eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏀آموزش نقاشی قارچ🏀 عالیه ببینید و واسه کوچولوها انجام بدین😍 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌿🐻 توپی، خرس کوچولو 🐻🌿  توپی توی خانه از همه کوچک تر بود. از خواهرش کوچک تر بود. از برادرش کوچک تر بود. از مادرش خیلی خیلی کوچک تر بود. از پدرش هم خیلی خیلی کوچک تر بود. هنوز یک بچه خرس بود. هنوز بزرگ نشده بود، ولی می دانست که کم کم بزرگ می شود. می دانست که روزی مثل پدرش یک خرس بزرگ و حسابی خواهد شد. یک روز صبح، توپی جلوی در خانه نشسته بود. خواهرش از خانه بیرون آمد. تویی از خواهرش پرسید: “کجا می روی؟” خواهرش گفت: “می روم تا از توی جنگل سبزی بچینم. مادر می خواهد با آن سبزی ها برای ناهار غذا درست کند.” توپی گفت: «من هم با تو می آیم.” خواهرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی جنگل گم بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست. برادرش از خانه بیرون آمد. توپی از برادرش پرسید: “کجا می روی؟” برادرش گفت: می روم تا از توی رودخانه ماهی بگیرم. مادر می خواهد با آن ماهی ها برای ناهار غذا درست کند.» توپی گفت: “من هم با تو می آیم.” برادرش گفت: “نه، نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی رودخانه بیفتی و غرق بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست مادرش از خانه بیرون آمد. توپی از مادرش پرسید: “کجا می روی؟” مادرش گفت: “می روم هیزم جمع کنم. می خواهم آتش درست کنم و برای ناهار غذا بپزم.” توپی گفت: “من هم با تو می آیم.” مادرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی، ممکن است توی آتش بیفتی و بسوزی” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست. اوقاتش تلخ بود. اول اخم کرد. بعد هم گریه کرد. پدرش از خانه بیرون آمد. دید که توپی دارد گریه می کند. پرسید: “توپی، چرا گریه می کنی؟” توپی گفت: “برای اینکه من کوچکم. خواهرم می گوید که توی جنگل گم میشوم. برادرم می گوید که توی رودخانه می افتم و غرق می شوم. مادرم می گوید که توی آتش می افتم و می سوزم. همه می گویند که من هیچ کاری نمی توانم بکنم.” پدرش گفت: “ولی من این را نمی گویم. تو یک کار را خوب می توانی بکنی” توپی گفت: “چکاری؟” پدرش روی زمین نشست و گفت: “می توانی روی شانه من بپری. ما با هم به جنگل می رویم. برای ناهار عسل به خانه می آوریم.” توپی خوشحال شد و خندید. بعد روی شانه پدرش پرید. آنها رفتند و رفتند. به چند تا درخت بزرگ رسیدند. پدر در تنه یک درخت کندوی عسلی پیدا کرد. زنبورها توی کندو نبودند. پدر دو تا ظرف با خودش آورده بود. یکی از ظرف ها بزرگ بود و یکی کوچک. توپی و پدر ظرفها را پر از عسل کردند. ظرف بزرگ را پدر برداشت. ظرف کوچک را هم توپی برداشت. آنها آمدند و آمدند. به خانه رسیدند. مادر غذا پخته بود. توپی و پدر عسل ها را سر سفره گذاشتند. پدر گفت: “توپی دارد پسر بزرگی می شود. امروز خیلی به من کمک کرد.” 🐻🌸🌸🌸🌸🐻 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨⭐️ امام زمان ⭐️✨ یک روز‌‌ هنگام سحر گل‌ها شکوفا می‌شود آن روز او می‌آید و مهمان گل‌ها می‌شود خون در رگ گلبرگ‌ها آن روز جاری می‌شود آن روز این دنیا پُر از عطر بهاری می‌شود فریاد شادی می‌رود از شوق او بر آسمان آن روز او می‌آید و مهدی، همان صاحب زمان(عج) ⭐️با آموختن شعر های فارسی به کودکانتان آنها را هر چه بیشتر با شیرینی های زبان فارسی آشنا کرده و به تقویت حافظه و اعتماد به نفسشان کمک کنید. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تصمیم کیسه زباله ها _صدای اصلی_223950-mc.mp3
