#شعر_کودکانه
💠شعر ظهور حضرت مهدی(عج)
🌸بچه های نازنین
🌱گل های ایران زمین
🌺خبر دارید در دنیا
🌱زیاد شدن بدی ها
🌸درد و رنج فراوان
🌱پیدا شده در جهان
🌺دنیا پر از سیاهیست
🌱راه نجات ما چیست؟
🌸همه دوست دارن دنیا
🌱پاک بشه از بدی ها
🌺راهش چیه بچه ها؟
🌱گفته خدا به ماها؟
🌸فرموده خدا در قرآن
🌱راه نجات جهان
🌺باشد ظهور مهدی
🌱همان یگانه منجی
🌸میاد یه روزگاری
🌱شیطون میشه فراری
🌺با ظهور امامی
🌱که خوبیست از او جاری
🌸با دعای شیعیان
🌱میاد امام زمان
🌺دنیا میشه پر از نور
🌱تاریکی ها میشن دور
🌸بدی میره از جهان
🌱زشتی ها میشن نهان
🌺از بین میرن بلاها
🌱پایان میگیره ظلم ها
🌸دنیا میشه گلستان
🌱با نعمت های فراوان
🌺ماهی ها توی دریا
🌱پرنده ها در هوا
🌸همه میشن شاد شاد
🌱غصه ها میرن به باد
🌺پر میشه توی دنیا
🌱خوبی و لطف و صفا
🌸مهربانی و خوبی
🌱چه دوران محبوبی
🌺دنیا میشه پاک پاک
🌱برتر میشه از افلاک
🌸جهان میشه متحد
🌱با حکومتی موحد
🌺همه میشن یک صدا
🌱رو می کنند به خدا
🌸بهشت میشه این زمین
🌱با نور قرآن و دین
🌺کمک کنیم با دعا
🌱زودتر بیاد اون آقا
🌸تا دیگه نبینیم بلا
🌱تمام بشه سختی ها
🌺ما همه عهد می بندیم
🌱در روی گناه ببندیم
🌸دعا کنیم در فراقش
🌱سرباز بشیم در رکابش...💚💐
شاعر: علی پور
#تربیت_مهدوی
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🕋✨قصه ای از زبان خورشید✨🕋
به نام خدا
آن روز مثل همیشه در آسمان می درخشیدم و به زمین نور می پاشیدم و همه جا را روشن کرده بودم که امام رضا (ع) را دیدم.چهره ی مهربان و لبخند زیبایش را دوست داشتم.با خوشحالی نگاهش کردم.همراه یکی از دوستانش به باغی رفتند و زیر درختی نشستند. ناگهان گنجشک کوچکی جیک جیک کنان به سوی آنها آمد و روبروی امام نشست. گنجشک با ناراحتی جیک جیک می کرد.امام با دقت به گنجشک نگاه کرد و به جیک جیک او گوش داد.سپس رو به دوستش کرد و فرمود:« سلیمان، این گنجشک کوچولو زیر سقف ایوان لانه دارد.یک مار سمی نزدیک لانه اش دیده و می ترسد که جوجه هایش را مار بخورد. تو می توانی کمکش کنی؟»
دوست امام که فهمیدم نامش سلیمان است، با تعجب به امام نگاه کرد و گفت:«بله مولای من،الان کمکش می کنم.»
او چوب بلندی برداشت و دنبال گنجشک دوید.گنجشک به طرف ایوان رفت.سلیمان ماری را دید که روی تیرهای ایوان می خزید و جلو می رفت. با چوب بلندش مار را از سقف به زمین انداخت.گنجشک با عجله به زیر سقف ، نزد جوجه هایش رفت.
سلیمان مار را از آنجا دور کرد و نزد امام برگشت و گفت:« مولای من، به گنجشک کمک کردم و مار را از لانه اش بیرون انداختم.اما نمی دانم شما چطور متوجه شدید که گنجشک چه می گوید و چه می خواهد؟»
امام در پاسخ سلیمان فرمودند:« من حجت خدا بر روی زمین هستم،آیا این کافی نیست؟» سلیمان سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
من همه چیز را می دیدم و حرفهایشان را می شنیدم.سالیان سال است که در آسمان می درخشم و زمینیان را می بینم.
پایان
#قصه
🕋
✨🕋
🕋✨🕋
✨🕋✨🕋
🕋✨🕋✨🕋
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
🎊🎊🎊🎊🎊🎊
جشن داریم چه جشنی
نیمه ی شعبان شده
جشن شور و شادیه
دنیا گلستان شده💐
به به چه روز خوبیست
میلاد صاحب زمان❤️
اومد امروز به دنیا
امید ما شیعیان
باید که آماده شیم
دلامونو پاک کنیم
هرچی بدی تو دنیاست
دور بریزیم ، خاک کنیم
تا که تموم شه دوری
بیان امام زمان
تموم شه این انتظار
زیبا بشه این جهان
🎊🎊🎊🎊🎊
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آفتابگردون_و_خورشید_۲.mp3
7.31M
#امام_زمان_ع
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
🌹آفتابگردون و خورشید (۲)🌹
🔅بالای ۳ سال
🔅قرائت: #دعای_سلامتی_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅نویسنده:منصوره صادقی
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣6⃣3⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با سلام🌸
🔅نماهنگ:ندیدم شهی در دل آرایی تو
🔅با اجرای:علی فانی
🌸کپی بایک صلوات برای مادر امام زمان علیه السلام🌸
0121 baghareh 267-268.mp3
10.79M
#لالایی_خدا ۱۲۱
#سوره_بقره آیه ۲۶۸ - ۲۶۷
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
#قصه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
منبع قصه این برنامه👇
📚برگرفته از کتاب«كشف الغمة في معرفة الأئمة علیهم السلام، جلد دوم، صفحه ۴۹۳» اثر علی بن عیسی اربلی.
🌸دوستان خوب لالایی خدا!
برای شفای همه مریضا، به ویژه کسایی که به کرونا مبتلا شدن، یه صلوات و یه حمد شفا بخونید.
@lalaiekhoda
با سلام و عرض تبریک فرخنده میلاد حضرت بقیه الله الاعظم امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف خدمت شما بزرگواران، فایل صوتی شاهزاده روم هدیه به فرزندان نازنینتون. ⬆️⬆️
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
رزمايش مواسات 01.mp3
3.14M
#رزمایش_مواسات ۰۱
💥 صحبتهای مهم عمو عباسی با بچّهها
🎧 همین الآن گوش کنید📣
🎈 بچّههای لالای خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
✅ منتظر گزارشهای شما از کمکهای خیرتون هستیم.
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
@lalaiekhoda
🐻🐰تعجب خرگوش کوچولو🐰🐻
در یک روز بسیار سرد، خرگوش کوچولوی توپولی احساس سرما کرد و تمام بدنش می لرزید. او به خودش گفت: “باید بروم مقداری هیزم بشکنم و با آنها آتش روشن کنم.” بنابراین تبرش را در چرخ دستی گذاشت و به سوی جنگل راه افتاد.
اما کار و فعالیت برایش سخت بود، چون خیلی کوچولو بود و نمی توانست سریع کار کند، در نتیجه کار به کندی پیش می رفت.
او فقط چند قطعه چوب باریک برید.
در همان موقع آقا خرسه که از سرما بینی اش کبود شده بود، نزدیک او شد. آقا خرسه به خرگوش گفت: ” خرگوش کوچولو، خواهش میکنم تبرت را به من قرض بده، چون میخواهم هیزم بشکنم و اجاق خانه ام را روشن کنم.”
خرگوش کوچولو با خوشحالی تبرش را به او داد و گفت : ” من که بیشتر از این نمی توانم هیزم بشکنم بهتر است آن را به دوستم بدهم.”
آقا خرسه به خرگوش قول داد که خیلی زود تبرش را برگرداند. آقا خرسه با دستان قوی و بزرگش تبر را گرفته بود و در هوا تاب میداد. به زودی صدای “ترق، ترق” آن در جنگل بلند شد.
در عرض چند دقیقه، او یک عالمه هیزم جمع کرد. بعد هیزم ها و تبر را برداشت و به سوی خرگوش کوچولو رفت.
خرگوش با تعجب گفت : ” تمام شد؟ تو که بیشتر از چند لحظه از آن استفاده نکردی! ” او این را گفت و تبر را از خرس گرفت و دوباره شروع کرد به شکستن هیزم.
در همان موقع آقا خرسه پرسید: ” خرگوش کوچولو برای چه انقدر هیزم می شکنی؟ ببین من بدون تبر تو اصلا نمی توانستم هیزم بشکنم. این چوب ها برای من خیلی زیاد است. تو می توانی مقداری از آنها را برای خودت برداری”
خرگوش خوشحال شد و گفت : ” آقا خرسه راست می گویی؟ ”
آقا خرسه گفت : ” البته که راست می گویم. ”
بعد آقا خرسه تمام کنده های باریک را در چرخ دستی سبز رنگ خرگوش کوچولو گذاشت و خودش خوشحال و خندان بقیه کنده های بزرگ و سنگین را برداشت و با شتاب به سوی خانه اش راه افتاد.
آقا خرسه خندید و دستی به گوش های تپلی خرگوش کشیده و گفت : ” وقتی که تو با مهربانی تبرت را به من قرض می دهی من چرا مثل تو خوب و مهربان نباشم؟! ”
بعد دوتایی با هم خندیدند و به خانه رفتند. آن روز خانه هر دوی آنها گرم تر و روشن تر از همیشه بود.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐰🐻 🆑 @childrin1
┗╯\╲