eitaa logo
‌قصه‌های خاله دینا
2.4هزار دنبال‌کننده
23 عکس
0 ویدیو
0 فایل
--❁ـ﷽ـ❁-- 🌛هر شب به اميد خدا حوالی ساعت هشت در خدمت بچه‌های عزیزم خواهم بود♡ ‌‌‌ 🎙قصه‌گو:‌ @Dina_5665 Join : https://eitaa.com/joinchat/3138192024Cdb33f8839c ‌ قصه‌های خاله دینا در روبیکا 👇 https://rubika.ir/ghesehaye_khalehdina
مشاهده در ایتا
دانلود
شیرهای درنده و زن دروغگو_۲۰۲۵_۰۱_۰۵_۲۱_۳۸_۲۱_۵۲۲.mp3
3.66M
--❁ـ﷽ـ❁-- 🦁شیرهای درنده و زن دروغگو 🎯 هدف: آشنایی با امام هادی(ع) 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
قصّه‌هایی از زندگی امام هادی(ع)، شمشیری با غلاف چوبی_۲۰۲۵_۰۱_۰۶_۱۶_۴۹_۰۳_۴۶۰.mp3
11.77M
--❁ـ﷽ـ❁-- قسمت چهارم: شمشیری با غلاف‌ چوبی 📚کتاب: مجموعه قصّه‌های شیرین از زندگی معصومین (علیهم‌السلام) ✍️نویسنده: مسلم ناصری انتشارات آستان قدس رضوی 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦦سمور کوچولو یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کسی نبود. در میان جنگل کاج، خانم و آقای سمور صاحب بچه ای شده بودند. لونه خانم سمور کنار برکه بود. بابا سمور هر روز از لونه بیرون می رفت تا برای مامان سمور غذا پیدا کنه تا اون بتونه به سمور کوچولو شیر بده. بچه سمور روز به روز بزرگتر می شد. با این که بزرگ شده بود ولی اجازه نداشت به تنهایی از لونه بیرون بره. چون جنگل خیلی بزرگ بود و خطرناک امکان داشت گم بشه یا حیوانات جنگل شکارش کنند یا این که شکارچی ها شکار کنند، مامان سمور همیشه بهش می گفت: وقتی خوب بزرگ شدی و تونستی از خودت مراقبت کنی اجازه داری تنهایی از خونه بیرون بری. یک روز عصر که همه خوابیده بودند سمور کوچولو از خواب بیدار شد, یواش یواش و پاورچین از لونه بیرون رفت. همین جور که مشغول بازی گوشی بود از خونه دور شد که یک دفعه چشمش به حیوان بزرگ افتاد, جلو رفت و پرسید: سلام شما کی هستید؟ من فیل هستم. دوباره پرسید: این که باهاش غذاتو ور میداری می خوری چیه؟ فیل گفت: خورطومه این دو تا هم گوش های منه, سمور گفت: شما چقدر بزرگ هستید. فیل گفت: من بزرگترین حیوان جنگل هستم و رفت. سمور کوچولو به راهش ادامه داد که یه حیوان رو دید که سرش بالاتر از بدنش هست و داره از بالاترین شاخه درخت ها برگ می خوره. جلو رفت و پرسید: سلام شما کی هستید؟ من زرافه هستم! سمور پرسید؟ چرا سرت اون بالاست؟ زرافه خندید و گفت: خب هر حیوانی یک شکلی آفریده شده! من این جوری هستم. مشغول صحبت بودند که سمور دید یک حیوان پر از تیغ از کنارش رد شد صدا زد، سلام شما کی هستید؟ من خار پشت هستم. خار پشت از بچه سمور پرسید: مگه منو تا حالا ندیدی؟ بچه سمور گفت: نه من تا حالا هیچ حیوانی رو ندیده بودم و فکر می کردم همه حیوانات جنگل مثل خودم سمور هستند. ولی امروز با فیل، زرافه و شما آشنا شدم، مامانم اجازه نمیده تنهایی از لونه بیرون بیام. خانم خارپشت گفت: حق با مامانت هست جنگل بزرگ و خطرناک هستش. خانم خارپشت گفت: حتما الان مامانت خیلی نگرانت شده سریع برو به خونه، سمور کوچولو اطرافش رو نگاه کرد و گفت: اما من راه لونه رو بلد نیستم. خارپشت مهربون گفت: بیا من بلدم و می برمت. وقتی به لونه رسیدن مامان سمور از دیدن سمور کوچولو خوشحال شد و از خانم خارپشت تشکر کرد. سمور کوچولو از مامانش معذرت خواهی کرد که بدون اجازه و تنهایی بیرون رفته. 📚|| @ghesehaye_khalehdina
قصّه‌هایی از زندگی امام هادی(ع)، در دستان باد_۲۰۲۵_۰۱_۰۷_۱۵_۳۰_۰۴_۲۵۶.mp3
9.57M
--❁ـ﷽ـ❁-- قسمت پنجم: در دستان باد🌪 📚کتاب: مجموعه قصّه‌های شیرین از زندگی معصومین (علیهم‌السلام) ✍️نویسنده: مسلم ناصری انتشارات آستان قدس رضوی 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
قصّه‌هایی از زندگی امام هادی(ع)، شب سرد و فرشته_۲۰۲۵_۰۱_۰۷_۱۵_۳۴_۰۹_۵۵۵.mp3
9.69M
--❁ـ﷽ـ❁-- قسمت ششم: شب سرد و فرشته✨ 📚کتاب: مجموعه قصّه‌های شیرین از زندگی معصومین (علیهم‌السلام) ✍️نویسنده: مسلم ناصری انتشارات آستان قدس رضوی 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
