eitaa logo
قصه های کودکانه
32.8هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
896 ویدیو
315 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
#تغذیه 🍌 موز بانگه داشتن كلسيم دربدن به تقويت استخوان كمك ميكند. ▫️موز خونسازست وکودکان لاغر و كمخون حتما بايد موز بخورند. 🍌🍌🍌🍌🍌🍌 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🌴🌴🌴🌴🐪🐪🐪🐪🌴🌴🌴🌴 📖داستان حضرت رقیه (س)🌴 ✍بچه‏ ها! همه شما بارها و بارها داستان‏های زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه‏السلام شنیدید. 🌼 ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو می‏شناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه‏السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت. بچه ‏ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه‏السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه‏السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. 💕 اون پدرش امام حسین علیه‏السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. ✨در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند.😭 بعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. 🍂میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده می‏شد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه‏ اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام می‏رفت. 🌾می‏بینید بچه‏ ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. 🕸 اون دشمنا اون قدر بی‏رحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار می‏دادن. 🌀 پس همه دست‏هامون رو به آسمون بلند می‏کنیم و از خدا می‏خوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله. 🔰و اما ادامه قصه .... دشمنا اسرا رو به شام بردن، توی خرابه ‏های شام، صدای یه کودک به گوش می‏رسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، می‏دونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. 🎗اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو می‏گرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. 👑اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه‏السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیه‏السلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد.😭😭😭 🌷 سلام ما به روح بلند او.🌷 کانال قصه های کودکانه 🌴 @Ghesehaye_koodakaneh🌴
دستهایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگیها... 🌴 @Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_شب #قصه_صوتی #دشت_مقدس #قسمت_اول 🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 👇👇👇👇
دشت مقدس قسمت اول.mp3
12.2M
🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🐝🍂🐜🐝🍂🐜 اعضای محترم کانال لطفا ما را به دوستان دیگه معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ ‍ 🐻🏕سه بچه خرس🏕🐻 روزی روزگاری، سه بچه خرس با مادرشان در گوشه ای از جنگل زندگی می کردند. خرس اول خیلی تنبل بود. دوست داشت از صبح تا شب بخوابد و هیچ کار نکند. خرس دوم خیلی شکمو بود. دوست داشت از صبح تا شب بخورد و هیچ کار نکند. اما خرس سوم نه تنبل بود و نه شکمو. خیلی هم زرنگ بود. روزی مادر بچه خرسها، آنها را صدا کرد و گفت: بچه های من، شما دیگر بزرگ شده اید. وقت این رسیده که هر یک از شما برای خودش خانه ای بسازد. خرس تنبل گفت: وای چه کار سختی! اما حالا که مجبورم، یک خانه از کاه می سازم که آسان است. بعدهم رفت و خانه کاهی اش را ساخت. آن را به برادرهایش نشان داد و گفت: ببینید چه خانه قشنگی ساخته ام! خرس شکمو گفت: خانه ات قشنگ است، امامحکم نیست. اگر باد بوزد، زود خراب می شود. من خانه ام را از چوب می سازم. بعد هم رفت و چوب آورد و مشغول ساختن خانه اش شد. خانه چوبی او هم خیلی زود آماده شد. خرس زرنگ چرخ دستی کوچکش را پر از آجر کرده بود و می کشید. خانه چوبی برادرش را دید و گفت: خانه تو هم زیاد محکم نیست. باد و باران آن را خراب می کند. من می خواهم خانه ام را با آجر بسازم. خرس شکمو ناراحت شد و گفت: ساختن خانه آجری خیلی طول می کشد. تا شب تمام نمی شود. شب هم گرگ می رسد و تو را می خورد. خرس زرنگ چیزی نگفت. به کارش ادامه داد. او تمام روز کار کرد. چرخ دستی اش را پر از آجر می کرد و می آورد. آجرها را هم می چید و خانه اش را می ساخت. وقتی هوا تاریک شد، خانه آجری او هم تمام شد. با شادی به خانه اش نگاه کرد و گفت: به به، چه خانه خوب و محکمی ساخته ام! ناگهان صدای زوزه گرگ در جنگل پیچید. خرس زرنگ اصلا نترسید. رفت توی خانه اش، در را بست و با خیال راحت خوابید. اما برادرهایش در خانه هایشان از ترس می لرزیدند. روز بعد، بچه خرسها به دیدن مادرشان رفتند. به او خبر دادند که خانه هایشان را ساخته اند. مادر خیلی خوشحال شد. گفت: آفرین بچه های من! حالا وقت این است که در زمین جلوی خانه تان چیزی بکارید و مشغول کار شوید. بچه خرسها قبول کردند. بعد هم از مادر خداحافظی کردند. به طرف خانه های خودشان به راه افتادند. در میان راه، آقا گرگه آنها را دید. با خودش گفت: به به، چه بچه خرسهای چاق و چله ای! حتما خیلی خوشمزه اند. باید آنها را بگیرم و بخورم. بعد هم آهسته و بی سرو صدا دنبالشان به راه افتاد. سه بچه خرس، بی خبر از گرگ سیاه، به خانه هایشان رفتند. آقا گرگه با خودش گفت: خب اول به سراغ خرسی می روم که خانه کاهی دارد. و راه افتاد و رفت به طرف خانه کاهی. در زد وگفت: خرس کوچولو، خرس مهربان، در را باز کن، رسیده مهمان. خرس تنبل صدای گرگ را شناخت و گفت: نه در را باز نمی کنم. چون می دانم تو گرگی، گرسنه و بزرگی. آقا گرگه عصبانی شد و گفت: حالا که اینطور است، فوت می کنم به خانه ات. تا برود به آسمان. بعد هم لپهایش را پر از هوا کرد، و فوت کرد به خانه کاهی. خانه خراب شد و کاهها به آسمان رفت.خرس تنبل، آقا گرگه را دید، ترسید و لرزید. فرار کرد و رفت، تا به خانه خرس شکمو رسید. داد کشید: کمک کمک، در را باز کن برادرجان! خرس شکمو در خانه را باز کرد. خرس تنبل پرید توی خانه، و در را بست. ادمه دارد..... 🐻 🏕🐻 🐻🏕🐻 join🔜 @Ghesehaye_koodakaneh
‍ ادامه داستان سه بچه خرس👇👇👇 بیایید در را بازکنید، چون که رسیده مهمان. هر دو بچه خرس با هم گفتند: نه در باز نمی کنیم. چون می دانیم تو گرگه گرسنه بزرگی. آقا گرگه هم عصبانی شد. لپهایش را پر از هوا کرد و فوت کرد به خانه چوبی خانه چوبی خراب شد و چوبها به زمین ریخت. دو بچه خرس پا به فرار گذاشتند. رفتند و رفتند تا به خانه خرس زرنگ رسیدند. داد کشیدند: کمک ، کمک، در را باز کن برادرجان! خرس زرنگ در را باز کرد. برادرهایش را راه داد و در را بست. آقا گرگه از راه رسید. به در زد و گفت: آی خرسهای کوچولو، آی خرسهای مهربان. بیایید در را باز کنید، چون که رسیده مهمان. هرسه بچه خرس با هم گفتند: نه، در را باز نمی کنیم. چون می دانیم تو گرگی، گرسنه و بزرگی. آقا گرگه عصبانی شد لپهایش را پر از هوا کرد. فوت کرد به خانه آجری. اما خانه آجری تکان نخورد. آقا گرگه سرش را به دیوار خانه کوبید. دیوار آجری خراب نشد. اما سر آقا گرگه زخمی شد. آقا گرگه ناله کنان و زوزه کشان راه افتاد و رفت به خانه خودش. چند روز گذشت. از آقا گرگه خبری نشد. تا اینکه . . . یک روز