eitaa logo
‌قصه‌های خاله دینا
2.4هزار دنبال‌کننده
23 عکس
0 ویدیو
0 فایل
--❁ـ﷽ـ❁-- 🌛هر شب به اميد خدا حوالی ساعت هشت در خدمت بچه‌های عزیزم خواهم بود♡ ‌‌‌ 🎙قصه‌گو:‌ @Dina_5665 Join : https://eitaa.com/joinchat/3138192024Cdb33f8839c ‌ قصه‌های خاله دینا در روبیکا 👇 https://rubika.ir/ghesehaye_khalehdina
مشاهده در ایتا
دانلود
خوابیدن مینا کوچولو_۲۰۲۵_۰۱_۰۹_۱۵_۲۸_۴۰_۹۸۷.mp3
12.89M
--❁ـ﷽ـ❁-- خوابیدن مینا کوچولو 👧🏻 🎯 هدف: شب‌ها زود بخوابیم😴 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
😴 خوابیدن مینا کوچولو 👧🏻 شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند. اما مامان هر وقت که مینا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. مینا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد. آن شب مینا با نارحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . مینا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد. مینا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی مینا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم. مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که مینا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . مینا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن مینا بود. وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم. تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم. خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام. شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم. تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند. از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت ؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم. مینا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود. او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید. مامان هم که متوجه شده بود مینا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که مینا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید. 📚|| @ghesehaye_khalehdina
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی پدرت حضرت خورشید و خودت گنج تمامی غنچه‌ ای نیست که عطر نفست را نشناسد تو که ذکر صلواتی و درودی و سلامی 🌸ولادت امام جواد (ع) مبارک باد🌸 @ghesehaye_khalehdina
قصّه‌هایی از زندگی امام جواد(ع)، تصویری از بهار_۲۰۲۵_۰۱_۰۹_۲۲_۰۹_۳۲_۲۳۳.mp3
3.69M
--❁ـ﷽ـ❁-- قسمت اول: تصویری از بهار🌱 📚کتاب: مجموعه قصّه‌های شیرین از زندگی معصومین (علیهم‌السلام) ✍️نویسنده: مسلم ناصری انتشارات آستان قدس رضوی 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
قصّه‌هایی از زندگی امام جواد(ع)، چرا فرار نکردی؟_۲۰۲۵_۰۱_۰۹_۲۲_۱۵_۲۲_۷۸۰.mp3
9.37M
--❁ـ﷽ـ❁-- قسمت دوم: چرا فرار نکردی؟ 📚کتاب: مجموعه قصّه‌های شیرین از زندگی معصومین (علیهم‌السلام) ✍️نویسنده: مسلم ناصری انتشارات آستان قدس رضوی 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
سینا خجالتی_۲۰۲۵_۰۱_۱۱_۱۴_۰۸_۲۴_۲۴۵.mp3
9.53M
--❁ـ﷽ـ❁-- 👦🏻 سینا خجالتی 🎯 هدف: خجالتی نباشیم تا دیگران از این اخلاقمون سوءاستفاده نکنن. 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
