eitaa logo
قصه های کودکانه
34.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
913 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸شعر «مقام معلم» 🌸🌼🍃🌼🌸 بس که مُعظّم بوَد مقامِ معلم بر همه واجب شد احترامِ معلم 🌸🍃 کودک و پیر و جوان و مرد و زنِ ماست بهره‌ور از لطفِ مستدامِ معلم 🌼🍃 نهجِ بلاغه کتابِ حضرتِ مولا پُر بوَد از حکمتِ کلامِ معلم 🌸🍃 ﴿صَیَّرَنی‌عَبد﴾گفت حضرتِ حیدر تا بشناسد به ما مَرامِ مُعلِّم 🌼🍃 روزِ قیامت میانِ عرصه‌ی محشر عقل فرو مانَد از مقامِ معلم 🌸🍃 هست برازنده‌یِ بهشتْ مُسَلّم هر که بوَد در جهان غلامِ معلم 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر: سلمان آتشی امام علی علیه السلام فرمودند: مَن عَلَّمَنی حرفاً قد صَیَّرَنی عبداً هرکس به‌من کلامی‌ بیاموزد مرا بنده خود ساخته است. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسم الله الرحمن الرحیم یک دانه لوبیا مورموری همراه دوستانش به دشت می‌رفت و آواز می‌خواند:«من مورچه‌ای پرزورم، از تنبلی به دورم، هرچی دونه درشته، به راحتی تو مُشته» به دشت که رسیدند به دانه‌ها نگاه کرد. مورچه‌ها تند تند دانه‌ها را برمی‌داشتند و به طرف لانه می‌بردند. مورموری دوست کوچکش ریزه‌میزه را دید. جلو رفت و پرسید:«می‌خواهی این دانه‌ی کوچک را ببری؟» و سر تکان داد. ریزه‌میزه شاخکش را جنباند و گفت:«هرچه دانه سبک‌تر باشد سرعتم بیشتر می‌شود اینطوری تعداد بیشتری دانه به لانه می‌برم» و دانه را برداشت و با سرعت دور شد. وقتی ریزه‌میزه برگشت تا دانه‌ی دیگری بردارد مورموری هنوز دانه‌ای انتخاب نکرده بود. ریزه‌میزه دست تکان داد و گفت:«کمی جلوتر دانه‌های نخود و لوبیا روی زمین ریخته می‌توانی آن‌ها را برداری؟» مورموری سینه‌اش را جلو داد. گفت:«بله که می‌توانم» و به طرف دانه‌های لوبیا و نخود رفت. یک لوبیای درشت و سنگین را دید. جلو دوید و با یک حرکت دانه‌ی لوبیا را بلند کرد. دور سرش چرخاند و خندید. به طرف لانه رفت. جلوی لانه که رسید ایستاد. دانه‌ی لوبیا از سوراخ کوچک لانه داخل نمی‌رفت. چند قدم عقب رفت و با سرعت به طرف لانه دوید اما باز هم دانه‌ی لوبیا از سوراخ ریز لانه داخل نرفت که نرفت. ریزه‌میزه از راه رسید. دانه‌ی کوچک گندم را روی زمین گذاشت. جلو آمد و گفت:«همه چیز به زور بازو نیست دوست من!» مورموری لب‌هایش را جمع کرد. دانه‌ی لوبیا را روی زمین گذاشت و گفت:«لوبیا پهن است هرکاری می‌کنم داخل لانه نمی‌رود» ریزه‌میزه لبخند زد و گفت:«کاری ندارد فقط دانه را بچرخان اینطوری به راحتی می‌توانی دانه را به لانه ببری» مورموری خندید و گفت:«از این به بعد از عقلم بیشتر از زور بازویم استفاده می‌کنم» 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رده سنی:۸+ 🐉چاه و اژدها روزی بود و روزگاری مردی به منزل دوستش میرفت که در ده بالا زندگی می کرد. هوا خوب بود و باد ملایمی می‌وزید، مرد آوازی زیر لب زمزمه ي کرد و قدم زنان در دشت جلو میرفت. ناگهان صدای پای حیوانی را شنید وقتی به خودش آمد شتری را دید که چهارنعل