🐐 بزغاله کوچولوی خجالتی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
توی یک گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغالهها بازی و سر و صدا راه میانداختند اون فقط یک گوشه میایستاد و نگاه میکرد.
وقتی گله بزغالهها به یه برکهی آب میرسید، بزغالههای شاد و شیطون برای خوردن آب میدویدند سمت برکه و حسابی آب میخوردند و آب بازی میکردند.
اما بزغالهی خجالتی اینقدر صبر میکرد تا همه بزغالهها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا از بس دیر میکرد، گله به سمت دهکده به راه میافتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست میداد. این جوری اون خیلی خودشو اذیت میکرد.
چوپان مهربان گله بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کند. اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمیداد و باز هم خجالت میکشید.
یک روز صبح وقتی گله میخواست برای چرا به دشت و صحرا برود، بزغالهی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یکم پاش درد گرفت.
به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برساند. اون توی خانه جا ماند اما خجالت میکشید که صدا بزنه من جا ماندم صبر کنید تا منم برسم.
وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خانه مانده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بماند.
چوپان گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با آنها نیامده، به خاطر همین سگ گله را فرستاد تا به خانه برگرده و بزغاله را با خودش بیاره.
اما اول در گوش سگ یک چیزهایی گفت و بعد او را راهی خانه کرد.
سگ گله به خانه برگشت و یک گوشه گرفت خوابید. بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود. با خودش فکر میکرد مگه سگ گله به خاطر او برنگشته، پس حالا چرا گرفته خوابیده. دلش میخواست با او حرف بزند اما خجالت می کشید. یک کم اطراف او راه رفت و منتظر ماند، اما سگ اهمیتی نمی.داد. بلاخره صبر او سر آمد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا ماندم میشه من رو ببرید به گله برسانید؟
سگ خندید و گفت البته که میشه. اما من تند تند راه میرم میتونی بهم برسی؟
چوپان مهربان چشم به جاده دوخته بود و منتظر آنها بود که یک دفعه دید بزغاله خجالتی دارد میدود و میآید و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش میآید مثل اینکه با هم دوست شده بودند. آنها با هم حرف میزدن و میخندیدن😀
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
🌸سلام یادت نره
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
پسری بود به اسم سعید.
سعید پسر خوبی بود ولی تنها یک عادت بد داشت و اونم این بود که سلام نمی کرد.
یک روز ظهر که از مدرسه برمی گشت به بقالی آقا رضا که سر کوچه بود رفت و گفت: آقا رضا پفک می خوام. آلوچه و بادکنک می خوام.
آقا رضا نگاهی به سعید کرد و گفت: سعید سلامت چی شد، ادب کلامت چی شد؟ تو دیگه بزرگ و مردی، پس چرا سلام نکردی؟ برای بچه های بی ادب نداریم، آلوچه و پفک.
سعید ناراحت شد و از مغازه بقالی بیرون اومد و خونه رفت وقتی عصر شد و هوا خنک شد و سعید تکالیف مدرسه را انجام داد. از خونه بیرون اومد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد.
سعید گفت: هادی خوابه یا بیداره، بگید توپش و بیاره.مادر هادی از دست سعید ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست رفیق پسر من نیست و به خانه رفت و درو بست.
سعید که از اتفاقی که براش افتاده بود خیلی ناراحت بود. به خانه رفت.
مادرش وقتی او را ناراحت دید. از او پرسید که چرا این قدر غمگین است و سعید همه چیز را تعریف کرد.
مادر سعید به او گفت: سعید سلام یادت نره تا همه بگن گل پسره.
غروب مادر سعید به او پول داد گفت: برو دو تا نون بخر. نون داغ و کنجدی بخر.
وقتی سعید می خواست از خونه بیرون بیاد به خودش گفت: سعید سلام یادت نره. به مغازه نانوائی رسید و به یاد حرف مادرش افتاد و گفت:
شاطر آقا سلام سلام.
شاطر آقا با مهربانی به سعید نگاه کرد و گفت: علیک سلام آقا سعید، چی شده بازم از اینوری؟
سعید خوشحال شد و گفت: شاطر آقا من نون می خوام.دو تا نون کنجدی می خوام.
شاطر آقا جواب داد برای بچه های با ادب نون داغ و کنجدی میاره مشت رجب، و دوتا نون تازه به شایان داد.
اونم یاد گرفت از این به بعد به همه سلام کند و احترام بگذاره.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
خوابیدن مینا کوچولو_۲۰۲۵_۰۱_۰۹_۱۵_۲۸_۴۰_۹۸۷.mp3
12.89M
--❁ـ﷽ـ❁--
خوابیدن مینا کوچولو 👧🏻
🎯 هدف: شبها زود بخوابیم😴
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
😴 خوابیدن مینا کوچولو 👧🏻
شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند.
اما مامان هر وقت که مینا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. مینا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد.
آن شب مینا با نارحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . مینا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد.
مینا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی مینا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم.
مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که مینا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . مینا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن مینا بود.
وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم. تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم. خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام.
شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم.
تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند.
از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت ؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم.
مینا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود.
او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید.
