روباه و لکلک_۲۰۲۵_۰۲_۱۹_۱۱_۴۳_۴۰_۷۷۱.mp3
8.83M
--❁ـ﷽ـ❁--
🦊 روباه و لکلک
🎯 هدف: مسخره کردن دیگران کار درستی نیست😊
#گروهسنی۵_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
خرسی 🐻
در یک جنگل سرسبز با درختان کوتاه و بلند، خرسی با بابا و مامان و خواهرها و برادرهایش به خوبی و خوشی زندگی می کرد.
آنها داخل یک غار زندگی می کردند.
بچه ها شما میدانید غار کجاست؟
غار یک سوراخ بزرگ داخل کوه است که بعضی از حیوانات مثل خرس ها آنجا زندگی می کنند.
هر روز خرسی با خانواده مهربانش به جنگل می رفتند، غذا پیدا می کردند و بازی و گردش می کردند.
یک روز صبح زود باباخرسه، از خواب بیدار شد رفت دست و صورتش را بشوید و مسواک بزند، دید خرسی نیست.
یعنی خرسی کجا رفته؟
باباخرسه از غار بیرون رفت، این طرف را نگاه کرد خرسی نبود، آن طرف را نگاه کرد خرسی نبود. صدا زد:«خرسی، خرسی، کجایی؟»
هیچ صدایی نیامد، باباخرسه نگران شد، رفت تا دنبال خرسی بگردد.
با خودش گفت: «خدای مهربان کمکم کن خرسی را پیدا کنم»
رفت و رفت تا به یک درخت بزرگ رسید. از پشت درخت صدای گریه می آمد. بله صدای گریه خرسی بود.
باباخرسه، خرسی را پیدا کرد و بغلش کرد.
خرسی گریه می کرد و می گفت: «آخ پام، آخ پام»
خرسی گفت: «ببخشید بابایی که بدون اجازه از خانه بیرون آمدم، من تو جنگل گم شدم، گرسنه شدم، این کندوی عسل را روی شاخه درخت دیدم ولی خیلی بالا بود، دستم نمی رسید، می خواستم بروم بالای درخت عسل بردارم، از روی درخت افتادم.
بابا خرسه از کندو برای خرسی عسل آورد و خرسی را روی پشتش سوار کرد، چون خرسی پایش آسیب دیده بود و نمیتوانست راه برود.
باباخرسه مهربان گفت: «تنهایی آمدن به جنگل خطرناک است، هر موقع دوست داشتی به جنگل بیایی به من یا مامان خرسه بگو.»
خرسی و باباخرسه به طرف غار حرکت کردند و عسل های خوشمزه برای بقیه بردند.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
با درخت پیر قهر نکنید🌳
کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.
دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت: نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت.
پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود.
درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم...
پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.
غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد.
پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.
کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی. کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.
یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سر و صداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.
کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.
پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
با درخت پیر قهر نکنید_۲۰۲۵_۰۲_۱۹_۱۶_۳۶_۵۱_۱۶۲.mp3
8.55M
--❁ـ﷽ـ❁--
🌳با درخت پیر قهر نکنید
🎯 هدف: به سالمندان احترام بگذاریم و اونها رو درک کنیم🌸
#گروهسنی۵_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
👧🏻 دختر نامنظم
یه دختر کوچولو بود که اسمش مريم بود. مریم اصلا به حرف مامان بابا گوش نمی کرد و اونا را خیلی ناراحت می کرد.
مامان و بابا شرمنده میشدند آخه مریم همه بچه ها را می زد و باهاشون دعوا می کرد.
این دختر بلا اینقد از این کارا کرد که کم کم تنها شد هیچ دوستی نداشت و همش غصه می خورد.
یه روز که تو حیاط خونه شون بود شنید که دختر همسایه شون سارا یکی دیگه از دخترای همسایه فرشته را داره دعوت می کنه که بیاد تولدش. دوید تو کوچه و به سارا گفت: منم دعوتم تولد؟
سارا با اینکه دلش نمی خواست تولدش خراب بشه اما دلش سوخت و گفت باشه تو هم بیا اما باید قول بدی با بچه ها دعوا نکنی و دختر خوبی باشی!