میدوید و به طرف او می آمد. مرد شروع به دویدن کرد تا از جلو شتر کنار رود. او می‌دوید و جلویش را نگاه نمی کرد ناگهان زیر پاهایش خالی شد و فهمید که در چاهی افتاده است. او شاخه‌هایی را که بالای چاه روییده بود، به سرعت چنگ زد و دودستی و محکم آنها را گرفت. وقتی پاهایش هم بر جایی قرار گرفت، گفت: «شانس آوردم اینجا گیر کردم و نیفتادم ته چاه حالا ببینم پاهایم را روی چه چيزي گذاشته ام؟» مرد به پایین نگاه کرد و از ترس به خودش لرزید با ترس و لرز گفت: «وای... مار...» که بود او پاهایش را روی سر چهار مار گذاشته بود که سرهایشان را از سوراخ بیرون آورده بودند. مرد این بار به ته چاه نگاه کرد در ته چاه اژدهایی ترسناک را دید که دهانش را باز کرده و منتظر افتادن او بود. مرد وحشت زده گفت چه مصیبتی! توی چه چاهی افتادم!» صدای خرت خرتی از سر چاه به گوش میرسید. مرد وقتی به آنجا نگاه کرد موشهای سیاه و سفیدی را دید آنها مشغول جویدن شاخه های سستی بودند که او آنها را چسبیده بود. با خود نالید وای به هر طرف که نگاه میکنم کارم خرابتر میشود. خدایا چه کار کنم؟ چگونه خود را نجات دهم؟ یکی به دادم برسد. او باز هم به دور و برش نگاه کرد دنبال راه چاره ای می گشت . درست کنار دهانه چاه لانه ی زنبوری را دید که قدری عسل در آن بود. مرد خیلی گرسنه بود. با خود گفت: چه قدر خوب شد که این کندو هم این جاست چه عسلی بعد به آرامی یک دستش را از شاخه رها کرد. قدری عسل برداشت آن را به دهان گذاشت و گفت: «وای... چه عسل خوش مزه ای!» سپس قدری دیگر از آن برداشت و خورد مرد آن قدر سرگرم عسل خوردن شد که دیگر به این فکر نکرد که پاهایش بر سر چهار مار است و مارها هر لحظه ممکن است حرکت کنند و او بیفتد. از طرفی فراموش کرد که موشها هم مشغول جویدن شاخه ها هستند و به محض این که شاخه ها بریده شود کار او تمام است و به ته چاه میافتد. او همچنان مشغول خوردن عسل بود که ناگهان شاخه ها بریده شد و دامب... مرد به ته چاه افتاد. اژدها هم که منتظر بود او را یک لقمه ی چپ کرد و گفت: «تو چه قدر نادان بودي که در چنین موقعیتی عسل میخوردی و به فکر نجات خودت نبودی! خوب اشکالی !ندارد عوضش من یک غذای حسابی خوردم! 🍃ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می باشد 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ابری شبیه کلاغ_صدای اصلی_433937-mc.mp3
2.65M
🌨ابری شبیه کلاغ 🌸عزیزجون توی محله ی باصفا هدی رو می بینن. هدی لباس گرم پوشیده و اومده تا آسمون ابری رو تماشا کنه. عزیزجون و هدی با نگاه کردن به ابرها اونا رو شبیه چیزای مختلف میبینن مثلاً یکیشون لاک پشت و اون یکی شبیه کلاغه... . 🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که ابرها وزن زیادی دارن به خصوص ابرهای باران زا 🌼خداوند متعال در حدود ۱۴۰۰ سال پیش زمانی که علم بشر امکانات لازم برای اندازه گیری وزن ابرها را نداشت به این نکته اشاره کرده است. پس این نیز دلیلی بر حقانیت قرآن کریمه. 🍃 در این قسمت از برنامه‌ی یک ،آیه یک قصه عزیزجون به آیه ی دوازدهم سوره ی مبارکه ی «رعد» اشاره میکنن. 