eitaa logo
قصه ♥ قصه
118 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
394 ویدیو
69 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جدی ترین حرف امروز ما... رهبر انقلاب وارد خانه شدند و همه به احترام ایستادند و صلوات فرستادند و ایشان طبق معمول مادر شهید را جستجو و اول با او چاق سلامتی کردند. همه که نشستند، حالِ پدر شهید را هم پرسیدند. 🌟 سوال کردند چند فرزند دارید؟ و پدر شهید جواب داد: غیر از شهید ۶ پسر و یک دختر... آقا لبخندی زدند و گفتند: خدا برکت بده، خدا زیادترش کند و جمع خندیدند.😃 💥 آقا ادامه دادند: جوانهای امروز باید از حاج آقا یاد بگیرند. بعد رو به برادران شهید کردند و گفتند: شماها چطور؟! پسر بزرگ گفت: از حاج آقا کم ندارد و ۷ بچه دارد. برادر دوم ۴ بچه داشت. برادر سوم که می‌شد همان شهید رجبعلی محمدزاده ۳ بچه داشت. رهبر انقلاب گفتند: لابد هر چه برادرها کوچکتر شدند سعادتشان کمتر شده؟! و جمع خندیدند و البته برادرها تایید کردند... رهبر انقلاب گفتند: حالا ما کمی شوخی کردیم ولی اگر کسی دقت کند این حرفها مطلقا شوخی نیست، بسیار جدی است و از جدی ترین حرفهای امروز ماست. 🔔 - بجنورد، مورخ ۹۱/۷/۲۲ 🌹 @hareemeeshgh97
تحکیم و کسب و لذت داشتن یک را با ما تجربه کنید در کانال 💖حریم عشق💖 http://eitaa.com/joinchat/2823094288C1abd6712c8
نماز والدین برای فرزندان دورکعت مثل نماز صبح با این تفاوت که.....👆👆👆 @behtarinhkanalha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااااااام
یک برج بلند آخرین آجر خانه سازی را روی برجش گذاشت ، کمی عقب رفت و خوب نگاهش کرد ؛ دست به سینه ایستاد صدا زد:«مامانی بیا برجم را ببین» مامان که در آشپزخانه مشغول خورد کردن سیب زمینی بود بلند گفت:«دستم بند است پسرم بعد میامیم می بینم» اما رضا دوست داشت همین حالا برجش را به مادر نشان دهد، دوید و خود را به آشپزخانه رساند و درحالی که لباس مادر را می کشید گفت:«مامان لطفا الان بیا » مامان لبخندی زد چاقو را توی سینی رها کرد و همراه رضا به اتاق رفت . وقتی به اتاق رسیدند بهت زده سجاد را دیدند که داشت با ویرانه های برج رضا برای خودش خانه می ساخت. تا مادر و رضا را دید بلند خندید و اجری را با زحمت روی آجر دیگر جا داد بعد برای خودش دست زد . اشک توی چشم های رضا جمع شد ، او سجاد را خیلی دوست داشت اما حالا از دستش خیلی عصبانی بود دلش میخواست خانه سجاد را خراب کند تا با تلافی کردن کمی آرام شود . قبل از اینکه رضا کاری کند. مامان دست رضا را گرفت و کنار سجاد نشستند، دستی به سر رضا کشید و گفت :«من مطمئن هستم برج زیبایی ساخته بودی» رضا هنوز ساکت بود و با بغض به سجاد که آجر ها را بهم می زد نگاه می کرد. مامان لبخندی زد و گفت:«می دانم الان از دست سجاد ناراحتی، بنظرم دو تا کار می شود کرد» رضا به مامان نگاه کرد و گفت:«چه کاری؟» مامان لبخندی زد و گفت:« خودت بگو» رضا کمی فکر کرد و گفت:«اول اینکه من هم خانه ی سجاد را خراب کنم» بعد هم اخم هایش را تو هم کرد و دستانش را روی سینه جمع کرد» مامان دست رضا را گرفت و گفت:«خب راه بعدی چیست؟» رضا، سجاد را نگاه کرد سجاد هم به صورت رضا نگاه کرد و خندید و گفت:«دادا بیا» و آجر خانه سازی را به سمت رضا گرفت. رضا آجر را گرفت و گفت:«راه دوم اینکه یک برج دیگر با سجاد بسازم» مادر پیشانی رضا را بوسید و گفت:«افرین پسرم تو کدام راه را انتخاب می کنی؟» رضا اخم هایش را باز کرد دست سجاد را گرفت و به او کمک کرد تا اجرش را بچیندو گفت:«راه دوم» مامان به آشپزخانه برگشت، رضا و سجاد دست در دست هم به آشپزخانه آمدند رضا گفت:«مامان لطفا بیا برج ما را ببین» 🌸🍂🍃🌼🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
بوی خوب کلوچه خرگوش دست طلا از بازار برگشت، دست و صورتش را شست. یکی یکی خریدها را از سبد بیرون گذاشت و گفت:«آرد، تخم مرغ، بکینگ پودر، شیر، شکر، به به همه چیز آماده است» برای پخت کلوچه دست به کار شد او ده تا کلوچه ی خوشمزه توی فر گذاشت. یک ساعت دیگر بوی کلوچه های دست طلا توی جنگل پیچید. پرپری به مامان کلاغه گفت:«مامانی بوی کلوچه ی خوشمزه می آید من دلم کلوچه می خواهد» مامان کلاغه بالش را روی سر پرپری کشید و گفت:«بو از خانه ی دست طلاست » بعد هم پرواز کرد و به خانه ی دست طلا رفت. تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید. دست طلا در را باز کرد و مامان کلاغه را پشت در دید. مامان کلاغه گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید» دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی» مامان کلاغه رویش نشد بگوید:«یک کلوچه هم به پرپری من بده» گفت:«چه قدر خوب نوش جان» و پر زد و به خانه اش برگشت. دم سفید و برفولک توی کوچه بازی می کردند، دم سفید گفت:«وای چه بوی خوبی می آید» برفولک گفت:«بوی کلوچه است» دم سفید جستی زد و گفت:«بیا برویم خانه و به مامان سنجابی بگوییم برایمان کلوچه بپزد» به خانه که رسیدند مامان سنجابی در حال شستن لباس ها بود، دم دراز گفت:«مامانی بوی کلوچه می آید» برفولک گفت:«من دلم کلوچه می خواهد» مامان سنجابی لباس را روی سبد گذاشت و گفت:«بو از خانه ی دست طلاست » بعد هم از روی شاخه ها پایین آمد و به خانه ی دست طلا رفت. تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید. دست طلا در را باز کرد و مامان سنجابی را پشت در دید. مامان سنجابی گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید.» دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی» مامان سنجابی رویش نشد بگوید:«دوتا کلوچه بده برای دم سفید و برفولک ببرم» گفت :«چقدر خوب نوش جان» و جست زد و به خانه اش برگشت. دم دراز و مخملی و کپل داشتند تلویزیون نگاه می کردند، کپل یک هو بو کشید و گفت:«چه بوی خوشمزه ای می آید» مخملی هم بو کشید و گفت:«بوی کیک می آید» دم دراز دمش را تکان داد و گفت:«بوی کلوچه است» مامان موشک از توی آشپزخانه گفت:«بو از خانه ی دست طلاست» راه افتاد و به خانه ی دست طلا رفت. تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید. دست طلا در را باز کرد و مامان موشک را پشت در دید. مامان موشک گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید» دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی» مامان موشک رویش نشد بگوید:«سه تا هم بده برای دم دراز و مخملی و کپل ببرم» گفت:«چقدر خوب نوش جان» و به خانه اش برگشت. دست طلا کلوچه های پخته را از توی فر بیرون آورد. ان ها را توی سبد گذاشت و راه افتاد. اول به خانه ی مامان کلاغی رفت وبلند صدا زد:«مامان کلاغی می شود بیایی پایین » مامان کلاغی پر زد و زیر درخت روی زمین نشست. دست طلا دوتا کلوچه از توی سبد بیرون آورد و گفت:«این دو تا کلوچه مال شما و پرپری جان بخورید نوش جان» مامان کلاغی تشکر کرد و به لانه برگشت. دست طلا به خانه ی مامان سنجابی رفت بلند صدا زد:«مامان سنجابی می آیی پایین؟» مامان سنجابی از شاخه ها پرید پایین، دست طلا سه تا کلوچه از توی سبد بیرون اورد و گفت:«این سه تا کلوچه مال شما و دم سفید و برفولک جان، بخورید نوش جان» مامان سنجابی تشکر کرد و در را بست. دست طلا راه افتاد و به خانه ی مامان موشک رفت، در زد، مامان موشک در باز کرد. دست طلا چهارتا کلوچه از توی سبد بیرون آورد و گفت:«این چهارتا کلوچه مال شما و دم دراز و مخملی و کپل جان بخورید نوش جان » مامان موشک از دست طلا تشکر کرد و گفت:«بفرمایید تو همسایه چای تازه دم آماده است کلوچه با چای دور هم می چسبد.» چشمان دست طلا از خوشحالی برقی زد و با خوردن چای و کلوچه دور هم خستگی اش در رفت. 🍃🌼🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
🍃لَئن شَکَرتُم لَأزیدَنکُم 🦋اگر شکر کنید خدا به شما بیشتر نعمت می دهد. خداجونم به ما داد نعمت های زیادی فصل های خیلی زیبا کوه و دشت و آبادی مامان،بابای خوبُ خواهر جونُ داداشی باید با این نعمت ها همیشه شاکر باشی وقتی تشکر کنی بیشتر می‌شن نعمت ها پس همیشه تو بگو شکر خدای دانا 🌼🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان خوبم میگه جمعه ها روز عیده هفته دیگه تمومه به آخرش رسیده روزهای جمعه یاد کن امام زمان رو زیاد با رفتار و کار خوب دل ایشون روکن شاد می رسه آخر یه روز حضرت مهدی از راه باید آماده کنیم برای ایشون سپاه وقتی بشن متحد باهم تمام خوبا میان امام زمان دنیا میشه چه زیبا بهت یه ذکر میدم یاد به خنده وا شه لبهات زیاد تو امروز بگو ذکر خوب صلوات 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
0151 ale_emran 33-36.mp3
6.64M
۱۵۰ آیات ۳۶ - ۳۳ حَنّه و عِمران ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. این هفته با هم دیگه بناست به نیازمندا، حبوبات کمک کنیم. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
کلوچه آی کلوچه برفک وقتی کارش توی مزرعه هویج تمام شد راه افتاد تا به خانه اش برود توی راه با خودش گفت :«کاش می شد وقتی رسیدم چندتا کلوچه خوشمزه بپزم» اما یادش افتاد آرد و شیر و شکر ندارد، کمی که رفت سنجابک را دید، سنجابک جلو رفت و گفت:«سلام برفک جان چرا ناراحتی؟» برفک سرش را بالا گرفت و گفت:«میخواستم وقتی به خانه رسیدم کلوچه بپزم اما آرد و شیر و شکر ندارم» سنجابک پرید روی درخت و گفت:«چه حیف» و رفت. برفک گوش درازش را تکان داد و راه افتاد، یک دفعه از پشت درخت ها صدایی شنید کمی عقب رفت، خرس مهربان برگ ها را کنار زد و گفت:«سلام برفک عزیز خوبی؟ چرا ناراحتی؟» برفک سرش را بالا گرفت و گفت:«سلام می خواستم وقتی به خانه رسیدم کلوچه بپزم اما ارد و شیر و شکر ندارم» خرس مهربان لب و لوچه اش را در هم کرد و گفت:«چه حیف» و رفت. برفک به خانه اش نزدیک شده بود که میمونک از روی شاخه درخت آویزان شد و گفت:«سلام برفک عزیزم چرا ناراحتی؟» برفک سرش را بالا گرفت و گفت:«سلام می خواستم وقتی به خانه رسیدم کلوچه بپزم اما شیر و شکر و آرد ندارم» میمونک گفت:«چه حیف» و رفت. برفک به خانه رسید، دست و صورتش را شست. گوشه ای نشست و با خودش فکر کرد:«کاش آرد و شیر و شکر داشتم» تق تق تق صدای در توی خانه پیچید، برفک در را باز کرد سنجابک با یک ظرف آرد جلوی در بود گفت:«بفرما همسایه کمی ذرت در خانه داشتم رفتم و آردش کردم» چشمان برفک از خوشحالی برقی زد و گفت:«ممنون همسایه» سنجابک تازه رفته بود که تق تق تق صدای در توی خانه پیچید، برفک در را باز کرد خرس مهربان بود ظرف عسل را به برفک داد و گفت:«بفرما همسایه شکر نداشتم به جایش برایت عسل آوردم» برفک از خوشحالی گوش هایش را تکان داد و گفت:«ممنون همسایه» خرس مهربان تازه رفته بود که تق تق تق صدای در توی خانه پیچید، برفک در را باز کرد میمونک بود ظرف شیر را جلو آورد و گفت:«بفرما همسایه شیر نداشتم برایت شیرنارگیل آوردم» برفک از خوشحالی جستی زد و گفت:«ممنون همسایه» میمونک که رفت برفک دست به کار شد، حالا هم شیر داشت هم عسل داشت هم آرد، کمی که گذشت بوی خوب کلوچه توی جنگل پیچید. با اینکه مثل طعم کلوچه های قبلی برفک نبود اما مزه خاصی داشت که تا حالا هیچ وقت نخورده بود. برفک با خوشحالی داد زد:«کلوچه آی کلوچه، همسایه ها جمع شوید» میمونک و خرس مهربان و سنجابک با خوشحالی دور میز برفک جمع شده بودند این بهترین عصرانه ای بود که توی همه یعمرشان خورده بودند. 🌼🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
🦋هفته دفاع مقدس گرامی باد🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادگاری تو کمد بابایی کلاهی خاکی دیدم تند و سریع دویدم پیش بابا رسیدم گفتم:« بابا این چیه؟ چرا سوراخ سوراخه چرا اونو نشستی کثیفه و سیاهه؟» بابا سرم رو بوسید سرفه ای کرد و خندید کلاهُ از من گرفت دست روسر من کشید گفت :«این کلاه خاکی که می بینی دخترم تو زمان جوونی میذاشتمش رو سرم این یادگار جنگه مثل همین سرفه ها ما جنگیدیم با دشمن تا دور شن آدم بدا» باباجون قشنگم رو ویلچری می شینه با سرفه هاش تو دلم یکهو غمی می شینه الهی که نباشه جنگ و بدی تو دنیا تا که دیگه نشینه غم تو دل بچه ها @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفت قیچی قطع رابطه با فرزند : ✂️ نصیحت ✂️ سرزنش ✂️ تحقیر ✂️ تهدید ✂️ مقایسه ✂️ انتقاد ✂️ غرغر 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