مریم هم گفت: باشه و رفت به مامانش بگه برا تولد آمادش کنه.
مامان ازش قول گرفت که تو تولد شلوغ بازی در نیاره و با هم رفتند یه عروسک قشنگ برا سارا خریدند و کادو کردند. مریم خیلی خوشحال بود با خودش می گفت باید تمام سعیم رو بکنم که با کسی دعوام نشه.
مریم رفت که آماده بشه اما وقتی اومد تو اتاق وای چه خبر بود یه اتاق بهم ریخته که لباسها و کتابها اسباب بازی ها با هم قاطی شده بودن. مریم هر چی دنبال لباسای مهمونیش گشت هیچ کدوم رو پیدا نکرد داشت دیر میشد و مریم لباسهاش رو آماده نکرده بود تا بره. مامانش با ناراحتی بهش گفت: عزیزم چقد گفتم اتاقت رو بهم نریز هر چیزی رو جای خودش بذار! الان چکار کنیم؟ مریم گفت مامان جون من دوست دارم برم تولد حالا چکار کنم و شروع کرد به گریه کردن.
مامان خوبش بهش گفت: عزیزم بیا اتاقت رو با هم مرتب کنیم حتما لباساتم پیدا میشه.
مریم و مامان اتاق رو زود مرتب کردند کارا که تموم شد، می دونید چی شد مریم تازه یادش اومد که لباسش رو صبح از لای وسایلاش بیرون کشیده بود و گذاشته بود کنار تا مامانش براش اتو کنه وقتی به مامان گفت چی شده دو تایی خندیدن و مریم گفت خوب شد یادم نبود حالا دیگه اتاقم مرتبه دیگه قول میدم اینجا را به هم نریزم و دختر مرتب و منظمی باشم و با کارای زشت شما را ناراحت نکنم.
مریم لباساش رو پوشید و کادوش و برداشت و رفت تولد خیلی بهش خوش گذشت. با بچه ها خیلی بازی کرده بود و عکس انداخته بود.
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
دختر نامنظم_۲۰۲۵_۰۲_۲۱_۱۶_۰۶_۵۳_۹۴۷.mp3
7.59M
--❁ـ﷽ـ❁--
👧🏻 دختر نامنظم
🎯 هدف: منظم باشیم✨
#گروهسنی۵_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
🌸🍃پرنسس گلها در دشت سرسبز
روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد، که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود.
چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد.
مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد.
گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه ی گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند.
روزی کبوتر سفیدی کنار پنجره ی اتاق ملکه ی گل ها نشست.
وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می زنند، همین ملکه است، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .
گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند، یکی از آنها گفت:
کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد!
کبوتر گفت: این که کاری ندارد، من میتوانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم.
گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد، کبوتر، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها، حالش بهتر می شد.
یک شب، که ملکه در خواب بود، ناگهان با صدای گریه ای از خواب بیدار شد.
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت، وقتی داخل باغ شد، فهمید که صدای گریه مربوط به کیست؟ این صدای گریه ی غنچه های کوچولوی باغ بود.
آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا می شدند، نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آنها احساس تنهایی می کردند.
ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه ی آن ها را آرام کرد و سپس قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند.
صبح فردا، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی وارد باغ شد نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتری پیدا کرد، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک. با این کار حالش کم کم بهتر می شد.
تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند.
گلها و غنچه ها از این که باز هم کنار هم از دیدن ملکه و مهربانی های او لذت می بردند خوش حال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند😊
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
کی از من قویتر است؟_۲۰۲۵_۰۲_۲۱_۱۷_۰۵_۴۵_۹۱۴.mp3
13.69M
--❁ـ﷽ـ❁--
🪓کی از من قویتر است؟
🎯 هدف: با آفریدههای خدا، مهربون باشیم و اونها رو آزار ندیم.
📚قصه های عامیانه
انتشارات: فانوس دانش
#گروهسنی۷_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