فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
کبک و عقاب
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری...
دره ای بود سبز و باصفا. یک طرفش چشمه آب. یک طرفش گل های زیبا. درخت بود، پرنده بود. چرنده بود. دو تا دوست قدیمی هم بودند؛ یک کبک و یک عقاب. انیس و مونس هم؛ هم در شادی هم در غم. کبک و عقاب با هم پیمان بستند که هیچ وقت به هم آزاری نرسانند. عقاب حتی اگر گرسنه باشد کبک را نخورد. در عوض کبک قشنگترین آوازهایش را برایش بخواند. یک روز گرم و آفتابی، زمین پر از گُل، آسمان آبی، کبک دنبال آب و دانه توی علف زار می گشت. عقاب توی آسمان بود. فکر یک شکار خوشمزه با گوشت فراوان بود. همین طور که این طرف و آن طرف پرواز می کرد، چشمش به یک موش افتاد. پایین آمد و پنجه اش را دراز کرد و روی سرش پرید. موشِ زرنگ مثل برق و باد زیر سنگی دوید. همان جا قایم شد. عقاب دنبال یک شکار دیگر رفت.
این بار خرگوشی پیدا کرد. خرگوشِ تپل نشسته بود لای سبزه و گُل. عقاب با خودش گفت: « بَه بَه یک ناهار خوشمزه. این دیگر مالِ خودم است. » نوکش تیز شد. چشم هایش ریز شد. قدم قدم جلو رفت. یک دفعه جستی زد و حمله کرد. خرگوشِ باهوش دو پا داشت دو پای دیگر قرض کرد و الفرار. تا عقاب به خودش بیاید ناپدید شد. عقاب خسته و ناامید به لانه اش برگشت. هوا تاریک شده بود و پرنده ها و چرنده ها هر کدام توی سوراخی رفته بودند. دیگر خبری از شکار نبود. عقاب که شکمش از گرسنگی قارقور می کرد به خودش گفت: « حالا چه کار کنم! کاشکی چیزی برای خوردن داشتم. »
یاد دوستش افتاد. به زودی کبکِ مهربان به لانه اش بر می گشت. عفاب به خودش گفت: « من خیلی نادان و احق هستم. غذای به این خوبی کنارم هست، آن وقت من باید از گرسنگی غصه بخورم. اصلا عقاب کجا! کبک کجا! مگر کبک دوست عقاب می شود! » بعد چشم هایش را بست و به خودش گفت: « بَه بَه گوشتِ کبک، خوشمزه، نرم و لذیذ و عالی است. کبک جان! جای تو، توی شکمم خالی است. »
عقاب آن قدر با خودش حرف زد تا دوستی و قول و قرارهایی که با کبک گذاشته بود از یادش رفت. منتظر نشست تا کبک بیاید. کبک بی خبر از همه جا، خرامان خرامان به لانه برگشت. عقاب را دید. سلام کرد و کنارش نشست. عقاب که دیگر طاقتش تمام شده بود جستی زد و گلوی او را گرفت. کبک فریاد زد: « ای دادِ بی داد. پس کو مروت؟ چه طور شد آن همه دوستی! آن همه رفاقت! »
عقاب گفت: « این حرف ها را فراموشکن. فعلا خیلی گرسنه ام. پدر بزرگم به من وصیت کرده هر وقت کبکی را دیدی او را بخور. من هم می خواهم به وصیت او عمل کنم. »
کبک بیچاره زیر چنگال های تیز عقاب به نفس نفس افتاد. فکری کرد و گفت: « راستش دوست عزیز! پدربزرگ من هم سفارش کرده بود اگر اسیر عقاب شدی به او بگو قبل از این که تو را بخورد حتما خدا را شکر کند وگر نه تو، توی گلویش گیر می کنی. »
عقاب آرام شد. اگر خدا را شکر می کرد بهتر بود تا لقمه توی گلویش بماند و خفه بشود. سرش را به طرف آسمان گرفت و بال هایش را باز کرد. کبک منتظر بود. همین که پنجه های عقاب باز شد مثلِ باد دوید. لایِ شکاف سنگی رفت و خودش را نجات داد. عقاب تا به خودش بیاید، شکار خوشمزه اش در رفت.
خجالت زده و غمگین به لانه اش پر کشید. دیگر هیچ کس حرفی از دوستیِ کبک و عقاب نشنید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
ضامن آهو
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد.
بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد.مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید.
شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت.
در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر.
شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم.
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم.
مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد.
شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد.
مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت.وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم.
شکارچی با شنیدن اسم امام رضا خیلی متاثر شد و اشک ریخت و سریع به طرف شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم بدهد.
مامان آهو هم وقتی نام امام رضا را شنید ، خود را به پای امام رضا انداخت و از او بسیار تشکر کرد. امام رضا مامان آهو را نوازش کرد و فرمود:
پیش بچّه های کوچکت برو و مواظب خودتان باشید. من هم دعا می کنم، که هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگری نیافتید. آهو که از دیدن امام خوبی ها بسیار خوشحال شده بود ، به نزد بچه هایش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آنها تعریف کرد.
بله بچه های خوبم ، امام رضا (ع ) مانند همه امامان ما بسیار مهربان بودند و وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. بچه های عزیزم شما نیز مانند امام رضا (ع) با حیوانات مهربان باشید و گاهی در صورت توان برای حیووانات غذا ببرید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
17.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کاردستی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بهشت
مادر کیف را به مهدیه داد و گفت:«بیا دخترم وسایلش را خالی کن فقط کیف پول و تک کلید اتاق را بردار»
مهدیه کیف را گرفت و تمام وسایل را روی میز گذاشت.
گوشی اخم کرد و گفت:«می دانستم ما را با خود نمی برند»
دستبند مرواریدهایش را جمع کرد و گفت:«من را بگو که دلم را خوش کرده بودم»
تسبیح مهره های آبی اش را تکان داد گفت:«عجله نکنید شاید ما را هم بردند»
گوشی رویش را برگرداند گفت:«مگر نشنیدی گفت فقط کلید اتاق و کیف پول»
کیف پول لبخند زد گفت:«ناراحت نباشید من همه چیز را بعد از اینکه برگشتم برایتان تعریف میکنم»
مهدیه کیف پول را برداشت و توی کیف گذاشت. کلید اتاق را از روی میز برداشت نگاهی به وسایل روی میز کرد و گفت:«مادر من آماده ام»
مادر کنار مهدیه ایستاد گفت:«چادرت را سر کن دخترم که دیر شد»
مهدیه دست مادر را گرفت و از اتاق بیرون رفت.
گوشی صفحه اش را خاموش و روشن کرد گفت:«دیدی تسبیح؟ دیدی ما را نبردند، دیدی...»
هنوز حرف گوشی تمام نشده بود که در اتاق باز شد مهدیه تسبیح فیروزه ای را برداشت و گفت:«تو هم باید بیایی»
سریع از اتاق خارج شد در را قفل کرد، پله ها را دو تا یکی پایین رفت.
مادر چادرش را مرتب کرد و گفت:«خوب شد یادت افتاد تسبیح را فراموش کرده بودم»
صدای اذان که امد به حرم رسیده بودند. توی صحن باب الجواد نماز را خواندند. صدای دعا از بلندگوهای حرم شنیده می شد. مهدیه کبوترهای رنگی را نگاه می کرد و توی دلش می گفت:«کاش من هم پرواز می کردم می رفتم آن بالا روی گنبد می نشستم»
نزدیک در ورودی که رسیدند مادر تسبیح فیروزه ای را از توی کیف بیرون آورد مهدیه گفت:«مادر می شود تسبیح را من بیاورم؟»
مادر کمی فکر کرد در حالی که تسبیح را دور دست مهدیه می پیچید گفت:«خیلی مواظبش باش اینجوری گم نمی شود»
مهدیه خندید و گفت:«مثل دستبند شد»
مادر دست مهدیه را گرفت و به سمت ضریح حرکت کرد.
رو به روی ضریح ایستاد دست بر سینه گذاشت با چشمانی پر اشک زیر لب چیزهایی گفت، مهدیه هم آرام دست روی سینه گذاشت گفت:«سلام امام رضا » و به اطراف نگاه کرد زن ها و بچه های زیادی ان جا بودند. مادر گفت:«برویم یک زیارت نامه بخوانیم دخترم»
گوشه ای رو به ضریح ایستادند مادر مشغول خواندن زیارت نامه شد. مهدیه که حوصله اش سر رفته بود تسبیح را از روی مچ دستش باز کرد، روی سنگ نشست و با ان شکل های مختلف درست کرد. تسبیح از خوشحالی آبی تر و زیباتر شده بود. مادر دعایش تمام شد دست مهدیه را گرفت گفت:«بیا تا دور ضریح شلوغ نشده هم زیارت کنیم هم تسبیح را تبرک کنیم»
مهدیه فرصت نکرد تسبیح را دور دستش بپیچد دنبال مادر رفت نزدیک ضریح مادر گفت:«الان نسبت به همیشه خلوت تر است اما، دست من را رها نکن»
آرام آرام از بین جمعیت جلو رفتند، تسبیح با خودش گفت:«کاش می شد برای همیشه همین جا می ماندم، کنار همین ضریح توی دست زائران»
مهدیه تسبیح را محکم گرفته بود و همراه مادر جلو می رفت، به ضریح که رسیدند فشار جمعیت بیشتر شد مهدیه به سختی دست به ضریح کشید تسبیح را جلو آورد تا به ضریح بزند اما تسبیح از دستش رها شد و روی زمین افتاد مهدیه خواست تسبیح را بردارد اما نمی شد خم شود بلند گفت:«مادر تسبیح افتاد» اما آن جا آنقدر شلوغ بود که مادر صدای مهدیه را نشنید.
دست مهدیه را کشید از بین جمعیت بیرون برد.
تسبیح زیر پای زائران این طرف و ان طرف می رفت تا اینکه زنی او را دید و از زمین برداشت. و توی قفسه ی مهر ها گذاشت.
تسبیح به آرزویش رسیده بود و خودش را توی بهشت می دید.
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#حدیث
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
دخترشجاع وقهرمان
آن طرف د هكده ای دریایی عمیق و وسیع بود كه می گفتند درآن جا یك كشتی دزدان دریایی وجود دارد كه درآن كشتی دریایی دزدان دریایی زندگی می كنند ودریا را تصرف كرده اند ومردم فقیر دهکده را که کارشان ماهیگیری بود از رفتن به دریا وکسب وکار محروم ساخته بودند . می گفتند دزدان دریایی یك شمشیر جواهر نشان دارند كه قدرت آن ها درهمین شمشیر است ومی گفتند آن شمشیر دراتاقی به نام اتاق اسرار است و كلید آ ن اتاق دردست فرمانده دزدان دریایی است .درآن دهكده دختری یازده ساله به نام لیدا بودكه دلش می خواست به جنگ با دزدان دریایی برود ولی پدر و مادرش به او اجازه ی انجام چنین كا ری را نمی دادند. یك شب وقتی كه لیدا مطمئن شد همه خوابیدند تصمیم گرفت به جنگ دزدان دریایی برود و آن ها را شكست بدهد. او ازجنگل وحشتناكی گذشت تا به دریا رسید درآن جا قایقی دید سوارآن شد و روی امواج ملایم دریا به طرف دزدان دریا یی حركت كرد.
از دوركشتی دزدان دریایی را دید و قایق را آرام وبیصدا به آن سمت هدایت کرد . با شجاعت وجسارت وارد كشتی آنها شد قبل ازهركاری مطمئن شد همه خوابیدند فقط سه تا نگهبان بیدارهستند. بعد سروصدا كرد تا نگهبانان به طرف صدا بروند نگهبانان وقتی صدارا شنیدند به این طرف و آن طرف دویدند تا صدا را پیدا کنند درآن لحظه لیدا که موقعیت مکانی قبلی خود را تغییر داده بود از فرصت استفاده کرد و به اتا ق فرمانده رفت و کلید اتاق اسرار را برداشت، وقتی می خواست ازاتاق فرمانده خارج شود ناگها ن پایش به ظرف سفالی قدیمی و مورد علاقه فرمانده خورد و ظرف افتاد و شکست .
فرمانده خواب آلود گفت : کیه ؟ لیدا صدای گربه را درآورد و فرمانده فکرکرد گربه است و دوباره خوابید . لیدا به سراغ اتاق اسرار رفت و شمشیر را برداشت و با خوشحالی به خانه بر گشت. صبح وقتی فرمانده ازخواب بیدار شد دید ظرف شکسته است و ازهمه مهم تر اینکه کلید اتاق اسرار نیست زود به سراغ اتاق اسرار رفت وقتی که دید شمشیر نیست فریاد زنان گفت : بیچاره شدیم. وقتی لیدا شمشیر را به اهالی دهکده نشان داد مردم خوشحال شدند و شمشیر را شکستند بعد عکس لیدا درروزنامه ها بعنوان قهرمان چاپ شد .او صاحب موفقیت بزرگی شده بود . مردم دهکده برای همیشه ازدست دزدان دریایی خلاص شده بودند .
پس از آن مردم دهکده به همراه کدخدای دهکده میدانی ساختند و نام آ ن را میدان پیروزی گذاشتند و کنارآن مجسمه ی لیدا را ساختند. بعد ازآن ماجرا لیدا مایه ی افتخار پدر و مادرش ومورد احترام اهالی دهکده شد وهمه به او احترام می گذا شتند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
منجوقهای نقرهای
چند روزی بود که در روستای مرزن کلا باران می بارید. کشاورزان خوشحال بودند، اما پدر گلنار خیلی راضی نبود. نه اینکه از باران بدش بیاید. در روستای مرزن کلا همیشه باران میبارید. پدر گلنار دلش میخواست چند روزی هم باران نبارد و هوا آفتابی بشود...
یک شب پدر گلنار از کارگاه کوزهگری به خانه آمد. گلنار با احمد برادر کوچولویش گوشهی اتاق بازی میکرد. مادر گلنار پای چرخ خیاطی نشسته بود و لباس میدوخت.
پدر نشست. به پشتی تکیه داد. به آسمان نگاه کرد. آهی کشید و گفت: این آسمان تا چه وقت میخواهد ببارد؟
مادر گفت: باران رحمت است.
پدر گفت: درست است. اما اگر کوزههای من خشک نشود، آن وقت باید چهکار بکنم؟ از کجا پول دربیاورم و خرج کارگرها را بدهم؟
مادر از آشپزخانه آمد، سفره را روی زمین پهن کرد و گفت: خدا کریم است، ناراحت نباش.
مادر غذا را که آورد، همگی دور سفره نشستند و شام خوردند.
پدر لقمهاش را قورت داد و با ناراحتی گفت: حتی یک ستاره هم توی آسمان نیست.
گلنار به تکه نان توی دستش گاز زد و به آسمان نگاه کرد.
آسمان سیاه بود. انگار خدا با پاک کن تمام ستارهها را پاک کرده بود.
گلنار با خودش گفت: پس ستارهها کجا رفتند؟ شاید ستارههای خدا تمام شده و او دیگر ستارهای ندارد.
گلنار همانطور که لقمهاش را میجوید، پرسید: مامان لباسم را دوختی؟
مادر در حالی که تکه نانی در دستان احمد کوچولو میگذاشت، گفت: دیگر چیزی نمانده. امشب تمام میشود.
گلنار بقیهی شامش را خورد. بعد از شام مادر احمد کوچولو را توی گهوارهاش گذاشت و دوباره نشست پشت چرخ خیاطی. گلنار هم کمی عروسک بازی کرد تا اینکه خوابش گرفت.
اما وقتی توی رختخواب کوچکش دراز کشید، خوابش نبرد. او داشت به لباس جدیدش فکر میکرد. مادرش به او قول داده بود که برای عروسی دایی محمد لباسی بدوزد که روی آن پولک و منجوق دوخته شده باشد.
گلنار در رختخواب غلتی زد و از پنجره بیرون را تماشا کرد. آسمان هنوز هم تیره و تار بود. یاد حرف پدرش افتاد. در دل گفت: ای ستارههای قشنگ، شما کجا رفتید؟ ای ماه توپولی، تو کجا هستی؟ بابایم گفت که اگر شما بیایید توی آسمان، هوا آفتابی می شود. بعد کوزههایش خشک میشود.آن وقت او حوصله دارد با من بازی کند.
گلنار چشمهایش را بست. در دل دعا کرد که دیگر باران نیاید و باز از این دنده به آن دنده شد. اما بی فایده بود. انگار خواب او هم رفته بود پیش ستاره ها! از جا بلند شد تا برود آب بخورد. یواش لحاف کوچکش را کنار زد. مادر آرام کنارش خوابیده بود. کوزهی آب گوشهی اتاق بود. چشمش که به تاریکی عادت کرد، بلند شد پاورچین پاورچین به طرف کوزه رفت. کمی آب توی لیوان ریخت و خورد. هنگامی که خواست به رختخواب برگردد، پایش به چیزی خورد. انگار پارچه بود. ایستاد. خم شد و پارچه را برداشت. وقتی به آن دست کشید و پولک و منجوق را زیر انگشتان خود حس کرد، خوشحال شد. مادر لباسش را دوخته بود. زمانی که مادر گلنار برای او لباس می دوخت، به او گفته بود که شب عروسی دایی محمد لباسش زیر نور چراغ ها برق خواهد زد. درست مثل ستارهها.
گلنار لباسش را با خود به رختخواب برد. سرش را که روی بالش می گذاشت، مرتب با خودش میگفت: درست مثل ستارهها! لباسم برق خواهد زد مثل ستارهها!
بعد یک مرتبه فکری به خاطرش رسید. در دلش گفت: خدایا نمیدانم ستارههایت کجا رفتند. شاید آنها گم شدند. اشکالی ندارد. من میتوانم چند تا ستاره به تو قرض بدهم.
همه جا تاریک بود. چشمانش جایی را به خوبی نمی دید. گلنار دستی به لباسش کشید و با دستان کوچکش منجوقها را یکی یکی از روی لباسش پیدا کرد و آنها را دانه دانه به آسمان چسباند.
حالا لباس گلنار چند تا منجوق کم داشت. اما در عوض توی آسمان چند تا ستاره دیده میشد.
گلنار گفت: وای چقدر آسمان خوشگل شد... اما انگار هنوز یک چیزی کم دارد. اما چی؟... آها یادم آمد. ماه، یک ماه گرد و توپولی.
گلنار دوباره دستی به لباسش کشید. یک پولک بزرگ نقرهای را کند و آن را گوشهی آسمان چسباند. حالا آسمان چیزی کم نداشت. گلنار خیالش راحت شد.
صبح وقتی گلنار از خواب بلند شد، پدر چای می خورد. او مثل شب پیش ناراحت نبود. برای اینکه گفت: میبینی خانم، هوا آفتابی شد. صبح زود که برای نماز بیدار شدم، دیدم آسمان پر از ستاره است.
گلنار که از اتاق بیرون می رفت، در دل خندید و گفت: بابایم نمی داند که آن ستارهها کار من بوده.
مادر که داشت دنبال چیزی میگشت، با خود گفت: پس کجاست؟ دیشب همین جا گذاشتمش!
پدر صبحانهاش را خورد و حاضر شد تا به کارگاه کوزهگری برود
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
آرزوی آدم بزرگ شدن
ایلیا کوچولو آرزو داشت که خیلی زود یه آدم بزرگ بشه. دلش می خواست تو یه لحظه، اندازه ی باباش بشه. ایلیا فکر می کرد اگه آدم بزرگی باشه خیلی بهش خوش می گذره و می تونه کارهای خیلی مهمی انجام بده.
همین طور که داشت به آرزوش فکر می کرد یه دفعه سرش گیج رفت و همه ی دنیا دور سرش چرخید . ایلیا چشماشو بست و دستشو به دیوار گرفت وقتی چشماشو باز کرد متوجه شد قدش بلند شده. دستها و پاهاش بزرگ شدن. تازه سیبیل هم دراورده بود مثل سیبیل های باباش.
ایلیا خیلی تعجب کرده بود. اما زود فهمید که به آرزوش رسیده و یه مرد بزرگ شده. ایلیا از خوشحالی بالا پرید و هورا کشید. مردمی که اونجا بودند با تعجب بهش نگاه کردند. با خودشون فکر می کردند این آقاهه چرا مثل بچه ها بالا پایین می پره!
ایلیا رفت به یه مغازه بستنی فروشی و مثل آدم بزرگ ها گفت داداش لطفا یه بستنی میوه ای بدین.
آقای بستنی فروش گفت از کدوم مدل می خواهید؟
ایلیا از پشت شیشه ویترین با انگشت به بستنی های میوه ای اشاره کرد و می گفت: از اینا .... نه نه .... از این یکی .... نه نه ..... اونا رو نمی خوام بذارید سر جاش .... از این .... نه از اون .... نه نه اصلا بستنی لیوانی می خوام. نه نه ... صبر کنید بستنی قیفی می خوام....
آقای بستنی فروش خسته شد و با اخم گفت: ای آقا ... چرا مثل بچه ها حرف می زنید. مگه بچه شدید؟ یه دفعه تصمیم خودتونو بگیرید دیگه .
بالاخره یه بستنی قیفی خرید و سرگرم بستنی خوردن شد اما به هر جا نگاه می کرد همه جا ناآشنا بود.مثل اینکه راه خونه رو گم کرده بود. دلش پر از ترس شد. بعض کرد و می خواست گریه کنه. صدا زد مامان مامان.....
مردم بهش نگاه کردند. ایلیا شروع به گریه کرد. مردم دورش جمع شدند. یکی گفت: " آقا، خدا بد نده! اتفاق بدی افتاده؟
ایلیا با گریه گفت :من گم شدم .
همه بهش خندیدند. و فکر کردند دیوانه است.
اونا با خودشون فکر کردند ایلیا رو ببرن و به آسایشگاه بیماران روانی تحویل بدن.
ایلیا دیگه خیلی ترسیده بود. آخه اون یه آدم بزرگ شده بود ولی نمی تونست مثل آدم بزرگها رفتار کنه . چون هیچی یاد نگرفته بود. هیچ تجربه ای نداشت. هر لحظه که می گذشت مردم بیشتر و بیشتر دور ایلیا جمع می شدن و نگاهش می کردن. ایلیا از آرزوی خودش پشیمون شد و از ته دل خواست تا دوباره به همون حالت بچگی برگرده. این بار هم سرش گیج رفت و چشماشو بست. وقتی چشماشو باز کرد دید توی کوچه ی خودشونه و داره با دوستاش بازی می کنه. همون موقع یه پیرمرد از کنار ایلیا رد شد و یه دستی روی سرش کشید و گفت: خوش به حالت که یه بچه ی کوچک هستی . کاش من هم مثل تو کوچیک بودم و توی کوچه بازی می کردم.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
جک و لوبیای سحرآمیز
روزی روزگاری پسری به نام جک با مادر فقیرش زندگی می کرد. یک روز مادر جک، گاوی را به جک داد و به او گفت: پسرم به شهر برو و گاو را بفروش تا غذایی بخریم. جک گاو را به شهر برد. در راه مردی جک و گاوش را دید و از او خواست تا گاو را به او بفروشد. جک از مرد پرسید: در ازای گاو چه چیزی به من می دهی؟ مرد گفت: تو گاو را به من بده و من 5 لوبیای سحر آمیز به تو می دهم. جک خوشحال شد و گاو را به 5 لوبیای سحر آمیز فروخت. وقتی جک به خانه برگشت لوبیا را به مادرش نشان داد و ماجرا را به او گفت. مادر جک عصبانی شد. جک از کاری که کرده بود خیلی ناراحت شد برای همین 5 لوبیای سحر آمیز را از پنجره اتاقش به بیرون پرت کرد و ناراحت خوابید.
صبح که جک از خواب بیدار شد از پنجره درخت بلندی را دید که جلوی اتاقش سبز شده، وقتی پنجره را باز کرد جای لوبیاها، درخت بسیار بزرگی سبز شده بود که تا آسمان رفته بود. جک از درخت بالا رفت و وقتی به بالای آن رسید خانه ای دید که غول بزرگی با همسرش در آن زندگی می کرد. جک به همسر غول گفت: لطفاً چیزی برای خوردن به من بدهید من خیلی گرسنه هستم. همسر غول به آشپزخانه رفت و مقداری نان و شیر برای جک آورد. صدایی که نشان می داد غول به خانه برگشته باعث شد جک در گوشه ای پنهان شود. همسر غول هم از جک خواست تا سروصدا نکند. وقتی غول به خانه آمد گفت: این جا بوی خون و آدم می آید کسی اینجاست؟ همسرش گفت: نه هیچ آدمی اینجا نیست. غول کیسه ای از سکه های طلایی را که با خودش داشت کنار اتاق گذاشت، غذایش را خورد و به اتاقش رفت تا استراحت کند.
شب که شد جک از گوشه اتاق بیرون آمد تا به خانه اش برگردد. سکه ای از میان طلاهایی که غول با خودش به خانه آورده بود را برداشت و به پایین درخت رفت. جک سکه طلا را به مادرش داد و به اتاقش رفت. مادر جک خیلی خوشحال شد. جک یک بار دیگر به خانه غول ها رفت و دوباره قبل از آمدن غول مخفی شد. غول به همسرش گفت: من اینجا بوی خون و بوی پسری را می شنوم. اما همسرش دوباره به او گفت: اینجا هیچ پسری نیست. شب وقتی که غول و همسرش خوابیدند، جک مرغی که برای غول ها تخم طلا می گذاشت را برداشت و به خانه اش برد. مادر جک خیلی خوشحال شد.
روز بعد وقتی جک دوباره به خانه غول ها رفته بود مقداری نان و شیر برای خوردن از همسر غول گرفت و برای دیده نشدن به گوشه اتاق رفت اما وقتی غول دوباره برگشت گفت: اینجا پسری هست. همسرش مثل همیشه گفت: نه اینجا کسی نیست. در گوشه اتاق غول ها، ساز زیبایی بود که غول آن را می زد. وقتی غول به اتاقش رفت، جک از گوشه اتاق بیرون آمد و ساز را برداشت اما ساز به صدا درآمد و گفت: پسری من را دزدیده. غول از اتاقش بیرون آمد و برای گرفتن جک به سمت او دوید اما جک سریع از شاخه پایین پایین آمد و با تبری ساقه درخت را قطع کرد و غول نتوانست پایین بیاید. در نتیجه جک و مادرش با ساز سحرآمیز و مرغی که تخم طلا می گذاشت ثروتمند شدند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
ماهی کوچک و ماهیگیر
همیشه به بچه ماهیها میگفتند، بالاخره روزی بزرگ خواهند شد؛ چون خداوند نعمت زندگی را به آنها عطا کرده است؛ ولی یک شکم گرسنه هم همیشه به کمینشان نشسته!
ماهی کوچولو هم یک بچه ماهی بود. فکر میکرد حتی اگر روزی شکار شود، میتواند با زرنگی فرار کند و به زندگیش ادامه دهد، تا ماهی بزرگی شود.
یک روز ماهی کوچولو در رودخانه مشغول بازی و گردش بود. ناگهان به قلاب ماهی گیر گیر کرد و صید شد. ماهی گیر همان طور که به ماهیهایی که صید کرده بود، نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت: «ماهی کوچولو، تو هم برو توی سبد. امشب چه شام خوش مزهای با تو درست میکنم!»
همین که خواست او را به سبد صیدهایش پرت کند، ماهی کوچولو فریاد کشید: «نه، صبر کن! به من خوب نگاه کن! من یک بچه ماهی ریز و لاغرم. هنوز به اندازهی کافی بزرگ نشدم. فکر میکنی میتوانی با پختن من سیر شوی! من نصف دهنت را هم نمیتوانم پر کنم! پس به دردت نمیخورم.»
ماهی گیر با تعجب به ماهی کوچولو نگاه کرد و گفت: «خُب، من چه کار باید کنم؟ حالا که تو به قلابم گیر کردی!»
ماهی کوچولو گفت: «ماهی گیر دانا، من را آزاد کن. اجازه بده من در این رودخانه به زندگی ادامه دهم و بزرگ شوم. آن وقت من را صید کن. اگر من رشد کنم صد برابر این چیزی میشوم که الآن هستم. و دو شکم گرسنه را سیر میکنم!»
ماهی گیر گفت: «ولی بچههایم گرسنه هستند.»
ماهی کوچولو با صدایی غمگین گفت: «خُب به جای من ماهیهای بزرگتر صید کن. ببین دارند زیر قایقت شنا میکنند! بگذار من بروم!»
ماهی گیر خندهای کرد و گفت: «همان طور که گفتی، من ماهی گیر دانایی هستم. به همین خاطر فکر میکنم سیلی نقد بهتر از حلوای نسیه است. حالا که تو را صید کردهام، جایت در ماهی تابه است. اگر تو را آزاد کنم از کجا معلوم که روزی دوباره بتوانم صیدت کنم! همین حالا که تو را دارم، با تو شام درست میکنم.»
و ماهی کوچک را درون سبدش انداخت.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
موضوع انشاء
نادر شاگرد كلاس پنجم است. در اتاقش مشغول خواندن و نوشتن تكالیفش بود، كارهایش را یكییكی انجام میداد و جلو میرفت تا اینكه نوبت كتاب بنویسیم و انشای هفته شد كه موضوعاش این بود: «یكی از شخصیتهای بزرگ محل زندگی خود را معرفی كنید.» ابتدا كمی درباره موضوع فكر كرد تا ببیند چه میتواند بنویسد.
چند دقیقهای گذشت و مطلبی به یادش آمد و تصمیم گرفت از پدرش كمك بگیرد. برای همین او را صدا زد. بابا با شنیدن صدای نادر به اتاق او آمد و در كنارش نشست و پرسید چه اتفاقی افتاده است و نادر هم در جواب او كتابش را نشان داد و گفت: بابا جون كتابم رو نگاه كن.
بابا نگاهی به كتاب انداخت و گفت: خب، نگاه كردم.
نادر دوباره با اشاره به موضوع انشایش پرسید: بابا به نظر شما كسانی كه در جنگ شهید شدهاند را میتوانم برای موضوع انشایم انتخاب كنم؟
سوال نادر باعث شد بابا به فكر فرو برود و سكوت كند، اما كمی كه گذشت دوباره به كتاب نگاهی كرد و گفت: بله پسرم چرا نمیتونی، اتفاقا انتخاب خوبی هم هست؛ اونا همشون آدمای بزرگی بودن؛ حالا درباره كی میخوای بنویسی؟
نادر كمی فكر كرد و بعدش گفت: همین همسایمون كه یه بابای پیر و مهربون داره؛ شما دربارشون چیزی میدونی؟
بابا لبخندی زد و گفت: میشناسمشون، اما راستش درباره اون شهید خیلی اطلاعات ندارم؛ ولی یه شهیدی هست كه اگه بخوای دربارش بنویسی میتونم كمكت كنم.
نادر با خوشحالی گفت: بله مینویسم؛ اون كیه؟
ـ پسرعمهام؛ میخوای در موردش برات بگم؟
با موافقت نادر بابا درباره پسرعمه شهیدش كلی برای او صحبت كرد و حرفهایش كه تمام شد از اتاق بیرون رفت.نادر هم قلم به دست گرفت و در صفحه كتابش كه مخصوص انشا بود، نوشت: «به نام خدا؛ به نظر من شهدایی كه در راه دفاع از وطنمان جانشان را از دست دادهاند انسانهای بزرگی بودهاند و نام آنها روی تمام كوچهها و خیابانهای شهر دیده میشود و من میخواهم درباره یكی از آنها بنویسم؛ شهید داوود... پسرعمه پدرم است و او دربارهاش چیزهای زیادی برایم گفته است.
داوود سال 1345 به دنیا آمد و سه سال از پدرم بزرگتر بود و در بیست سالگی به جبهه رفت. یك روز پدرم وقتی به خانه میآید میشنود كه به بابابزرگم گفته بودند كه داوود زخمی شده و پدرم به خانه عمهاش میرود تا ببیند چه خبر است. این را هم بگویم كه آن دو با هم خیلی دوست بودهاند و همیشه جلوی خانه عمهاش با داوود در كنار یك درخت بزرگ بازی میكردهاند. خلاصه پدرم به خانه عمهاش كه میرسد از دور میبیند كه چند نفر از بزرگترهای فامیل دارند به خانه عمه میروند. جلوتر كه میرود از پشت در صدای گریه میشنود و میفهمد كه داوود شهید شده است. همان جا جلوی خانه به درخت بزرگ تكیه میدهد و به یاد دوران خوشی كه با پسرعمهاش داشته گریه میكند. داوود دی 1365 به شهادت رسید.
نادر وقتی نوشتنش تمام شد یكبار آن را خواند و از اینكه چنین انشایی نوشته بود، احساس بسیار خوبی داشت و كتابش را برداشت و رفت تا آن را برای بابا هم بخواند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4