بچه خرسها، روی تپه، زیر سایه درخت سیب مشغول بازی بودند. ناگهان گرگ از راه رسید. بچه خرسها پریدند روی درخت سیب. آقا گرگه با خودش گفت: همین جا منتظر می مانم تا بیایند پایین. یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، سه ساعت گذشت، بچه خرسها پایین نیامدند. گرگ خسته و گرسنه بود. خرس زرنگ از بالای درخت، یک سیب کند و پرت کردبه آن دورها. آقا گرگه رفت که سیب را بخورد، بچه خرسها از درخت پایین پریدند و فرار کردند. چند روز دیگر هم گذشت. از آقا گرگه خبری نبود. خرس زرنگ می خواست برای خودش یک بشکه بخرد. از خانه بیرون آمد و به شهر رفت. بشکه را خرید و به طرف خانه برگشت. در میان راه، آقا گرگه را دید. آقا گرگه هم او را دید و به طرفش دوید. خرس زرنگ رفت تو بشکه، با بشکه قل خورد و آمد به طرف گرگه. بشکه به گرگه رسید و محکم به او خورد. گرگه به زمین افتاد و آه و ناله اش بلند شد. خرس زرنگ از توی بشکه درآمد و پا به فرار گذاشت. چند روز بعد، بچه خرسها توی خانه،کنارآتش نشسته بودند. یک مرتبه سرو صدایی شنیدید. از پنجره نگاه کردند. دیدند که آقا گرگه با یک نردبان به آن طرف می آید. گرگ، نردبان را به دیوار خانه تکیه داد و از آن بالا رفت. او می خواست از راه دودکش خانه، وارد شود. خرس زرنگ این را فهمید. به برادرهایش گفت: زود باشید، یک دیگ پر از آب بیاورید.دیگ پر از آب را آوردند. آن را روی آتش گذاشتند. آب جوش آمد و قل قل کرد. آقا گرگه از دودکش پایین آمد. سه بچه خرس و ناگهان توی دیگ آب جوش افتاد. داد و فریادش بلند شد. ناله کنان و زوزه کشان پا به فرار گذاشت. بعد از این اتفاق، آقا گرگه فکر خوردن بچه خرسها را از سر بیرون کرد. دیگر هم به سراغشان نیامد. خرس تنبل و خرس شکمو، تنبلی و پرخوری را کنار گذاشتند. با کمک برادر زرنگشان، در زمین جلوی خانه دانه کاشتند و مشغول کشت و کار شدند. به این ترتیب سه بچه خرس قصه ما،زندگی خوب و خوشی را در کنار هم شروع کردند. 🐻 🏕🐻 🐻🏕🐻 join🔜 @Ghesehaye_koodakaneh
‍ 🌈🍄جمع و تفریق🍄🌈 بزغاله ی زنگوله پا جرینگ جرینگ صدا کرد یواشکی از لای در نگاه به قدقدا کرد چند تا دونه تخم طلا کنار قدقدا دید شمردشون یکی یکی به عدد چهار رسید چند تایی هم جوجه حنا کنار قدقدا بودن یک و دو و سه، چهار و پنج رو همدیگه هشت تا بودن زنگوله پا نقشه ای کشید تا خونه شون دوید و پرید واسه ی اونا تو دفترش دو جمع و دو منها کشید   🌈 🍄🌈 🌈🍄🌈 join🔜 @Ghesehaye_koodakaneh
آرزوی اسب سفید.pdf
22.47M
🐎🐎🍃🐎🍃🐎🍃🐎🐎 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🐎🍂🍃🐎🍂🍃🍂🐎 لطفا با ارسال لینک زیر برای دیگران کانال قصه های کودکانه رو به بقیه معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی 🔰‏ اولین و ساده ترین راهی که مادر باید در برابر لجبازی کودک از خود نشان دهد بی اعتنایی به لجاجت اوست. ▫️بی توجهی والدین لجبازی کودکان این رفتار را در آنها کاهش می‌دهد. 👉 @Ghesehaye_koodakaneh👈
مداد آبی من چند روزه حال نداره بازم نوکش شکسته غمگینه غصه داره نقاشی هم نداره نه آسمون نه دریا ماهی نقاشی هم افتاده روی شن‌ها یه روز بابا برایم یه بسته ماژیک خرید به دفتر و یک پاک کن یدونه شیک خرید نه می‌خورم نوکش را نه می‌کشم به دیوار هدیه خوب بابا مونده برام یادگار 🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️ 👈انتشار دهید 🕺کانال انیمیشن، شعر، قصه و لالایی 👇 @Ghesehaye_koodakaneh
آموزش نقاشی بالون👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیو آموزش نقاشی بالون همراه با رنگ آمیزی 🎨کانال آموزش نقاشی به کودکان👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
