#قصه_های_مثنوی
#این_داستان: #مارگیر
یک حکایت بشنو از تاریخگوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار
روزی روزگاری مارگیری به کوهستان رفت تا با ترفندها و روشهایی که میدانست مار بگیرد. مارگیر همین طور که در حال گشتن اطراف کوه برای پیدا کردن مار بود چشمش به اژدهای عظیم الجثهای افتاد که مُرده بود. مارگیر به دلش ترس راه نداد و جلو رفت و اژدها را با طنابها و پارچههایی که آورده بود محکم بست و تصمیم گرفت آن اژدهارا به بغداد ببرد و به مردم آنجا نشان دهد و از به نمایش گذاشتن اژدها به نان و نوایی برسد.
او همیجستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستان شدید
مار میجست اژدهایی مرده دید
مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
اژدها مانند ستون خانه بزرگ بود و مارگیر با هر زحمتی که بود آن را میکشید و همراه خود میبرد. مارگیر رفت و رفت تا به بغداد رسید. مارگیر تصمیم گرفت مدتی کنار رودخانه بغداد بنشیند و خستگی راه را به در کند. خبر در شهر پیچید که مارگیری اژدها شکار کرده است. مردم بغداد، زن و مرد، پیر و جوان، فقیر و ثروتمند پشت در پشت گرد مارگیر جمع شده بودند تا اژدها را ببینند.
اژدهایی چون ستون خانهای
میکشیدش از پی دانگانهای
کاژدهای مردهای آوردهام
در شکارش من جگرها خوردهام
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده مینمود
مارگیر پردهای را که روی اژدها انداخته بود کنار زد و مردم از وحشت فریاد کشیدند که ناگهان اژدها تکان خورد و اژدهای مرده زنده شد. مردم وحشتزده به هر سو فرار میکردند. اژدها که از سرمای هوای کوهستان بیحال و بیهوش شده بود بر اثر تابش نور خورشید و گرمای هوای عراق به هوش آمد و بدن بیحال او جان دوبارهای گرفت و بندهایی را که مارگیر دورش بسته بود پاره کرد و مانند یک شیر شروع به غرش نمود. اژدها در مدت اندکی از کشته، پشته و کوهی بلند ساخت. مارگیر که از ترس بر جایش خشک شده بود و توان حرکت نداشت با خود میگفت: «وامصیبتا که من از کوهستان چه آوردهام؟» اژدها با یک حرکت مارگیر را خورد و حتی استخوانهایش را باقی نگذاشت.
🍃فرزندان خود را با داستان های مثنوی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خرگوش_کوچولو.mp3
8.77M
#آموزش_تعطیل_نیست
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#در_خانه_بمانیم
🌹خرگوش کوچولو🌹
🔅قرائت: #آمن_الرسول
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣4⃣8⃣
#تربیتی
در فرمان دادن به کودک باید گفته شود چه کاری انجام دهد نه اینکه چه کاری نباید انجام دهد.
بنابراین با کودک خود اینگونه سخن بگویید:
به جای " مخالفت نکن " بگویید " کاری که گفتم را انجام بده"
به جای" فحش نده" بگویید " حرف خوب بزن"
به جای " دستم را ول نکن" بگویید " دستم را محکم بگیر"
به جای " ندو" بگویید " آرام راه برو"
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
زنبوری.mp3
7.14M
#آموزش_تعطیل_نیست
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#در_خانه_بمانیم
🌹زنبوری🌹
🔅قرائت: #آمن_الرسول
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣4⃣9⃣
0120 baghareh 265-266.mp3
10.9M
#لالایی_خدا ۱۲۰
#سوره_بقره آیه ۲۶۶ - ۲۶۵
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
#قصه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
🍂دوستان خوب لالایی خدا!
برای شفای همه مریضا، به ویژه کسایی که به کرونا مبتلا شدن، یه صلوات و یه حمد شفا بخونید.
@lalaiekhoda
#قصه_شب
☘ کاردستی بزرگ
روزی بود روزگاری بود.
سه بره کوچولو بودند که با مادر و پدر مهربانشان زندگی می کردند.
بابای بره ها مدتی بود که بیمار بود بچه ها از بیماری بابا خیلی ناراحت بودند.
چون نمیتوانستند به او نزدیک شوند و با او بازی کنند. آخر مامان می گفت بیماری پدر واگیر دارد ؛ و بچه ها باید مراقب باشند.
مامان گفته بود بچه ها هر روز چند بار باید دست هایشان را با آب و صابون بشویند؛ و اگر خواستند از جلوی در اتاق پدر که جلوی در ورودی بود عبور کنند ماسک به صورت بزنند.
بابا مدام سرفه می کرد و بچه ها غصه می خوردند اما باید حرف مامان را گوش می دادند.
تا اینکه یک روز مامان بزی بچه ها را صدا زد و گفت: «شنگول منگول حبه انگور من دارم می رم بیرون از خونه برای خرید.
بعضی از بز ها و بره های همسایه هم بیمار شدن پس نباید از خونه بیرون بیایید. به اتاق پدر هم نروید می تونید تلویزیون ببینید یا بازی کنید، من زود برمیگردم. »
مامان که رفت بچه ها کمی تلویزیون تماشا کردند، اما خیلی زود حوصله شان سر رفت.
شنگول گفت:« بیایید برویم بیرون وسطی بازی کنیم. »
منگول گفت:« نه مامان گفت نباید بیرون بریم. »
حبه انگور گفت: « مامان که خونه نیست، بابا هم که خوابه بیایید بریم. »
شنگول دوان دوان به اتاق رفت و توپش را آورد.
اما منگول گفت: « اگر برید من به مامان میگم، تازه وقتی برید و مریض بشید مامان متوجه میشه حرفش را گوش ندادید.
من دلم نمی خواد مریض بشم مگه یادتون رفته بابا چقدر مریضه من که دوست ندارم چند روز تو اتاق بمونم. »
شنگول به فکر فرو رفت و گفت: « آره راست میگی. »
حبه انگور گفت:« پس چه کار کنیم؟»
منگول گفت:« اسم فامیل چطور است؟»
حبه انگور با ناراحتی گفت : « من که نوشتن بلد نیستم. »
همینطور که داشتند تصمیم میگرفتند تلویزیون طرز ساخت ماسک صورت را نشان میداد.
منگول هیجان زده بالا و پایین پرید و گفت: « وای چه فکری کردم بیایید با هم از این ماسک ها درست کنیم. »
شنگول و حبه انگور هم پذیرفتند و با خوشحالی مشغول ساخت کاردستی ماسک شدند.
تا مادر از راه برسد بچه ها تعداد زیادی ماسک درست کرده بودند.
مامان بزی که خسته از راه رسید و بچه ها را مشغول ساخت ماسک دید خیلی خوشحال شد.
و گفت :«بچه ها من کل شهر رو گشتم اما ماسک پیدا نکردم . ما میتونیم از این ماسکها به همسایه ها هم هدیه بدهیم، و به سالم موندن دوستانمون کمک کنیم. »
قصه ما به سر رسید #کرونا به آخرش رسید.
#کرونا_را_شکست_میدهیم
✍ نويسنده: خانم #باران، از اعضاء خوب کانال کودک خلاق🌸
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
عمو_نوروز_۱.mp3
8.42M
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#سال_نو_مبارک
🌹عمونوروز (۱)🌹
🔅قرائت: #دعای_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣5⃣0⃣