#حدیث از #امام_حسین_ع
🌸سلام کردن
یکی از کارهای خوب، سلام کردن است.
✨امام حسین ع فرمودند: سلام کردن هفتاد تا پاداش داره ، ۶۹ تا برای کسی است که اول سلام کند...
یکی از بهترین سلام ها ، سلام بر امام حسین ع است ، یادت باشد هر وقت آب خوردی بعد از آن بر امام حسین ع سلام بدهی.💚
⭐️امام زمان ع هم هرروز و هرشب بر امام حسین ع سلام می فرستد.
👌چه خوب است ماهم هرروز وقتی از خواب بیدار می شویم ، به امام حسین ع و امام زمان ع سلام بدهیم.
#حدیث #ویژه_کودکان
@zaminesazanezohoor313
*پیشنهادهای برای کودکان در ماه محرم* (۱)
۱_بهترین آماده سازی بچه ها برای دهه محرم شروع آن از خانه های خودمان هست.
پس سیاه پوشی را از خانه های خودمان شروع کنیم!
برای این کار لازم نیست کل خانه را سیاه پوش کنید...
همین که یک الی سه پرچم عزای ارباب را در خانه نصب کنید عالیه😍 و بهتره برای این کار وضو بگیرید و کودک ببیند با وضو این کار را انجام می دهیم.
۲_چقدر خوب میشه برای اتاق کودک تان پرچم عزایی نصب کنید که با کمک خود کودک ساخته شود.
برای این کار می توانید به اندازه پرچم مدنظرتان پارچه مشکی بگیرید و کمی خاک رس و یا گل خمیر سفال گرفته و آن را با آب مخلوط کرده و به وسیله شابلون روی پرچم با کمک کودک طرح بزنید و کناره های آن را با دست گلی مزین کنید و پس از خشک شدن به دیوار آویزان کنید.
می توانید در حین ساخت پرچم به کمک کودک مداحی هایی زمزمه کرده و یا صوت آن را پخش کنید و همخوانی کنید.
۳_چقدر خوبه برای نصب پرچم ها در خانه همه افراد خانواده با هم پرچم ها را نصب کنند و همگی باهم یک مداحی را زمزمه کنند.
۴_برای نصب پرچم سر درب منزل تان از کودک تان کمک بگیرید و ترجیحا او را بلند کنید تا پرچم را در جایگاه خود قرار دهد.
۵_برای کودک خود طرح لباس مورد علاقه اش را با پارچه مشکی و به صورت زیبا بدوزید و یا با هم برای خرید لباس مشکی بروید.
۶_لباس های مشکی زیبا بپوشید تا فرزندتان از دیدن رنگ مشکی در دهه محرم خسته نشود.
۷_یک روضه کوچولو مداوم هر روز در زمان ثابت در منزل تان داشته باشید با این توجه که هر روز یک داستان از کربلا بر اساس مقتضی سنی کودکان بیان بشود.کمک کنیم تا انس و محبت به اهل بیت پیدا کنند.
(از مهربانی و محبت های اهل بیت بیشتر صحبت کنیم...
از کتب انتشارات قدیانی.کتب انتشارات جمکران.انتشارات جمال.انتشارات مدرسه و...کتاب های متناسب با کوکان تهیه کنیم.)
۸_ادامه دارد...
*السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)* 😭💔
https://ble.im/khateratemorabi
کوچولویم کوچولو
کوچولویم کوچولو
صورتم مثل هلو
قد وبالام کوتاهه
چشم و ابروم سیاهه
مامان خوبی دارم
می شینه توی خونه
میدوزه دونه دونه
می پوشم خوشگل میشم
مثل یه دسته گل میشم
@Ghesehaye_koodakaneh
@childrin1کانال دُردونه.mp3
957.9K
⭐️✨لالایی ۱۴ معصوم✨⭐️
لالا لالا گل سوسن
بخواب ای طفل ناز من
لالا لالا گل پونه
چراغ روشن خونه
امام دومین ما
بود آن رهبر تنها
ز زیبایی حسن نامش
بود راه خدا راهش
لالا لالا گل لاله
بریم تا دشت آلاله
لالا لالا لالا لالا
بیا تا کربلا حالا
حسین جانم حسین جانم
حسین ای جان جانانم
حسین ای اشک چشمانم
حسین ای قوت جانم
حسین دریای پاکی ها
که میشوید گناه ما
لالا لالا گل رعنا
بگو هر دم حسینم وا
#لالایی_مذهبی
╲\╭┓
╭ ⭐️✨ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#قصه_متن
#درختی_برای_بابابزرگ
یک روز من و بابابزرگ رفتیم به باغ دوستش. همه جا پر از درخت بود. چه برگهای قشنگی!
