eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍄دماغ دکمه ای🍄🍃 "قسمت اول" در روزگاران قدیم پسر بچه ای بود که روز به روز بزرگ می شد ولی بینی اش رشد نمی کرد و هم چنان شبیه دکمه کوچک بود و همه او را مسخره می کردند تا این که اتفاقی عجیب افتاد... پیرزن روی صندلی راحتی خود در کنار آتش گرم نشسته بود و چرت می زد که ناگهان در اتاق به شدت باز شد و نوه ی کوچولویش به سرعت داخل اتاق دوید. دختر فریاد زد: «سلام مادربزرگ» و با خوش حالی به طرف پیرزن رفت و او را بغل کرد. پیرزن پرسید: «تعطیلات چطور بود عزیزم؟» دختر جواب داد: «عالی بود. یه جایی رفتیم که اسمش "تانیبا" بود. روزی که ما داشتیم از اون جا بر می گشتیم همه با انگشتانشون...»   پیرزندر حالی که جمله ی نوه اش را تمام می کرد گفت: «دماغشون رو فشار می دادن تا صاف بشه، مثل دکمه.» دخترک گفت: «بله، اما شما از کجا می دونستید؟» پیرزن نفس عمیقی کشید. نور آتش به اندازه کافی اتاق را روشن کرده بود که وقتی این قصه را برای نوه اش تعریف می کرد برق چشمانش را ببیند.... در زمان های قدیم در سرزمین «تانیبا» کشاورز فقیری به همراه همسرش زندگی می کرد. در روز زیبایی از روزهای سال، پسری به دنیا آوردند. پسر بزرگ و بزرگ تر می شد اما پدر و مادش متوجه شدند که یکی از اعضای بدنش رشد نمی کند: دماغش، که گرد و صورتی و کوچک مانده بود، مثل یه دکمه! سایر بچه ها دنبال اون می دویدند و صدایش می زدند: «دماغ دکمه ای! دماغ دکمه ای!» و این موضوع پسر کوچولو را خیلی ناراحت می کرد. دوست داشت با بچه ها دوست شود و در بازی های آن ها شرکت کند. یک روز، وقتی دماغ دکمه ای بزرگ شده بود (البته به جز دماغش)، اتفاق وحشتناکی افتاد. یک جادوگر بدجنس به نام «هازل جادوگر» پادشاه و ملکه را طلسم کرد و آن ها را به بالای یک برج شیشه ای تبعید کرد. هیچ کس نمی توانست آن ها را نجات دهد چون برج شیشه ای غیر قابل نفوذ بود. "هازل جادوگر" فرمانروای «تانیبا» شد. همه از او می ترسیدند. از آن به بعد دیگر پرنده ها آواز نمی خواندند. همه ی گل ها پژمرده شدند و همه از ترس در گوشی صحبت می کردند و هیچ کس نمی خندید. دماغ دکمه ای بی چاره که در قصر کار می کرد بدترین و سخت ترین کارها را انجام می داد. در آشپزخانه به دنبال موش ها می دوید، از انبار هیزم می آورد و توالت ها را تمیز می کرد. یک روز عصر، دماغ دکمه ای سروصدای زیادی از سالن پذیرایی شنید. او به سمت سالن رفت تا علت سروصدا را پیدا کند که فهمید "هازل جادوگر" در حال آواز خواندن است. همه ی این سروصداها را به این دلیل ایجاد کرده بود که روز تولدش بود و جشن گرفته بود. دماغ دکمه ای در حالی که ترسیده بود و آب دهانش را به سختی قورت می داد تولد جادوگر را تبریک گفت. جادوگر فریاد زد: «ممنون. من باید هم خوش حال باشم. ملکه ی تمام این منطقه هستم و کسی نمی تونه این رو ازم بگیره.» دماغ دکمه ای ناگهان احساس شجاعت کرد و گفت: «شما باید خیلی باهوش باشید، چون هیچ کس نمی تونه راهی برای شکست شما و نجات پادشاه و ملکه پیدا کنه.» جادوگر گفت: «البته که نمی تونن. چطور بفهمن تنها راه شکست طلسم اینه که چیزی به من نشون بدن که قبلا هیچ کس ندیده باشه. حتی اگه می دونستن هم نمی تونستن چنین چیزی پیدا کنن. چون به محض این که اون رو پیدا می کردن، می دیدنش. پس وقتی من اون رو می دیدم، قبلا دیده شده بود ... فهمیدی؟»  