🍃خداوند در این آیه میفرماید: «هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَ يُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ؛ اوست که برای (بیم از قهر و امید به) رحمت خود برق را به شما می نماید و ابرهای سنگین را پدید می آورد.» 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بازی دنبال کردن خطوط با هر دو دست 🧠هماهنگی دو نیمکره مغز 🙌دستورزی 👀دقت توجه و تمرکز 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🐰🐻 مادر خرسه 🐻🐰 روزی ” مادر خرسه” با یک کوله بار گلابی از جنگل خارج شد. کلاغی به او رسید و گفت:” مادر خرسه، کجا می روی؟” -به دنبال کسی می گردم تا زمانی که به جستجوی عسل می روم از خرس کوچولوهایم مراقبت کند. کلاغه قارقاری کرد و گفت:”به کسی که به تو کمک کند، چه می دهی؟” مادر خرسه گفت:” این کوله گلابی را که بر دوشم می بینی!” کلاغه خنده ای و گفت:” مادر خرسه فقط سه تا گلابی به من بده تا از بچه هایت مراقبت کنم.” مادر خرسه با خوشحالی گفت:”راست می گویی؟ آیا می توانی؟ آنها را سرگرم کنی و برایشان آوازی بخوانی؟” کلاغه بال و پرش را به هم زد و گفت:” البته که می توانم، کمی گوش کن: قار، قار، قار!” ولی راستش صدای کلاغه خیلی وحشتناک بود. مادر خرسه با شنیدن صدای کلاغ اخمی کرد و گفت:”دوست من! فکر نمی کنم بچه های من از این صدا خوششان بیاید.” و به راهش ادامه داد. کمی دورتر، او به الاغی برخورد کرد. الاغ به او گفت:” مادر خرسه، کجا می روی؟” -به دنبال کسی می گردم که بچه خرسهایم را نگه دارد. الاغه گفت:”به کسی که به تو کمک کند، چه می دهی؟” مادر خرسه گفت:”این کوله گلابی را که بر دوش دارم، می بینی؟ حاضرم تمام گلابی هایم را به او بدهم.” – فقط سه گلابی به من بده تا از بچه هایت مراقبت کنم. – راست می گویی؟ بلد هستی آنها را سرگرم کنی؟ بلد هستی برایشان آواز بخوانی؟ الاغه گفت:”معلومه مادر خرسه! من بهترین کسی هستم که می توانم بچه هایت را سرگرم کنم.” بعد شروع کرد به جفتک زدن و عرعر کردن. خرس گوش هایش را با پنجه های پشمالویش گرفت و فکر کرد که اگر جفتکهای الاغه به بچه هایش بخورد، چه اتفاقی می افتد؟ و بعد به راهش ادامه داد. ناگهان “خرگوش خانمی” وسط جاده پرید و پرسید:” مادر خرسه، کجا می روی؟” -به دنبال کسی می گردم تا از او بخواهم که از بچه هایم مراقبت کند. خرگوش خانمی گفت:”آنها را به من بده، به تو اطمینان می دهم که من خوب می توانم از کوچولوهایت مراقبت کنم.” مادر خرسه گفت:” راست می گویی؟ آیا واقعا تو می توانی از عهده این کار برآیی؟ با آنها چه کار می کنی؟” خرگوش خانمی لبخندی زد و گفت:”هر بار که تو بچه خرس هایت را ترک می کنی، من با آنها خواهم ماند و به آنها می گویم:آه، بچه خرس های کوچولوی عزیزم، آرام بگیرید. مادرتان رفته تا برای شما چیزهای خوبی پیدا کن، او زود برمی گردد. همدیگر را قلقک ندهید، همدیگر را گاز نگیرید.