4.76M
🌸تصمیم کیسه زباله ها 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر «مقام معلم» 🌸🌼🍃🌼🌸 بس که مُعظّم بوَد مقامِ معلم بر همه واجب شد احترامِ معلم 🌸🍃 کودک و پیر و جوان و مرد و زنِ ماست بهره‌ور از لطفِ مستدامِ معلم 🌼🍃 نهجِ بلاغه کتابِ حضرتِ مولا پُر بوَد از حکمتِ کلامِ معلم 🌸🍃 ﴿صَیَّرَنی‌عَبد﴾گفت حضرتِ حیدر تا بشناسد به ما مَرامِ مُعلِّم 🌼🍃 روزِ قیامت میانِ عرصه‌ی محشر عقل فرو مانَد از مقامِ معلم 🌸🍃 هست برازنده‌یِ بهشتْ مُسَلّم هر که بوَد در جهان غلامِ معلم 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر: سلمان آتشی امام علی علیه السلام فرمودند: مَن عَلَّمَنی حرفاً قد صَیَّرَنی عبداً هرکس به‌من کلامی‌ بیاموزد مرا بنده خود ساخته است. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسم الله الرحمن الرحیم یک دانه لوبیا مورموری همراه دوستانش به دشت می‌رفت و آواز می‌خواند:«من مورچه‌ای پرزورم، از تنبلی به دورم، هرچی دونه درشته، به راحتی تو مُشته» به دشت که رسیدند به دانه‌ها نگاه کرد. مورچه‌ها تند تند دانه‌ها را برمی‌داشتند و به طرف لانه می‌بردند. مورموری دوست کوچکش ریزه‌میزه را دید. جلو رفت و پرسید:«می‌خواهی این دانه‌ی کوچک را ببری؟» و سر تکان داد. ریزه‌میزه شاخکش را جنباند و گفت:«هرچه دانه سبک‌تر باشد سرعتم بیشتر می‌شود اینطوری تعداد بیشتری دانه به لانه می‌برم» و دانه را برداشت و با سرعت دور شد. وقتی ریزه‌میزه برگشت تا دانه‌ی دیگری بردارد مورموری هنوز دانه‌ای انتخاب نکرده بود. ریزه‌میزه دست تکان داد و گفت:«کمی جلوتر دانه‌های نخود و لوبیا روی زمین ریخته می‌توانی آن‌ها را برداری؟» مورموری سینه‌اش را جلو داد. گفت:«بله که می‌توانم» و به طرف دانه‌های لوبیا و نخود رفت. یک لوبیای درشت و سنگین را دید. جلو دوید و با یک حرکت دانه‌ی لوبیا را بلند کرد. دور سرش چرخاند و خندید. به طرف لانه رفت. جلوی لانه که رسید ایستاد. دانه‌ی لوبیا از سوراخ کوچک لانه داخل نمی‌رفت. چند قدم عقب رفت و با سرعت به طرف لانه دوید اما باز هم دانه‌ی لوبیا از سوراخ ریز لانه داخل نرفت که نرفت. ریزه‌میزه از راه رسید. دانه‌ی کوچک گندم را روی زمین گذاشت. جلو آمد و گفت:«همه چیز به زور بازو نیست دوست من!» مورموری لب‌هایش را جمع کرد. دانه‌ی لوبیا را روی زمین گذاشت و گفت:«لوبیا پهن است هرکاری می‌کنم داخل لانه نمی‌رود» ریزه‌میزه لبخند زد و گفت:«کاری ندارد فقط دانه را بچرخان اینطوری به راحتی می‌توانی دانه را به لانه ببری» مورموری خندید و گفت:«از این به بعد از عقلم بیشتر از زور بازویم استفاده می‌کنم» 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رده سنی:۸+ 🐉چاه و اژدها روزی بود و روزگاری مردی به منزل دوستش میرفت که در ده بالا زندگی می کرد. هوا خوب بود و باد ملایمی می‌وزید، مرد آوازی زیر لب زمزمه ي کرد و قدم زنان در دشت جلو میرفت. ناگهان