این داستان ادامه دارد... ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🍃🍄دماغ دکمه ای🍄🍃 " قسمت دوم" در قسمت پیش خواندیم پسری در خانواده کشاورز به دنیا آمد که روز به روز رشد می کرد و بزرگ می شد اما دماغ این پسر بچه به شکل دکمه بود و هیچ رشدی نداشت تا این که... جادوگر با خنده های وحشتناک شروع به آواز خواندن کرد. صدایش آن قدر بلند بود که شیشه ها به لرزه درآمدند و گربه  قصر به زیر پله فرار کرد و پنجه هایش را روی گوش هایش گذاشت. دماغ دکمه ای بی چاره شب خسته کننده ای را پشت سر گذاشت. اگر فقط می توانست چیزی پیدا کند که تا به حال کسی ندیده بود ... روز بعد او به جادوگر گفت که مردم بیرون قصر منتظر هستند و برای اون هدیه آورده اند. جادوگر با وجود سردردی که داشت هیجان زده شد و یک تاج یاقوت بزرگ که از کمد جواهرات پیدا کرده بود سرش گذاشت. در حالی سعی می کرد صدایش شبیه صدای یک ملکه باشد گفت: «هدیه آورندگان را احضار کنید.» در باز شد و شکارچی کاخ با یک سینی نقره ای که درون آن یک ماهی خارق العاده بود وارد شد. فلس های ماهی به رنگ های قرمز و آبی و بعد سبز تغییر می کردند و می درخشیدند. دم ماهی نقره یا رنگ بود و مانند نور ماه می درخشید. گفت: «شرط می بندم تا حالا هیچ کس چنین چیزی ندیده ..» جادوگر سریع گفت: «احمق نباش. خودش وقتی اون رو به دام انداخته، دیده» و پشتش را به دماغ دکمه ای کرد. بعد گفت: «راستی حالا که حرف به دام انداختن شد، تو می خواستی با این کلک من رو به دام بندازی؟» دماغ دکمه ای که سعی می کرد سرخ نشود گفت: «اُه، نه سرورم، چی باعث شد شما چنین فکری کنید؟» و بعد در حالی که هیجان زده بود اضافه کرد: «من هم برای شما یک هدیه دارم.» جادوگر در حالی که یکی از ابروهایش را بالا برده بود گفت: «راستی؟» دماغ دکمه ای گفت: «سرورم، مایلم این را به شما تقدیم کنم.» و یک ظرف که درون آن یک سیب سبز براق و یک چاقو بود را روی میز گذاشت. جاوگر فریاد زد: «یه سیب؟ این دیگه چه جور هدیه ای برای آدم مهمی مثل منه؟» دماغ دکمه ای با التماس گفت: «سرورم، داخلش رو نگاه کنید حتما خوشتون میاد.» "هازل جادوگر" نشست و با خودش فکر کرد شاید قطعه جواهری در سیب پنهان کرده باشند. برای همین چاقو را برداشت، سیب را از وسط نصف کرد و با دقت دو نیمه ی آن نگاه کرد. جادوگر گفت: «چی؟ کوچولوی بدجنس، این جا که چیزی نیست.» در یک چشم به هم زدن جادوگر به دود تبدیل شد و چیزی از او باقی نماند. جادوگر به درون سیبی نگاه کرده بود که هیچ کس قبلا آن را ندیده بود و طلسم جادو شکسته شده بود. پادشاه و ملکه آزاد شدند و جای خود برگشتند. آن ها آن قدر از دماغ دکمه ای راضی بودند که او را به عنوان دوست جدیدشان به داخل قصر بردند و به خاطر او دستور دادند که هر سال، روز تولّد دماغ دکمه ای، همه دماغ هایشان را فشار دهند تا صاف شود. صاف مثله یک دکمه. پایان... ╲\╭┓ ╭ 🍄🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
هدایت شده از خانواده بینش مطهر
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹🔸ثبت نام دوره تربیت مدرس غیرحضوری بینش مطهر 📍از تاریخ ۲۷ مرداد ماه الی ۱۰ شهریور ماه 🔸🔹 تاریخ شروع دوره از ۱۵ شهریورماه 🔸🔹 ثبت نام از طریق سایت بینش مطهر Bineshemotahar.ir ✅ متقاضیان در تمام‌استانها امکان نام نویسی دارند. https://sapp.ir/bineshemotahar https://eitaa.com/bineshe_motahar
🌳🐣جوجه کلاغ پارک🐣🌳 تابستان بود. مدرسه ها تعطیل شده بود و پارک بزرگ شهر هر روز پر می شد از هیاهو و سر و صدای بچه ها. جان می گرفت از شور و شادی و خنده آنها. پی بازی بودند همه؛ در جنب و جوش؛ سرسره بازی، تاب و الاکلنگ، ترامپولین، هفت سنگ. گرچه گهگاهی هم صدای گریه کودکی که زمین خورده بود، یا بهانه گیری می کرد به گوش می رسید، اما از آن بالا اگر کسی پارک را می دید گوشه ای از بهشت را می دید انگار. بر فراز یکی از کاج های بلند، درست چسبیده به زمین بازی بچه ها، لانه کلاغی بود. درون این لانه جوجه کلاغی که یک ماهی بود سر از تخم درآورده بود با پدر و مادرش زندگی می کرد. جوجه کلاغ که به تازگی چشمانش باز شده بود و پرهای سیاهش داشتند کم کم پدیدار می شدند، هر روز پسین می آمد لبه لانه، سرک می کشید و با اشتیاق پایین را نگاه می کرد. او که این همه شادی و شادمانی را در بچه ها می دید، دوست داشت زودتر بزرگ شود، بتواند پرواز کند و برود با بچه های آدمها بازی کند. یک روز همین آرزویش را به پدر و مادرش گفت. آنها به او گفتند ما نمی توانیم با انسان ها بازی کنیم چون برخی از آنها ما را آزار می دهند، در قفس زندانی می کنند، سنگ به ما پرت می کنند، چوب به ما می زنند، پرهای ما را می کنند، ما حتی نباید به آنها نزدیک شویم. خیلی از آنها هم خوبند و نه تنها ما را آزار نمی دهند بلکه به ما کمک هم می کنند. خوراک و دانه می دهند به ما، اگر بیمار شده باشیم درمانمان می کنند، اگر زخمی شده باشیم بر زخم هایمان مرهم می گذارند. اما مشکل اینجاست که ما نمی دانیم کدام انسان خوب است کدام انسان بد. برخی از انسانها برای ما دانه می پاشند و وانمود می کنند با ما دوستند، اما دنبال این هستند که ما پرنده ها را بگیرند و در قفس بیاندازند یا حتی بدتر بکشند. اما جوجه کلاغ نمی توانست باور کند که این موجودات به این شادی بتوانند چنین کارهای بدی بکنند. تا اینکه یک روز که تابستان از نیمه گذشته بود و جوجه کلاغ پر و بالش دیگر خوب بزرگ شده بودند و تمرین پرواز را به کمک پدر ومادرش به تازگی آغاز کرده بود چیزی را دید که خیلی برایش دردآور بود. ظهر بود و پارک خلوت بود. چند تا بچه دنبال گربه ای توی پارک می دویدند. گربه گویا که یکی از پاهایش زخمی شده بود. می لنگید و نمی توانست به خوبی بدود. سعی می کرد از دست بچه ها پشت درختی یا نیمکتی پناه بگیرد. بچه های آدمیزاد همان بچه هایی که جوجه کلاغ همیشه در حال بازی و شادی دیده بود، گربه را با چوب و لگد می زدند و گربه بیچاره داشت درد می کشید و ناله می کرد. در همین زمان پیرزنی با نوه اش جلو آمدند. پیرزن بچه ها را دعوا کرد. آمد جلو که گربه را از روی زمین بردارد. گربه از ترس اینکه پیرزن هم می خواهد آزارش دهد نزدیک بود دست او را گاز بگیرد. نوه پیرزن که پسری پنج شش ساله بود، از توی سبدی که همراهشان بود ظرفی را در آورد و آن را نزدیک گربه گذاشت. گربه که پیدا بود بدجور گرسنه است ترسش را کنار گذاشت، به طرف بشقاب خزید و شروع به خوردن کرد. تکه های استخوان را این ور و آن ور می کرد و خوب می لیسید و پاک می کرد. گربه که سرگرم خوردن بود پیرزن به او نزدیک شد، نوازشش کرد و به نوه اش گفت هرچه در سبد است را بریزد درون پلاستیکی و سبد را خالی کند. پسرک سبد را خالی کرد و مادربزرگ به آرامی گربه را بغل کرد و درون سبد گذاشت. بیمارستان چسبیده به پارک بود. گربه را بردند آنجا. جوجه کلاغ نیز از این درخت به آن درخت می پرید و آنها را دنبال می کرد. مادربزرگ سبد گربه را در حیاط بیمارستان پیش نوه اش گذاشت. رفت و پس از چند دقیقه با یک پرستار سفید پوش برگشت. پرستار زخم پای گربه را ضدغفونی و پانسمان کرد. مادربزرگ و نوه اش از پرستار تشکر کردند. پلاستیک را مادربزرگ برداشت و سبد گربه را نوه، از بیمارستان آمدند بیرون، سوار تاکسی شدند و رفتند. جوجه کلاغ نفسی با خیال راحت کشید و پیش خود گفت خدا را شکر، داشت از همه آدمها بدم می آمد. و از خدا خواست که این مادربزگ و نوه مهربان هیچ گاه گرفتار و غمگین نشوند. ╲\╭┓ ╭ 🌳🐣 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🐥جوجه گرسنه🐥🍃 یکی بود یکی نبود، یه جوجه کوچولویی بود دوست داشت خودش بره دنبال غذا. پس تنهایی رفت تا غذا برای خوردن پیدا کنه. جوجه رفت کنار باغچه. کرم کوچولو که نصفش تو خاک بود گفت: «نخور نخور اگر بخوری من دیگر نیستم.» جوجه کوچولو گفت: «باشه من نمی خورمت» و رفت. جوجه یک دانه تو باغچه دید که سرش سبز شده بود. به دانه گفت: «بخورمت یا نخورمت؟» دانه گفت: «نخور نخور، اگر بخوری دیگر من سبز نمی شوم.» جوجه گفت: «باشه» و رفت. جوجه یک قطره باران رو برگ گل دید به قطره گفت: «بخورمت یا نخورمت؟» قطره باران گفت: «نخور نخور، اگه بخوری برگ تشنه می ماند.» جوجه گفت: «باشه» و رفت. از دور خانم قدقدا را دید. پرید بغل خانم قدقدا و گفت: «بخوابم یا نخوابم؟» خانم قدقدا گفت: «بخواب، بخواب عزیز دلم شب شده.» جوجه لای پر و بال مادر خوابید. خانم قدقدا برایش لالایی قد قد قدا خواند. جوجه تا صبح خواب کرم کوچولو، دانه و قطره باران را می دید که با او دوست شده بودند. ╲\╭┓ ╭ 🐥🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🐞🍃 بشنو از من 🍃🐞 بیشتر بچه ها عاد ت دارند که روز زمین دراز بکشند و تکالیف خود را حل کنند، اما اینکار به کمر و پشت شما فشار زیادی وارد می کند و باعث می شود خیلی زود خسته شوید، برای این مشکل مامان حمید یک راه حل خوب دارد.... حمید عادت داشت برای مشق نوشتن و تماشا کردن تلویزیون، روی زمین دراز بکشد. او برای این کار، گردنش را بالا نگه داشت. برای همین زود خسته می شد و مدتی استراحت می کرد. مادرش به او گفت: "بهتر است وقتی تلویزیون تماشا می کنی یا مشق می نویسی، روی صندلی یا روی زمین بنشینی. بعد هم به جایی تکیه بده تا کمر و پشتت صاف باشد. این طوری که روی زمین دراز می کشی، به کمر و زانوهایت فشار می آید و زود خسته می شوی. بعد از مدتی هم گردن درد و کمر درد می گیری." حمید کمی فکر کرد و فهمیدکه مادر راست می گوید چون داشتن بدن سالم، از تماشای تلویزیون مهم تر است. ╲\╭┓ ╭ 🐞🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🌿🐐 بزی بود و بزی نبود🐐🌿 یکی بود یکی نبود. بزی بود. بزی نبود. بزی که بود، دو شاخ بلند داشت، دو پای تیز داشت، و دندان هایی داشت که سنگ را هم خُرد می کرد. بزی که نبود، نه شاخ داشت و نه پا و نه دندان. یک روز، بزی که بود به بزی که نبود گفت: من از همه ی بزها قوی ترم، حتی از تو! اگر قبول نداری، بیا تا بجنگیم!  این را گفت و عقب پرید و جلو دوید و با شاخ هایش زد به شکم بزی که نبود. اما بزی که نبود، اصلاً شکم نداشت. شاخ های بزی که بود، فرو رفت به تنه ی سخت یک درخت و شکست. بزی که بود، با شاخ شکسته عقب نشست، نفسی تازه کرد و گفت: هنوز هم من از تو قوی ترم. اگر قبول نداری، بجنگ تا بجنگم! این را گفت و عقب پرید و جلو دوید و با پاهای تیزش لگد زد به کمر بزی که نبود، اصلاً کمر نداشت. پاهای تیز بزی که بود، خورد به سنگ بزرگی که سر راهش بود و زخمی شد. بزی که بود، با پاهای زخمی و شاخ شکسته عقب نشست. نفسی تازه کرد و گفت: اما من هنوز هم از تو قوی ترم. قبول نداری؟ پس بجنگ تا بجنگم! بعد هم عقب پرید و جلو دوید و دندان های بُرنده اش را فرو کرد  به پوزه ی بزی که نبود. اما بزی که نبود، اصلاً پوزه نداشت. دندان های بزی که بود  به نرده های آهنی که پیش رویش بود، گیر کرد و از جا کنده شد. بی که بود، با دهان بی دندان و پای زخمی و شاخ شکسته، عقب نشست. از درد و خستگی نفس بلندی کشید و خواست بگوید: هنوز هم من از تو قوی ترم... اما نتوانست. سرش را پایین انداخت و رفت که رفت، و دیگر هیچ وقت به بزی که نبود فکر نکرد. 🐐 🌿🐐 ╲\╭┓ ╭ 🐐🌿 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🍎🌿ماجرای سیب قرمز کمی پلاسیده🌿🍎 عصر یک روز زمستان، ریزمیزو، موش کوچولو، یک سیب قرمز بزرگ زیر درخت سیب پیدا کرد. سیب کمی پلاسیده بود، ولی هنوز سالم بود. آخرین سیب درخت هم بود. ریزمیزو با خوش‌حالی قِلش داد به سوی لانه‌اش تا رسید به یک جوجه‌تیغی. جوجه‌تیغی پرسید: «این سیب را کجا پیدا کردی؟» ریزمیزو فکر کرد که سیب را فقط برای خودش نگه دارد. درخت سیب را نشان داد و قل‌قل قل، به راهش ادامه داد. امّا شکمش که قاروقور کرد، ریزمیزو با خودش گفت: «ای شکمو! تو سیر بشوی و جوجه‌تیغی گرسنه بماند؟» آرام روی شکمش زد و گفت: «هیس!» بعد جوجه‌تیغی را صدا کرد و گفت: «بی‌خودی آنجا نرو، آخرین سیب را من برداشتم.» جوجه‌تیغی ایستاد و ریزمیزو گفت: «برویم کسی را پیدا کنیم تا این را دو تکّه کند، یک تکّه‌اش را بدهم به تو.» ریزمیزو دوباره سیب را قل داد با جوجه‌تیغی به دنبالش. رفتند و رفتند تا به موش‌کور رسیدند. موش‌کور از ریزمیزو پرسید: «این سیب را کجا پیدا کردی؟» جوجه‌تیغی زود درخت سیب را از پشت بوته‌ها نشان داد و موش‌کور رفت. ریزمیزو به جوجه‌تیغی اخم کرد و گفت: «ما سیر بشویم و موش‌کور گرسنه بماند؟» آن‌وقت موش‌کور را صدا کرد و گفت: «بی‌خودی آنجا نرو، آخرین سیب را من برداشتم.» موش‌کور برگشت و ریزمیزو گفت: «برویم کسی را پیدا کنیم تا این سیب را سه تکّه کند، یک تکّه‌اش را بدهم به تو‌.» ریزمیزو دوباره سیب را قل داد، با جوجه‌تیغی و موش‌کور به دنبالش. رفتند و رفتند تا به یک کلاغ رسیدند. ریزمیزو به کلاغ گفت: «تو با نوکت می‌توانی این سیب را چهار تکّه کنی؟» جوجه‌تیغی پرسید: «چرا چهار تکّه؟ ما که فقط سه نفریم!» ریزمیزو جواب نداد. کلاغ سیب را از وسط چهار قسمت کرد. ریزمیزو اوّل یک تکه داد به کلاغ، بعد یک تکّه به جوجه‌تیغی و یک تکّه به موش‌کور. تکّه‌ی خودش را هم را تا لانه‌اش کشید. شب شده بود. ریزمیزو تکّه سیبش را خورد و یک ذرّه‌اش را به مورچه‌های همسایه داد و دراز کشید که بخوابد. با خودش گفت: «نمی‌دانم چرا امشب این‌قدر خوش‌حالم! انگار چند کار خیلی خوب کردم. ولی من که از صبح تا حالا، فقط سیبم را تقسیم کردم، همین.» امّا ریزمیزو بقیه‌ی ماجرای سیب قرمز کمی پلاسیده را نمی‌دانست. جوجه‌تیغی که تکّه‌اش را به لانه‌ برد، با خانواده‌ی شلوغ گرسنه‌اش تقسیمش کرد. همه برای ریزمیزو دعا کردند و گفتند: «خدایا! دلش را پر از شادی کن!» موش‌کور که تکّه‌اش را به لانه‌ برد، نصفش را خورد و بقیه‌اش را برد برای همسایه‌ی مریضش. با هم برای ریزمیزو دعا کردند و گفتند: «خدایا! از گرسنگی حفظش کن!» کلاغ هم که تکّه‌اش را به نوک گرفت، پیش جوجه‌هایش برگشت و آرام‌آرام، ریزریز، سیرشان کرد. آن‌وقت برای ریزمیزو دعا کرد و گفت: «خدایا! تا دلش بخواهد به او سیب بده!» مورچه‌های همسایه هم یکی‌یکی برای ریزمیزو آرزوهای خوبی کردند. ریزمیزو این چیزها را نمی‌دانست. ولی این‌قدر احساس خوبی داشت که بین دو خمیازه با خودش گفت: «فردا هسته‌‌های سیبم را می‌کارم تا کنار لانه‌ام، درخت سیب داشته باشم. آن‌وقت می‌توانم سیب‌های زیادی هدیه بدهم. سیب‌های قرمز تازه!» «داستان كسانى كه مالشان را در راه خدا مى‌بخشند مثل داستان دانه‌اى است كه هفت خوشه می‌رویاند و در هر خوشه‌اى صد دانه و خدا براى هر كس بخواهد پاداشى‌ چند برابر مى‌دهد و  خدا بسیار عطا کننده و داناست.» (قرآن کریم، سوره بقره (٢)، آیه ٢٦١) 🍎 🌿🍎 🍎🌿🍎 join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
یه خبر خوب برای اعضای کانال 😊 🎁 برای اینکه نگاهتون به دین تغییر کنه و یه زندگی مومنانه و واقع بینانه رو داشته باشید ✅ میتونید کتاب جدید بنده با نام "حیات برتر" رو تهیه و استفاده کنید. ✔️👌 خیلی از بزرگواران تهیه کردن و واقعا ازش راضین. ان شالله که شمام زندگیتون رو با این کتاب عالی کنید💖 ✅ برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام "درخواست کتاب حیات برتر" رو بدید @yafatemeh8 📈 هزینه کتاب به همراه پستش 15 تومن هست. 📲 اطلاعات بیشتر: https://eitaa.com/ketabe_Tnha_masiri