📸 صعب‌العبور‌ترین مدرسه جهان 🔸 در کوهستانهای جنوب غربی استان سیچوآن چین گروهی از کودکان برای اینکه به مدرسه‌ بروند باید از صخره‌ای ٨٠٠ متری پایین بیایند. 👉 @Ghesehaye_koodakaneh
پیرزن لجباز.pdf
1.1M
:پی دی اف 🌼لطفا با ذکر نام کانال برای دیگران ارسال نمایید 🌸🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
خنده نه نه سرما.mp3
4.22M
❄️❄️❄️❄️❄️❄️ کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
دشت مقدس قسمت دوم_Trim.mp3
13.12M
🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🐝🍂🐜🐝🍂🐜 اعضای محترم کانال لطفا ما را به دوستان دیگه معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐟فواید مصرف ماهی در کودکان🐟 🔸اسیدهای چرب امگا ۳ خطر ابتلا به سرطان را به میزان بسیاری کاهش می دهند. نتایج تحقیقات دانشمندان اثبات می کند که برخی سرطان ها مانند سرطان دهان و حفره های آن کمتر در کودکانی که ماهی مصرف می کنند رخ می دهد. 🔸افسردگی نشانه ای از پایین بودن سطح اسیدهای چرب در مغز می باشد. کودکانی که به طور منظم ماهی مصرف کنند، شانس بسیار کمی در مبتلا شدن به افسردگی بالینی دارند. 👉 @Ghesehaye_koodakaneh
#قصه سوسمار مهربان👇
روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچه‏ هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند. از گرمای هوا کلافه شده بودند. به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت می‏بردند. چند دقیقه‏ ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه‏ هایش گفت: «شکارچی ‏ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچی ‏ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی‏ ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «می‏توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت. پاهایش در باتلاق گیر کرد. ته تفنگش را در گل فرو کرد. می‏خواست بیرون بیاید؛ اما نمی‏توانست. هر چقدر تلاش می‏کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می‏رفت. بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند. هری ترسیده بود و فریاد می‏کشید. بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛ اما فایده‏ای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. شاید طعمه ‏ی خوبی برای بچه‏ هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک‏تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. هری پشت سوسمار بود. سوسمار به کنار ساحل آمد، هری را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت. بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدندسوسمار را تماشا کردند. هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» هری نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.» 🐊🐊🐊🐊🐊 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
#سلامت @Ghesehaye_koodakaneh 👶🏻مادران جوان بین بی اشتهایی و عدم نیاز به غذا در کودک تفاوت قائل نمی شوند و همین مساله باعث می شود مدام دنبال راه حلی برای افزایش اشتهای فرزند خود باشند. 🔸در سال اول، رشد کودک بسیار سریع اتفاق می افتد، به گونه ای که در پایان ۳ سالگی وزن کودک به ۳ برابر وزن هنگام تولدش می رسد. و قدش هم بین ۲۵ تا ۳۰ سانتی متر رشد می کند. 🔸اما در سال دوم، رشد کودک به نصف این میزان می رسد و در سال سوم، رشد قدی و وزنی سرعت زیادی ندارد. 🔸 در حقیقت بعد از ۳ سالگی فرآیند رشد به گونه ای است که اگر کودک در سال ۸ سانتی متر قد کشید و ۲ تا ۳ کیلوگرم وزش بالا رفت، عالی ترین رشد را داشته است. 👉 @Ghesehaye_koodakaneh