هدایت شده از قصه ♥ قصه
قصه ♥ قصه
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک کانالها قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه كانالها اينه که مطالب اضافی نداره.
همچنین سعی شده تا قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
https://eitaa.com/ghesehayemadarane
۲۴ آذر ۱۳۹۸
#قصه_متن
🐦داستان دو گنجشک🐦
📚روزي ، روزگاري ، دو گنجشک در سوراخي لانه داشتند .
سوراخ ، بالاي ديوار خانه اي بود و دو گنجشک به خوبي و خوشي در آن زندگي مي کردند . پس از مدتي آن دو گنجشک صاحب جوجه اي شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . يک روز که گنجشک پدر براي آوردن غذا رفته بود مار بدجنسي که در آن نزديکي ها بود به لانه آمد .
گنجشک مادر جوجه گنجشک رو به دهان گرفت و پرواز کرد و روي ديوار نشست.گنجشک مادر سر و صدا کرد . نزديک مار رفت . به او نوک زد اما فايده اي نداشت .مار بدجنس همانجا روي لانه گرفت و خوابيد .
کمي بعد گنجشک پدر رسيد . گنجشک مادر گريان و نالان قضيه را تعريف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما لانه از دست رفته بود ونمي شد کاري کرد . دو گنجشک تصميم گرفتد انتقام لانه را از مار بگيرند .
ناگهان گنجشک پدر فکر عجيبي کرد . براي همين هم فورا پريد و از اجاق خانه يک تکه چوب نيم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سريع پريد و توي لانه انداخت . چوب نيم سوز روي چوبهاي خشک لانه افتاد ودور غليظي بلند شد . افرادي که در خانه بودند اين کار عجيب گنجشک را ديدند .
آنها براي اين که خانه آتش نگيرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند .
درست هنگامي که مار مي خواست از لانه فرار کند آنها مار را ديدند .
يکي از افراد با چوبي که در دست داشت ضربه محکمي به سر مار زد . مار بدجنس از درد به خود پیچید و فرار کرد.
دو گنجشک در حالي که انتقام خود را گرفته بودند ،با گنجشک کوچولو پرواز کردند تا بروند و لانه جديد بسازند ...
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
۲۴ آذر ۱۳۹۸
#قصه_متن
🌿🐒خانواده میمون ها🐒🌿
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. یک روز میمون کوچولویی تک و تنها به جنگل سبز آمد.او هیچ کس را نداشت. پدر و مادرش را آدم ها شکارکرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. او ناراحت و غمگین در جنگل راه می رفت و می دید که بچه های حیوانات در کنار پدر و مادرهایشان هستند و همه با هم زندگی می کنند.
میمون کوچولو خیلی غصه می خورد و با خودش می گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. او زیر درختی نشست وسه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می کردند و پدر و مادرشان مواظب آنها بودند. میمون کوچولو با چشم های پر اشک به آنها نگاه می کرد. مادر میمون ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟».
میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را آدم ها گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام!» خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه مان بیارم تا با بچه های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟» آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله من موافقم.» و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم. تو هم می شی بچه ی ما. اون وقت ما یه خانواده ی شش نفری می شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان». میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می کنم و عضو خانواده ی شما می شم. » سه تا بچه میمون هم خوشحال شدند.
آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی.
از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی می کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او بر گردند.
#قصه
🐒
🌿🐒
🐒🌿🐒
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
۲۴ آذر ۱۳۹۸
🍁⭐️ قلك هلیا ⭐️🍁
هلیا و ستاره با هم دوست و همسایه بودند و بیشتر وقتها با اجازه گرفتن از بزرگترهایشان برای بازی كردن به خانه همدیگر میآمدند.
یك روزكه ستاره مهمان هلیا بود هر كدام گوشهای از اتاق نشسته و اسباببازیها و عروسكها را دور و برشان چیده بودند و خالهبازی میكردند.
هلیا به دوستش گفت: بابای من برام یه دوچرخه خریده و دیروز هم رفتیم پارك و یه عالمه باهاش بازی كردم، خیلی خوب بود.
ستاره كمی فكر كرد و بعدش گفت: بابای منم میخواد یه دوچرخه برام بخره، اما یه ذره پولش كمه؛ بهم گفته اگه چند روزی صبر كنم از اون خوباش برام میگیره.
هلیا فكر كرد و بدون این كه حرفی بزنه رفت و از توی كمدش قلك سفالی را كه مادر برایش خریده بود آورد و گفت: ستاره گوش كن؛ من چندتا پول انداختم توی این، میتونیم باهاشون به بابات كمك كنیم.
و بعد قلك را گوشه اتاق به زمین زد و شكست. سكهها را از میان تكههای شكسته شده قلك برداشت و به ستاره داد و گفت: بیا اینارو ببر بده به بابات تا بتونه برات یه دوچرخه خوشگل بخره.
ستاره كه خیلی خوشحال شده بود، سكهها را از هلیا گرفت و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را هم محكم پشت سرش بست.
مامان هلیا با شنیدن صدای بسته شدن در سریع خودش را به اتاق رساند تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.
وقتی دید كه ستاره نیست و قلك هم شكسته و روی زمین پخش شده است، با نگرانی پرسید: اینجا چه خبره، اینو چرا شكستی؟
ـ مامان جون اگه قول بدی كه عصبانی نشی میگم.
ـ قول میدم؛ خب حالا بگو ببینم چی شده؟
ـ بابای ستاره میخواد براش یه دوچرخه بخره، اما پولش كمه. منم پولای توی قلكمو دادم به اون تا بده به باباش تا بتونه برای ستاره دوچرخه بخره؛ كار بدی كردم؟
مامان لبخندی زد و با مهربانی دخترش را بوسید و گفت: نه عزیزم، خیلی هم كار خوبی كردی.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭⭐️🍁 🆑 @childrin1
┗╯\╲
۲۴ آذر ۱۳۹۸
دم_سفید_و_گوش_سفید.mp3
10.07M
#لالایی_فرشته_ها
🔷دم سفید و گوش سفید🔷
🔅قرائت #سوره_قریش
🔅با اجرای:سلمان محمدی و اسماعیل کریم نیا
🔅تدوین:رحیم یادگاری
🔅منبع:کتاب شبهای شیرین
🔅نوشته:محمد میرکیانی
✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇
@Lalaiehfereshteha
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی،خواندن اسامی بعد از پنجم دی ماه انجام میشود👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی لطفا با لینک🌸
8⃣8⃣
۲۴ آذر ۱۳۹۸
#شعر_کودکانه
#ارسالی
💠 شعر #امام_زمان ارواحنا فداه
🔹خدای خوب و مهربون
خالق زمین و آسمون
🔸داده به ما یه نعمتی
بزرگتر از این دنیامون
🔹اون داده توی این زمون
امامی خوب و مهربون
🔸امام این زمان ما
مهدی گرفته نام اون
🔹توخوبی ها بی نظیره
ولایت داره آقامون
🔸اون آخرین ذخیره هست
بقیت الله اسمشون
🔹اون گل باغ عسکریست
نرجس خاتون مادرشون
🔸او یادگار احمده
آخرین امام دینمون
🔹اگر بدونیم قدرشو
راضیه خدا از هممون
🔸بیایید با مهدی دوست بشیم
غریب نمونه آقامون
🔹حتی یه ذره دور نشیم
با بدی یا گناهمون
🔸باید با کار خوبمون
اون رو بیاریم پیشمون
🔹اون خیلی وقته منتظر
مونده بیاد تو این زمون
🔸تا دردها رو دوا کنه
تموم بشه غصه هامون
🔹ما میتونیم با دعامون
کمک کنیم به آقامون
🔸تا دوری ها تموم بشه
با ظهور اماممون
🔹رنج ها دیگه تموم میشه
بهشت میشه جهانمون..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سروده: ن. علی پور
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
۲۵ آذر ۱۳۹۸
#نکته_تربیتی
توجه داشته باشید که بین رفتار بد کودک و شخصیتش تفاوت قائل بشید و بهش برچسب نزنید.
مثلا بهش نگید بچه بد یا بچه تنبل..
بگید کارت بد بود،
رفتارت بد بود...
وقتی شخصیت بچه رو هدف قرار بدید،
او احساس بی ارزشی میکنه و خشمگین میشه و میترسه.
@ghesehayemadarane
۲۵ آذر ۱۳۹۸
#قصه_شب
🐻🐝 داستان خرس کوچولو و زنبورهای عسل
خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوزخواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بیاجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت. زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.
خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب. این طوری زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند.
خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصمیم گرفت دیگر سراغ عسل نرود. اما دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد. وقتی خرس کوچولو کنار درختی نشسته بود، ناگهان سر و صداهای زیادی از سمت کندوها شنید. خرس کوچولو جلوتر رفت و دید کندوی زنبورهای عسل آتش گرفته است. خرس کوچولو با دیدن این صحنه بدون معطلی به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و برای نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خیلی زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانهاش برگشت.
زنبورها بعد از این اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهی کردهاند. آنها حالا حسابی شرمنده شده بودند. دلشان می خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدی که قبلاً کرده بودند خجالت میکشیدند. زنبورها تصمیم گرفتند هر طوری شده از خرس کوچولو تشکر کنند.
به خاطر همین یک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و برای خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت میکشیدند ظرف عسل را پشت در خانهاش گذاشتند و روی آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشید.
خرس کوچولو وقتی در را باز کرد یک ظرف عسل خوشمزه پیدا کرد و خوشحال شد.
🆔 @ghesehayemadarane
〰〰〰〰〰〰〰
۲۵ آذر ۱۳۹۸
۲۵ آذر ۱۳۹۸
#شعر_کودکانه
🌸 درباره پرستار
تمام شب بیداره
مواظب بیماره
مثل ماه آسمون
هیچ موقع خواب نداره
با یک لباس سفید
اون شبیه دکتراس
تو جیبای سفیدش
همیشه قرص و دواس
شبا تو بیمارستان
سر می زنه به مریض
پیش خدای دانا
رو سفیده و عزیز
هر موقع لازم باشه
خودش رو می رسونه
بی خوابی سخت شب ها
برای اون آسونه
پرستار مهربون
ممنون که بیدار هستی
ممنون که با بی خوابیت
به فکر بیمار هستی
پاداش بی خوابی هات
زیاده تا آسمان
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
۲۵ آذر ۱۳۹۸
نجار_دانا.mp3
8.2M
#لالایی_فرشته_ها
🔷نجار دانا🔷
🔅قرائت #سوره_فیل
🔅با اجرای:سلمان محمدی و اسماعیل کریم نیا
🔅تدوین:رحیم یادگاری
🔅منبع:سایت راسخون
✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇
@Lalaiehfereshteha
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی،خواندن اسامی بعد از پنجم دی ماه انجام میشود👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی لطفا با لینک🌸
8⃣9⃣
۲۵ آذر ۱۳۹۸
هدایت شده از قصه ♥ قصه
قصه ♥ قصه
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک کانالها قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه كانالها اينه که مطالب اضافی نداره.
همچنین سعی شده تا قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
https://eitaa.com/ghesehayemadarane
۲۵ آذر ۱۳۹۸