eitaa logo
قصه های کودکانه
34.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
913 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
17.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بهشت مادر کیف را به مهدیه داد و گفت:«بیا دخترم وسایلش را خالی کن فقط کیف پول و تک کلید اتاق را بردار» مهدیه کیف را گرفت و تمام وسایل را روی میز گذاشت. گوشی اخم کرد و گفت:«می دانستم ما را با خود نمی برند» دستبند مرواریدهایش را جمع کرد و گفت:«من را بگو که دلم را خوش کرده بودم» تسبیح مهره های آبی اش را تکان داد گفت:«عجله نکنید شاید ما را هم بردند» گوشی رویش را برگرداند گفت:«مگر نشنیدی گفت فقط کلید اتاق و کیف پول» کیف پول لبخند زد گفت:«ناراحت نباشید من همه چیز را بعد از اینکه برگشتم برایتان تعریف می‌کنم» مهدیه کیف پول را برداشت و توی کیف گذاشت. کلید اتاق را از روی میز برداشت نگاهی به وسایل روی میز کرد و گفت:«مادر من آماده ام» مادر کنار مهدیه ایستاد گفت:«چادرت را سر کن دخترم که دیر شد» مهدیه دست مادر را گرفت و از اتاق بیرون رفت. گوشی صفحه اش را خاموش و روشن کرد گفت:«دیدی تسبیح؟ دیدی ما را نبردند، دیدی...» هنوز حرف گوشی تمام نشده بود که در اتاق باز شد مهدیه تسبیح فیروزه ای را برداشت و گفت:«تو هم باید بیایی» سریع از اتاق خارج شد در را قفل کرد، پله ها را دو تا یکی پایین رفت. مادر چادرش را مرتب کرد و گفت:«خوب شد یادت افتاد تسبیح را فراموش کرده بودم» صدای اذان که امد به حرم رسیده بودند. توی صحن باب الجواد نماز را خواندند. صدای دعا از بلندگوهای حرم شنیده می شد. مهدیه کبوترهای رنگی را نگاه می کرد و توی دلش می گفت:«کاش من هم پرواز می کردم می رفتم آن بالا روی گنبد می نشستم» نزدیک در ورودی که رسیدند مادر تسبیح فیروزه ای را از توی کیف بیرون آورد مهدیه گفت:«مادر می شود تسبیح را من بیاورم؟» مادر کمی فکر کرد در حالی که تسبیح را دور دست مهدیه می پیچید گفت:«خیلی مواظبش باش اینجوری گم نمی شود» مهدیه خندید و گفت:«مثل دستبند شد» مادر دست مهدیه را گرفت و به سمت ضریح حرکت کرد. رو به روی ضریح ایستاد دست بر سینه گذاشت با چشمانی پر اشک زیر لب چیزهایی گفت، مهدیه هم آرام دست روی سینه گذاشت گفت:«سلام امام رضا » و به اطراف نگاه کرد زن ها و بچه های زیادی ان جا بودند. مادر گفت:«برویم یک زیارت نامه بخوانیم دخترم» گوشه ای رو به ضریح ایستادند مادر مشغول خواندن زیارت نامه شد. مهدیه که حوصله اش سر رفته بود تسبیح را از روی مچ دستش باز کرد، روی سنگ نشست و با ان شکل های مختلف درست کرد. تسبیح از خوشحالی آبی تر و زیباتر شده بود. مادر دعایش تمام شد دست مهدیه را گرفت گفت:«بیا تا دور ضریح شلوغ نشده هم زیارت کنیم هم تسبیح را تبرک کنیم» مهدیه فرصت نکرد تسبیح را دور دستش بپیچد دنبال مادر رفت نزدیک ضریح مادر گفت:«الان نسبت به همیشه خلوت تر است اما، دست من را رها نکن» آرام آرام از بین جمعیت جلو رفتند، تسبیح با خودش گفت:«کاش می شد برای همیشه همین جا می ماندم، کنار همین ضریح توی دست زائران» مهدیه تسبیح را محکم گرفته بود و همراه مادر جلو می رفت، به ضریح که رسیدند فشار جمعیت بیشتر شد مهدیه به سختی دست به ضریح کشید تسبیح را جلو آورد تا به ضریح بزند اما تسبیح از دستش رها شد و روی زمین افتاد مهدیه خواست تسبیح را بردارد اما نمی شد خم شود بلند گفت:«مادر تسبیح افتاد» اما آن جا آنقدر شلوغ بود که مادر صدای مهدیه را نشنید. دست مهدیه را کشید از بین جمعیت بیرون برد. تسبیح زیر پای زائران این طرف و ان طرف می رفت تا اینکه زنی او را دید و از زمین برداشت. و توی قفسه ی مهر ها گذاشت. تسبیح به آرزویش رسیده بود و خودش را توی بهشت می دید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترشجاع وقهرمان آن طرف د هكده ای دریایی عمیق و وسیع بود كه می گفتند درآن جا یك كشتی دزدان دریایی وجود دارد كه درآن كشتی دریایی دزدان دریایی زندگی می كنند ودریا را تصرف كرده اند ومردم فقیر دهکده را که کارشان ماهیگیری بود از رفتن به دریا وکسب وکار محروم ساخته بودند . می گفتند دزدان دریایی یك شمشیر جواهر نشان دارند كه قدرت آن ها درهمین شمشیر است ومی گفتند آن شمشیر دراتاقی به نام اتاق اسرار است و كلید آ ن اتاق دردست فرمانده دزدان دریایی است .درآن دهكده دختری یازده ساله به نام لیدا بودكه دلش می خواست به جنگ با دزدان دریایی برود ولی پدر و مادرش به او اجازه ی انجام چنین كا ری را نمی دادند. یك شب وقتی كه لیدا مطمئن شد همه خوابیدند تصمیم گرفت به جنگ دزدان دریایی برود و آن ها را شكست بدهد. او ازجنگل وحشتناكی گذشت تا به دریا رسید درآن جا قایقی دید سوارآن شد و روی امواج ملایم دریا به طرف دزدان دریا یی حركت كرد. از دوركشتی دزدان دریایی را دید و قایق را آرام وبیصدا به آن سمت هدایت کرد . با شجاعت وجسارت وارد كشتی آنها شد قبل ازهركاری مطمئن شد همه خوابیدند فقط سه تا نگهبان بیدارهستند. بعد سروصدا كرد تا نگهبانان به طرف صدا بروند نگهبانان وقتی صدارا شنیدند به این طرف و آن طرف دویدند تا صدا را پیدا کنند درآن لحظه لیدا که موقعیت مکانی قبلی خود را تغییر داده بود از فرصت استفاده کرد و به اتا ق فرمانده رفت و کلید اتاق اسرار را برداشت، وقتی می خواست ازاتاق فرمانده خارج شود ناگها ن پایش به ظرف سفالی قدیمی و مورد علاقه فرمانده خورد و ظرف افتاد و شکست . فرمانده خواب آلود گفت : کیه ؟ لیدا صدای گربه را درآورد و فرمانده فکرکرد گربه است و دوباره خوابید . لیدا به سراغ اتاق اسرار رفت و شمشیر را برداشت و با خوشحالی به خانه بر گشت. صبح وقتی فرمانده ازخواب بیدار شد دید ظرف شکسته است و ازهمه مهم تر اینکه کلید اتاق اسرار نیست زود به سراغ اتاق اسرار رفت وقتی که دید شمشیر نیست فریاد زنان گفت : بیچاره شدیم. وقتی لیدا شمشیر را به اهالی دهکده نشان داد مردم خوشحال شدند و شمشیر را شکستند بعد عکس لیدا درروزنامه ها بعنوان قهرمان چاپ شد .او صاحب موفقیت بزرگی شده بود . مردم دهکده برای همیشه ازدست دزدان دریایی خلاص شده بودند . پس از آن مردم دهکده به همراه کدخدای دهکده میدانی ساختند و نام آ ن را میدان پیروزی گذاشتند و کنارآن مجسمه ی لیدا را ساختند. بعد ازآن ماجرا لیدا مایه ی افتخار پدر و مادرش ومورد احترام اهالی دهکده شد وهمه به او احترام می گذا شتند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منجوق‌های نقره‌ای چند روزی بود که در روستای مرزن کلا باران می بارید. کشاورزان خوشحال بودند، اما پدر گلنار خیلی راضی نبود. نه این‌که از باران بدش بیاید. در روستای مرزن کلا همیشه باران می‌بارید. پدر گلنار دلش می‌خواست چند روزی هم باران نبارد و هوا آفتابی بشود... یک شب پدر گلنار از کارگاه کوزه‌گری به خانه آمد. گلنار با احمد برادر کوچولویش گوشه‌ی اتاق بازی می‌کرد. مادر گلنار پای چرخ خیاطی نشسته بود و لباس می‌دوخت. پدر نشست. به پشتی تکیه داد. به آسمان نگاه کرد. آهی کشید و گفت: این آسمان تا چه وقت می‌خواهد ببارد؟ مادر گفت: باران رحمت است. پدر گفت: درست است. اما اگر کوزه‌های من خشک نشود، آن وقت باید چه‌کار بکنم؟ از کجا پول دربیاورم و خرج کارگرها را بدهم؟ مادر از آشپزخانه آمد، سفره را روی زمین پهن کرد و گفت: خدا کریم است، ناراحت نباش. مادر غذا را که آورد، همگی دور سفره نشستند و شام خوردند. پدر لقمه‌اش را قورت داد و با ناراحتی گفت: حتی یک ستاره هم توی آسمان نیست. گلنار به تکه نان توی دستش گاز زد و به آسمان نگاه کرد. آسمان سیاه بود. انگار خدا با پاک کن تمام ستاره‌ها را پاک کرده بود. گلنار با خودش گفت: پس ستاره‌ها کجا رفتند؟ شاید ستاره‌های خدا تمام شده و او دیگر ستاره‌ای ندارد. گلنار همان‌طور که لقمه‌اش را می‌جوید، پرسید: مامان لباسم را دوختی؟ مادر در حالی که تکه نانی در دستان احمد کوچولو می‌گذاشت، گفت: دیگر چیزی نمانده. امشب تمام می‌شود. گلنار بقیه‌ی شامش را خورد. بعد از شام مادر احمد کوچولو را توی گهواره‌اش گذاشت و دوباره نشست پشت چرخ خیاطی. گلنار هم کمی عروسک بازی کرد تا این‌که خوابش گرفت. اما وقتی توی رختخواب کوچکش دراز کشید، خوابش نبرد. او داشت به لباس جدیدش فکر می‌کرد. مادرش به او قول داده بود که برای عروسی دایی محمد لباسی بدوزد که روی آن پولک و منجوق دوخته شده باشد. گلنار در رختخواب غلتی زد و از پنجره بیرون را تماشا کرد. آسمان هنوز هم تیره و تار بود. یاد حرف پدرش افتاد. در دل گفت: ای ستاره‌های قشنگ، شما کجا رفتید؟ ای ماه توپولی، تو کجا هستی؟ بابایم گفت که اگر شما بیایید توی آسمان، هوا آفتابی می شود. بعد کوزه‌هایش خشک می‌شود.آن وقت او حوصله دارد با من بازی کند. گلنار چشم‌هایش را بست. در دل دعا کرد که دیگر باران نیاید و باز از این دنده به آن دنده شد. اما بی فایده بود. انگار خواب او هم رفته بود پیش ستاره ها! از جا بلند شد تا برود آب بخورد. یواش لحاف کوچکش را کنار زد. مادر آرام کنارش خوابیده بود. کوزه‌ی آب گوشه‌ی اتاق بود. چشمش که به تاریکی عادت کرد، بلند شد پاورچین پاورچین به طرف کوزه رفت. کمی آب توی لیوان ریخت و خورد. هنگامی که خواست به رختخواب برگردد، پایش به چیزی خورد. انگار پارچه بود. ایستاد. خم شد و پارچه را برداشت. وقتی به آن دست کشید و پولک و منجوق را زیر انگشتان خود حس کرد، خوشحال شد. مادر لباسش را دوخته بود. زمانی که مادر گلنار برای او لباس می دوخت، به او گفته بود که شب عروسی دایی محمد لباسش زیر نور چراغ ها برق خواهد زد. درست مثل ستاره‌ها. گلنار لباسش را با خود به رختخواب برد. سرش را که روی بالش می گذاشت، مرتب با خودش می‌گفت: درست مثل ستاره‌ها! لباسم برق خواهد زد مثل ستاره‌ها! بعد یک مرتبه فکری به خاطرش رسید. در دلش گفت: خدایا نمی‌دانم ستاره‌هایت کجا رفتند. شاید آن‌ها گم شدند. اشکالی ندارد. من می‌توانم چند تا ستاره به تو قرض بدهم. همه جا تاریک بود. چشمانش جایی را به خوبی نمی دید. گلنار دستی به لباسش کشید و با دستان کوچکش منجوق‌ها را یکی یکی از روی لباسش پیدا کرد و آن‌ها را دانه دانه به آسمان چسباند. حالا لباس گلنار چند تا منجوق کم داشت. اما در عوض توی آسمان چند تا ستاره دیده می‌شد. گلنار گفت: وای چقدر آسمان خوشگل شد... اما انگار هنوز یک چیزی کم دارد. اما چی؟... آها یادم آمد. ماه، یک ماه گرد و توپولی. گلنار دوباره دستی به لباسش کشید. یک پولک بزرگ نقره‌ای را کند و آن را گوشه‌ی آسمان چسباند. حالا آسمان چیزی کم نداشت. گلنار خیالش راحت شد. صبح وقتی گلنار از خواب بلند شد، پدر چای می خورد. او مثل شب پیش ناراحت نبود. برای این‌که گفت: می‌بینی خانم، هوا آفتابی شد. صبح زود که برای نماز بیدار شدم، دیدم آسمان پر از ستاره است. گلنار که از اتاق بیرون می رفت، در دل خندید و گفت: بابایم نمی داند که آن ستاره‌ها کار من بوده. مادر که داشت دنبال چیزی می‌گشت، با خود گفت: پس کجاست؟ دیشب همین جا گذاشتمش! پدر صبحانه‌اش را خورد و حاضر شد تا به کارگاه کوزه‌گری برود 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی آدم بزرگ شدن ایلیا کوچولو آرزو داشت که خیلی زود یه آدم بزرگ بشه. دلش می خواست تو یه لحظه، اندازه ی باباش بشه. ایلیا فکر می کرد اگه آدم بزرگی باشه خیلی بهش خوش می گذره و می تونه کارهای خیلی مهمی انجام بده. همین طور که داشت به آرزوش فکر می کرد یه دفعه سرش گیج رفت و همه ی دنیا دور سرش چرخید . ایلیا چشماشو بست و دستشو به دیوار گرفت وقتی چشماشو باز کرد متوجه شد قدش بلند شده. دستها و پاهاش بزرگ شدن. تازه سیبیل هم دراورده بود مثل سیبیل های باباش. ایلیا خیلی تعجب کرده بود. اما زود فهمید که به آرزوش رسیده و یه مرد بزرگ شده. ایلیا از خوشحالی بالا پرید و هورا کشید. مردمی که اونجا بودند با تعجب بهش نگاه کردند. با خودشون فکر می کردند این آقاهه چرا مثل بچه ها بالا پایین می پره! ایلیا رفت به یه مغازه بستنی فروشی و مثل آدم بزرگ ها گفت داداش لطفا یه بستنی میوه ای بدین. آقای بستنی فروش گفت از کدوم مدل می خواهید؟ ایلیا از پشت شیشه ویترین با انگشت به بستنی های میوه ای اشاره کرد و می گفت: از اینا .... نه نه .... از این یکی .... نه نه ..... اونا رو نمی خوام بذارید سر جاش .... از این .... نه از اون .... نه نه اصلا بستنی لیوانی می خوام. نه نه ... صبر کنید بستنی قیفی می خوام.... آقای بستنی فروش خسته شد و با اخم گفت: ای آقا ... چرا مثل بچه ها حرف می زنید. مگه بچه شدید؟ یه دفعه تصمیم خودتونو بگیرید دیگه . بالاخره یه بستنی قیفی خرید و سرگرم بستنی خوردن شد اما به هر جا نگاه می کرد همه جا ناآشنا بود.مثل اینکه راه خونه رو گم کرده بود. دلش پر از ترس شد. بعض کرد و می خواست گریه کنه. صدا زد مامان مامان..... مردم بهش نگاه کردند. ایلیا شروع به گریه کرد. مردم دورش جمع شدند. یکی گفت: " آقا، خدا بد نده! اتفاق بدی افتاده؟ ایلیا با گریه گفت :من گم شدم . همه بهش خندیدند. و فکر کردند دیوانه است. اونا با خودشون فکر کردند ایلیا رو ببرن و به آسایشگاه بیماران روانی تحویل بدن. ایلیا دیگه خیلی ترسیده بود. آخه اون یه آدم بزرگ شده بود ولی نمی تونست مثل آدم بزرگها رفتار کنه . چون هیچی یاد نگرفته بود. هیچ تجربه ای نداشت. هر لحظه که می گذشت مردم بیشتر و بیشتر دور ایلیا جمع می شدن و نگاهش می کردن. ایلیا از آرزوی خودش پشیمون شد و از ته دل خواست تا دوباره به همون حالت بچگی برگرده. این بار هم سرش گیج رفت و چشماشو بست. وقتی چشماشو باز کرد دید توی کوچه ی خودشونه و داره با دوستاش بازی می کنه. همون موقع یه پیرمرد از کنار ایلیا رد شد و یه دستی روی سرش کشید و گفت: خوش به حالت که یه بچه ی کوچک هستی . کاش من هم مثل تو کوچیک بودم و توی کوچه بازی می کردم. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4