eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
یك روز كلاغ كوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود كه یك‌دفعه دید كلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغ‌ها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز كنم، اما من‌كه داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌كردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خال‌خالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خال‌خالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!» « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!» درهمین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغ‌ها بود پر زد و آمد كنار آن‌ها نشست. نگاهی به خال‌خالی كرد و پرسید:« خب جوجه‌های من چرا این‌جا نشستین، مگه نمی‌خواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «می‌خواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم... تو خال‌خالی می‌دونی ما كلاغ‌ها چه‌جوری باید تمیز باشیم؟» خال‌خالی جواب داد:«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجه‌هامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواك می‌زنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.» كلاغ كوچولو دنباله‌ی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه می‌كنن و شونه می‌زنن.» خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من می‌رم به كلاغای دیگه یاد بدم.» همین‌كه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...خال‌خالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خال‌خالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همه‌ی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...» خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همه‌ی جوجه كلاغ‌ها منتظرن!» خال‌خالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش می‌رسید كه می‌گفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!» 🍃🌸🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
ای کودک مسلمان بگو تو از امامان آمده بعد از نبی اول ایشان علی امام دوم حسن امام سوم حسین چهارم امام سجاد دل ها شده از او شاد ای یار خوش گفتگو امام پنجم بگو عالم ترین عالم است محمد باقر است ششم جعفر صادق هفتم موسی کاظم هشتم امام رضا رضا به حکم خدا نهم محمدتقی دهم علی النقی یازدهم عسگری دوازدهم مهدی است ظهور کند زمانی روشن کند جهانی 💕💕💕💕💕💕💕💕💕 🔰  شعر، قصه و کلیپ کودکان👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سلام مداد زردم  بازم نقاشی کردم آهای مداد آبی بیداری یا که خوابی آسمونو آبی کن روزشو آفتابی کن میخوام چمن بکارم                  مدادشو ندارم چمن که آبی رنگ نیست زرد که باشه قشنگ نیست مداد آبی و زرد                                 باید به هم کمک کرد              رنگ شما هر دوتا                               میشه یه سبز زیبا @Ghesehaye_koodakaneh
👇👇👇 @Ghesehaye_koodakaneh یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک کوهستان بزرگ و پر از درخت یک پسر کوچولو با پدرش که هیزم شکن بود راه افتادند. آنها می خواستند به اندازه کافی هیزم جمع کنند تا تمام زمستان بتوانند کلبه چوبی شان را گرم نگه دارند. پدر که تبر بزرگی را برداشته بود و کوله پشتی را پر از آذوقه کرده بود از همان اول به پسرش گفته بود: خداداد پسرم، اگر در میان درختان این جنگل کوهستانی از من دور ماندی، یک وقت راه نیفتی و به هر طرفی بروی. تو باید همانجا باشی تا من برگردم و تو را پیدا کنم.🏞👲👵 خداداد به حرف های پدرش گوش کرد. چند روزی بود که آنها در جنگل می گشتند و درخت هایی را که خشک شده بودند، با تبر تکه تکه می کردند و بعد هم دور آن را با طناب می بستند و آماده می کردند که به کلبه چوبی شان ببرند.