چه میوه هایی! دلم میخواست از درختها بالا بروم؛ سوار شاخه های بلند بشوم؛ بپرم توی هوا؛ پرواز کنم. گفتم: «بابابزرگ! اینجا چقدر درخت هست!
این درختها خسته نمیشوند؟
خوابشان نمیگیرد؟»
بابابزرگ گفت: «این درختها خسته نمیشوند. این درختها ریه های زمین هستند.»
گفتم: «یعنی چه کار میکنند؟»
گفت: «اینها اگر نباشند، نفس زمین دیگر بالا نمی آید. ما دیگر نمیتوانیم هوای خوب و پاک داشته باشیم. نفس ما هم بند میآید. از همه چیز خسته میشویم. پرنده ها و چرنده ها هم همینطور.»
گفتم: «یعنی ما همه خفه میشویم؟»
گفت: «هم خسته میشویم، هم خفه میشویم.»
دوست بابابزرگ هم کمی آن طرفتر یک بیل بزرگ دستش بود و چند تا درخت کوچک هم روی زمین گذاشته بود.
گفتم: «بابابزرگ، دوستت دارد چه کار میکند؟»
گفت: «او در حال کاشتن درخت است. هر چقدر درختها زیادتر باشند، هوا تمیزتر و بهتر میشود؛ میوههای خوب هم گیر همه میآید.»
وقتی کارش تمام شد، چند تا سیب از یک درخت چید و به ما داد. سیبها چقدر بوی خوبی میدادند!
دوست بابابزرگ گفت: «دارم جای درختهایی که خشک شدند، نهال میکارم تا جای آنها را بگیرند.»
دوست بابابزرگ به من گفت: «از این سیبها بخور، ویتامین دارد.» سیبها را شستم و خوردم. چقدر آبدار بودند.
یک روز آمدم خانه. دیدم نه مامان هست نه بابا. فقط خاله بود و تورج کوچولو. گفتم: «خاله! مامان و بابا کجا هستند؟»
گفت: «رفتند بیمارستان.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «بابابزرگ باز نفسش بند آمده بود!»
گفتم: «وای! نکند درختهای باغ دوستش خشک شده باشند؟»
با خاله رفتیم بیمارستان. بیمارستان همیشه یک بویی میدهد که من همیشه یاد آمپول میافتم. وای آمپول!
جلو دهان و بینی بابابزرگ یک کاسه ی بزرگ گذاشته بودند و بابابزرگ هم خوابیده بود. دوست بابابزرگ هم آنجا بود.
به دوست بابابزرگ گفتم: «نکند باغ شما خشک شده که بابابزرگ نفسش بند آمده؟»
خاله و دوست بابابزرگ خندیدند.
گفتم: «من میخواهم یک درخت بکارم تا بابابزرگ زودتر خوب بشود.»
فردا با خاله رفتیم چند تا نهال خریدیم و با هم به باغ دوست بابابزرگ رفتیم.
دوست بابابزرگ همه ی نهالها را کاشت. همه سیب بودند. من از سیب خیلی خوشم میآید، ویتامین دارد. بوی خوبی هم میدهد. وای توی باغ نفس کشیدن چه قدر مزه میدهد.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
👈انتشار دهید
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.
⭐️🌈 موفرفری و موقرمزی 🌈⭐️
♧قسمت سوم♧
او تمام راه را دوید تا به خانه رسید. با عجله در را باز کرد و به اتاقش رفت. دمپاییها را با حرص در آورد. آن را گوشهای پرت کرد و گفت: به خاطر اینها آبرویم پیش مهمانها رفت! وای که چقدر مرا مسخره کردند و خندیدند...
بعد با عجله دنبال کفشهایش گشت. اما همه چیز به هم ریخته بود و معلوم نبود هر چیزی کجاست. لنگههای رنگارنگ جوراب این طرف و آن طرف افتاده بود. آستین پیراهنی از گوشه کشو آویزان بود. لنگه شلواری از کمد بیرون افتاه بود. جعبهها و کمدها وسط اتاق پخش بودند.
موقرمزی با حرص وسایل را این طرف و آن طرف پرت میکرد. گوشه پیراهنش را گرفت، آن را از کشو بیرون کشید و گوشهای انداخت. این کمد را نگاه کرد. آن کمد را نگاه کرد. کشوها را بیرون کشید. داخل آنها را گشت و با عصبانیت گفت: پس کفشهای من کجا هستند؟
گرمش شده بود. کت قرمزش را در آورد و روی صندلی چوبی پرت کرد. دوباره مشغول گشتن شد. در این موقع، موفرفری با یک دسته گل بنفش از راه رسید. وقتی موقرمزی را در خانه دید، با تعجب گفت: چی شده؟ امروز چقدر زود برگشتی؟
موقرمزی همانطور که میگشت، با ناراحتی گفت: چه میخواستی بشه!؟ مسخره همه شدم. آبرویم رفت!
بعد همه چیز را برای موفرفری تعریف کرد. موفرفری گلها را در گلدانی گذاشت و گفت: از بس که شلختهای! حالا تو این شلوغی چطور میخواهی کفشهایت را پیدا کنی؟
موقرمزی گفت: دیرم شده فرفری جان! باید زود برگردم تا متوجه غیبتم نشوند! بیا کمکم کن!
او غر میزد و میگشت. موفرفری از دست بینظمی موقرمزی دلخور بود. روی صندلی نشست و گفت: خودت بگرد و پیدا کن! چقدر به تو گفتم که وسایلت را مرتب کن. ولی تو میخندیدی! حالا من میخندم و تو بگرد.
ادامه دارد...
#قصه
╲\╭┓
╭⭐️🌈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
💕⭐️ موفرفری و موقرمزی ⭐️💕
♧ قسمت آخر ♧
موقرمزی، عرق کرده بود، ولی همچنان میگشت. بالاخرهموفرفری دلش سوخت. از جایش بلند شد و گفت: اینطوری فایده ندارد. باید همه چیز را مرتب کنیم، تا کفشها پیدا شوند.
موقرمزی گفت: اینکه خیلی طول میکشد.
موفرفری شروع به جمع و جور کردن وسایل وسط اتاق کرد و گفت: چارهای نیست!
آنها شروع کردند به مرتب کردن وسایل. موفرفری در کمد را باز کرد. یک بسته عدس از آن بیرون آورد و گفت: این عدسها، اینجا چه میکند؟
موقرمزی گفت: آخ... آخ... یادم رفت. چند روز پیش خریده بودم تا عدسی درست کنیم.
دوباره مشغول شدند. این بارموفرفری ماهیتابهای را از توی کمد بیرون کشید. موقرمزی گفت: میخواستم نیمرو درست کنم... یادم رفت. ا... تخم مرغ ها هم که توی این کشو هستند!
ناگهان فریاد کشید: عینکم .. عینکم... بالاخره پیدایش کردم. خدا میداند چقدر دنبالش گشتم!
موفرفری گفت: بیا، این هم ساعتت!
وسایلی که خیلی وقت بود موقرمزی گم کرده بود، یکی یکی پیدا میشد. اتاق موقرمزی مرتب شد، ولی کفشها پیدا نشد. دیگر غروب شده بود. موقرمزی گفت: امروز که نتوانستم سرکار برگردم. ولی فردا چه کار کنم؟ چه بهانهای بیاورم؟
بعد با خستگی خودش را روی صندلی انداخت. موفرفریدستهایش را به کمرش زد. وسط اتاق ایستاد و گفت: اتاق که مرتب شد. همه جا را گشتیم. پس تو کفشهایت را کجا گذاشتی؟
او به طرف آشپزخانه رفت و گفت: از گرسنگی مُردیم. اول غذا بخوریم، بعد فکری برای کفشهایت بکنیم. به طرف قابلمه رفت و گفت:با لوبیاپلو چطوری؟
موفرفری قابلمه را برداشت تا تویش برنج بریزد. با تعجب گفت: ابن قابلمه چقدر سنگین است! در آن را برداشت. ناگهان چشم هایش گرد شد و گفت: موقرمزی... بیا... بیا اینجا را ببین!
موقرمزی با ناراحتی روی صندلی نشسته بود.او گفت: ولم کنفرفری جان! هر چه میخواهد باشد. فردا را چه کار کنم؟
موفرفری قابلمه را به طرف موقرمزی آورد و آن را جلویش گذاشت. ناگهان موقرمزی مثل فنر از جایش پرید و گفت: وای... کفشهایم... کفشهایم که این تو هستند. چرااینها را اینجا گذاشته بودم؟!
موقرمزی گفت: باید این را از تو پرسید.
موقرمزی با خجالت گفت: نمیدانم چرا این طور شد و آنها را توی قابلمه گذاشتم. حتماً...
موفرفری میان حرفش دوید و گفت: بیخود بهانه نیاور. از بس که نامرتبی! عوض این حرفها سعی کن کمی مرتب باشی، تا اینقدر اذیت نشوی.
موقرمزی گفت: راستش را بخواهی، خودم هم به این نتیجه رسیدم. نمیدانی امروز چه عذابی کشیدم!
بعد کفشهایش را برداشت و توی جا کفشی گذاشت. قابلمه را هم شست. موفرفری لوبیا و برنج را آماده کرد تا شام بپزد.
از آن روز به بعد، دیگر آن دو با هم دعوا نداشتند و همه چیز سر جای خودش بود.
پایان...
#قصه
╲\╭┓
╭💕⭐️ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#قصه_متن
گرمترین لانه پرنده کوچک
🐤🐦🐤🐦🐤
باد سردی میوزید و درختان را به شدت تكان میداد. سحر كوچولو كلاه پشمی اش را به سر كرد و دستهای كوچكش را درون دستكش كرد و همراه مادربزرگ برای خرید به بیرون از خانه رفت.
مادربزرگ و نوه كوچولو پس از دو ساعت توانستند همه چیزهایی را كه باید تهیه میكردند، بخرند چون سحر كوچولو در تمام این دو ساعت كه همراه مادربزرگ بود، دختر خوب و حرف گوش كنی بود، مادربزرگ برای اینكه از او تشكر كند به او قول داد دختر كوچولو را با خود به پارك ببرد.
سحر خوشحال بود. در پارك شروع به تاب بازی و سرسره بازی كرد. در حال شادی بود كه باران تندی شروع به باریدن گرفت. سحر كوچولو كه زیر باران خیس شده بود، به طرف مادربزرگ دوید. باد با سرعت بیشتری درختان را تكان می داد. مادربزرگ دست نوه كوچولو را گرفته بود و به راه افتاده بود. او سعی می كرد تا هرچه زودتر از پارك خارج شوند، در همین لحظه بود كه ناگهان چشمهای سحر كوچولو به چیزی افتاد.
او مادربزرگ را صدا كرد و گفت:
- مامان بزرگ! ببین زیر آن درخت چه چیزی افتاده است؟ و بعد به طرف درخت دوید. وقتی مادربزرگ كنار سحر رفت. متوجه لانه كبوتری شد كه بر اثر وزش باد روی زمین افتاده بود. جوجه كوچكی از بالای درخت روی زمین افتاده و جیك جیك می كرد. قطرههای باران پرهای كوچك جوجه را خیس كرده بود. سحر كوچولو از مادربزرگ اجازه گرفت كه جوجه را با خود به خانه ببرد. آن روز سحر كوچولو در یك كارتن كوچك برای جوجه دانه و آب گذاشت. بال و پرهای جوجه كوچولو خشك شده بود. سحر خوشحال بود كه از جوجه كوچكی مواظبت می كند.
گرم ترین لانه برای پرنده كوچك
صبح روز بعد مادربزرگ به سحر گفت:
- باید به پارك برویم و جوجه را كنار همان درخت ببریم. من فكر میكنم كه كبوتر نگران جوجهاش باشد و دنبال او می گردد. سحر دوست نداشت از جوجه جدا شود، ولی وقتی به یاد كبوتر افتاد، جوجه را با خود به پارك برد.با كمك نگهبان پارك روی درخت لانه كوچكی برای كبوتر گذاشتند. جوجه در كنار كبوتر برای سحر زیباترین جیك جیك را كرد.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_Koodakaneh