eitaa logo
قصه ♥ قصه
113 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
: : خارپشت کوچولو و تیغ هایش روزی و روزگاری در جنگلی سرسبز و قشنگ، خارپشت کوچکی با پدر و مادرش در لانه ای زیبا زندگی می کرد. او دوستان زیادی داشت و هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه از مادرش اجازه می گرفت و برای بازی با آنها، از خانه بیرون می رفت و بعد از بازی فورا به خانه بر می گشت. یکی از روزها که خارپشت کوچولو برای بازی با دوستانش از خانه بیرون رفته بود، در بین راه به خرگوش برخورد و بعد از سلام و احوالپرسی با او، هر دو به سمت محل بازی راه افتادند. همین که به آنجا رسیدند با سنجاب، کلاغ، آهو و لاک پشت رو به رو شدند. آنها زودتر به محل رسیده و به انتظار نشسته بودند، پس فورا بازی را شروع کردند. خرگوش کوچولو، چشم هایش را بست و منتظر شد تا دوستانش پنهان بشوند. آن وقت چشم هایش را باز کرد و برای پیدا کردن آنها شروع به گشتن کرد. خیلی زود چند نفر از آنها را پیدا کرد، اما هر چه گشت خارپشت کوچولو را پیدا نکرد. خارپشت کوچولو، جثه کوچکی داشت و به راحتی دیده نمی شد. او خود را کنار یک سنگ بزرگ، کاملا جمع کرده بود و به همین دلیل خرگوش متوجه محل پنهان شدن او نمی شد. خرگوش کوچولو داشت آهسته آهسته عقب می رفت و همه جا را می پایید تا جای خارپشت را پیدا کند، ناگهان به چیزی برخورد کرد و صدای ناله اش به هوا بلند شد. با شنیدن صدای ناله او بقیه دوستانش به سمت او دویدند و علت را پرسیدند. همین که خرگوش کوچولو می خواست حرفی بزند، متوجه خارپشت در پشت سرش شد و با دیدن او همه ماجرا را فهمید. فهمید که علت آن درد شدید برخورد با تیغ های تیز خارپشت بوده است. بنابراین دوباره گریه را سرداد. حالا همه آنها می دانستند که چه اتفاقی افتاده است. خرگوش کوچولو با گریه به خارپشت گفت: تو دوست خیلی بدی هستی! من از امروز دیگر اصلا با تو بازی نمی کنم. خارپشت کوچولو می خواست از او عذرخواهی کند، اما خرگوش به سرعت و با ناراحتی از آنجا دور شد. دوستان دیگرشان هم با دیدن این صحنه یکی یکی پراکنده شدند و به خانه برگشتند. خارپشت کوچولو هم که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود، غمگین به خانه برگشت. همین که مادرش را دید شروع به گریه کرد. مادر از او پرسید: چرا گریه می کنی؟ خارپشت کوچولو همه ماجرا را برای او تعریف کرد. مادر به او لبخندی زد و گفت: عزیزم، این موضوع که غصه ندارد. بالاخره روزی خرگوش و دیگر دوستانش متوجه اشتباهشان می شوند و به ارزش دوست خوبی مثل تو پی می برند. خارپشت از مادرش پرسید: مادرجان، چرا ما خارپشت ها این همه تیغ روی بدنمان داریم؟ مادر به او گفت: فرزندم، خداوند بزرگ به هر حیوانی وسیله ای داده است تا بتواند در مقابل دشمنان از خود دفاع کند. تیغ های ما خارپشت ها هم برای دفاع از خودمان در برابر دشمنان است. پدر خارپشت کوچولو که تا آن لحظه آرام در گوشه ای نشسته بود، به حرف آمد و گفت: پسرم، مدتها بود که می خواستم برایت توضیح بدهم که چرا ما خارپشت ها، بدنمان پوشیده از تیغ است اما فرصت این کار را پیدا نمی کردم. به گمانم، الان فرصت خوبی است تا همه چیز را در این باره بدانی. آن وقت هر دو با هم، صحبت کنان از خانه دور شدند و به نزدیکی درختی رسیدند. پدر رو به خارپشت کوچولو کرد و گفت: خوب به من نگاه کن و ببین که چه می کنم. بعد به سرعت بدن خود را جمع کرد و به شکل یک توپ درآورد. آن وقت، یکی از تیغ هایش را به طرف درخت پرتاب کرد و تیغ هم درست، به تنه درخت نشست. چندین بار این کار را تکرار کرد و بعد از خارپشت کوچولو خواست تا همین عمل را انجام بدهد. ساعتی بعد هر دو با هم به خانه برگشتند. روزها از این ماجرا می گذشت و خارپشت کوچولو هنوز تنها بود. دوستان سابقش دیگر با او بازی نمی کردند. آنها فقط به او اجازه داده بودند که اگر دلش خواست، از دور به تماشای بازی آنها بنشیند. یک روز که خارپشت کوچولو مثل همیشه مشغول تماشای بازی دوستانش بود، ناگهان متوجه تکان خوردن چیزی در میان علف ها شد. خوب که نگاه کرد، گرگ بدجنسی را دید که در بین علف ها به کمین نشسته است و می خواهد به دوستانش حمله کند. خارپشت کوچولو آهسته به گرگ نزدیک شد. آن وقت بدن خود را همان طور که پدرش به او یاد داده بود جمع کرد و به شکل یک توپ درآورد. بعد فورا یکی از تیغ هایش را به طرف گرگ پرتاب کرد. گرگ بدجنس، زوزه ای کشید و پا به فرار گذاشت. 👇