👦🏻 سینا خجالتی یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یه شهر قشنگ یه پسر کوچولویی بود به اسم سینا. سینا کوچولو فقط ۸ سالش بود و همراه مامان و بابا و خواهر بزرگش  زندگی می کرد. سینا کوچولو پسر خوب و مهربونی بود و به همه کمک می کرد . مامان و بابا و سنا، خواهر سینا، از سینا راضی بودن .اما سینا از خودش راضی نبود آخه سینا خیلی خجالتی بود. به خاطر همین اگه کسی ازش می خواست کاری براش انجام بده اما سینا دلش نمی خواست که اون کار رو انجام بده، خجالت می کشید، نه بگه سینا توی مدرسه و کلاس، به پسری معروف شده بود که هر کاری بهش بگی، نه نمیگه. بعضی وقتا هم بچه های کلاس از رفتار سینا سوءاستفاده می کردن و هر درس و مشقی که داشتن رو به سینا می سپردن. سینا از این رفتارش ناراحت و ناراضی بود و دلش می خواست این رفتارشو تغییر بده. یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که باعث خوشحالی سینا شد و رفتارش تغییر کرد. اون روز سینا از مدرسه برمی گشت که یهو یه پیرمرد جلوشو گرفت و گفت: به من فقیر کمک کن،من فقیرم. سینا دست کرد توی جیب شلوارش و داشت یه اسکناس پانصد تومانی بیرون می آورد که یهو چشمش خورد به جیب شلوار پیرمرد. گوشه ای از چک پول های صد هزار تومانی از جیب شلوار پیرمرد پیدا بود سینا اسکناس پانصد تومانی خودشو رو برگردوند توی جیب شلوار خودشو و از کنار پیرمرد می خواست عبور کنه که پیرمرد عصبانی شد و آستین سینا رو کشید و گفت: هووی ..کجا؟ می خواستی پول دربیاری و به من کمک کنی؟ پس چی شد؟ سینا برای اینکه دوست نداشت با پیرمرد بحث کنه، گفت: هیچی، ببخشید. بعد آستین‌شو از دست پیرمرد کشید و رفت. وقتی سینا به خونه رسید، مدام به اون پیرمرد فکر می کرد. پیش خودش گفت: پیرمرد اون همه چک پول داره و اون وقت گدایی می کنه! باید یه کاری بکنم. آره یه کاری بکنم که دیگه اون پیرمرد از محله مون بره و دیگه جلوی مردمو نگیره و گدایی نکنه گوشی تلفن رو برداشت و شماره شهرداری محله شونو گرفت. یه آقای مهربون پشت خط تلفن با سینا صحبت کرد و آدرس پیرمرد رو از سینا گرفت. فردای آن روز، توی کلاس، بچه ها پچ پچ می کردن و می گفتن: چرا سینا اینجوری شده؟ چرا امروز هر کی پیشش میره و می خواد کاری براش انجام بده، نه میگه؟ اصلا از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده؟ سینا پچ پچ ها رو شنید. زنگ تفریح که شد، گفت: بچه ها ! یه دقیقه صبر کنید ! یه دقیقه توی حیاط نرید ! می خوام یه ! چیزی بگم. بچه ها غر غر کردن و بعضی ها هم گفتن زود باش سینا گشنمونه. میخواییم خوراکی هامونو بخوریم زودباش. سینا گلوشو صاف کرد و گفت: ببینید بچه‌ ها ! از این به بعد من دیگه کارهاتونو انجام نمیدم. هرکسی مسئول کارهای خودشه. از این به بعد اگه تحقیق، آقا معلم میگه و بلد نیستید بنویسید، خب برید از توی اینترنت سرچ کنید و بنویسید . بعدشم اگه درس نخوندید و پای تخته می رید به جای اینکه به من هی اشاره می کنید که جواب سوال رو برسونم، به آقا معلم بگید که درس نخوندید . من دوست شما هستم و باهم دوست می مونیم ولی کارهای خودتونو ، خودتون انجام بدین . بچه های کلاس هاج و واج به سینا نگاه می کردن و با تعجب از کلاس بیرون رفتن اما سینا خیلی خوشحال بود. چون تونسته بود برای اولین بار جلوی بچه های کلاس، واضح صحبت کنه و خجالت نکشه. خوشحالی سینا موقع برگشتن از مدرسه به خونه بیشتر شد چون دیگه پیرمرد به ظاهر فقیر رو توی محله شون ندید. 📚|| @ghesehaye_khalehdina
قصّه‌هایی از زندگی امام جواد(ع)، همان کیسه‌ی سکه_۲۰۲۵_۰۱_۱۲_۱۲_۲۵_۵۹_۲۷۹.mp3
10.73M
--❁ـ﷽ـ❁-- قسمت سوم: همان کیسه‌ی سکّه💰 📚کتاب: مجموعه قصّه‌های شیرین از زندگی معصومین (علیهم‌السلام) ✍️نویسنده: مسلم ناصری انتشارات آستان قدس رضوی 🎙|| @ghesehaye_khalehdina
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل هر چه نظر به وسعت عالم تافت جز نور تو در عرصه ی آفاق نیافت هنگام نهادن قدم بر سر خاک دیوار حرم به احترام تو شکافت🌱 🌸✨میلاد مظهر علم و عزت و عدالت و سخاوت و شجاعت، اسد الله الغالب، علی بن ابیطالب، مبارک باد✨🌸 @ghesehaye_khalehdina
امام علی (ع)، پدر یتیمان_۲۰۲۵_۰۱_۱۳_۱۵_۱۵_۵۷_۴۶۱.mp3
3.75M
--❁ـ﷽ـ❁-- 💚 امام علی (ع)، پدر یتیمان✨ 🎯 هدف: آشنایی با امام علی (ع) 🎙|| @ghesehaye_khalehdina