♨️ تا اینکه یک روز صبح وقتی خداداد چشم باز کرد، پدرش را ندید. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد، چند بار پدرش را با صدای بلند، صدا کرد، ولی وقتی هیچ جوابی نشنید، آرام آرام دلش پر از ترس شد.😨 او با خودش فکر کرد: یعنی چه اتفاقی افتاده که از پدرم هیچ خبری نیست؟ چرا پدر من را از خواب بیدار نکرد و با خودش نبرد؟ خداداد با به یاد آوردن این مساله تصمیم گرفت که به طرف جایی که اول بود، راه بیفتد. هنوز آن تخته سنگ را که کنار یک درخت خیلی بلند بود، به یاد داشت.🌳⬜️ حتما می توانست خاکستر آتشی را که شب گذشته با پدر روشن کرده بودند، پیدا کند. برای همین بود که او دوباره شروع به جستجو در جنگل کرد. ولی این کار او هم بی فایده بود.♨️ هوای درون جنگل کم کم داشت تاریک می شد. هر چه هوا تاریک تر می شد، خداداد بیشتر احساس خستگی و گرسنگی می کرد. بالاخره خداداد از شدت خستگی زیر یک درخت نشست. در همین لحظه بود که ترس تمام قلبش را پر کرد. او نمی دانست باید چکار کند.🌲😞 قطره های اشک او سرازیر شده بود. پسر کوچولو همانجا زیر درخت بعد از دقایقی به خواب رفت. نیمه های شب بود که از شدت سرما از خواب پرید و دوباره به یادش آمد که از پدرش دور مانده است.😢 یک دفعه فکری به ذهنش رسید. در این چند روزی که در جنگل بودند پدر دو سنگ چخماق به او داده بود و هر بار از به هم زدن آن سنگ ها آتش درست می کرد. دست های کوچکش را در جیب لباسش کرد. سنگ ها را بیرون آورد و مثل پدر شروع به زدن آنها به هم کرد.◻️◻️♨️ بعد از چند دقیقه خداداد توانست برای خودش آتشی درست کند. کنار آتش که نشست کمی گرم شد. او می دانست که شعله های آتش باعث می شود حیواناتی که درون جنگل زندگی می کنند به او نزدیک نشوند.🐅🐗🐕🐻 با روشن شدن هوا خداداد دوباره به فکر افتاد که به جستجوی پدرش برود. او این بار از میوه های درختان جنگلی شروع به خوردن کرد. او سعی می کرد تمام کارهایی را که پدر در این روزها در جنگل انجام می داد، به یاد بیاورد.🍒🍓🍇 آن روز هم او اگر چه تا غروب در جنگل به دنبال پدر گشت ولی نتوانست او را پیدا کند. شب دوم او آتشی بزرگتر درست کرد.♨️ روز سوم بود که خداداد از این شرایط خسته شده بود. هر چند توانسته بود خودش را گرم و سیر نگه دارد ولی دلش برای پدر تنگ شده بود. دوباره زیر یک درخت نشست و به فکر رفت. به یاد روزهایی افتاد که کنار پدر و مادرش درون کلبه چوبی شان زندگی می کردند. به یاد مرغ و خروس هایشان افتاد. اشک چشمانش را پر کرده بود و دیگر نمی دانست که باید چکار کند.🐔🐓🐣👨👨👦😢 آن شب هم آتش بزرگی درست کرد و کنار آن نشست. نمی دانست تا چند روز دیگر این شرایط ادامه دارد. اما یک دفعه به یاد حرف های مادرش افتاد.💁 مادر به او گفته بود هر وقت که دلت گرفت، آرزویت را کف دست هایت بگذار، چشمانت را ببند و بعد از خدا آن را بخواه. آخر هم آن را با تمام قدرتی که داری به طرف آسمان فوت کن.✋🏻 خداداد در حالی که اشک می ریخت، آرزویش را که بازگشت پدر بود، در کف دستش تصور کرد. بعد چشم هایش را بست و با خدا شروع به حرف زدن کرد. او از خدا خواست که هر چه سریع تر پدرش را به او برساند.😭 بعد هم همان طور که مادرش گفته بود، دستش را به طرف آسمان بالا برد و با تمام قدرتی که داشت آرزویش را به طرف آسمان فوت کرد.☁️☁️ صبح زود بود که با صدای آواز یک پرنده بیدار شد، احساس کرد که بوی عطر خوبی به مشامش می رسد. فکر کرد که خواب می بیند، برای همین یک بار دیگر بو کشید. آرام چشمایش را باز کرد. آتشی که دیشب روشن کرده بود، هنوز خاموش نشده بود. ظرف کوچکشان روی آتش بود و پدر با همان لبخند همیشگی کنار آتش نشسته بود.👲👱 خداداد خودش را در آغوش پدر انداخت و شروع به گریه کرد. هیزم شکن در حالی که موهای او را نوازش می کرد گفت: پسرم گفته بودم که از جایی که هستی تکان نخور. من برای شکستن هیزم کمی از تو دور شده بودم و چون خواب بودی نمی خواستم که بیدارت کنم. ولی این دوری درس خوبی برای تو بود. تو یاد گرفتی که چطور از خودت مراقبت