عاقل ترین شما، بزرگترین شیرینی عسلی و معطرترین توت فرنگی ها نصیبش خواهد شد. با هم دعوا نکنید، مادرتان الان برمی گردد. بعد با پنجه های نرمم سر و گوش کوچکشان را نوازش می کنم. بعد با آنها بازی می کنم. آواز یادشان می دهم، قصه می خوانم و یک عالم کارهای خوب دیگر.” مادر خرسه از خوشحالی گریه کرد و گفت:”چه خوب! خیلی وقت است که دنبال چنین کسی می گردم.” او خرگوش خانمی ر به کلبه اش برد و بچه هایش را به او سپرد. آن وقت خرگوش خانمی به سراغ بچه خرس ها رفت. با آنها بازی کرد، برایشان قصه خواند، به آنها شعر یاد داد، روی شن ها نقاشی کشیدند، در علفها غلت زدند، خوابیدند، همدیگر را نوازش کردند، کمی خوراکی خوردند.و سپس کنار هم خوابیدند تا مادر خرسه برای آنها عسل بیاورد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گُل بانو_صدای اصلی_224996-mc.mp3
5.31M
🌸گل بانو 🍃در روستایی پیرزن خوش قلب، مهربان و سرحالی به نام «گل بانو به تنهایی زندگی میکرد او همیشه در حال کار کردن بود؛ تا اینکه روزی از روزها در راه رفتن به خانه یکی از همسایگانش به نام مَش رحیم را دید.مش رحیم به او پیشنهاد کرد تا الاغى... 🌸این داستان کودکان را با مفهوم ضرب المثل «عقب بیفتی گاز می گیری جلو بیفتی لگد می زنی» آشنا می کند. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌾🌸سلام و صد سلام 🌸🌾صبحتون قشنــگ 🌾🌸روزتون پر از سلامتی 🌸🌾با آرزوی شنبه ای زیبـا 🌾🌸و هفته ای خوب و عالی 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌞 سلام 🌞 سلام سلام به كفشدوزك با نقطه‌هاي كوچك سلام چقدر قشنگه آي بچه‌هاي كوچك سلام گلهاي خندون با دندون و بي دندون سلام به هر پرنده كه توي باغ مي‌خنده سلام به دشت و دريا   سلام به كوه و صحرا سلام به روي ماه بچه‌هاي با صفا 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌿🍅گوجه کوچولو و دوستانش🍅🌿 یکی بود یکی نبود. گوجه کوچولو، با دوست هایش روی یک بوته گوجه فرنگی زندگی می کردند. گوجه کوچولو اولش کوچک و سبز بود. اما کم کم حسابی آب خورد و از خاک مهربان مواد غذایی را گرفت. آفتاب پُر نور هم به او تایید و لپ هایش قرمز و تُپُلو شدند. گوجه کوچولو و دوست هایش، به خودشان افتخار می کردند چون آن ها ویتامین های زیادی را در خود جای داده بودند. ویتامین هایی مثل ویتامین «آ» که برای بینایی مفید است و پوست هم برای شادابی و سلامتی خود به آن احتیاج دارد. گوجه ها ویتامین «ب» هم دارند که با بی اشتهایی مبارزه می کنند. گوجه کوچولو و دوست هایش باعث رشد خوب استخوان ها نیز می شوند. آن ها خیلی خوش حال بودند چون مقدار زیادی ویتامین «ث» دارند که این ویتامین به جنگ بیماری و عفونت در بدن می رود. گوجه ها با مواد مفیدی که دارند، از بیماری های خطرناکی مثل سرطان و بیماری قلبی جلوگیری می کنند. گوجه کوچولو و دوست هایش روی بوته، منتظر بودند تا هر چه زودتر بزرگ و قرمز شوند. دلشان میخواست زودتر چیده شوند تا همه از مواد خوب و مفیدشان استفاده کنند و سالم بمانند. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐝دقت توجه و تمرکز 🐞دست ورزی 🐝تقویت عضلات ظریف 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4