صدای پای حیوانی را شنید وقتی به خودش آمد شتری را دید که چهارنعل میدوید و به طرف او می آمد. مرد شروع به دویدن کرد تا از جلو شتر کنار رود. او می‌دوید و جلویش را نگاه نمی کرد ناگهان زیر پاهایش خالی شد و فهمید که در چاهی افتاده است. او شاخه‌هایی را که بالای چاه روییده بود، به سرعت چنگ زد و دودستی و محکم آنها را گرفت. وقتی پاهایش هم بر جایی قرار گرفت، گفت: «شانس آوردم اینجا گیر کردم و نیفتادم ته چاه حالا ببینم پاهایم را روی چه چيزي گذاشته ام؟» مرد به پایین نگاه کرد و از ترس به خودش لرزید با ترس و لرز گفت: «وای... مار...» که بود او پاهایش را روی سر چهار مار گذاشته بود که سرهایشان را از سوراخ بیرون آورده بودند. مرد این بار به ته چاه نگاه کرد در ته چاه اژدهایی ترسناک را دید که دهانش را باز کرده و منتظر افتادن او بود. مرد وحشت زده گفت چه مصیبتی! توی چه چاهی افتادم!» صدای خرت خرتی از سر چاه به گوش میرسید. مرد وقتی به آنجا نگاه کرد موشهای سیاه و سفیدی را دید آنها مشغول جویدن شاخه های سستی بودند که او آنها را چسبیده بود. با خود نالید وای به هر طرف که نگاه میکنم کارم خرابتر میشود. خدایا چه کار کنم؟ چگونه خود را نجات دهم؟ یکی به دادم برسد. او باز هم به دور و برش نگاه کرد دنبال راه چاره ای می گشت . درست کنار دهانه چاه لانه ی زنبوری را دید که قدری عسل در آن بود. مرد خیلی گرسنه بود. با خود گفت: چه قدر خوب شد که این کندو هم این جاست چه عسلی بعد به آرامی یک دستش را از شاخه رها کرد. قدری عسل برداشت آن را به دهان گذاشت و گفت: «وای... چه عسل خوش مزه ای!» سپس قدری دیگر از آن برداشت و خورد مرد آن قدر سرگرم عسل خوردن شد که دیگر به این فکر نکرد که پاهایش بر سر چهار مار است و مارها هر لحظه ممکن است حرکت کنند و او بیفتد. از طرفی فراموش کرد که موشها هم مشغول جویدن شاخه ها هستند و به محض این که شاخه ها بریده شود کار او تمام است و به ته چاه میافتد. او همچنان مشغول خوردن عسل بود که ناگهان شاخه ها بریده شد و دامب... مرد به ته چاه افتاد. اژدها هم که منتظر بود او را یک لقمه ی چپ کرد و گفت: «تو چه قدر نادان بودي که در چنین موقعیتی عسل میخوردی و به فکر نجات خودت نبودی! خوب اشکالی !ندارد عوضش من یک غذای حسابی خوردم! 🍃ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می باشد 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ابری شبیه کلاغ_صدای اصلی_433937-mc.mp3
2.65M
🌨ابری شبیه کلاغ 🌸عزیزجون توی محله ی باصفا هدی رو می بینن. هدی لباس گرم پوشیده و اومده تا آسمون ابری رو تماشا کنه. عزیزجون و هدی با نگاه کردن به ابرها اونا رو شبیه چیزای مختلف میبینن مثلاً یکیشون لاک پشت و اون یکی شبیه کلاغه... . 🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که ابرها وزن زیادی دارن به خصوص ابرهای باران زا 🌼خداوند متعال در حدود ۱۴۰۰ سال پیش زمانی که علم بشر امکانات لازم برای اندازه گیری وزن ابرها را نداشت به این نکته اشاره کرده است. پس این نیز دلیلی بر حقانیت قرآن کریمه. 🍃 در این قسمت از برنامه‌ی یک ،آیه یک قصه عزیزجون به آیه ی دوازدهم سوره ی مبارکه ی «رعد» اشاره میکنن. 🍃خداوند در این آیه میفرماید: «هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَ يُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ؛ اوست که برای (بیم از قهر و امید به) رحمت خود برق را به شما می نماید و ابرهای سنگین را پدید می آورد.» 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بازی دنبال کردن خطوط با هر دو دست 🧠هماهنگی دو نیمکره مغز 🙌دستورزی 👀دقت توجه و تمرکز 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🐰🐻 مادر خرسه 🐻🐰 روزی ” مادر خرسه” با یک کوله بار گلابی از جنگل خارج شد. کلاغی به او رسید و گفت:” مادر خرسه، کجا می روی؟” -به دنبال کسی می گردم تا زمانی که به جستجوی عسل می روم از خرس کوچولوهایم مراقبت کند. کلاغه قارقاری کرد و گفت:”به کسی که به تو کمک کند، چه می دهی؟” مادر خرسه گفت:” این کوله گلابی را که بر دوشم می بینی!” کلاغه خنده ای و گفت:” مادر خرسه فقط سه تا گلابی به من بده تا از بچه هایت مراقبت کنم.” مادر خرسه با خوشحالی گفت:”راست می گویی؟ آیا می توانی؟ آنها را سرگرم کنی و برایشان آوازی بخوانی؟” کلاغه بال و پرش را به هم زد و گفت:” البته که می توانم، کمی گوش کن: قار، قار، قار!” ولی راستش صدای کلاغه خیلی وحشتناک بود. مادر خرسه با شنیدن صدای کلاغ اخمی کرد و گفت:”دوست من! فکر نمی کنم بچه های من از این صدا خوششان بیاید.” و به راهش ادامه داد. کمی دورتر، او به الاغی برخورد کرد. الاغ به او گفت:” مادر خرسه، کجا می روی؟” -به دنبال کسی می گردم که بچه خرسهایم را نگه دارد. الاغه گفت:”به کسی که به تو کمک کند، چه می دهی؟” مادر خرسه گفت:”این کوله گلابی را که بر دوش دارم، می بینی؟ حاضرم تمام گلابی هایم را به او بدهم.” – فقط سه گلابی به من بده تا از بچه هایت مراقبت کنم. – راست می گویی؟ بلد هستی آنها را سرگرم کنی؟ بلد هستی برایشان آواز بخوانی؟ الاغه گفت:”معلومه مادر خرسه! من بهترین کسی هستم که می توانم بچه هایت را سرگرم کنم.” بعد شروع کرد به جفتک زدن و عرعر کردن. خرس گوش هایش را با پنجه های پشمالویش گرفت و فکر کرد که اگر جفتکهای الاغه به بچه هایش بخورد، چه اتفاقی می افتد؟ و بعد به راهش ادامه داد. ناگهان “خرگوش خانمی” وسط جاده پرید و پرسید:” مادر خرسه، کجا می روی؟” -به دنبال کسی می گردم تا از او بخواهم که از بچه هایم مراقبت کند. خرگوش خانمی گفت:”آنها را به من بده، به تو اطمینان می دهم که من خوب می توانم از کوچولوهایت مراقبت کنم.” مادر خرسه گفت:” راست می گویی؟ آیا واقعا تو می توانی از عهده این کار برآیی؟ با آنها چه کار می کنی؟” خرگوش خانمی لبخندی زد و گفت:”هر بار که تو بچه خرس هایت را ترک می کنی، من با آنها خواهم ماند و به آنها می گویم:آه، بچه خرس های کوچولوی عزیزم، آرام بگیرید. مادرتان رفته تا برای شما چیزهای خوبی پیدا کن، او زود برمی گردد. همدیگر را قلقک ندهید، همدیگر را گاز نگیرید.عاقل ترین شما، بزرگترین شیرینی عسلی و معطرترین توت فرنگی ها نصیبش خواهد شد. با هم دعوا نکنید، مادرتان الان برمی گردد. بعد با پنجه های نرمم سر و گوش کوچکشان را نوازش می کنم. بعد با آنها بازی می کنم. آواز یادشان می دهم، قصه می خوانم و یک عالم کارهای خوب دیگر.” مادر خرسه از خوشحالی گریه کرد و گفت:”چه خوب! خیلی وقت است که دنبال چنین کسی می گردم.” او خرگوش خانمی ر به کلبه اش برد و بچه هایش را به او سپرد. آن وقت خرگوش خانمی به سراغ بچه خرس ها رفت. با آنها بازی کرد، برایشان قصه خواند، به آنها شعر یاد داد، روی شن ها نقاشی کشیدند، در علفها غلت زدند، خوابیدند، همدیگر را نوازش کردند، کمی خوراکی خوردند.و سپس کنار هم خوابیدند تا مادر خرسه برای آنها عسل بیاورد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گُل بانو_صدای اصلی_224996-mc.mp3
5.31M
🌸گل بانو 🍃در روستایی پیرزن خوش قلب، مهربان و سرحالی به نام «گل بانو به تنهایی زندگی میکرد او همیشه در حال کار کردن بود؛ تا اینکه روزی از روزها در راه رفتن به خانه یکی از همسایگانش به نام مَش رحیم را دید.مش رحیم به او پیشنهاد کرد تا الاغى... 🌸این داستان کودکان را با مفهوم ضرب المثل «عقب بیفتی گاز می گیری جلو بیفتی لگد می زنی» آشنا می کند. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌾🌸سلام و صد سلام 🌸🌾صبحتون قشنــگ 🌾🌸روزتون پر از سلامتی 🌸🌾با آرزوی شنبه ای زیبـا 🌾🌸و هفته ای خوب و عالی 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌞 سلام 🌞 سلام سلام به كفشدوزك با نقطه‌هاي كوچك سلام چقدر قشنگه آي بچه‌هاي كوچك سلام گلهاي خندون با دندون و بي دندون سلام به هر پرنده كه توي باغ مي‌خنده سلام به دشت و دريا   سلام به كوه و صحرا سلام به روي ماه بچه‌هاي با صفا 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌿🍅گوجه کوچولو و دوستانش🍅🌿 یکی بود یکی نبود. گوجه کوچولو، با دوست هایش روی یک بوته گوجه فرنگی زندگی می کردند. گوجه کوچولو اولش کوچک و سبز بود. اما کم کم حسابی آب خورد و از خاک مهربان مواد غذایی را گرفت. آفتاب پُر نور هم به او تایید و لپ هایش قرمز و تُپُلو شدند. گوجه کوچولو و دوست هایش، به خودشان افتخار می کردند چون آن ها ویتامین های زیادی را در خود جای داده بودند. ویتامین هایی مثل ویتامین «آ» که برای بینایی مفید است و پوست هم برای شادابی و سلامتی خود به آن احتیاج دارد. گوجه ها ویتامین «ب» هم دارند که با بی اشتهایی مبارزه می کنند. گوجه کوچولو و دوست هایش باعث رشد خوب استخوان ها نیز می شوند. آن ها خیلی خوش حال بودند چون مقدار زیادی ویتامین «ث» دارند که این ویتامین به جنگ بیماری و عفونت در بدن می رود. گوجه ها با مواد مفیدی که دارند، از بیماری های خطرناکی مثل سرطان و بیماری قلبی جلوگیری می کنند. گوجه کوچولو و دوست هایش روی بوته، منتظر بودند تا هر چه زودتر بزرگ و قرمز شوند. دلشان میخواست زودتر چیده شوند تا همه از مواد خوب و مفیدشان استفاده کنند و سالم بمانند. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐝دقت توجه و تمرکز 🐞دست ورزی 🐝تقویت عضلات ظریف 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رودخانه زیبا_صدای اصلی_48744-mc.mp3
5.32M
🌸 رودخانه زیبا 🌳توی جنگل زیبای قصه ما حیوانات با هم، با خوبی و خوشی زندگی میکردند. این جنگل دریاچه ایی داشت که آب داخل آن هر روز کم و کمتر میشد و همین مسله همه را نگران کرده بود. 🐸🐸 دو قورباغه تصمیم گرفتند برای پیدا کردن دلیل کم آبی رودخانه به سرچشمه رودخانه بروند و متوجه شدند که... 👆ادامه قصه را بشنوید 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼 یک روز قشنگ 🌸 یک دل خـوش 🌼 یک لب خنـدان 🌸 یک تن سالــم 🌼و گشوده شدن 🌸هزار در خوشبختی 🌼 به روی تک تکتون 🌸 دعـــــــــای امروزم 🌼 برای تک تک شما 🌸 روزتون طلایی 🌼یکشنبه‌تون گلباران عزیزان🌼 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🐸☘ قورباغه و نردبان ☘🐸 با داستانی زیبا و دوست داشتنی در مورد قورباغه و نردبان همراه ما شوید... نردبان به درخت تکیه داده بود. قورباغه هم توی چمن کنار نردبان، قور قور می کرد. نردبان گفت: این قدر قورقور نکن! قورباغه پرسید: قورقور نکنم، چه کار کنم؟ نردبان گفت: پله های من را بشمار. قورباغه جلو پرید. پایین پله های نردبان نشست و گفت: قور. قورقور. قورقورقور.... نردبان گفت: باز هم که داری قورقور می کنی! بلد نیستی پله های من را بشماری؟ قورباغه گفت: چرا، بلدم! بعد جلوتر پرید و گفت: دارم می شمرم. این جوری! و پرید روی پله ی اول و گفت: قور. پرید روی پله ی دوم و گفت: قور قور. رو پله ی سوم، گفت: قورقورقور. قورباغه، پله ها را یکی یکی بالا می پرید و می شمرد: قورقورقورقور... رسید به پله ی آخر، و با خوشحالی گفت: همه ی پله هایت را شمردم. یک مرتبه نردبان داد زد: مواظب باش! نیفتی... اما دیر شده بود. قورباغه یک قورررررررر بلند گفت و از نردبان افتاد روی چمن های خیس! نردبان، پله پله خندید. قورباغه هم از خنده ی نردبان، خنده اش گرفت و قور قور خندید. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رنگین کمان چه قشنگه!_صدای اصلی_48738-mc.mp3
5.01M
🌈رنگین کمان چه قشنگه 🐭موش کوچولو ایی توی جنگلی با پدر و مادرش زندگی می کرد، موش کوچولو با دوست هاش که خرس کوچولو و سنجاب کوچولو بودند بازی میکرد. یک روز بارانی بچه ها نتوانستند بیرون بروند و منتظر قطع شدن باران شدند. مادر موش کوچولو به او گفت... ☝️ادامه قصه را بشنوید. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
توپ تیغ تیغی🦔 موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه می رفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرو رفتند. موکی دستش را عقب کشید و با پایش به آن توپ ضربه ای زد. خارها به پایش فرورفتند و او جیغ کشید. موکی خیلی دلش می خواست توپ خاردار را با دست هایش بگیرد. او باز هم به توپ دست زد. خاری از توپ جدا شد و در دستش فرو رفت و او باز هم جیغ کشید. مادرش که روی درختی مشغول چرت زدن بود، صدای او را شنید. از درخت پایین آمد و به سوی موکی رفت. موکی هنوز کنار توپ ایستاده بود. می خواست با پا به آن ضربه بزند. مادر موکی او را دید. با تعجب پرسید: «موکی جان، چه کار می کنی؟ جوجه تیغی را اذیت نکن! بگذار به خانه اش برود!» موکی گفت: «مامان! این یک توپ است، می خواهم با آن بازی کنم. اما تیغ دارد و اذیتم می کند.» مادر موکی با خنده گفت: «نه عزیزم! این توپ نیست. این یک جوجه تیغی است که از ترس تو به شکل گلوله خار در آمده. اگر به او دست بزنی، خارهایش جدا می شوند و به دستت فرو می روند و زخمی می شوی.» موکی از جوجه تیغی دور شد و کنار مادرش ایستاد. جوجه تیغی به آرامی حرکت کرد و به راهش ادامه داد. موکی و مادرش آن قدر به جوجه تیغی نگاه کردند تا رفت و از آن ها دور شد. آن وقت مادر موکی گفت: «تیغ های جوجه تیغی خیلی شُل هستند. وقتی حیوانی بخواهد او را چنگ بزند، تیغ ها از پوست جوجه تیغی جدا می شوند و به بدن آن حیوان فرو می روند. گاهی وقت ها هم جوجه تیغی با چرخاندن دمش، چند تا از تیغ هایش را به طرف آن ها پرتاب می کند.» آن روز موکی فهمید که جوجه تیغی برای دفاع از خودش، از تیغ های بدنش استفاده می کند. نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی 👈با ذکر نام کانال انتشار دهید 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دروغگوی جنگل(1).pdf
1.69M
👆 🌼پی دی اف 🌼عنوان: دروغگوی جنگل 🍃🌸🐰🍃🐰🌸🍃🐰🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عروسک سخنگو_صدای اصلی_51266-mc.mp3
5.19M
🌸عروسک سخنگو یاسمن کوچولو دختر خوب و منظمی است که همه وسایلش را سر جای خودش میگذارد . یاسمن خانم کلی عروسک و اسباب بازی دارد. یاسمن کوچولو یکی از عروسک هایش که عروسک سخنگو نام داشت را گوشه کمد گذاشته بود و با آن بازی نمی کرد و عروسک سخنگو خیلی ناراحت بود و همیشه گریه می کرد بقیه عروسک ها و اسباب بازیها تصمیم گرفتند به او کمک کردند تا یاسمن... 👆ادامه قصه را بشنوید 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸سلام و صد سلام 🌼صبحتون قشنــگ 🌸روزتون پر از سلامتی 🌸شروع صبحتون 🌼سرشار از مهر و دوستی 🌼موفقیت و لطف خدای مهربان 🌸با آرزوی سه‌شنبه ای عـالـی 🌼 ســــلام صبحتون زیبــا 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼کمک میکنم🌼 یه بچه ی مهربون بچه ی خوب و دانا همش کمک می کنه به مامان و به بابا منم کمک می کنم به مامانم تو منزل تمیز کردن خونه یا چیدن وسایل وقت خرید منزل یا شستن لباسا منم کمک می کنم به مامان و به بابا 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 💜مادرم کجاست؟💜 رُزان، از بره‌کوچولوی سفیدش پرسید: «بره‌کوچولو، چرا تو شاخ نداری؟» بره‌کوچولو گفت: «بع... بع...» و جوابی نداد؛ چون همان‌طور که می‌دانید بره‌ها نمی‌توانند حرف بزنند. رزان، از درختچه‌ی یاسمین پرسید: «کی دستم به گل‌های تو می‌رسه؟» اما درختچه‌ی یاسمین هم جواب نداد، فقط عطر بیش‌تری را در هوا پراکنده کرد و گل‌های سفیدش را مثل ستاره در هوا پخش کرد. رُزان، از عروسکش که موهای طلایی داشت، پرسید: «چرا مادر دیر کرده؟» عروسک موطلایی سرش را تکان داد و لپ‌هایش سرخ شد. او هم جوابی نداد؛ چون عروسک‌ها هم نمی‌توانند به پرسش‌های ما پاسخ بدهند. رُزان شروع کرد به غصه خوردن. او در اتاقش روی تختش تنها روبه‌روی پنجره نشسته بود. سرش را به گوشه‌ی تخت تکیه داد و به پیراهنش نگاه کرد. روی آن گل‌های کوچک و زیبا و پروانه‌های رنگارنگ نقاشی شده بود. همین‌طور که داشت به آن‌ها نگاه می‌کرد، پروانه‌ها شروع کردند به پرواز و روی گل‌ها نشستند و دوباره پرواز کردند. با صدای آهسته گفت: «کاش من هم مثل این پروانه‌ها بال داشتم و می‌توانستم پرواز کنم و دنبال مادرم بگردم. مادرم کجا رفته؟» یک دفعه رزان پرواز کرد. از پنجره بیرون رفت. پرواز کرد. پرواز کرد و از روی درختچه‌ی یاسمین گذشت و همان‌طور رفت تا به پشت‌بام رسید. فکر کرد گنجشک‌ها و کبوترها می‌ترسند؛ اما گنجشک‌ها جیک‌جیک‌کنان روی شانه‌اش نشستند و گفتند: «سلام رزان.» و کبوترهای کوچولو هم با خوش‌حالی این‌ور و آن‌ور پریدند و به رزان خوش‌آمد گفتند: - بق بقو... بق بقو. رزان دوباره پرواز کرد و از بالای خیابان و میدان بزرگ شهر و چراغ راهنما گذشت. پلیس راهنمایی و رانندگی را دید که با کلاه قشنگ و دستکش‌های سفید آن‌جا ایستاده و مواظب رفت و آمد ماشین‌ها و مردم است. رزان برای او دست تکان داد. همین‌طور پرواز کرد و از بالای بازار شلوغ و ساختمان‌های بزرگ گذشت. کارگرها را دید که گاری‌ها را هل می‌دهند و عرق از پیشانی‌شان چکه می‌کند. کارمندهای اداره‌ها را دید که تند و تند روی کلید کامپیوترها می‌زنند و می‌نویسند... تک تاک... تک تک تاک... تاک تک... خندید و دید آن‌ها هم از پشت پنجره‌ها برایش دست تکان می‌دهند. به پرواز ادامه داد تا به باغ‌های سرسبز رسید. کشاورزها را دید که با تلاش زیاد کار می‌کنند. با این‌که سرهای‌شان را بلند نکردند و او را ندیدند؛ اما رزان برای‌شان دست تکان داد و پرواز کرد و پرواز کرد تا به پارکی که نزدیک رودخانه بود، رسید. آن‌جا پسربچه‌ای را دید که هم‌سن خودش بود. از روی موهای بورش او را شناخت. اسعد، پسر بازی‌گوش و شیطان محله بود. او در کودکستان برای بچه‌ها زبان در می‌آورد، گوش‌های‌شان را می‌گرفت و داد می‌کشید.. دااا... دووو... دااا... دووو انگشت‌هایش رنگی شده بود، دکمه‌ی لباسش افتاده بود و داشت می‌دوید. رزان گفت: «اسعد!» اسعد، سرش را بلند کرد: «بچه‌ها ببینید، رزان پرواز می‌کنه! پیراهنش را ببینید، روی آن پر از گل و پروانه و خط‌های سرخ و آبی است مثل بادبادک!» رزان در آسمان آبی پرواز می‌کرد و دور می‌شد. تکه‌های ابر سفید که شکل بره‌های سفید کوچولو بودند، دنبال او دویدند. اسعد داد کشید: - من را هم ببر! - نه، تو را با خودم نمی‌برم تو بچه‌ی شیطانی هستی. - قول می‌دهم بچه‌ی خوبی باشم. بچه‌ها هم با صدای بلند داد زدند: - رزان... رزان! و یک‌دفعه رزان، تالاپ از روی تخت روی قالی گل‌گلی کف اتاق افتاد. مادر جلوی رزان ایستاده بود. صورت نرم و نازش را جلو آورد و گفت: - مگه نگفتم لبه‌ی تخت نخواب؟ رزان آهسته گفت: «دنبالت می‌گشتم مامان!» 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ویدیو آموزش نقاشی حیوانات دریایی 🌸همراه با رنگ آمیزی 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
علی کوچولو و سه چرخه قرمزش_صدای اصلی_51642-mc.mp3
4.44M
🌸علی کوچولو و سه چرخه قرمزش 🌼علی کوچولو به تازگی صاحب سه چرخه ایی شده بود که عموش به تازگی براش سوغاتی آورده بود. دوستای علی وقتی سه چرخه اش را توی کوچه دیدند از او خواستند تا سه چرخه اش را به آنها بدهد تا آنها هم بتوانند بازی کنند اما علی به هیچ کدام سه چرخه اش را نداد تا بازی کنند. 👆ادامه قصه را بشنوید 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
احترام به والدین🌼 رو شونه‌هاش دو بال رنگارنگه خندیدنش برای من قشنگه مثل فرشته هاست مامان خوبم بهشت زیر پاش اینو میدونم بابا پر از محبّته همیشه از خوبی هاش یک لحظه کم نمیشه خانم معلم میگه مامان بابا دو تا گل اند توی یه باغ زیبا با این گلا همش فصل بهار نگاهشون عطر خدا رو داره میگه گه اگه که دوست داری خدا رو گوش بده حرف امام رضا رو حرف امام رضا به ما همینه که غم رو صورت اونا نشینه هر کی که دوست داره امام رضا رو می‌بوسه دستای مامان بابا رو شعر کودکانه احترام به والدین براساس توصیه‌ی امام رضا علیه السلام🌼 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4