--❁ـ﷽ـ❁-- ✨قصّه‌هایی‌ از زندگی‌ امام‌‌ هادی (ع)✨ قسمت اول: تصویری از بهار🌱 قسمت دوم: خانه‌ی دوست قسمت سوم: نگین شکسته💍 قسمت چهارم: شمشیری با غلاف چوبی قسمت پنجم: در دستان باد🌪 قسمت ششم: شب سرد و فرشته🌸 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐐 بزغاله کوچولوی خجالتی یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی یک گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغاله‌ها بازی و سر و صدا راه می‌انداختند اون فقط یک گوشه می‌ایستاد و نگاه می‌کرد. وقتی گله بزغاله‌ها به یه برکه‌ی آب می‌رسید، بزغاله‌های شاد و شیطون برای خوردن آب می‌دویدند سمت برکه و حسابی آب می‌خوردند و آب بازی می‌کردند. اما بزغاله‌ی خجالتی اینقدر صبر می‌کرد تا همه بزغاله‌ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا از بس دیر می‌کرد، گله به سمت دهکده به راه می‌افتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می‌داد. این جوری اون خیلی خودشو اذیت می‌کرد. چوپان مهربان گله بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کند. اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی‌داد و باز هم خجالت می‌کشید. یک روز صبح وقتی گله می‌خواست برای چرا به دشت و صحرا برود، بزغاله‌ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یکم پاش درد گرفت. به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برساند. اون توی خانه جا ماند اما خجالت می‌کشید که صدا بزنه من جا ماندم صبر کنید تا منم برسم. وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خانه مانده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بماند. چوپان گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با آنها نیامده، به خاطر همین سگ گله را فرستاد تا به خانه برگرده و بزغاله را با خودش بیاره. اما اول در گوش سگ یک چیزهایی گفت و بعد او را راهی خانه کرد. سگ گله به خانه برگشت و یک گوشه گرفت خوابید. بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود. با خودش فکر می‌کرد مگه سگ گله به خاطر او برنگشته، پس حالا چرا گرفته خوابیده. دلش می‌خواست با او حرف بزند اما خجالت می کشید. یک کم اطراف او راه رفت و منتظر ماند، اما سگ اهمیتی نمی.داد. بلاخره صبر او سر آمد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا ماندم می‌شه من رو ببرید به گله برسانید؟ سگ خندید و گفت البته که می‌شه. اما من تند تند راه میرم می‌تونی بهم برسی؟ چوپان مهربان چشم به جاده دوخته بود و منتظر آنها بود که یک دفعه دید بزغاله خجالتی دارد می‌دود و می‌آید و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می‌آید مثل اینکه با هم دوست شده بودند. آنها با هم حرف می‌زدن و می‌خندیدن😀 📚|| @ghesehaye_khalehdina
سلام یادت نره_۲۰۲۵_۰۱_۰۸_۱۴_۲۱_۴۷_۸۶۵.mp3
9.44M
--❁ـ﷽ـ❁-- سلام یادت نره👦🏻 🎯 هدف: اهمیت سلام کردن🌱 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
🌸سلام یادت نره یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. پسری بود به اسم سعید. سعید پسر خوبی بود ولی تنها یک عادت بد داشت و اونم این بود که سلام نمی کرد. یک روز ظهر که از مدرسه برمی گشت به بقالی آقا رضا که سر کوچه بود رفت و گفت: آقا رضا پفک می خوام. آلوچه و بادکنک می خوام. آقا رضا نگاهی به سعید کرد و گفت: سعید سلامت چی شد، ادب کلامت چی شد؟ تو دیگه بزرگ و مردی، پس چرا سلام نکردی؟ برای بچه های بی ادب نداریم، آلوچه و پفک. سعید ناراحت شد و از مغازه بقالی بیرون اومد و خونه رفت وقتی عصر شد و هوا خنک شد و سعید تکالیف مدرسه را انجام داد. از خونه بیرون اومد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد. سعید گفت: هادی خوابه یا بیداره، بگید توپش و بیاره.مادر هادی از دست سعید ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست رفیق پسر من نیست و به خانه رفت و درو بست. سعید که از اتفاقی که براش افتاده بود خیلی ناراحت بود. به خانه رفت. مادرش وقتی او را ناراحت دید. از او پرسید که چرا این قدر غمگین است و سعید همه چیز را تعریف کرد. مادر سعید به او گفت: سعید سلام یادت نره تا همه بگن گل پسره. غروب مادر سعید به او پول داد گفت: برو دو تا نون بخر. نون داغ و کنجدی بخر. وقتی سعید می خواست از خونه بیرون بیاد به خودش گفت: سعید سلام یادت نره. به مغازه نانوائی رسید و به یاد حرف مادرش افتاد و گفت: شاطر آقا سلام سلام. شاطر آقا با مهربانی به سعید نگاه کرد و گفت: علیک سلام آقا سعید، چی شده بازم از اینوری؟ سعید خوشحال شد و گفت: شاطر آقا من نون می خوام.دو تا نون کنجدی می خوام. شاطر آقا جواب داد برای بچه های با ادب نون داغ و کنجدی میاره مشت رجب، و دوتا نون تازه به شایان داد. اونم یاد گرفت از این به بعد به همه سلام کند و احترام بگذاره. 📚|| @ghesehaye_khalehdina
خوابیدن مینا کوچولو_۲۰۲۵_۰۱_۰۹_۱۵_۲۸_۴۰_۹۸۷.mp3
12.89M
--❁ـ﷽ـ❁-- خوابیدن مینا کوچولو 👧🏻 🎯 هدف: شب‌ها زود بخوابیم😴 🎙|| @ghesehaye_khalehdina