eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاغ دزد ۱.mp3
11.69M
🌹کلاغ دزد (قسمت اول)🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : سوره همزه 🔅 تدوین:رحیم یادگاری 🔅نویسنده:حمید موجی Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 2⃣0⃣9⃣ 🌈حمایت از ما👇 http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha
نان و انار.mp3
8.96M
🌹نان و انار🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : سوره زلزال 🔅 تدوین:رحیم یادگاری 🔅نویسندگان :محمود پور وهاب،مجید ملامحمدی Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 2⃣1⃣1⃣ 🌈حمایت از ما👇 http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha
کلاغ دزد۲.mp3
8.48M
🌹کلاغ دزد (قسمت دوم)🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : سوره اعلی 🔅 تدوین:رحیم یادگاری 🔅نویسنده:حمید موجی Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 2⃣1⃣0⃣ 🌈میتونید سهیم باشید در تامین هزینه جوایز دهه کرامت👇 http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha
samera1.mp3
22.41M
🌹شیرین ترین دیدار🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : سوره انفطار 🔅 تدوین:خانم کاشانی 🔅نویسندگان :محمود پور وهاب،مجید ملامحمدی Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 2⃣0⃣8⃣ 🌈حمایت از ما👇 http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گویم ز امام صادق این طرفه حدیث تا شیعه او به لوح دل بنگارد فرمود که بر شفاعت ما نرسد هرکس که نماز را سبک بشمارد 🏴🏴شهادت جانگداز شیخ الائمه امام صادق علیه السلام تسلیت باد. 🏴🏴 https://eitaa.com/jorenab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سارا.mp3
9.16M
🌹سارا🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : سوره ضحی 🔅 تدوین:رحیم یادگاری 🔅نویسنده:زهرا عبدی Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 2⃣1⃣2⃣ 🌈حمایت از ما👇 http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha
‍ 🐬👒کلاه حصیری و دلفین👒🐬 یک کلاه بود حصیری، افتاده بود توی ساحل. کلاه دلش می خواست برود وسط دریا و بازی کند. یک روز موج دریا آمد و کلاه حصیری را پرت کرد وسط دریا. کلاه افتاد روی دماغ دلفین. کلاه، دماغ دلفین را قلقلک داد، اما دلفین نخندید. آخه دلفین توی دریا آفتاب زده شده بود. حالش خیلی بد بود. کلاه ناراحت شد. خودش را سُر داد روی صورت دلفین تا آفتاب به صورت دلفین نخورد. یک روز گذشت.  کلاه توی آفتاب دریا گرمش شده بود ولی دلش می خواست حال دلفین زودتر خوب شود تا بتواند با او بازی کند. کلاه باز هم یک روز دیگر مواظب دلفین بود. حال دلفین بهتر شد. دلفین چشم هایش را باز کرد.  به کلاه نگاه کرد و خندید. کلاه هم به او خندید، بعد گفت: « چه خوب که حالت بهتر شده است. » دلفین فهمید که کلاه از او مواظبت کرده است. بعد به کلاه گفت: « خیلی ممنون. » از آن روز آن دو تا دوست های خوبی برای یکدیگر شدند و با هم وسط دریا بازی می کردند.  دلفین کلاه را بالا می انداخت و با دماغش آن را می گرفت و می چرخاند. کلاه هم غَش غَش می خندید و از این که هم بازی خوبی پیدا کرده، خوش حال بود.  👒 🐬👒 👒🐬👒 @ghesehayemadarane
ما پیرو قرآنیم خوشخو و مهربانیم   عادت ما سلام است سفارش اسلام است به پدرو به مادر به خواهر و برادر   به هر که روبروییم اول سلام گوییم سلام عزت آرد خیر و سعادت آرد      نشان دین اسلام نظافت است و سلام 👈انتشار دهید @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🐵 میمونی به نام دانی 🐵  در جنگلی دور دست یک خانواده ی میمون زندگی می کرد.آنها خانواده ی خوشبختی بودند. میمون پدر از شاخه ای به شاخه ای می پرید ومیوه پیدا می کرد.او آبدارترین وخوشمزه ترین میوه ها را می چید وبرای خانواده اش به خانه می آورد.میمون مادر، در خانه از فرزند کوچکشان، دانی، مراقبت می کرد. او از بچه کوچولو پرستاری می کرد و او را این طرف و آن طرف می برد.میمون کوچولو آن قدر کوچک بود که نمی توانست میوه بخورد یا با پاهای خودش راه برود و مجبور بود کنار مادرش بخوابد. خیلی زود ، دانی، بزرگ شد.حالا دیگر او هم می توانست راه برود و میوه بخورد. پدر هر روز برای چیدن میوه بیرون می رفت، مادر هم همینطور،دانی هم بیرون می رفت و با دوستانش بازی می کرد و چیزهای زیادی درباره ی جنگل می آموخت. روزی، مادرش به او گفت که به زودی میمون کوچولوی دیگری وارد خانواده ی آنها می شود. مادرش با لبخند به او گفت:((مادرت تو را دوست دارد.پدرت هم تورا دوست دارد وقراراست تو صاحب یک برادر یا خواهر شوی که اوهم تو را دوست دارد.)) دانی خیلی هیجان زده و خوشحال شد و به مادرش قول داد که که در مراقبت از بچه به او کمک کند. پس از چند ماه،بچه به دنیا آمد.او بامزه و کوچولو بود. مادرمجبور بود بیشتر وقت خود را صرف مراقبت از او کند،او را بغل کند و شبها در کنار او بخوابد.پدر با میوه های زیادی به خانه می آمد. او خسته بود.اما همیشه به سراغ دانی و خواهر کوچولویش می رفت و آنها را می بوسید. آنها خیلی با هم بازی می کردند و می خندیدند.مادر مجبور بود میمون کوچولو را بغل کند و همه ی اوقات با او باشد. اما دانی همیشه از داشتن خواهر کوچولو خوشحال نبود.او را دوست داشت.او بانمک وبا مزه بود.با این وجود دانی،دوست داشت تنها فرزند خانواده باشد.او ناراحت و کمی عصبانی بود.با خودش فکر می کرد)):چرا مامان همیشه باید با بچه کوچولو باشد؟)) تصمیم گرفت که دیگر با خواهر کوچولو بازی نکند و به مادرش هم در کارهای خانه کمک نکند. روزی مادر متوجه شد که دانی خوشحال نیست.مادر از او پرسید:((دانی! آیا چیزی باعث ناراحتی تو شده است؟می خواهی درباره ی آن صحبت کنی؟)) دانی، ابتدا نمی خواست چیزی بگوید.آسان نبود که درباره ی احساسش صحبت کند. اما مادرش دوست داشت ودلش می خواست با او حرف بزند. بالاخره جو به مادرش گفت که نسبت به نوزاد جدید احساس خوبی ندارد. او گفت:((انگار شما دیگر مرا دوست ندارید، شما می خواهید همیشه با خواهر کوچولویم باشید.حتما او را بیشتر از من دوست دارید.)) مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:((پس به خاطر این است که تو ناراحتی.)) دانی بدون اینکه حرفی بزند سرش را تکان داد. مادرش توضیح داد:((من تو را دوست دارم دانی.خواهر کوچولیت را هم دوست دارم.من هر دوی شما را دوست دارم.))بعد دست های دانی را در دست گرفت و گفت:((اگر می بینی که من خواهر کوچکت را بغل می کنم و مواظبش هستم به خاطر این است که او هنوز به اندازه ی تو بزرگ و قوی نشده است.بچه ها به کمک وتوجه مادرشان احتیاج دارند تا بتوانند رشد کنند و مانند تو قوی وبزرگ شوند.)) مادر لبخندی زد و رفت سراغ آلبوم خانوادگی وبه دانی گفت:((بیا اینجا و روی دامنم بنشین.می خواهم چندتا عکس به تو نشان بدهم.)) مادر آلبوم خانوادگی را باز کرد وعکس های بسیاری را از خودش که به همراه نوزاد کوچکی بود به او نشان داد.اما آن نوزاد کوچک که در آغوش مادر بود، خواهر کوچولوی آنها نبود. دانی پرسید:((این بچه کیست؟)) مادرش جواب داد:((این تو هستی عزیزم.)) دانی از دیدن عکس هاتعجب کرده بود.او فراموش کرده بود که او هم روزی نوزاد کوچکی بوده و نیاز به پرستاری و مراقبت مادرش داشته است. دانی در حالی که احساس خشنودی می کرد گفت:((من حالا بزرگ شده ام.می توانم راه بروم،غذا بخورم وتنها بخوابم.)) مادرش گفت:((درست است عزیزم.)) دانی گفت:((من خواهر کوچولویم را دوست دارم و می خواهم به شما کمک کنم .هر وقت کمک خواستید به من بگویید،مامان.)) مادرش او را در آغوش گرفت،بوسید وگفت:((وقتی که تو نوزاد کوچولویی بودی تو را دوست داشتم و حالا هم که بزرگ وقوی شده ای دوستت دارم.من همیشه تو را دوست دارم.)) 💕 🐵💕 ╲\╭┓ ╭ 🙈💕@ghesehayemadarane ┗╯\╲