مامان هم که متوجه شده بود مینا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که مینا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
✨
پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی
پدرت حضرت خورشید و خودت گنج تمامی
غنچه ای نیست که عطر نفست را نشناسد
تو که ذکر صلواتی و درودی و سلامی
🌸ولادت امام جواد (ع) مبارک باد🌸
#میلاد_امام_جواد
✨@ghesehaye_khalehdina
قصّههایی از زندگی امام جواد(ع)، تصویری از بهار_۲۰۲۵_۰۱_۰۹_۲۲_۰۹_۳۲_۲۳۳.mp3
3.69M
--❁ـ﷽ـ❁--
#قصّههاییاززندگیامامجوادع
قسمت اول: تصویری از بهار🌱
📚کتاب: مجموعه قصّههای شیرین از زندگی معصومین (علیهمالسلام)
✍️نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات آستان قدس رضوی
#امام_جواد
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
قصّههایی از زندگی امام جواد(ع)، چرا فرار نکردی؟_۲۰۲۵_۰۱_۰۹_۲۲_۱۵_۲۲_۷۸۰.mp3
9.37M
--❁ـ﷽ـ❁--
#قصّههاییاززندگیامامجوادع
قسمت دوم: چرا فرار نکردی؟
📚کتاب: مجموعه قصّههای شیرین از زندگی معصومین (علیهمالسلام)
✍️نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات آستان قدس رضوی
#امام_جواد
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
سینا خجالتی_۲۰۲۵_۰۱_۱۱_۱۴_۰۸_۲۴_۲۴۵.mp3
9.53M
--❁ـ﷽ـ❁--
👦🏻 سینا خجالتی
🎯 هدف: خجالتی نباشیم تا دیگران از این اخلاقمون سوءاستفاده نکنن.
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
👦🏻 سینا خجالتی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
توی یه شهر قشنگ یه پسر کوچولویی بود به اسم سینا. سینا کوچولو فقط ۸ سالش بود و همراه مامان و بابا و خواهر بزرگش زندگی می کرد.
سینا کوچولو پسر خوب و مهربونی بود و به همه کمک می کرد .
مامان و بابا و سنا، خواهر سینا، از سینا راضی بودن .اما سینا از خودش راضی نبود آخه سینا خیلی خجالتی بود.
به خاطر همین اگه کسی ازش می خواست کاری براش انجام بده اما سینا دلش نمی خواست که اون کار رو انجام بده، خجالت می کشید، نه بگه سینا توی مدرسه و کلاس، به پسری معروف شده بود که هر کاری بهش بگی، نه نمیگه.
بعضی وقتا هم بچه های کلاس از رفتار سینا سوءاستفاده می کردن و هر درس و مشقی که داشتن رو به سینا می سپردن.
سینا از این رفتارش ناراحت و ناراضی بود و دلش می خواست این رفتارشو تغییر بده.
یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که باعث خوشحالی سینا شد و رفتارش تغییر کرد. اون روز سینا از مدرسه برمی گشت که یهو یه پیرمرد جلوشو گرفت و گفت: به من فقیر کمک کن،من فقیرم.
سینا دست کرد توی جیب شلوارش و داشت یه اسکناس پانصد تومانی بیرون می آورد که یهو چشمش خورد به جیب شلوار پیرمرد.
گوشه ای از چک پول های صد هزار تومانی از جیب شلوار پیرمرد پیدا بود سینا اسکناس پانصد تومانی خودشو رو برگردوند توی جیب شلوار خودشو و از کنار پیرمرد می خواست عبور کنه که پیرمرد عصبانی شد و آستین سینا رو کشید و گفت: هووی ..کجا؟ می خواستی پول دربیاری و به من کمک کنی؟ پس چی شد؟
سینا برای اینکه دوست نداشت با پیرمرد بحث کنه، گفت: هیچی، ببخشید.
بعد آستینشو از دست پیرمرد کشید و رفت. وقتی سینا به خونه رسید، مدام به اون پیرمرد فکر می کرد.
پیش خودش گفت: پیرمرد اون همه چک پول داره و اون وقت گدایی می کنه! باید یه کاری بکنم. آره یه کاری بکنم که دیگه اون پیرمرد از محله مون بره و دیگه جلوی مردمو نگیره و گدایی نکنه گوشی تلفن رو برداشت و شماره شهرداری محله شونو گرفت. یه آقای مهربون پشت خط تلفن با سینا صحبت کرد و آدرس پیرمرد رو از سینا گرفت.
فردای آن روز، توی کلاس، بچه ها پچ پچ می کردن و می گفتن: چرا سینا اینجوری شده؟ چرا امروز هر کی پیشش میره و می خواد کاری براش انجام بده، نه میگه؟ اصلا از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده؟
سینا پچ پچ ها رو شنید. زنگ تفریح که شد، گفت: بچه ها ! یه دقیقه صبر کنید ! یه دقیقه توی حیاط نرید ! می خوام یه ! چیزی بگم. بچه ها غر غر کردن و بعضی ها هم گفتن زود باش سینا
گشنمونه. میخواییم خوراکی هامونو بخوریم زودباش.
سینا گلوشو صاف کرد و گفت: ببینید بچه ها ! از این به بعد من دیگه کارهاتونو انجام نمیدم. هرکسی مسئول کارهای خودشه. از این به بعد اگه تحقیق، آقا معلم میگه و بلد نیستید بنویسید، خب برید از توی اینترنت سرچ کنید و بنویسید .
بعدشم اگه درس نخوندید و پای تخته می رید به جای اینکه به من هی اشاره می کنید که جواب سوال رو برسونم، به آقا معلم بگید که درس نخوندید .
من دوست شما هستم و باهم دوست می مونیم ولی کارهای خودتونو ، خودتون انجام بدین .
بچه های کلاس هاج و واج به سینا نگاه می کردن و با تعجب از کلاس بیرون رفتن اما سینا خیلی خوشحال بود. چون تونسته بود برای اولین بار جلوی بچه های کلاس، واضح صحبت کنه و خجالت نکشه.
خوشحالی سینا موقع برگشتن از مدرسه به خونه بیشتر شد چون دیگه پیرمرد به ظاهر فقیر رو توی محله شون ندید.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina