#قصه_متن
پاییز بود. برگ های زرد درختان در هوا پرواز می کردند و چرخ زنان به زمین می رسیدند. برگ ها روی هم جمع می شدند و تپه های برگی درست می کردند. خانواده ی خارپشت ها، دنبال یک تپه ی برگی بزرگ می گشتند تا بتوانند همه ی زمستان سرد را در آن چمباتمه بزنند و بخوابند.
وقتی به یکی از این تپه های برگی رسیدند، مادر خارپشت گفت: « این جا خیلی خوبه! » هری کوچولو آن روز، خیلی سر حال نبود. او با بی حوصلگی راه می رفت و این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. ناگهان بالای درخت، چیزی دید. خوش حال شد. با صدای بلند به پدرش گفت: « پدر، بالای آن درخت را نگاه کن! فکر کنم آن جا بهترین اتاق خواب برای من باشد. »
پدر خارپشت لبخندی زد و گفت: « بسیار خوب. اگر دوست داری، برو بالای درخت و یک شب آن جا بخواب! » پدر، یک نردبان بلند برای هری درست کرد تا بتواند از آن، بالا برود. هری با دست ها و پاهای کوچکش نردبان را محکم گرفت و از آن بالا رفت.
وارد اتاقک بالای درخت شد. منظره ای که از پنجره ی اتاق دید، بسیار زیبا بود. از آن جا می توانست همه ی ستاره های آسمان را ببیند. کم کم آماده ی خوابیدن می شد که صدای « گرومپ گرومپ » بلندی شنید. سنجاب های طبقه ی بالا « بپر بپر » بازی می کردند. کمی بعد سر و صدای جیغ بلندی از پنجره آمد. بیرون را نگاه کرد. خفاش های بازیگوش در تاریکی شب، قایم موشک بازی می کردند. صدای جیغ و داد خفاش ها که تمام شد، باد سردی آمد و درخت ها را تکان داد. باد، سر و صدای زیادی می کرد. هری نتوانست با آن همه سر و صدا بخوابد.
از نردبان پایین آمد. به آرامی به اتاق خواب زیر زمینی خودش رفت. با خودش گفت: « شاید اینجا بتوانم بخوابم! » بعد توی تختخواب گرم و نرمش، چمباتمه زد و آماده ی خوابیدن شد. هری حالا فهمیده بود چرا خارپشت ها روی درخت نمی خوابند. برادرها و خواهرهای هری از برگشتن برادر کوچولویشان خیلی خوشحال شدند. آن ها دوست داستند بدانند، خوابیدن در اتاقک درختی چه طور است! می خوساتند از هری بپرسند. اما هری آن قدر خوابش می آمد که نتوانست هیچ حرفی بزند. برادرها و خواهرهای هری با هم گفتند: « شب به خیر هری کوچولو. فصل بهار دوباره می بینمت.
🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
💢چرا کودکان در مقابل خواب و خوابیدن مقاومت میکنند ؟
زمان خواب برای کودکان به معنی زمان:
« تنهایی» « سکوت» « تاریکی» « بیتحرکی» است.
پس از روشهای مختلفی برای به تعویق انداختن آن استفاده میکنند
مثل گرسنگی، دستشویی ، تشنگی، ترس، بازی کردن و...
👈 بنابراین شما معنای خواب را برای کودک عوض کنید:
*برای مشکل تاریکی = از چراغ خواب استفاده کنید.
* برای مشکل سکوت = برایش کتاب قصه بخوانید.
* برای تنهایی = در اتاقش بمانید تا به خواب برود.
( تماس پوستی برقرار نکنید؛ زیرا عادت میکند) ⛔️
* برای مشکل سکون = یک ساعت قبل از خواب بازی کامپیوتری نکند و تلویزیون تماشا نکند زیرا سطح هیجاناتش را بالا میبرد.
🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
‼️کپی برداری از مطالبِ کانال بدون ذکر نام کانال#جایز نبوده و حق الناس محسوب میشود.
👈لطفا با انتشار مطالب با ذکر نام کانال ما را به دیگران معرفی نمایید.
@Ghesehaye_koodakaneh
شعرکودکانه
گروه سنی2تا5سال
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_210669979819835541.m4a
4.47M
سلام ❤ قصه صوتی امشب :مهمانی آقا شیره🐁🐀
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
قصه کودکانه
گروه سنی3تا6سال
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_286799207149338792.mp3
7.94M
🍁 #قصه_صوتی...
💌 داستان کودکانه «امام زمان(عج)»
🎵 (تولد جذاب و شیرین حضرت مهدی(ع) در نیمه ی شعبان...)(8:13)
⬇⬇⬇
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
شعرکودکانه
گروه سنی3تا8سال
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
متخصصان معتقدند والدین باید در مقابل رفتارهای تهاجمی و پرخاشگرانه کودکان خود با آرامش، مصمم و با نظم و قانون روشن و واضحی واکنش نشان دهند.
آنان معتقدند، والدین در این شرایط به هیچ وجه نباید به بحث و گفت و گو با کودک بپردازند و یا زیاد صحبت کنند.
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن 👇
الاغ جهانگرد
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند. او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را به چشم خود ببیند حتما یک الاغ دانا و حکیم می شود.🐴
بنابراین الاغ خورجینش را از وسایل مورد نیاز پر کرد و به راه افتاد. ابتدا به سمت شهرهای شمالی رفت. کناره های جاده پر از علف های تازه و خوشمزه بود.🐴🌾🛣
الاغ تمام راه مشغول خوردن علفها شد. و چنان زیاد خورد که شکمش باد کرد و دیگر توان راه رفتن نداشت و مجبور شد شب را همان جا بماند.🌘😴
فردا صبح سفرش را ادامه داد. در حالیکه تمام راه سرش پایین بود و مشغول خوردن.🐴🌾🌿
یک جا در گوشه ای از مسیر تصادف شده بود و عده ی زیادی در آنجا جمع شده بودند، بعضی ها کمک می کردند بعضی ها درباره ی تصادف صحبت می کردند و...🚕🚙
اما الاغ متوجه هیچ چیز نمی شد.🐴
کمی جلوتر یک آبشار زیبا منظره ی بسیار جالبی درست کرده بود. خیلی ها مشغول تماشا بودند. عده ای فیلمبرداری و عکاسی می کردند...🏞📸
اما الاغ همچنان سربه زیر بود و می خورد.🐴🌾
و باز هم خورد و خورد تا شکمش باد کرد و مجبور شد چند ساعت همانجا بخوابد.
خواب های طولانی بعد از یک عالمه خوردن به الاغ خیلی کیف می داد.🐴😴
الاغ از سفرش خیلی راضی بود چون اینطوری خور و خوابش بهتر شده بود. او تعجب می کرد که وقتی دانا و حکیم شدن این همه کیف دارد چرا دیگران این کارها را نمی کنند.😐
خلاصه ،اگر چه سفر الاغ سال ها طول کشید، اما پرخوری و نفهمی الاغ باعث شد تا او هیچ چیزی از سفرش نفهمد و یاد نگیرد.🐴
بعد از سال ها سفر، الاغ هیچ فرقی نکرده بود. او فکر می کرد حکیم و دانا شده است اما حتی یک داستان جالب هم از سفرش به یاد نداشت تا برای کسی تعریف کند. البته او به هر که می رسید راجع به همه چیز نظر می داد و بسیار هم حرف می زد اما باز هم همه او را یک الاغ نفهم می دانستند و هیچ کس او را به عنوان یک الاغ دانا و حکیم قبول نداشت.🐴😐
اما این چیزها مهم نبود چون بالاخره الاغ خودش نمی دانست چقدر نادان است او خودش را بسیار قبول داشت و این ها باعث شده بود که هیچ کس الاغ را قبول نداشته باشد و ازش تو هیچ موضوعی مشورت نمی گرفت و باهاش هم صحبت نمی شد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#تغذیه
✅مصرف مغز آجیل هایی مثل پسته، بادام، گردو به رشد هوش کودک کمک می کند!
✅در دنیا کودکی وجود ندارد که بادام دوست بدارد و قد کوتاه باشد!
✅بادام ملین نیز می باشد!
👉 @Ghesehaye_koodakaneh 👈
#تربیتی
✅وقتى همسرتان با كودك صحبت مي كند، حتى اگه در گفتار همسرتان اشتباهى مي بينيد، همان موقع جلوى کودک، تذكر ندهید!
دقت کنید؛ خصوصى نظرتان را به همسر خود منتقل كنيد!
پدر و مادرها معمولا با یکدیگر دچار اختلاف نظر می شوند و فرزندان اختلاف بین پدر و مادر را خیلی زودتر از آنچه باور کنید کشف می کنند! کودکان متوجه می شوند که در برابر چه رفتارهایی که از آنها سر می زند، پدر و مادر در دو جبهه مخالف هم میایستند و مشغول بحث و حتی نزاع می شوند.
وقتی پدر و مادر در مقابل هم جبهه می گیرند، کودکان خیلی زود یاد می گیرند که اگر می خواهند چیزی به دست بیاورند، بهتر است والدین در یک جبهه نباشند! در این زمان کودک طرف کسی را می گیرد که خواسته های او را برآورده کند. فکر نکنید این کار او بدجنسی است، در واقع، کودک عمداً این کار را انجام نمی دهد. در فضای خانه این راه را برای برآورده کردن خواستههایش تعلیم می بیند. واقعیت این است که خود والدین همیشه همین راه را جلوی پای او گذاشتهاند!
این ویژگی رفتاری معمولاً با کودک باقی می ماند و او در بزرگسالی هم سعی می کند در بین دوستان، همکاران و حتی خانواده همسرش، با همین روش به خواستههایش برسد. یعنی متاسفانه، او از اختلاف نظرها برای به کرسی نشان حرفش استفاده می کند. تفرقه افکنی در این کودکان برای او راهی برای رسیدن به خواسته های اوست.
از عواقب دیگر ناهماهنگی بین والدین این است که قدرت آنها در کنترل فرزند کم می شود. اگر پدر می تواند با مادر مخالفت کند و هرچه دلش می خواهد به او بگوید، چرا فرزند نتواند؟ اگر مادر می تواند لجبازی کند و به نظر پدر بیاعتنا باشد، چرا فرزند نتواند؟
به علاوه، وقتی مادر مخالف است و پدر مخالف نیست، اگر مادر بخواهد فرزند را تنبیه کند، پدر از او دفاع خواهد کرد. همه این موارد مجوزهایی هستند برای اینکه فرزندان زیر بار قوانینی که والدین وضع می کنند نروند. آنها یاد می گیرند این خانه قانون مشخصی ندارد و اصلاً دلیلی ندارد که مطابق قوانینی رفتار کرد که یک نفر در خانه وضع کرده!
👈 به یاد داشته باشید دفاع از عملكرد کودک در این شرایط، يا حمله به گفته های همسر، عواقب خوبی ندارد!
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#شعر_کودکانه
#حواس_پنجگانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
حواس پنجگانه برای بچه های مهد کودک و پیش دبستانی
من گل ها را می بینم
حس بینایی دارم
***
من گل ها را می بویم
حس بویایی دارم
***
می شنوم صدا را
پس شنوایی دارم
***
می چشم مزه ها را
حس چشایی دارم
***
با دست می کنم لمس
نرمی، گرمی، سردی را
***
حس لامسه دارم
شما چطور بچه ها؟
شاعر: اسدالله شعبانی
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
🚺🚹🚼
🌟🌟شعر نظافت🌟🌟
توی کتاب قرآن
به افراد مسلمان
دستور داده خداجون
که دور بشید زشیطون
وقتی باشی پاکیزه
شیطون نزدیک نمیشه
لباست رو تمیز کن
شیطونه رو مریض کن
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
💜🐥یک روز خوب🐥💜
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون.
وی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها.
یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو
یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی.
یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند.
یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک.
جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها.
یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون.
قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی.
مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟
پشمالو گفت: چون فکر می کردیم اجازه نمی دین بیایم برف بازی.
مامان جوجه خنده اش گرفت و گفت: ولی ما هم مثل شما برف بازی را دوست داریم.
جوجه کوچولو و پشمالو با تعجب به مامان های خود نگاه کردند. مامان پشمالو یک گلوله برف درست کرد و گفت: ما هم از بچگی هر وقت برف می آمد می رفتیم برف بازی.
یک روزخوب مامان جوجه کوچولو گفت: حالا نوبت ماست. زود باشید از لاستیک بیاید بیرون!
مامان و بچه ها شروع کردند به خندیدن حالا بازی نکن کی بازی کنیم.
قصه متن
گروه سنی3تا7سال
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه
یه مرغی بود که جوجه داشت...
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه مرغی بود جوجه ای داشت🐣
جوجه را خیلی دوست می داشت
برای اون قصه می گفت
از فندق و پسته می گفت
از ببر و آهو و پلنگ🐯
قصه ی خرگوش زرنگ🐰
از گربه ی شیطون بلا🐱
از گرگ زشت و ناقلا🐕
جوجه کوچولو🐥
جیک و جیک و جیک
از رو زمین، دونه بر می چید🐥
دنبال مادر همه جا
می گشت و دنیا رو می دید
یه روز که مرغه خوابید🐔
جوجه کوچولو یواشکی🐥
از لونشون بیرون دوید
گفت حالا گردش می کنم
یه کمی نرمش می کنم
کنار باغچه می شینم
دونه ها را بر می چینم
تا مامانم بخوابه
خیلی خوبه که خوابه
بچه خوبی می شم
مزاحمش نمی شم
جوجه کوچولو🐥
خوشحال و شاد و سردماغ
قدم می زد میون باغ
گل های باغو خوب می دید
گاهی یه دونه شو می چید
گربه ی چاق ناقلا🐱
زرنگ و شیطون و بلا
اومد به باغ با صفا
می دونی چی دید؟👀
جوجه کوچولوی تنها را🐥
گفت خوبه شکارش کنم
لقمه ی خامش کنم
نه خوبه کبابش کنم
آهسته رفت به سوی او
به سوی جوجه کوچولو🐈
خانم مرغه از خواب پرید
جوجه را تو لونه ندید🐔
گفت ای خدا جوجه ی من
کجا گذاشته رفته
چرا بیدارم نکرده
چیزی به من نگفته
نکنه که گربه ی بلا🐱
اون شکموی ناقلا
بگیره شکارش کنه
شام و ناهارش کنه
از لونه بیرون دوید
جوجه و گربه را دید🐱🐤
داد کشید قُد قُد قُدا🐔
جوجه ی من بدو بیا
گربه هه در کمینه
می خواد تو رو بگیره
جوجه شنید🐤
دوید و دوید🐥
رفت زیر بال مادرش🐤🐔
خطر گذشت از رو سرش
گربه ی شیطون و بلا🐱
اون شکموی ناقلا
جوجه کوچولو را شکار نکرد
خوراک واسه ناهار نکرد
جوجه به مادرش رسید🐤🐔
گربه ی شیطون و بلا🐱
دستش به جوجه نرسید...
🐱🐤🐔🐱🐔🐤🐱🐔🐤
کانال قصه های کودکانه👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_شب
گروه سنی3تا6سال
🌳با درخت پیر قهر نکنید
کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.
دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت.
پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.
غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.
کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.
یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.
کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.
پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.
🌳🌳🌳🌳
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
4_389974401887507243.mp3
2.6M
#قصه_صوتی
"برادر بزرگ و برادر کوچک"
💭این قصّه می تواند برای کودکانی که رفتارهای مقابله ای دارند مفید باشد.💭
(با صدای پگاه رضوی) 👆👆👆
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#درنگ
#قصه_متن
@Ghesehaye_koodakaneh
روزی امام حسن(ع) و امام حسین(ع) که هر دو کودک بودند، برای نماز خواندن به مسجد رفتند. پیرمردی در حال وضوگرفتن بود. امام حسین(ع) در حرکات پیرمرد دقت کردند و دیدند، درست وضو نمی گیرد. امام حسین(ع) بدون این که پیرمرد متوجه شود، ماجرا را برای برادرشان امام حسن(ع) تعریف نمودند و در گوش برادر گفتند: «چگونه به این پیرمرد بگوییم وضویش اشتباه است؟» امام حسن(ع) کمی فکر کردند و پاسخ دادند: «باید طوری به او بگوییم که ناراحت نشود».
آن دو نزد پیرمرد رفتند و گفتند: «پدرجان سلام! ما با هم برادریم، هرکدام فکر می کنیم دیگری وضوی نادرست می گیرد. اگر زحمتی نیست میان ما داوری کنید تا بفهمیم وضوی کداممان درست است.» پیرمرد پذیرفت.
اول امام حسین(ع) که کوچک تر بود وضو گرفتند، پیرمرد متوجه شد وضوی او درست است و به اشتباه خودش در وضوگرفتن آگاه شد، اما تصمیم گرفت تا ببیند برادر بزرگ تر چه می کند. امام حسن(ع) هم وضو گرفتند، وضوی ایشان هم بدون اشتباه بود. پیرمرد فهمید آن دو کودک درست وضو می گیرند. پس به آن ها گفت: «وضوی هر دوی شما صحیح است. من وضوی اشتباه می گرفتم».
دو برادر، از پیرمرد، تشکر و خداحافظی کردند و رفتند و پیرمرد، گفت: «به به عجب کودکان با ادبی... آن ها احترام مرا نگه داشتند و کاری کردند که من خودم به اشتباهم پی ببرم، بدون این که آن ها به من چیزی بگویند.»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن 👇
دوستان وفادار
@Ghesehaye_koodakaneh
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
موش، کلاغ، لاکپشت و گوزن چهار دوست خوب برای هم بودند که در یک جنگل زندگی میکردند. آنها با آنکه سالها کنار هم بودند، هیچوقت با یکدیگر اختلاف پیدا نکرده بودند.🐁🐦🐢🐺
یک روز عصر، موش، کلاغ و لاکپشت مثل همیشه کنار دریاچه جمع شدند، اما هرچه انتظار کشیدند گوزن نیامد. ساعتها گذشت و از او خبری نشد. موش با ناراحتی پرسید: «یعنی چه اتفاقی برای گوزن افتاده؟»🐁🐺🤔
کلاغ جواب داد: «شاید شکارچیها او را به دام انداختهاند.»🐦😨
لاکپشت گفت: «ما باید دنبال او بگردیم. کلاغ جان! تو که میتوانی پرواز کنی، برو به همه جای جنگل سر بزن شاید بتوانی او را پیدا کنی.»🐢🐦 کلاغ پروازکنان از آنجا دور شد. او همانطور که پرواز میکرد، داد میزد: «گوزن! گوزن! کجایی؟»🐺
ناگهان صدای ضعیفی به گوش کلاغ رسید: «کمک، کمک! من اینجا هستم.»👀🗣
کلاغ به دنبال صدا گشت و خلاصه گوزن را پیدا کرد. او در تور یک شکارچی گرفتار شده بود. کلاغ با ناراحتی کنار دوستش نشست و گفت: «من به تنهایی نمیتوانم به تو کمک کند. باید بروم و دوستان دیگر را به اینجا بیاورم.»🐺😖
کلاغ این را گفت و بال و پرزنان خودش را به لاکپشت و موش رساند و خبر گرفتار شدن گوزن را به آنها داد. لاکپشت گفت: «موش میتواند با دندانهای تیزش تور را پاره کند و گوزن را نجات دهد.»🐢🐁
موش گفت: «ولی من چطور میتوانم خودم را با سرعت به آنجا برسانم. قبل از رسیدن من شکارچی میرسد و گوزن را میگیرد.»😕
کلاغ جواب داد: «من میتوانم تو را پشت خودم سوار کنم و به آنجا ببرم.» موش قبول کرد و پشت کلاغ نشست. کلاغ هم پرید و به آسمان رفت.🐁🐦
آنها خیلی زود پیش گوزن رسیدند. موش از پشت کلاغ پایین آمد و تندتند تورها را جوید. دام پاره شد و گوزن آزاد شد. در همین موقع لاکپشت هم از راه رسید. چهار دوست از اینکه همه سالم در کنار هم بودند، خوشحال شدند، اما سر و کله شکارچی پیدا شد. کلاغ پرید و بالای درخت نشست. موش داخل سوراخی پنهان شد و گوزن به سرعت از آنجا دور شد. لاکپشت که نمیتوانست تند راه برود، تنها ماند. شکارچی تور را خالی دید و عصبانی شد و فریاد زد: «گوزن چطور فرار کرده؟»🐢👤🐺
در همین موقع چشمش به لاکپشت افتاد و با خودش گفت: «حالا که گوزن فرار کرده بهتر است این لاکپشت را برای فروش بگیرم.» شکارچی لاکپشت را گرفت و او را در کیسهای انداخت و به راه افتاد. کلاغ که بالای درخت نشسته بود، همه چیز را دید و موش و گوزن را از ماجرا باخبر کرد. موش گفت: «باید عجله کنیم وگرنه شکارچی به زودی به خانهاش میرسد.»🐁🐺🐦
گوزن گفت: «من سر راه شکارچی میایستم و شروع به خوردن علف میکنیم؛ انگار که او را هم ندیدهام. او مرا که ببیند، کیسهاش را زمین میگذارد و دنبال من میآید. در همین موقع موش باید خود را به کیسه برساند و آن را پاره کند. آن وقت لاکپشت آزاد میشود.»
گوزن این را گفت و دواندوان خود را جلوی شکارچی رساند و مشغول خوردن علف شد.🐺🌾
چشم شکارچی که به او افتاد، با شادی کیسه را بر زمین گذاشت و به دنبال گوزن دوید. موش با دندانهای تیزش کیسه را پاره کرد. لاکپشت از کیسه بیرون آمد و زیر بوتهها پنهان شد. شکارچی بعد از آنکه مدتی دنبال گوزن دوید، ناامید شد و ایستاد. بعد به سوی کیسهاش برگشت و گفت: «عیبی ندارد. یک روز دیگر گوزن را شکار میکنم. امروز همین لاکپشت برایم کافی است.»👤😁
اما وقتی به کیسه رسید خبری از لاکپشت نبود. شکارچی که تعجب کرده بود گفت: «یعنی چه؟ یکبار گوزن از تور من فرار میکند، یکبار هم لاکپشت کیسهام را پاره میکند و در میرود. امروز شانس با من نیست. مثل اینکه باید شب را بدون شام بمانم.»😳
شکارچی این را گفت و از آنجا دور شد. لاکپشت، موش، کلاغ و گوزن با خیال راحت به سوی لانههای خودشان رفتند🐢🐁🐦🐺g
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_کودکانه
فوتبال ماهی ها🐠
📚ماهی ها توی آب نشسته بودن و حسابی حوصلشون سر رفته بود. که یه دفعه یه چیز گرد و قلمبه افتاد وسط اونها . آب گل آلود شد و ماهی ها فرار کردن. بعد از چند لحظه، گل و لای آب ته نشین شد و آب دوباره شفاف شد.
ماهی ها یواش یواش از این ور و اون ور اومدن جلو . کم کم نزدیک و نزدیک تر شدن . مثل اینکه تا حالا چنین چیزی ندیده بودن.
یکی گفت شاید این یه بچه نهنگ قلمبه است که کله شو قایم کرده و می خواد یه دفعه دهنشو باز کنه و همه ی ما رو بخوره .
با این حرف، ماهی ها یه کمی ترسیدن و از اون چیز گرد و قلمبه فاصله گرفتن. اونا رفتن عقبتر و از دور نگاهش کردن . اما اون چیزه، اصلا تکون نمی خورد، مگر اینکه آب تکونش می داد.
ماهی ها تا شب بهش نگاه کردن . وقتی مطمئن شدن خطرناک نیست، دوباره بهش نزدیک شدن. یکی از ماهی ها اومد جلو و با کله زد بهش. اون هم قل خورد و قل خورد و قل خورد تا دوباره سرجاش ایستاد. ماهی ها خوششون اومد. همگی نزدیک شدن و هر کدوم یه ضربه بهش زدن. اون چیز گرد هم هی قل می خورد و این ور می رفت و اون ور می رفت. طولی نکشید که ماهیها یاد گرفتن با اون بازی کنن. حالا دیگه تعداد ماهیها زیاد شده بود. یه عالمه ماهی جمع شده بودن تا با اون گردک قلمبه بازی کنن. بازی ماهیها مثل فوتبال شده بود.
فردای اون روز بچه ها جمع شدن کنار رود خونه تا توپ بازی کنن. یه دفعه دیدن توپشون وسط آبها افتاده و یه عالمه ماهی دارن باهاش فوتبال بازی می کنن.
بچه ها فهمیدن که دیروز توپشون گم نشده بوده بلکه تو رود خونه افتاده بوده و ماهی ها اونو پیدا کرده بودن.
بچه ها اول می خواستن توپشونو از ماهی ها پس بگیرن ولی بعدش دلشون نیومد این کارو بکنن. بچه ها اون روز به جای بازی کردن نشستن و فوتبال ماهی ها رو تماشا کردن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔰 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه 👫
خونه ی میوه ها 🍑🍌🍏🍒🍍
خوش اومدین بچه ها👭👬
به خونه ی میوه ها
هر میوه اسمی داره
یه اسم خوب و زیبا
من آقا پرتقالم🍊
از دیدنت خوشحالم
پوست تنم قشنگه
رنگم نارنجی رنگه🍊
با دستات قاچ قاچم کن
هی بخور و ماچم کن
موزم و زرد رنگم🍌
یه میوه ی قشنگم
لاغر و قدبلندم🍌
خوشحالم و میخندم
گلابی ام گلابی🍐
یه میوه ی حسابی
زرد و نرم و شیرینم🍐
یه دوست نازنینم
اینا کیان؟ سیب، سیب🍎🍏
برید کنار بیب بیب
چند رنگیم و چند مزه
سیبیم سیب خوشمزه
ترش و شیرینه طعمامون
زرد و قرمزه رنگامون🍏🍎
آلبالو و گیلاسیم🍒
ما دوتا همکلاسیم
دوشاخه و کوچولو
گیلاسیم و آلبالو
هسته ی ریزی داریم
پوست تمیزی داریم🍒
خانوم توت فرنگی!🍓
خوشمزه و قشنگی
انگاری سبزه موهات
انگاری سرخه لپات
خال خالی هات سیاهه
چه خوشگله چه ماهه
سلام سلام طالبی!🍈
چه آبدار و جالبی!
آب طالبی دلچسبه
تو تابستون می چسبه
نارنگی ام نارنگی🍊
چه رنگی ام؟ نارنجی
شبیه پرتقالم
از پرتقال کوچیکتر
پوست تنم نازکتر
نرمترم و شیرینتر
سلام علیکم هندونه ام🍉
پر از هسته و دونه ام
پوستم سبز و سنگینه
گوشتم سرخ و شیرینه🍉
میوه ی تابستونم
خستگی را می رونم
پسته ی خندونم من
آجیل مهمونم من
پوست سفتمو واکن
مغزمو خوب نیگا کن
حالا بخور مغزمو
بخور مغز سبزمو
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔰 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_306467129413075390.mp3
2.71M
#قصه_آموزنده
کی بیشتر از همه طاقت سرما رو داره
❄️🌨❄️🌨💨❄️
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#تغذیه
💠 آیا باور می کنید کودکانی که تغذیه خوبی دارند با اعتماد بنفس تر هستند؟
💮 كمبودهای تغذیهای در كودكان از رشد بالقوه آنها جلوگیری می كند. كمبودهای تغذیهای باعث كاهش سرعت رشد جسمی، لطمه دیدن نمو بدنی كودك می شود. هنوز گروهی از كودكان ایرانی از كوتاهی قد، لاغری و ضعف رنج می برند. اغلب این كمبودهای تغذیهای، بیش از اینكه با نداشتن امكان تهیه غذا مربوط باشند، با بی اطلاعی از ارزش تغذیهای مواد غذایی مختلف مرتبط هستند. منظور اینکه، در بسیاری از موارد فقر غذایی منجر به کوتاهی قد بسیاری از کودکان نیست بلکه فقر اطلاعات مادران و ندادن مواد غذایی ضروری به کودک او را کوتاه و لاغر می کند.
💮 آثار تغذیه غلط را نمی توان فقط در بدشكلی اندام کودکان و كوتاهی قد خلاصه کرد. تغذیه ناآگاهانه باعث كندی بهبود زخم ها، زود به زود بیمار شدن و خیلی دیر بهبودی یافتن از بیماریها، بی حس و حالی،از حال رفتن، خواب آلودگی و کم هوشی هم می گردد. متاسفانه کودکانی که ظاهر مناسبی ندارند کمتر مورد قبول همسالان و بزرگترها واقع می شوند. این کودکان متاسفانه در آینده هم نمی توانند موقعیت های خوب شغلی کسب کنند. زیرا نه تنها بر اساس ظاهر نامطلوبشان قضاوت می شوند، بلکه بر اساس توان کمِ هوشی اندکشان هم مورد قضاوت قرار می گیرند. از دیگر عوارض تغذیه غلط، اختلالات شنوایی و بینایی، انزواطلبی، كاهش موفقیت تحصیلی و ضعف در كسب مهارتهای شغلی را همراه دارد.
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_کودکانه
🐦🐭موش کوچولو و آینه🐭🐦
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.
موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.
او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.
موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.
به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»
موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»
موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.
بلبل شروع کرد به خواندن:
من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گل ها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند
آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔰 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
@Ghesehaye_koodakaneh