کنی. این دوری باعث شد که تو مرد شوی. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
💕💕 🔴یه قصه ویژه ام داریم برای کوچولوهای زیر سه سال🔴 👇🍃👇🍃👇 در مزرعه اي كوچك اردک كوچولويي  از تخم بيرون آمد  او از خودش پرسيد : مامان من كجاست ؟    🐤اردک كوچولو در مزرعه گشت تا اينكه سگی را ديد      از او پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و سگ گفت : نه ، ولي  به تو كمك مي كنم تا او را پيدا كني اردک کوچولو گفت : متشكرم   اردک كوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسيد از گربه پرسيد: تو مامان مرا نديدي ؟    گربه گفت : نه من مامان تو را نديدم 🐤دوباره اردک كوچولو رفت تا به يك اسب مهربان رسيد  از اسب پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و اسب مهربان جواب داد : نه من مامان تو را نديديم  ولي اردک كوچولو باز هم رفت تا به ببعی رسيد از ببعی پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و ببعی گفت : نه من مامان تو را نديدم 🐤دوباره اردک كوچولو به راه افتاد تا به آقاي گاو رسيد  از آقاي گاو پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ آقاي گاو گفت : من مامان تو را نديدم جوجه اردک كوچولو خيلي غمگين بود و دلش براي مادرش تنگ شده بود 🌟يكدفعه اردک كوچولو صداي سگ را شنيد آقا سگه فرياد كشيد : من مامان تو را پيدا كردم جوجه اردک كوچولو گفت : آقاي سگ از شما متشكرم 🐤جوجه اردک به طرف مامانش دويد  با صداي بلند گفت : مامان دوستت دارم و  مامان هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزيزم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕 🔰  شعر، قصه و کلیپ کودکان👇 @Ghesehaye_koodakaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ آموزش اعداد این قسمت :آموزش اعداد با خمیر بازی 💕💕💕💕💕💕💕💕💕 🔰  شعر، قصه و کلیپ کودکان👇 @Ghesehaye_koodakaneh
4_286799207149338813.mp3
815.7K
🍁قصه صوتی... 💌"احترام به پدر و مادر" 🎵«داستان اهمیت احترام به والدین از منظر پیامبر گرامی اسلام (ص)» (3:22) ⬆⬆⬆ کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
پاییز بود. برگ های زرد درختان در هوا پرواز می کردند و چرخ زنان به زمین می رسیدند. برگ ها روی هم جمع می شدند و تپه های برگی درست می کردند. خانواده ی خارپشت ها، دنبال یک تپه ی برگی بزرگ می گشتند تا بتوانند همه ی زمستان سرد را در آن چمباتمه بزنند و بخوابند. وقتی به یکی از این تپه های برگی رسیدند، مادر خارپشت گفت: « این جا خیلی خوبه! » هری کوچولو آن روز، خیلی سر حال نبود. او با بی حوصلگی راه می رفت و این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. ناگهان بالای درخت، چیزی دید. خوش حال شد. با صدای بلند به پدرش گفت: « پدر، بالای آن درخت را نگاه کن! فکر کنم آن جا بهترین اتاق خواب برای من باشد. » پدر خارپشت لبخندی زد و گفت: « بسیار خوب. اگر دوست داری، برو بالای درخت و یک شب آن جا بخواب! » پدر، یک نردبان بلند برای هری درست کرد تا بتواند از آن، بالا برود. هری با دست ها و پاهای کوچکش نردبان را محکم گرفت و از آن بالا رفت. وارد اتاقک بالای درخت شد. منظره ای که از پنجره ی اتاق دید، بسیار زیبا بود. از آن جا می توانست همه ی ستاره های آسمان را ببیند. کم کم آماده ی خوابیدن می شد که صدای « گرومپ گرومپ » بلندی شنید. سنجاب های طبقه ی بالا « بپر بپر » بازی می کردند. کمی بعد سر و صدای جیغ بلندی از پنجره آمد. بیرون را نگاه کرد. خفاش های بازیگوش در تاریکی شب، قایم موشک بازی می کردند. صدای جیغ و داد خفاش ها که تمام شد، باد سردی آمد و درخت ها را تکان داد. باد، سر و صدای زیادی می کرد. هری نتوانست با آن همه سر و صدا بخوابد. از نردبان پایین آمد. به آرامی به اتاق خواب زیر زمینی خودش رفت. با خودش گفت: « شاید اینجا بتوانم بخوابم! » بعد توی تختخواب گرم و نرمش، چمباتمه زد و آماده ی خوابیدن شد. هری حالا فهمیده بود چرا خارپشت ها روی درخت نمی خوابند. برادرها و خواهرهای هری از برگشتن برادر کوچولویشان خیلی خوشحال شدند. آن ها دوست داستند بدانند، خوابیدن در اتاقک درختی چه طور است! می خوساتند از هری بپرسند. اما هری آن قدر خوابش می آمد که نتوانست هیچ حرفی بزند. برادرها و خواهرهای هری با هم گفتند: « شب به خیر هری کوچولو. فصل بهار دوباره می بینمت. 🍃🌸🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
💢چرا کودکان در مقابل خواب و خوابیدن مقاومت می‌کنند ؟ زمان خواب برای کودکان به معنی زمان: « تنهایی» « سکوت» « تاریکی» « بی‌تحرکی» است. پس از روش‌های مختلفی برای به تعویق انداختن آن استفاده می‌کنند مثل گرسنگی، دستشویی ، تشنگی، ترس، بازی کردن و... 👈 بنابراین شما معنای خواب را برای کودک عوض کنید: *برای مشکل تاریکی = از چراغ خواب استفاده کنید. * برای مشکل سکوت = برایش کتاب قصه بخوانید. * برای تنهایی = در اتاقش بمانید تا به خواب برود. ( تماس پوستی برقرار نکنید؛ زیرا عادت می‌کند) ⛔️ * برای مشکل سکون = یک ساعت قبل از خواب بازی کامپیوتری نکند و تلویزیون تماشا نکند زیرا سطح هیجاناتش را بالا میبرد. 🍃🌸🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
‼️کپی برداری از مطالبِ کانال بدون ذکر نام کانال نبوده و حق الناس محسوب میشود. 👈لطفا با انتشار مطالب با ذکر نام کانال ما را به دیگران معرفی نمایید. @Ghesehaye_koodakaneh
شعرکودکانه گروه سنی2تا5سال http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_210669979819835541.m4a
4.47M
سلام ❤ قصه صوتی امشب :مهمانی آقا شیره🐁🐀 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
قصه کودکانه گروه سنی3تا6سال http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_286799207149338792.mp3
7.94M
🍁 ... 💌 داستان کودکانه «امام زمان(عج)» 🎵 (تولد جذاب و شیرین حضرت مهدی(ع) در نیمه ی شعبان...)(8:13) ⬇⬇⬇ کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
شعرکودکانه گروه سنی3تا8سال http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
متخصصان معتقدند والدین باید در مقابل رفتارهای تهاجمی و پرخاشگرانه کودکان خود با آرامش، مصمم و با نظم و قانون روشن و واضحی واکنش نشان دهند. آنان معتقدند، والدین در این شرایط به هیچ وجه نباید به بحث و گفت و گو با کودک بپردازند و یا زیاد صحبت کنند. @Ghesehaye_koodakaneh
👇 الاغ جهانگرد یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند. او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را به چشم خود ببیند حتما یک الاغ دانا و حکیم می شود.🐴 بنابراین الاغ خورجینش را از وسایل مورد نیاز پر کرد و به راه افتاد. ابتدا به سمت شهرهای شمالی رفت. کناره های جاده پر از علف های تازه و خوشمزه بود.🐴🌾🛣 الاغ تمام راه مشغول خوردن علفها شد. و چنان زیاد خورد که شکمش باد کرد و دیگر توان راه رفتن نداشت و مجبور شد شب را همان جا بماند.🌘😴 فردا صبح سفرش را ادامه داد. در حالیکه تمام راه سرش پایین بود و مشغول خوردن.🐴🌾🌿 یک جا در گوشه ای از مسیر تصادف شده بود و عده ی زیادی در آنجا جمع شده بودند، بعضی ها کمک می کردند بعضی ها درباره ی تصادف صحبت می کردند و...🚕🚙 اما الاغ متوجه هیچ چیز نمی شد.🐴 کمی جلوتر یک آبشار زیبا منظره ی بسیار جالبی درست کرده بود. خیلی ها مشغول تماشا بودند. عده ای فیلمبرداری و عکاسی می کردند...🏞📸 اما الاغ همچنان سربه زیر بود و می خورد.🐴🌾 و باز هم خورد و خورد تا شکمش باد کرد و مجبور شد چند ساعت همانجا بخوابد. خواب های طولانی بعد از یک عالمه خوردن به الاغ خیلی کیف می داد.🐴😴 الاغ از سفرش خیلی راضی بود چون اینطوری خور و خوابش بهتر شده بود. او تعجب می کرد که وقتی دانا و حکیم شدن این همه کیف دارد چرا دیگران این کارها را نمی کنند.😐 خلاصه ،اگر چه سفر الاغ سال ها طول کشید، اما پرخوری و نفهمی الاغ باعث شد تا او هیچ چیزی از سفرش نفهمد و یاد نگیرد.🐴 بعد از سال ها سفر، الاغ هیچ فرقی نکرده بود. او فکر می کرد حکیم و دانا شده است اما حتی یک داستان جالب هم از سفرش به یاد نداشت تا برای کسی تعریف کند. البته او به هر که می رسید راجع به همه چیز نظر می داد و بسیار هم حرف می زد اما باز هم همه او را یک الاغ نفهم می دانستند و هیچ کس او را به عنوان یک الاغ دانا و حکیم قبول نداشت.🐴😐 اما این چیزها مهم نبود چون بالاخره الاغ خودش نمی دانست چقدر نادان است او خودش را بسیار قبول داشت و این ها باعث شده بود که هیچ کس الاغ را قبول نداشته باشد و ازش تو هیچ موضوعی مشورت نمی گرفت و باهاش هم صحبت نمی شد. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
✅مصرف مغز آجیل هایی مثل پسته، بادام، گردو به رشد هوش کودک کمک می کند! ✅در دنیا کودکی وجود ندارد که بادام دوست بدارد و قد کوتاه باشد! ✅بادام ملین نیز می باشد! 👉 @Ghesehaye_koodakaneh 👈
✅وقتى همسرتان با كودك صحبت مي كند، حتى اگه در گفتار همسرتان اشتباهى مي بينيد، همان موقع جلوى کودک، تذكر ندهید! دقت کنید؛ خصوصى نظرتان را به همسر خود منتقل كنيد! پدر و مادرها معمولا با یکدیگر دچار اختلاف نظر می شوند و فرزندان اختلاف بین پدر و مادر را خیلی زودتر از آنچه باور کنید کشف می کنند! کودکان متوجه می شوند که در برابر چه رفتارهایی که از آنها سر می زند،‌ پدر و مادر در دو جبهه‌ مخالف هم می‌ایستند و مشغول بحث و حتی نزاع می شوند. وقتی پدر و مادر در مقابل هم جبهه می گیرند، کودکان خیلی زود یاد می گیرند که اگر می خواهند چیزی به دست بیاورند، بهتر است والدین در یک جبهه نباشند! در این زمان کودک طرف کسی را می گیرد که خواسته های او را برآورده کند. فکر نکنید این کار او بدجنسی است،‌ در واقع، کودک عمداً این کار را انجام نمی دهد. در فضای خانه این راه را برای برآورده کردن خواسته‌هایش تعلیم می بیند. واقعیت این است که خود والدین همیشه همین راه را جلوی پای او گذاشته‌اند! این ویژگی رفتاری معمولاً با کودک باقی می ماند و او در بزرگسالی هم سعی می کند در بین دوستان، ‌همکاران و حتی خانواده همسرش،‌ با همین روش به خواسته‌هایش برسد. یعنی متاسفانه، او از اختلاف نظرها برای به کرسی نشان حرفش استفاده می کند. تفرقه افکنی در این کودکان برای او راهی برای رسیدن به خواسته های اوست. از عواقب دیگر ناهماهنگی بین والدین این است که قدرت آنها در کنترل فرزند کم می شود. اگر پدر می تواند با مادر مخالفت کند و هرچه دلش می خواهد به او بگوید،‌ چرا فرزند نتواند؟ اگر مادر می تواند لجبازی کند و به نظر پدر بی‌اعتنا باشد، چرا فرزند نتواند؟ به علاوه، وقتی مادر مخالف است و پدر مخالف نیست، اگر مادر بخواهد فرزند را تنبیه کند، ‌پدر از او دفاع خواهد کرد. همه این موارد مجوزهایی هستند برای اینکه فرزندان زیر بار قوانینی که والدین وضع می کنند نروند. آنها یاد می گیرند این خانه قانون مشخصی ندارد و اصلاً دلیلی ندارد که مطابق قوانینی رفتار کرد که یک نفر در خانه وضع کرده! 👈 به یاد داشته باشید دفاع از عملكرد کودک در این شرایط، يا حمله به گفته‌ های همسر، عواقب خوبی ندارد! 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
#سه_سالگی #چهار_سالگی @Ghesehaye_koodakaneh
   @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 حواس پنجگانه برای بچه های مهد کودک و پیش دبستانی من گل ها را می بینم حس بینایی دارم *** من گل ها را می بویم حس بویایی دارم *** می شنوم صدا را پس شنوایی دارم *** می چشم مزه ها را حس چشایی دارم *** با دست می کنم لمس نرمی، گرمی، سردی را *** حس لامسه دارم شما چطور بچه ها؟ شاعر: اسدالله شعبانی http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🚺🚹🚼 🌟🌟شعر نظافت🌟🌟 توی کتاب قرآن به افراد مسلمان دستور داده خداجون که دور بشید زشیطون وقتی باشی پاکیزه شیطون نزدیک نمیشه لباست رو تمیز کن شیطونه رو مریض کن 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💜🐥یک روز خوب🐥💜 @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون. وی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها. یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی. یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند. یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک. جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها. یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون. قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی. مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟ پشمالو گفت: چون فکر می کردیم اجازه نمی دین بیایم برف بازی. مامان جوجه خنده اش گرفت و گفت: ولی ما هم مثل شما برف بازی را دوست داریم. جوجه کوچولو و پشمالو با تعجب به مامان های خود نگاه کردند. مامان پشمالو یک گلوله برف درست کرد و گفت: ما هم از بچگی هر وقت برف می آمد می رفتیم برف بازی. یک روزخوب مامان جوجه کوچولو گفت: حالا نوبت ماست. زود باشید از لاستیک بیاید بیرون! مامان و بچه ها شروع کردند به خندیدن حالا بازی نکن کی بازی کنیم. قصه متن گروه سنی3تا7سال 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
یه مرغی بود که جوجه داشت.‌‌.. یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه مرغی بود جوجه ای داشت🐣 جوجه را خیلی دوست می داشت برای اون قصه می گفت از فندق و پسته می گفت از ببر و آهو و پلنگ🐯 قصه ی خرگوش زرنگ🐰 از گربه ی شیطون بلا🐱 از گرگ زشت و ناقلا🐕 جوجه کوچولو🐥 جیک و جیک و جیک از رو زمین، دونه بر می چید🐥 دنبال مادر همه جا می گشت و دنیا رو می دید یه روز که مرغه خوابید🐔 جوجه کوچولو یواشکی🐥 از لونشون بیرون دوید گفت حالا گردش می کنم یه کمی نرمش می کنم کنار باغچه می شینم دونه ها را بر می چینم تا مامانم بخوابه خیلی خوبه که خوابه بچه خوبی می شم مزاحمش نمی شم جوجه کوچولو🐥 خوشحال و شاد و سردماغ قدم می زد میون باغ گل های باغو خوب می دید گاهی یه دونه شو می چید گربه ی چاق ناقلا🐱 زرنگ و شیطون و بلا اومد به باغ با صفا می دونی چی دید؟👀 جوجه کوچولوی تنها را🐥 گفت خوبه شکارش کنم لقمه ی خامش کنم نه خوبه کبابش کنم آهسته رفت به سوی او به سوی جوجه کوچولو🐈 خانم مرغه از خواب پرید جوجه را تو لونه ندید🐔 گفت ای خدا جوجه ی من کجا گذاشته رفته چرا بیدارم نکرده چیزی به من نگفته نکنه که گربه ی بلا🐱 اون شکموی ناقلا بگیره شکارش کنه شام و ناهارش کنه از لونه بیرون دوید جوجه و گربه را دید🐱🐤 داد کشید قُد قُد قُدا🐔 جوجه ی من بدو بیا گربه هه در کمینه می خواد تو رو بگیره جوجه شنید🐤 دوید و دوید🐥 رفت زیر بال مادرش🐤🐔 خطر گذشت از رو سرش گربه ی شیطون و بلا🐱 اون شکموی ناقلا جوجه کوچولو را شکار نکرد خوراک واسه ناهار نکرد جوجه به مادرش رسید🐤🐔 گربه ی شیطون و بلا🐱 دستش به جوجه نرسید... 🐱🐤🐔🐱🐔🐤🐱🐔🐤 کانال قصه های کودکانه👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گروه سنی3تا6سال 🌳با درخت پیر قهر نکنید کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست. دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت. پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد. غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود. کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد. یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند. کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد. پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند. 🌳🌳🌳🌳 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh