eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تربیت کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا کلمات انرژی دارند؟ 🌸در صحبت کردن با فرزندمان نهایت دقت را داشته باشیم. 🌼🍃🌼 👈 کانال تربیتی کودکانه @ghesehaye_koodakaneh
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌼موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به د
🌼 عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌸موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی ،کمک به دیگران «باور کنید دلم میخواست این کار را بکنم ولی خیلی گرسنه و خسته هستم. اگر مرا به جوجه ای بریان میهمان کنید پس از استراحتی کوتاه چنین خواهم کرد. کشاورز سرش را پایین انداخت و گفت: ما فقط سیب زمینی و پیاز می خوریم. گربه گفت: «اگر من هم می توانستم سیب زمینی و پیاز بخورم، شریک سفره تان می شدم؛ اما نمی توانم. همسر کشاورز گفت: «ما اجازه نداریم گوشت بخوریم چون به دستور جادوگر بزرگ باید همه ی مرغ و خروس ها و گاو و گوسفندها را بفروشیم و پولش را به او بدهیم. گربه با تعجب پرسید: «کدام جادوگر؟ پسر کشاورز به قصری که بالای تپه ی میان روستا بود اشاره کرد و گفت: «آن جا زندگی میکند گربه گفت: پس باید امروز میهمان او شوم. کشاورز گفت: شاید بهتر است از این روستای جادو شده بروید جادوگر همه ی ما را جادو کرده است وگرنه نمی توانست صاحب این روستا بشود. می ترسم تو را هم جادو کند. او می تواند خود را به هر شکلی درآورد گاهی به شکل درخت در می آید و به حرفهای ما گوش میکند. گربه ی چکمه پوش به طرف تپه به راه افتاد و گفت: فراموش نکنید که من یک گربه ی معمولی نیستم. تازه اگر فکری برای شکم گرسته ام نکنم میمیرم. قصر در بزرگی داشت. گربه با ته چوب دستی اش به آن ضربه ای زد و گفت: «باز کنید. برایتان مهمان رسیده است. ناگهان پیرزن زشتی سرش را از پنجره ای بیرون آورد و گفت: زود از این جا برو، من میهمان نمی خواهم گربه گفت: سلام بر تو ای شاهزاده ی زیبا، من گربه ی چکمه پوش هستم. آمده ام تا شما را با قصه های زیبا سرگرم کنم. جادو گر گفت: من از قصه خوشم نمی آید، چون در آنها از جادوگران بد می گویند. گریه گفت: من شنیده ام که شما میتوانید خود را به هر شکلی در آورید. آمده ام این را از نزدیک ببینم تا بتوانم برای همه ی مردم دنیا از قدرت شما تعریف کنم ، جادوگر در قصر را باز کرد و گربه وارد شد. قصر کثیف و در هم ریخته بود و بوی بدی می داد. تارهای عنکبوت همه جا را گرفته بودند. گربه گفت: چه جای زیبایی است. جادو گر گفت شما با مردم نادان این روستا فرق دارید. آنها میگویند که من زشت و کثیف هستم گربه گفت: «آنها قدر شما را نمی دانند. شما زحمت کشیده اید و هر چه را داشته اند از آنها گرفته اید؛ ولی آنها به عوض تشکر و قدردانی این حرف ها را می زنند. جادوگر آن قدر خوشحال شد که خندید گربه گفت: «آیا شما می توانید خود را به شکل یک خرس ترسناک در آوریده؟ جادوگر انگشتهای دراز و استخوانی اش را به حرکت درآورد و ناگهان با یک رعد و برق به خرسی سیاه و ترسناک تبدیل شد. خرس چنان غرید که قصر به لرزه درآمد. چند تا از خفاش ها که به سقف چسبیده بودند روی زمین افتادند. گربه پشت سطلی پنهان شد و گفت: «خیلی ترسیدم خواهش میکنم به شکل همان شاهزاده خانم زیبایی که بودید در آیید. دوباره رعد و برق شد و گربه جادوگر را دید که جلوش ایستاده است. گربه گفت: «نمی دانستم این قدر قدرتمند هستید. از این به بعد به هر کجا که رفتم باید از شما تعریف کنم. آیا شما می توانید به شکل چیزهای کوچک هم در آیید؟ جادوگر گفت: تو آن قدر هم که خیال میکردم باهوش نیستی وقتی می توانم به یک خرس بزرگ تبدیل شوم معلوم است که میتوانم به شکل چیزهای کوچک هم در آیم. گریه گفت: «یعنی می توانید خود را به شکل یک پیاز و یا یک سیب زمینی در آورید،جادوگر با صدای زشتی خندید و گفت: معلوم است که میتوانم گربه گفت: «شنیده ام که هر جادوگری بتواند به شکل موش در آید همیشه زنده خواهد ماند. آیا شما هم می توانید این کار را بکنید؟ جادوگر گفت: معلوم است که می توانم گربه گفت: «نشانم بدهید. خیلی خوشحال میشوم که بدانم برای همیشه زنده خواهید ماند. باز رعد و برقی شد و جادوگر این بار به شکل موش چاق و چله ای درآمد. گربه بدون لحظه ای درنگ جست و موش را به دندان گرفت و خورد. بعد هم همان جا خوابید. گربه وقتی از خواب بیدار شد دید که در یک باغ زیباست دیگر از آن قصر سیاه خبری نبود. مردم روستا که حالا آزاد شده بودند دور او را گرفتند و از او خواستند که آن جا بماند و زندگی کند. گربه ی چکمه پوش برخاست و گفت: «خوشحالم که توانستم به شما کمک کنم؛ اما من باید به سفرم ادامه بدهم و جاهایی را که ندیده ام ببینم. مردم گربه ی چکمه پوش را تا بیرون روستا بدرقه کردند و گربه ی چکمه پوش رفت که به سفرش ادامه دهد. 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک کار خوب_صدای اصلی_380251-mc.mp3
9.36M
🌼عنوان قصه: یک کار خوب امروز توی محله‌‌ی «باصفا» جشنه. اهالی محله به آدم‌‌هایی که لباس و غذا و پول کافی ندارن، کمک می‌‌کنن تا اونها هم خوشحال بشن. هدی هم یکی از عروسک‌‌های سالم خودش رو (که خیلی هم دوستش داشت)، به جشن آورده... . 🌼کودکان با شنیدن این داستان با مفهوم «انفاق» آشنا می‌‌شن. 🌸در این قسمت از برنامه‌‌ی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیه‌‌ی ۹۲ سوره‌‌ی مبارکه‌‌ی «آل عمران» اشاره می‌‌کنه. 🍃خداوند در این آیه می فرماید: «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَیْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ ؛ شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان خدا نخواهید رسید؛ مگر از آنچه دوست می‌‌‌دارید و محبوب شماست، در راه خدا انفاق کنید و آنچه انفاق کنید خدا بر آن آگاه است.» 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط ره: در و ، آثار عجیبی است. هر چیزی را که از خدا بخواهی در بیداری سحرها می توان حاصل نمود. از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هر چه هست، در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمی خواهد. وقت ملاقات و رسیدن به وصال، هنگام سحر است. 🌼🍃🌼 👈 کانال تربیتی کودکانه @ghesehaye_koodakaneh
شعر 🌼«دوازده امام» 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸وقتی به هر امامی 🌱من میدهم سلامی 🌸او میدهد جوابی 🌱با هدیه‌ی ثوابی 🌸سلامِ من‌ صبح و شام 🌱بر هر دوازده امام 🌷سلامِ من بر علی 🌼حلّالِ هر مشکلی 🌷سلام من بر حسن 🌼آن قرصِ ماهِ روشن 🌷سلام من بر حسین 🌼برادرِ زینَبین 🌷سلام من به سجاد 🌼حضرتِ زینُ العِباد 🌷سلامِ من به باقر 🌼که طیب است‌و طاهر 🌷سلام من به صادق 🌼گوینده یِ حقایق 🌷سلام من به موسی 🌼کاظم غریب و تنها 🌷سلام من بر رضا 🌼آن راضیِ بر قضا 🌷سلام من برتقی 🌼الگوی هر متقی 🌷سلام من به هادی 🌼آن رهنمای شادی 🌷امامِ من عسکری 🌼که حجتِ داوری 🌷بر تو سلام همه 🌸ای پسرِ فاطمه 🌷سلام‌ِ کلِ جهان 🌼بر مهدیِ مهربان 🌼امیدِ ما شیعیان 🌷ظهورِ صاحبْ زمان 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر سلمان آتشی 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حمید روی تخت بیمارستان بود. ملافه‌ی سفیدی سرش کشیده بود و آروم آروم اشک می‌ریخت. دو روز بود که از عمل او می‌گذشت. حمید حوصله‌اش حسابی سر رفته بود. او یک غصه‌ی بزرگ دیگه هم داشت. او فکر می‌کرد در اتاق بیمارستان نمی‌تونه نماز بخونه. دلش برای مسجد، بچه‌های مسجد و تکبیر گفتن در نماز جماعت تنگ شده بود. یه‌دفعه صدای در اومد. نگاه حمید به آقای سبحانی، روحانی مسجد، افتاد. او با دوستان حمید به عیادتش اومده بودند. آن‌ها با حمید سلام و احوالپرسی کردند. آقای سبحانی دست حمید رو در دست گرفت و برای شفاش دعا کرد و بچه‌ها آمین گفتند. آقای سبحانی گفت: «حمیدجان! چیزی احتیاج نداری؟» حمید گفت: «نه. فقط از این ناراحتم که نمی‌تونم از روی تخت بلند شم و نماز بخونم.» آقای سبحانی گفت: «می‌تونی تیمّم بگیری و نشسته و حتی خوابیده نماز بخونی.» حمید گفت: «خوابیده؟» آقای سبحانی رساله‌ی کوچکی رو که همراه آورده بود، باز کرد و گفت: «بگیر، خودت بخون.» 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یاسمن و فانوس قدیمی_صدای اصلی_57143-mc.mp3
5.17M
🌼یاسمن و فانوس قدیمی 🌸ياسمن تنها بچه خانواده بود و دوستی هم نداشت، اونها توی یک مزرعه زندگی می کردند. یاسمن با حیوانات مزرعه بازی میکرد اما یک روز حوصله نداشت، لبه پله ها نشست و با جوجه ها هم بازی نکرد،خانم مرغه پیش او رفت و گفت: چرا امروز اینقدر ناراحتی؟ چرا با جوجه ها بازی نمی کنی؟ یا سمن هم برای خانم مرغه تعریف کرد که ... 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر ﴿ اُم‌ُالبَنین‌ مادر‌ِ اباالفضل ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 اُم البَنین تو بودی 🌱 یک همسرِ فداکار 🌸 بودی برایِ حیدر 🌱 دلسوز و یارِ غمخوار 🌸🕌🏴 🌸 دنیا ندیده هرگز 🌱 خوشبوتر ازگل‌ِ یاس 🌸 هم با وفاتر از تو 🌱 مادر برایِ عباس 🌸🕌🏴 🌸 عباس و جعفرِ تو 🌱 آن دو جوان رعنا 🌸 در کربلا فدا شد 🌱 بهرِ حسینِ زهرا 🌸🕌🏴 🌸 عبدالـلَّه رفت وعثمان 🌱 همراهِ آن شهیدان 🌸 یعنی چهار فرزند 🌱 دادی به راهِ قرآن 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 ام البنین تو باشی 🌱 چون مادرِ شهیدان 🌸 بس احترام داری 🌱 نزدِ خدایِ رحمان 🌸 ای مادرِ اباالفضل 🌱 اینست حاجتِ ما 🌸 ازحق بخواه که‌باشیم 🌱 سربازِ خوبِ مولا 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏴🏴سلام برمادرابالفضل 🔶شعر کودکانه حضرتِ اُمُّ البَنین (س) 🟠🔶🟠🔶🟠 🌸حضرتِ اُمُّ البَنین 🌱بانویی مهربان بود 🌸او بعدِ زهرا مادر 🌱برای کودکان بود 🌸و یاوری برای 🌱امیرِ مومنان بود 🌸او مادرِ چهار تا 🍃جوانِ پهلوان بود 🌸عبّاسِ او یکی از 🌱چهار تا قهرمان بود 🌸تو کربلا اَباالفَضل 🌱همراهِ کاروان بود 🌸واسه حسین علمدار 🌱سَقّای تِشنِگان بود 🌸جَنگاوری دِلاوَر 🌱کابوسِ دُشمنان بود 🌸عبّاس علیه السلام 🌱اگر یه قهرمان بود 🌸قطعاً دُعای مادر 🌱پُشت و پَناهِشان بود 🌸اُمُّ البَنین همیشه 🌱الگوی مادران بود 🌸شد مادرِ شهیدان 🌱این بهترین نشان بود 🌸🍃🌼🍃🌸 شاعر: علیرضا قاسمی س 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼حضرت ام البنین یک مادر قهرمان سلام سلام بچه‌ها سلام سلام غنچه‌ها سلام کنید که سلام سلامتی میاره سلام به گل‌های زیبا و خندون، خوب و خوش و سرحالین؟ باز هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا چند دقیقه‌ای رو کنار شما عزیزهای دوست داشتنی و مهربون باشم. خب دوستای مهربونم، بریم سراغ قصه مون، اسم قصه مون هست: ام البنین(س) یک مادر قهرمان: در روزگارهای قدیم یه پیرزن به همراه سبد چوبی کهنه‌ای که داشت، وارد شهری شد. از سر و وضعش معلوم بود که راه زیادی اومده تا به اینجا برسه، آخه تموم چادرش خاکی شده بود. اون که خیلی خسته شده بود، به دور و برش یه نگاهی کرد، بعد یه گوشه روی زمین نشست، سرش رو به دیوار تکیه داد و چشاش رو بست. سبد چوبی کهنه که کنار پیرزن روی زمین نشسته بود رو به پیرزن کرد و گفت: آخه چرا این همه راه اومدیم؟! مگه تو خونه‌ی دوستت رو بلدی؟! پیرزن نگاهی به سبد کرد و گفت: زمان‌های قدیم اومدم، ولی الآن که یادم نیست خونه‌اش کجاست، اما می‌دونم که تو این شهر زندگی می‌کنه، از مردم می پرسیم و اون رو پیدا می کنیم. پیدا کردن اون زن کار سختی نیست. یادمه جوون که بود، پادشاه 5 کشور به خواستگاریش اومد. اما جواب رد داد و قبول نکرد. سبد چوبی که خسته شده بود، خمیازه‌ای کشید. خودش رو تکون داد تا گرد و خاک سفر رو پاک کنه. بعدش به اطرافش نگاهی کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت، دستش رو به گوشه‌ای دراز کرد و گفت: بیا از این خانم جَوُون بپرسیم! پیرزن چشم‌های خودش رو باز کرد و به سمتی که سبد کهنه گفته بود، نگاهی کرد، آروم آروم از جاش بلند شد و به طرف زن جوون رفت و سلام کرد. زن جوون تا چشمش به پیرزن افتاد، لبخندی زد و گفت: سلام مادر جان بفرمایید! چجوری می‌تونم کمکتون کنم؟! (پیرزن): دخترم من دنبال یکی از دوست‌های قدیمیم می‌گردم. اسمش فاطمه است. تو اون رو می‌شناسی؟ زن جوون که انگار از حرف پیرزن تعجب کرده بود پرسید: بله من ایشون رو کاملاً می‌شناسم. مگه شما قبلاً اون رو دیدین؟! پیرزن به زن جوون نگاه کرد و گفت: من از بچگی اون رو می‌شناسم و باهاش دوستم، ما با هم بازی می‌کردیم. البته اون خیلی شجاع و نترس بود. این سبد رو هم که می‌بینی اون برام درست کرده. من هم سال‌ها به عنوان یادگاری نگهش داشتم. زن جوون که حسابی تعجب کرده بود، به پیرزن گفت: من عروس اون خانمی هستم که شما دنبالش می گردین. اسمم « لُبابه » است، همسر پسر بزرگ شون عباس هستم. پیرزن تا این رو شنید، زن جوون رو بغل کرد. اون رو بوسید و گفت: مادر عباس هنوز هم مثل قبل همونطور شجاع و نترسه؟! زمانی که ما جوون بودیم، یه روز یه کاروان به محله ما اومد. می‌گفتن: از طرف معاویه اومدن! اون پادشاه کل شامات بود. چند شتر هدیه‌ و طلا براش آوردن. یکی از اون کاروان اومد و گفت: من از طرف معاویه اومدم تا به دستور اون، فاطمه رو با خودم ببرم. هرکسی جای فاطمه بود، با اون طلاهای معاویه خیلی خوشحال میشد. اما فاطمه چادرش رو سرش کرد و به طرف اون مرد رفت و با عصبانیت درخواستشون رو رد کرد. اون واقعاً شجاع بود. تا اینکه یه روز مردی به نام عقیل به همراه دو تا از خواهرانش برای خواستگاری به محله ما اومدن. ما کاملاً اون‌ها رو می‌شناختیم. چون عقیل برادر حضرت علی (علیه السلام) بود که برای خواستگاری به خونه‌ی بابای فاطمه اومده بودن. فاطمه بدون هیچ معطلی، جواب بله رو به اون‌ها داد و همسر حضرت علی (علیه‌السلام) شد، اما ازشون خواست تا دیگه بهش فاطمه نگن. ... سبد چوبی تا این رو شنید رو به زن جوان کرد و گفت: میدونی چرا نخواست بهش فاطمه بگن؟ زن جوان گفت نه نمیدونم میشه بگین؟ سبد چوبی که اشک از چشماش می اومد به زن جوان نگاه کرد و گفت آخه فاطمه اسم مادر امام حسن و امام حسینه (ع)بود،به همین خاطر فاطمه از امیرالمومنین علیه السلام خواست تا اسم دیگه ای رو برای آن انتخاب کنند، حضرت علی علیه السلام هم به ایشون اسم ام البنین دادن یعنی مادر پسران ام البنین انقدر فرزندان حضرت علی علیه السلام را دوست داشت که به پسر خود گفت همیشه باید فرزندان حضرت علی(ع) را یعنی امام حسن و امام حسین علیه السلام وحضرت زینب و حضرت ام کلثوم سلام الله علیه را با احترام صدا بزنید... بله بچه های گلم، این یک داستان از زندگی حضرت ام البنین سلام الله علیه مادر حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) بود. زنی بسیار شجاع و دلاور که بعد از شهادت حضرت زهرا(س) همسر امیرالمومنین علی (ع) شد. حضرت ام البنین سلام الله علیه چهار پسر داشت که همه اون‌ها روز عاشورا در کربلا به شهادت رسیدن. خب بچه‌های عزیز و دوست داشتنی. این قصه هم به پایان رسید. امیدوارم هرجا که هستین، وجودتون سالم باشه و حالتون خوش. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن حضرت ام البنین (س) بچه های نازنینم وفات بانوی مهربون حضرت ام البنین سلام الله علیها رو تسلیت میگیم 😢 ‌‌🌼🍃🌸🖤🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🖤🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 👈کتاب اختصاصی کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ام البنین یعنی چه؟_صدای اصلی_203897-mc.mp3
12.32M
🌃 قصه شب 🌃 🌸ام البنین یعنی چه ؟ 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لالایی (وای چه شب قشنگی).MP3
13.34M
🌸 لالایی 🌜وای چه شب قشنگیه 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌼🌸🦋👦 این است شعار بهداشت باید سلامتی داشت شهری که خانه ماست برای نسل فرداست زندگی ما باید سالم باشه همیشه شهری که آلوده شد زندگی مشکل میشه آرامش از ما دوره وقتی صدا و دوده وقتی هوا تمیزه کسی مریض نمیشه تمیزی و نظافت سلامتی میاره زندگی سالم باشه شهری که پاکی داره باید تو شهر خود دید سلامتی و بهداشت 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک اسب و یک الاغ داشت. یک روز که در آفتاب سوزان راه می رفتند، الاغ به اسب گفت: “دوست من، اگر نمی خواهی من بمیرم، خواهش میکنم کمی از بار من را بردار و سبکم کن.” چون الاغ بار زیادی پشتش بود و اسب فقط زین اش را حمل می کرد. اسب وانمود کرد که چیزی نمی شنود. الاغ درحالیکه التماس میکرد ادامه داد: “برای تو که چنین رشید و قوی هستی، این کار به سادگی یک بازی است!” ولی اسب در جوابش فقط توهین کرد. الاغ که از فرط خستگی دیگر توان نداشت، بر زمین افتاد و جان باخت. پس از این اتفاق ارباب تمام بار را بر پشت اسب گذاشت و پوست الاغ را نیز به آن اضافه کرد. اسب زیر لب گفت: ” بیچاره من بخاطر رد کردن یک بار ناقابل حالا باید تمام بار را به اضافه پوست الاغ حمل کنم!” عزیزان: در این داستان خواندیم که خودخواهی اسب به ضرر خود او تمام شد. و پیام داستان این است که آنچه به انسان نیرو میدهد، کمک کردن به هم نوع هنگام مواجه شدن با مشکلات است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 بهلول و دوست خود: شخصی كه سابقه دوستی با کدخدای ده را داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد،چون آرد درست شد بر الاغ خود نمود و چون نزدیك منزل کدخدا رسید اتفاقا" خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص با سابقه دوستی كه با کدخدا داشت کدخدا را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند.چون کدخدا قبلا" قسم خورده بود كه الاغش را به كسی ندهد به آن مرد گفت: الاغ من نیست . اتفاقا" صدای الاغ بلند شد و بنای عر عر كردن را گذارد. آن مرد به کدخدا گفت الاغ تو در خانه است و می گویی نیست. کدخدا گفت عجب دوست نادانی هستی تو ، پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی؟ 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قویترین کیه؟_صدای اصلی_56369-mc.mp3
4.7M
🌼قوی ترین کیه 🍃کنار برکه ایی چهار تا دوست با هم بازی می کردند. قورباغه ،مورچه،زنبور و موش کوچولو قورباغه یک روز به همه گفت: من از همه شما قویتر هستم چون هم توی آب و هم توی خشکی زندگی می کنم . زنبور گفت: من عسل درست میکنم و پرواز میکنم پس من قوی تر هستم. موش گفت: من دندانهای تیزی دارم اما مورچه گفت: من می تونم بارهای سنگین بلند کنم پس من قوی تر هستم و یک میوه بزرگ برداشت... 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. آورده اند که در جزیره بوزینگان میمونی شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت.در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت سنگ پشتی همیشه برای آن که خستگی از تن بیرون کند می نشست. روزی بوزینه از درخت انجیر می چیدکه ناگهان یکی از آنها در آب افتاد،آواز افتادن انجیر در آب به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد.پس هر از گاهی انجیری در آب می انداخت تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان سنگ پشت به خوردن آن انجیرها می پرداخت و با خود می اندیشید که بی گمان بوزینه این انجیرها را برای او می اندازد. لاک پشت می‌پنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی این کار را می کند،اگر بین آنها دوستی باشد چه خواهد کرد.پس بوزینه را آواز داد و هر آنچه را در اندیشه اش گذر کرده بود به او گفت.بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد. روزگاربردوستی آن دو گذشت و چون سنگ پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می رفت همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این بین با خواهر خوانده ی خود به گفت و گو پرداخت.خواهر خوانده دلیل دیر آمدن لاکپشت را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند. ... 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت آن دو حیله ی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگ پشت خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگ پشت به خانه برگشت همسرش را بیمار دید. پس به دنبال حیله ای شد اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگ پشت علت بیماری را از خواهر خوانده پرسید خواهر خوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد چگونه میتواند درمان شود که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگ پشت زار بگریست و گفت این چه دارویی است که در این دیار یافت نمی شود، نام آن را به من بگویید تا هر کجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهر خوانده گفت؛ این دارو ویژه زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگ پشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آن که تنها دوست خود را نابود کند. هر چند این کار را به دور از مردانگی و دوستی می دانست اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانه اش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد اما در پایان پذیرفت. بوزینه به سنگ پشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم و به خانه ی تو برسم؟ من تو را به آنجا که جزیره ای پر از خوردنی هاست می برم. پس سنگ پشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد. سنگ پشت چون به میان آب رسید کمی ایستاد با خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب زنان شده ام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگ پشت گفت به این می اندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهمان نوازی را به خوبی انجام ندهم بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشه ای را به دل راه نده. سنگ پشت، پس از این که کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد بوزینه این بار دچار بدگمانی شد و بار دیگر علت را از سنگ پشت پرسید. سنگ پشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید بیماری زنت چیست؟ و راه درمان آن چه چیز است؟ سنگ پشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمی رسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگ پشت گفت: دل بوزینه. ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ برای رهایی از این دام نمانده است. اگر به جزیره برسم چنان چه از دادن دل خودداری کنم در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم. بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفته اند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد می گیرند و ما در دادن دل به آنها هیچ رنجی نمی بینیم. اما ای کاش زودتر این سخن را به من می گفتی تا دل را با خود می آوردم؛ زیرا در این پایان عمر مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریده است که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگ پشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی می رویم برای آن که روز بر وی خوش بگذرد دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود می آورم. سنگ پشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگ پشت، ساعتی در زیر درخت چشم به راه ماند سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت: ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط من نبود که با من چنین کنی 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفر پنگوئن کوچولو_صدای اصلی_56342-mc.mp3
4.14M
🐧سفر پنگوئن کوچولو 🌸پنگوئن کوچولویی با پدر ومادرش در یک جای سرد زندگی می کرد. پنگوئن کوچولو هر روز روی یخ ها حسابی بازی می کرد. یک روز پنگوئن کوچولو در حالی که روی یک تکه یخ نشسته بود تکه یخ از بقیه یخ ها جدا شد و روی آب به راه افتاد. تکه یخ روی آب رفت و رفت تا رسید به... 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه👇 عضو شوید عضو شوید 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼نشانه ی خدا ”تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد. او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد. او ساعت‌ها به اقیانوس چشم می‌دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه‌ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید. روزی پس از آن‌که از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود. او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد، از خواب برخاست آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آن‌ها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»“🌱 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4