eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
0124 baghareh 272.mp3
7.14M
۱۲۴ آیه ۲۷۲ ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالای خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🌸هم سنگریای عزیز! حتما عکس و گزارش کمک هاتون رو برا ما بفرستین، تا ما اونا رو تو کانال بذاریم . @lalaiekhoda
:‍ 🐠 🐡دوست عجیب🐡 🐠 آن روز،دلقک ماهی های کوچولو پشت مرجان ها بازی می کردند که بچه مارماهی را دیدند. معلوم بود که راهش را گم کرده.دلقک ماهی های کوچولو دست از بازی کشیدند و با تعجّب نگاهش کردند. یکی آهسته گفت: «وای! تا حالا بچّه ای به این زشتی دیده بودید؟ » یکی دیگر گفت:«چه قدر دراز و بی ریخت است! » سوّمی گفت: «خال هایش را نگاه کنید! » و همه زدند زیر خنده. همه، به جز ماهی کوچکی به نام آلبالو.آلبالو مثل دوستانش هیچ وقت از پشت مرجان ها بیرون نرفته بود و هیچ وقت مارماهی ندیده بود. آن جا فقط دلقک ماهی ها زندگی می کردند. آلبالو با خودش گفت: «چه بچّه ی عجیب و غریبی! ولی ازش خوشم می آید. دلم می خواهد با او دوست شوم. » امّا دلقک ماهی های کوچولو این قدر خندیدند که بچه مارماهی بدون گفتن یک کلمه آن روز، آلبالو برای اولین بار از پشت مرجان ها بیرون رفت و یواشکی دور شد. می ترسید دوستانش از این که می خواهد با بچه مارماهی دوست شود؛ مسخره اش کنند. آلبالو هیچ وقت این همه ماهی جورواجور ندیده بود. میان شان دنبال بچه مارماهی گشت تا این که او را از خال هایش شناخت. ولی به خاطر اتّفاق آن روز، رویش نشد نزدیک شود و یواشکی دنبالش رفت. این قدر پشت سر بچه مارماهی رفت و رفت تایک دفعه به پشت صخره ای رسید که پرازمارماهی بود. چند بچه مارماهی دورش را گرفتند و با تعجّب نگاهش کردند.یکی آهسته گفت: «هی! ماهیِ خط خطی دیده بودید بچّه ها؟ » یکی دیگر گفت:«چه قدر قد کوتاه است! » سوّمی گفت: «تاحالا بچّه ای به این عجیبی ندیده بودم. » وهمه زدند زیر خنده.آلبالو خیلی دلش گرفت. از خودش پرسید:«یعنی برای این ها این قدر عجیب و غریبم؟ »دلش خواست از خودش دفاع کند، ولی نمی دانست چه بگوید.یک دفعه بچه مارماهی خال خالی، همان که آلبالو دنبالش کرده بود، از پشت سر بچه هاجلو آمد و گفت: «هی! این دوست من است واجازه نمی دهم مسخره اش کنید. تازه اگر از این جا بیرون بروید، می فهمید که خیلی از ماهی ها شکل ما نیستند. ما هم برای شان عجیب و غریبیم. او باله اش را زیر باله ی آلبالو انداخت و گفت: «برویم بازی؟ » آن روز، به خاطر دوست جدیدش، آلبالو با دلی پر از شادی به پشت مرجان ها برگشت. به دوستانش گفت: «من با بچّه ی عجیب وغریبی که این جا آمده بود، دوست شدم. درست است که با ما فرق دارد.ولی او هم شنا می کند. مثل ما. گاهی خوش حال و گاهی غمگین می شود، مثل ما. تازه خیلی هم مهربان است.» یکی از دلقک ماهی های کوچولو پرسید: «مثل ما؟ »آلبالو محکم سر تکان داد و گفت: «نه، نه، خیلی بیشتر. چون ما هم برایش عجیب و غریب بودیم، ولی به ما نخندید. تازه وقتی بچّه های دیگر مسخره ام کردند،از من دفاع کرد» آن روز، آلبالو دوستانش را به پشت مرجان ها برد تا ماهی های جورواجور را ببینند.دلقک ماهی های کوچولو با دهانی باز از تعجّب به اطرافشان نگاه کردند. ولی نه به شکل سفره ماهی خندیدند، نه به قیافه ی اردک ماهی، نه به سبیل های گربه ماهی. بچه های خوبم ما انسانها هم نباید یکدیگر را مسخره کنیم، در قرآن کریم در باره ما انسانها هم این آیه اومد: « اى اهل ایمان! نبايد گروهى گروه ديگر رامسخره كنند، شايد آن ها از اينها بهتر باشند... » قرآن کریم، سوره حجرات، آیه 11 🐠 🐡 🐠 🐠 🐡 🐠 🐡 🐠 🐡 🐠 ⚪️🔮⚪️🔮 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آقا سجاد طبیب به نام خدا در زمان های قدیم در شهری کوچک دو همسایه زندگی می کردن . یکی از آنها به اسم نادر بسیار ثروتمند بود و صاحب تجارت خانه بزرگی در شهر بود و دیگری به اسم جعفر وضعیت مالی متوسطی داشت و در آن شهر در مکتب خانه درس میداد و معلم بود . نادر ۴ تا دختر و یک پسر به اسم فرشاد داشت و آقا معلم دارای ۶ فرزند بود که ۴ تا پسر بودن و دو دختر . از بین فرزندان معلم یکی از همه بیشتر تلاش می کرد و درس می خواند اسم او سجاد بود . آقا سجاد و آقا فرشاد هم سن بودن . از آنجا که وضعیت مالی پدر فرشاد خوب بود دوست داشت پسرش هم درس بخواند و هم ثروتمند شود . و در کنار درس خواندن تجارت هم به او آموزش میداد تا مثل خودش پولدار شود . آقا سجاد و آقا فرشاد هر دو از نظر استعداد و هوش تقریبا مثل هم بودن و کمی فرشاد باهوش تر بود اما سجاد بیشتر تلاش می کرد و درس می خواند . روزها می گذشت و آنها بزرگ و بزرگتر میشدن و نیاز بود برای ادامه درس خواندن پیش استادان برتر در شهرها و کشورهای دیگر بروند . آقا فرشاد علاقه ای به رفتن به شهر دیگر را نداشت و پدرش در بازار غرفه ای به او داده بود . اما پدرش اصرار داشت که باید درس بخواند و عالم شود و به زور او را پیش استادان برتر آن زمان فرستاد . و پول خوبی هم به استادان او می داد . اقا سجاد خودش علاقه بسیار زیادی به تحقیق و علم داشت برای همین برای سفر پر زحمت بارش را بست . پدرش پول چندانی نداشت و او خودش باید هم کار می کرد و هم درس می خواند. سال ها گذشت و خبری از سجاد نبود او گاهی نامه می نوشت و از حال خودش بیان می کرد ، چیزی که مشخص بود این بود که او پیش استادان بزرگ درس خوانده بود و حالا برای خودش طبیب شده بود. آقا فرشاد که علاقه ای به درس خواندن نداشت . با بی علاقه ای درس می خواند و استادان به زور او را تحمل می کردن و چون پول میداد ، ادامه می دادن . او هم سرانجام درسش را به پایان رساند و طبیب شد . هر دو به شهر خود بازگشتن . فرشاد چون پول بیشتری داشت طبیب خانه بزرگ و مجللی راه انداخت اما سجاد که پولی نداشت ، یک طبیب خانه فقیرانه ای داشت . تعداد مراجعات به فرشاد بسیار زیاد بود اما مراجعات به سجاد بسیار کم بود و بعضی روزها هیچ مراجعه کننده ای نداشت . روزها گذشت و گذشت و گذشت، آقا فرشاد هر روز مشهور و مشهورتر می شد ، به طوری که آوازه شهرت او به پایتخت و حاکم رسید . پسر حاکم بیماری لاعلاجی داشت او هیچ چیزی نمیتوانست بخورد ‌ و هر روز لاغر و لاغرتر میشد . هیچ درمانی برای او نبود . وقتی آوازه فرشاد به حاکم رسید ، حاکم از او خواست فرزندش را درمان کند . فرشاد هر دارو و دوایی که بود استفاده کرد اما فرزند حاکم درمان نشد . حاکم بسیار عصبانی بود و قصد زندان کردن آقا فرشاد را گرفت . آقا فرشاد برای نجات خودش گفت ، من طبیبی میشناسم که بسیار بسیار از من داناتر است . دنبال آقا سجاد فرستادن . سجاد بدون هیچ آلایشی وارد کاخ حاکم شد . او با داروهایی که داشت موفق به درمان پسر حاکم شد ‌. همه طبیبان به بهت فرو رفته بودن، و از کار بزرگ آقا سجاد در عجب بودن. همگی علاقه مند بودن این طبیب را بشناسند . حاکم او را طبیب قصر کرد اما آقا سجاد گفت من میخوام همه مردم را طبابت کنم . حاکم هم قبول کرد و طبیب خانه بزرگی را در شهر به او داد تا به طبابت بپردازد . فرشاد دیگر تمایلی به طبابت نداشت . تعداد مراجعه کننده به او هم هر روز کمتر و کمتر میشد . او دوباره به کار تجارت پرداخت . آقا سجاد با علم و مطالعه و تحقیق هم ثروتمند شد و هم عالم بزرگ و هم توانست کمک بزرگی برای مردم و جامعه باشد . 🍃نویسنده: الیاس احمدی 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
با تصویرگری زیبا درباره زندگی شهید که اولین شهید نام گرفت. در این روزهای کرونایی قصه شیرین زندگی آقا محمد را برای کودکانتان بخوانید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
منتظرقائم.pdf
3.72M
با تصویرگری زیبا درباره زندگی شهید که اولین شهید نام گرفت. در این روزهای کرونایی قصه شیرین زندگی آقا محمد را برای کودکانتان بخوانید. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍒🌳دوستی و محبت🌳🍒 در يك باغچه كوچك ، دو درخت زندگي مي كردند . يكي درخت آلبالو و ديگري درخت گيلاس . اين دو تا همسايه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمي دانستند، بهار كه مي رسيد شاخه هاي اين دو تا همسايه پر از شكوفه هاي قشنگ مي شد ولي به جاي اين كه با رسيدن بهار اين دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شكوفه هايشان و اين كه كداميك زيباتر است ، بحث مي كردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر اين بود كه ميوه هاي كداميك از آنها بهتر و خوشمزه تر است . درخت آلبالو مي گفت : آلبالو هاي من نقلي و كوچولو و قشنگ هستند ، اما گيلاس هاي تو سياه و بزرگ و زشتند. درخت گيلاس هم مي گفت : گيلاس هاي من شيرين و خوشمزه است ، اما آلبالوهاي تو ترش و بدمزه است. سالها گذشت ، تا اين كه دو تا درخت پير و كهنسال شدند اما عجيب بود كه آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند. در يكي از روزهاي پاييزي كه طوفان شديدي هم مي وزيد ناگهان يكي از شاخه هاي درخت گيلاس، شكست ، بعد هم شروع كرد به ناله و فرياد .  درخت آلبالو كه تا آن روز هيچ وقت دلش براي درخت گيلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهميتي نداده بود يكدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسايه عزيز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ايستادگي نداري مي تواني به من تكيه كني، من كنار تو هستم و تا جايي كه بتوانم كمكت مي كنم ،آخر من و تو كه به جز همديگر كسي را نداريم . درخت گيلاس از محبت و مهرباني درخت آلبالو كمي آرامش پيدا كرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشكرم مي بيني دوست عزيز دوستي و مهرباني خيلي زيباست ! حيف شد كه ما اين چند سال گذشته را صرف كينه و بد اخلاقي خودمان كرديم . بعد هر دو تصميم گرفتند كه خود خواهي را كنار بگذارند و زيبايي هاي ديگران را هم ببينند . فصل بهار كه از راه رسيد درخت گيلاس رو كرد به آلبالو و گفت : «به به چه شكوفه هاي قشنگي چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اينطوري خيلي زيبا شده اي !» و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنينم ، اين زيبايي وجود توست كه من را زيبا مي بيند .  به خودت نگاهي بينداز كه چه قدر زيبا و دلنشين شده اي !» ديگر هر چه حرف بين آنها رد و بدل مي شد از مهرباني بود و همدلي و دوستي ! و راستي كه دوستي و محبت چقدر زيباست !   🌳 🍒🌳 🌳🍒🌳 🍒🌳🍒🌳 🌳🍒🌳🍒🌳 @Ghesehaye_koodakaneh
:یک نقاشی برای آقای باغبان توی خیابان بودیم. با مادر می‌خواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوته‌های سبز و درخت‌های بزرگ. همان که من کنارش می‌نشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای... توی پیاده‌رو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه... مادر جان... نگاه کن... یکی آمده این درخت‌ها را کنده...» مادر خندید و گفت: «ناراحت نشو، آقای باغبان این کار را کرده است!» زودی گفتم: «چه کار بدی!» مادر دوباره خندید و گفت: «نه، آقای باغبان باید این کار را می‌کرده: چون لازم است!» از حرف مادر تعجّب کردم و پرسیدم: «چرا؟» - برای اینکه که در بهار، سبزتر و قشنگ‌تر بشوند. - ولی آقای باغبان که درخت‌ها را کنده است! مادر در صف نانوایی ایستاد و گفت: «باغبان‌ها می‌دانند با درخت‌ها و بوته‌ها و گل‌ها چه باید بکنند. آنها همیشه نزدیک زمستان همین کار را می‌کنند.» به درخت‌ها نگاه کردم. خیلی کوچولو شده بودند. به مادر گفتم: «چه‌طوری این همه شاخه را می‌شکنند و برگ‌های‌شان را می‌کنند؟» مادر باز هم خندید و جواب داد: «با قیچی.» - آه ... از همان قیچی‌هایی که ما در خانه داریم؟ - نه، قیچی باغبان‌ها مخصوص است. یک قیچی بزرگ که فقط به درد شاخه‌ی درخت‌ها می‌خورد. تازه، باغبان‌ها تمام این کارها را برای قشنگی و تازگی گیاهان و درختان انجام می‌دهند. اگر باغبان‌ها نباشند می‌دانی چه می‌شود؟ همه‌ی درخت‌ها و گل‌ها، از بین می‌روند و خشک می‌شوند. تازه آنها بعد از این‌کار، خاک باغچه را هم بیل می‌زنند و روی آن، کود می‌ریزند، بعد کمی آب می‌دهند. - کود؟ این دیگر چیست مادر جان؟ کود غذای خاک و گیاه است. آن را قوی می‌کند، همان‌طور که برنج و نان و گوشت و بقیه‌ی چیزها غذای انسان است و او را قوی می‌کند. نوبت مادر رسیده بود. او نان‌هایش را گرفت و به من گفت: «بیا برویم. فقط چادر من را محکم بگیر که روی شاخه‌ها زمین نخوری!» چادر مادر را گرفتم و توی دلم فکر کردم: «نمی‌دانستم کار باغبان‌ها، این قدر مهم است!» حالا وقتی رفتیم خانه، با مداد رنگی‌هایی که دارم، یک نقاشی قشنگ از یک آقا باغبان می‌کشم. آن وقت آن را توی کاغذ کادو می‌گذارم و به آقای باغبان می‌دهم. همان آقای باغبانی که باغچه‌ی جلوی ناتوایی را می‌خواهد قشنگ‌تر و سبزتر کند. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌱بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ 🌱 ✍حضرت محمد(ص): فرزندان خود را احترام کنید و آنان را نیکو ادب کنید، تا آمرزیده شوید @Ghesehaye_koodakaneh
: وقتی تپلی گم شد ثمین حسابی حوصله ش سر رفته بود. برای همین تصمیم گرفت سراغ عروسکش تپلی برود اما تپلی را پیدا نکرد. با ناراحتی سرش را پایین انداخت،اخم هایش را تو هم کشید و به حیاط رفت ،هیچ کدام از دوستانش را ندید و تنها گوشه ای از حیاط نشست. یکهو چشمش به یک عروسک افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و عروسک را برداشت. گفت: سلام کوچولو تو چقدر نازی! چرا تنها موندی؟ کسی دوستت نداره؟ من که دوستت دارم! بعدم دستی به موهای عروسک کشید و گفت: اسمتو چی بذارم؟ بهارک! اسمتو می ذارم بهارک ! بعد هم مشغول بازی با بهارک شد. مامان از پنجره ثمین را صدا کرد : ثمین بیا عصرونه تو بخور دخترم. ثمین چشمی گفت و با بهارک به خانه رفت. زهرا کوچولو به حیاط آمد .این طرف و ان طرف را نگاه کرد و زد زیر گریه! ثمین که صدای زهرا را شنید از پنجره سرک کشید گفت:چی شده زهرا؟ چرا گریه می کنی؟ زهرا با گریه گفت: عروسک جدیدمو تو حیاط جا گذاشته بودم الان پیداش نمی کنم . ثمین که تازه فهمید بهارک مال زهراست غصه دار شد . باید بهارک را پس می داد اما او بهارک را خیلی دوست داشت. یادش افتاد وقتی دنبال تپلی گشته بود و پیدایش نکرده بود چقدر ناراحت شده بود. حالا زهرا همان حال را داشت. سریع عروسک زهرا را برداشت و به حیاط رفت . زهرا که عروسکش را دید از خوشحالی جیغی کشید و عروسک را گرفت بعد هم از ثمین تشکر کرد. همان موقع مامان ثمین از پنجره او را صدا کرد و گفت: ثمین جان بیا تپلی رو هم ببر اونو روی مبل جاگذاشته بودی ! ثمین از دیدن تپلی خیلی خوشحال شد ان احسنتم، احسنتم لانفسکم 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گلدون_شکسته.mp3
6.66M
🌹گلدون شکسته🌹 🔅بالای ۳ سال 🔅قرائت: 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅 تدوین:رحیم یادگاری 🔅نویسنده: منصوره صادقی Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 1⃣6⃣9⃣
به نام خدا قصه خرگوش کوچولو🐰 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود در جنگلی بزرگ حیوانات مختلفی زندگی می کردند در خانواده خرگوشها یک خرگوش کوچولو تازه به دنیا اومده بود بعد از یک مدت که خرگوش کوچولو کمی بزرگتر شده بود فکر می‌کرد خیلی بدن کوچیکی داره اما نمی دانست که دیگر حیوانات سن بیشتر و تفاوتهایی با خرگوشها دارند. او فکر می کرد که حتماً غذای آنها مقوی تر است و با خود گفت: من از این به بعد هویج ،کاهو و غذاهایی که دیگر خرگوش ها میخورند را نمیخورم. خرگوش کوچولو اول از همه رفت پیش آقا پلنگ از او خواهش کرد که به او کمی گوشت بدهد آقا پلنگ از او پرسید:گوشت را برای چه می خواهی؟ خرگوش کوچولو گفت: می خوام گوشت بخورم تا همانند شما بزرگ و قوی شوم،بنابر این کمی از غذای آقا پلنگ که گوشت بود رو خورد و به همین ترتیب پیش بقیه حیوانات رفت و کمی از غذای آنها را نیز خورد. چند ساعت بعد خرگوش کوچولو دل درد و دل پیچه شدیدی گرفت او را پیش دکترجغده بردند، آقا جغده از خرگوش کوچولو پرسید: برای ناهار چی خوردی خرگوش کوچولو گفت: من برای ناهار گوشت خوردم آقا جغده با تعجب گفت: این که غذای تو نیست! چرا خوردی؟ خرگوش کوچولو گفت: می خواستم غذای مقوی بخورم تا بدنی بزرگ و قوی داشته باشم. آقا جغده گفت: تو باید غذای خودت را بخوری، هر حیوانی باید غذای مخصوص خودش را بخورد تا مریض نشود ، خرگوش کوچولو دیگر قول داد که همیشه غذای خودش یعنی غذایی که خرگوش ها می خورند را بخورد. خرگوش کوچولوبه حرفهای آقای دکتر گوش داد تا دیگر دل درد نگیرد. ما آدم ها هم باید غذاهای خوب بخوریم که مریض نشویم و به حرف مامان بابا و دکترها گوش دهیم. 🍃نویسنده :مریم عادل زاده 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: خانـه سگ🐶 روزی روزگاری سگی از خانه اربابش فرار کرد و به بیابان رفت. آن سال هوا بسیار سرد شده بود. سگ هرچه گشت غذایی برای خوردن به دست نیاورد. سگ به قدری لاغر شده بود که به غیر از پوست و استخوان چیزی برایش نمانده بود. سگ با خود می‌گفت: «من به قدری لاغر شده‌ام که سرما به استخوان‌هایم نفوذ می‌کند و مرا به زودی از پا در می‌آورد. خدایا اگر از این سوز و سرما نجات پیدا کنم در بهار برای خود خانه‌ای از سنگ می‌سازم که سرما نتواند در آن نفوذ کند.» خلاصه هر طور بود سگ آن زمستان را به پایان رساند. وقتی بهار رسید و آفتاب به سگ تابید و غذا زیاد شد و سگ از آن احوال رنجوری بیرون آمد تمام حرف‌هایی را که زده بود فراموش کرد و با خود گفت: «در این گرما چه کسی به داخل لانه می‌رود من که همیشه بیرون از خانه می‌خوابم بعد آن قدر هوا خوب است که احتیاجی به لانه ندارم.» هوای بهار آن قدر سگ را سر خوش کرده بود که زمستان و سرمایی را که پشت سر گذاشته بود، از یاد برد. سگ در سایه درختان می‌خوابید و از میوه درختان می‌خورد. کم‌کم گرما و آن خوشی‌هایی که سگ در آن غرق بود، جای خود را به سرما و قحطی داد. سگ تازه متوجه شد که بهار و تابستان هم تمام شد و او خانه‌ای ندارد که او را از سرما محافظت کند ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت و از کمبود غذا و سرمای هوا تلف شد. 🍃فرزندان خود را با قصه های شیرین و آموزنده مثنوی مولانا آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4