با شنیدن صدای ناله گرگ، دوستان خارپشت کوچولو دست از بازی کشیدند و به اطرافشان نگاه کردند. آنها گرگ بدجنس را دیدند در حالیکه تیغ خارپشت به بدنش فرو رفته و در حال فرار به داخل جنگل است. کمی آن طرف تر، چشمشان به خارپشت کوچولو افتاد که خیلی راضی و خوشحال به نظر می رسید. دوستان خارپشت کوچولو که متوجه ماجرا شده بودند، با شرمندگی به دور او حلقه زدند. قبل از همه خرگوش به حرف آمد و گفت: دوست عزیزم، من به خاطر رفتار بدی که با تو داشتم، از تو معذرت می خواهم. تو جان همه ما را نجات دادی. دوستان دیگرش هم، هر کدام چیزی گفتند و از او تشکر کردند. آنها متوجه شده بودند که تیغ های خارپشت، نه تنها بد نیستند، بلکه خیلی هم به درد می خورند و می توانند در زمان خطر، جان او و دیگران را نجات بدهند. صبح روز بعد، خورشید تازه داشت طلوع می کرد که خارپشت کوچولو متوجه سر و صدایی در بیرون منزل شد. با بیرون آمدن از خانه، خرگوش و دوستان دیگرش را دید که او را صدا می کنند تا با هم به بازی بروند. خارپشت کوچولو خیلی خوشحال بود. 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به خاطر آن شب.mp3
9.23M
🌹به خاطر آن شب🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : سوره قدر 🔅 تدوین:رحیم یادگاری 🔅نویسنده گان :محمود پور وهاب،مجید ملامحمدی Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 1⃣9⃣6⃣ 🌈حمایت از ما👇 http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
0133 baghareh 286.mp3
8.44M
۱۳۳ آیه ۲۸۶ ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 🎁بچّه‌های لالای خدا! از شرکت تو لالایی خدا جا نمونید! 🌸اگه دوست دارید هم «جایزه» ببرید هم با «عمو عباسی» تلفنی صحبت کنید سعی کنید یکی از ده برنده، شما باشید🌸 @lalaiekhoda
:‍ 🍂🍁 اتاق خواب پاییزی 🍁🍂 پاییز بود. برگ های زرد درختان در هوا پرواز می کردند و چرخ زنان به زمین می رسیدند. برگ ها روی هم جمع می شدند و تپه های برگی درست می کردند. خانواده ی خارپشت ها، دنبال یک تپه ی برگی بزرگ می گشتند تا بتوانند همه ی زمستان سرد را در آن چمباتمه بزنند و بخوابند. وقتی به یکی از این تپه های برگی رسیدند، مادر خارپشت گفت: « این جا خیلی خوبه! » هری کوچولو آن روز، خیلی سر حال نبود. او با بی حوصلگی راه می رفت و این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. ناگهان بالای درخت، چیزی دید. خوش حال شد. با صدای بلند به پدرش گفت: « پدر، بالای آن درخت را نگاه کن! فکر کنم آن جا بهترین اتاق خواب برای من باشد. » پدر خارپشت لبخندی زد و گفت: « بسیار خوب. اگر دوست داری، برو بالای درخت و یک شب آن جا بخواب! » پدر، یک نردبان بلند برای هری درست کرد تا بتواند از آن، بالا برود. هری با دست ها و پاهای کوچکش نردبان را محکم گرفت و از آن بالا رفت. وارد اتاقک بالای درخت شد. منظره ای که از پنجره ی اتاق دید، بسیار زیبا بود. از آن جا می توانست همه ی ستاره های آسمان را ببیند. کم کم آماده ی خوابیدن می شد که صدای « گرومپ گرومپ » بلندی شنید. سنجاب های طبقه ی بالا « بپر بپر » بازی می کردند. کمی بعد سر و صدای جیغ بلندی از پنجره آمد. بیرون را نگاه کرد. خفاش های بازیگوش در تاریکی شب، قایم موشک بازی می کردند. صدای جیغ و داد خفاش ها که تمام شد، باد سردی آمد و درخت ها را تکان داد. باد، سر و صدای زیادی می کرد. هری نتوانت با آن همه سر و صدا بخوابد. از نردبان پایین آمد. به آرامی به اتاق خواب زیر زمینی خودش رفت. با خودش گفت: « شاید اینجا بتوانم بخوابم! » بعد توی تختخواب گرم و نرمش، چمباتمه زد و آماده ی خوابیدن شد. هری حالا فهمیده بود چرا خارپشت ها روی درخت نمی خوابند. برادرها و خواهرهای هری از برگشتن برادر کوچولویشان خیلی خوشحال شدند. آن ها دوست داشتند بدانند، خوابیدن در اتاقک درختی چه طور است! می خواستند از هری بپرسند. اما هری آن قدر خوابش می آمد که نتوانست هیچ حرفی بزند. برادرها و خواهرهای هری با هم گفتند: « شب به خیر هری کوچولو. فصل بهار دوباره می بینمت. » 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: به خاطر شادی بچه‌ها مرد فقیری نزد حضرت علی (ع) رفت تا کمی درددل کند. کودکان این مرد از شاخه‌ درخت خرمای همسایه، که به خانه‌شان راه پیدا کرده بود، خرما می‌چیدند و این کار سبب عصبانیت مرد همسایه می‌شد. حضرت علی به نزد مرد همسایه رفت تا به طریقی رضایت او را جلب کند تا اجازه دهد کودکان مرد فقیر روزی چند خرما از درخت بچینند اما مرد همسایه به هیچ‌وجه راضی نشد. سرانجام حضرت علی پیشنهاد داد که نخلستان ارزشمندش را با خانه‌ی کوچک مرد همسایه تعویض کند. مرد همسایه شگفت‌زده شده بود، پیشنهاد را پذیرفت و دلیل این کار را از حضرت پرسید. امام فرمود: دلم می‌خواهد کودکان این مرد شاد باشند و بی‌ترس از درخت، خرما بچینند و بخورند. سپس حضرت علی (ع) به پدر کودکان فرمود: این خانه را به تو می‌بخشم به این‌جا اسباب‌کشی کن و بگذار کودکانت با خیال راحت خرما بچینند، بگذار این نخل، دل کودکانت را شاد کند. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_166376.m4a
9.89M
🌹روزی که علی هدیه گرفت🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : 🔅 تدوین:زینب جعفر صالحی 🔅نویسنده :منصوره صادقی پور Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 1⃣9⃣7⃣ 🌈حمایت از ما👇 http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha ✅قرعه کشی روز جمعه✅
Audio_159199.m4a
8.24M
🌹حوض آبی🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : 🔅 تدوین:زینب جعفر صالحی 🔅نویسنده :منصوره صادقی پور Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 1⃣9⃣8⃣ 🌈حمایت از ما👇 http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha ✅قرعه کشی روز جمعه✅
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند! عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه؟ وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم. پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم! چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند! و من نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم! مایه افتخار پدر بودم! شاگرد اول! وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم! وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم! چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم! من حتی باریدن برف را هم ندیده ام! من همیشه کفشهایم نو بود چون باآنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم!!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم! من شاگرد اول تیزهوشان بودم! تمام فرمول های ریاضی و فیزیک را بلد بودم ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم! و حالا یک پزشکم! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست! من نمی دانم چطور باید نان بخرم !من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم! با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم! من شاگرد اول کلاس بودم! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم! همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم. یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم! یکروز می خواهم زیر برف بروم! یک روز می خواهم داد بکشم، جیغ بزنم! من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم، از گوسفند می ترسم، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد! راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است. 👇 Join @nooredideh