد.
🍁@shahidabad313
🌙با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسي را كه بايد از او تشكر كني، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلا ً آدمي نبودم که بتوانم کسي را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم. براي همين فهميدم بايد کار چه کسي باشد!
🌙يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشــد و قدرت بدني بالائي داشــته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است!امــا ابراهيم چيزي نمي َ گفــت. گفتم: آقا ابرام به جــدم اگه حرف نزني از دستت ناراحت مي شم.
🍁@shahidabad313
🌙اما ابراهيم از كار من خيلي عصباني شده بود.گفت: سيد چي بگم؟! بعد مكثي كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالي مي آمدم عقب. ايشان در گوشه اي افتاده بود. پشت سر من هم کسي نبود.
🌙من تقريبًا آخرين نفر بودم. درآن تاريکي خون ريزي پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من مي گفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقاي شما باشد.
🌙براي همين چيزي نگفتم. تا رسيديم به بچه هاي امدادگر. بعد از آن ابراهيم از دست من خيلي عصباني شد. چند روزي با من حرف نمي زد!
🍁@pmsh313
💥علتش را مي دانستم. او هميشه مي گفت كاري كه براي خداست، گفتن ندارد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem