eitaa logo
قصه ♥ قصه
118 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
394 ویدیو
69 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
‍   🌈⭐️گرگ و الاغ⭐️🌈 روزي الاغ هنگام علف خوردن ،‌كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد   الاغ خيلي ترسيد.   ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين لنگان   لنگان راه رفت و يكي از پاهاي عقب خود را روي زمين كشيد .   الاغ ناله كنان گفت : اي گرگ در پاي من تيغ رفته است ، از تو خواهش مي كنم كه قبل از خوردنم اين تيغ را از پاي من در بياوري . گرگه با تعجب پرسيد : براي چه بايد اينكار را بكنم من كه مي خواهم تو را بخورم .   الاغ گفت : چون اين خار كه در پاي من است و مرا خيلي اذيت مي كند اگر مرا بخوري در گلويت گير مي كند وتو را خفه مي كند .   گرگ پيش خودش فكر كرد كه الاغ راست مي گويد براي همين پاي الاغ را گرفت و گفت : تيغ   كجاست؟ من كه چيزي نمي بينم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه كنه .   در همين لحظه الاغ از فرصت استفاده كرد و با پاهاي عقبش لگد محكمي به صورت گرگ زد و تمام دندانهاي گرگ شكست . الاغ با سرعت از آنجا فرار كرد . گرگ هم خيلي عصباني بود از اينكه فريب الاغ را خورده است .     💕 ⭐️💕 ╲\╭┓ ╭ 🌈💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
ميدونستيد با مقواهاى دم دستى و به درد نخور ميتونيد بهترين اسباب بازى ها رو براى كوچولوتون درست كنيد و كلى تو هزينه ها صرفه جويى كنيد؟ 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕@ghesehayemadarane ┗╯\╲
‍ 🐛قصه کرمها🐛 سالن پذیرایی پر از کرمهای ریز و درشت بود. همه سر جاهایشان نشسته بودند تا به سخنرانی دو تا از بدجنس ترین کرمها گوش بدن. اول کرم چاق میکروفون را برداشت و شروع کرد به حرف زدن . می گفت من عاشق هله هوله و چیزهای شیرین هستم. بعد آب دهانش را قورت داد و گفت پفک، چیپس ، لواشکهای غیر بهداشتی، شکلات خیلی زیاد، قند.... به به .... همه ی تماشاچیا از این صحبتها کیف کردند و شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن. اما این کرم هنوز خودش را معرفی نکرده بود. برای اینکه همه ساکت شوند سرفه ای کرد و گفت صبر کنید هنوز حرفم تمام نشده بگذارید خودمو معرفی کنم . من کرم روده هستم و در دیواره ی روده ی آدمهای مریض زندگی می کنم. تماشاچیا دوباره شلوغ کردن و هی دست زدن. من یک پیام مهم هم برای بچه ها دارم. من از بچه ها خواهش می کنم تا می توانند بهداشت را رعایت نکنند. دستهایشان را با صابون نشویند. ناخنهایشان را کوتاه نکنند و دائما هله هوله بخورند تا من توی شکمهایشان کیف کنم. اجازه بدهید من روده های شما را حسابی گاز گاز کنم و برای شما دلپیچه و بیماریهای ... درست کنم. سخنرانی کرم روده تمام شد. حالا یک کرم دیگر برای سخنرانی پشت میکروفن رفت. وای ... وای ... وای ... این دیگه چه کرمیه؟!! عجب شکل وحشتناکی! بیشتر شبیه سوسکه نیش داره . شاخک داره. چقدر بدجنس به نظر می یاد. همه ساکت شدند و حسابی گوشهاشون رو تیز کردند تا زودتر بفهمند این چه کرمیه و چه حرفهایی می خواد بزنه. کرم سوسکی شروع به حرف زدن کرد و گفت من خطرناک ترین کرم در بدن بچه ها هستم . من دندانهای خرد کننده ای دارم . من زور زیادی دارم من می تونم محکم ترین چیزهای دنیارو خرد کنم. من قهرمان خرابکاری هستم... من یک کرم دندان هستم... کرمها از خوشحالی جیغ کشیدن و سوت زدن. آنها یک ساعت کرم دندان را تشویق کردند. کرم دندان حسابی کیف کرده بود و خودش را گرفته بود. بلاخره تشویقها تمام شد و کرم دندان دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت: اگر روی یک دندان غذایی باقی بماند و مسواک آنها را تمیز نکند من خیلی زود به آنجا می روم و کارم را شروع می کنم انقدر می کوبم و می زنم تا در شکم آن دندان بیچاره یک چاله ی بزرگ درست می کنم کاری می کنم که بچه ها بعد از مدتی از درد دندانهایشان اشک بریزند. تماشاچیا دوباره می خواستند دست بزنند اما کرم دندان زود گفت لطفا ساکت باشید صبر کنید مهمترین حرفم باقی مانده. من می خواهم به بچه های عزیز بگم لطفا مسواک نزنید. لطفا تا می توانید قند و شیرینی و شکلات بجوید و بعد از خوردن این چیزها دندانهایتان را تمیز نکنید. هنوز سالن پذیرایی پر از همهمه و شلوغی بود قرار بود برای پذیرایی یک عالمه شکلات و شیرینی بیاورند اما معلوم نبود چرا دیر کردند. یک دفعه در باز شد و دو تا اسلحه ی بزرگ وارد سالن شد. یکی از اونها یک آمپول 💉بود. یک آمپول کرم کش. اسلحه ی بعدی یک تانک مسواکی بود که همه ی کرمها را بیچاره و لت و پار کرد. بعد از یک ساعت همه ی کرمهای قلدر بی جان روی زمین افتاده بودند. 💕 🐛💕 ╲\╭┓ ╭ 🐛💕@ghesehayemadarane ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍁 پاییز🍁🍂 "پاییز اومد دوباره برگاشدن ستاره ستاره طلایی زرد وسرخ وحنایی آمد باد شبانه برگا را دانه دانه از شاخه ها جدا کرد توی هوا رها کرد" ╲\╭┓ ╭ 🍂🍁 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کودک ولی برای همیشه به خواب رفت وقتی که دید قصه بابا به «سر» رسید... 🏴شهادت سلام الله علیها تسلیت و تعزیت باد. @ghesehayemadarane
🥀من رقیــــه دخترشیرین زبان شــــــــاه دینم 🥀غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم 🥀هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن 🥀تاابدحاجـــت رواگردنــــد ازیک آمینم 🏴 شهادت جانسوز سه ساله ی اباعبدالله الحسین علیه السلام؛ حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) را تسلیت عرض می نماییم. @mahde_hazrate_roghayeh
دوستان دعای هرروزماه صفروصدقه دادن یادمون نره😉 @ghesehayemadarane
🖤زیارتنامه حضرت رقیه سلام الله🏴 علیها اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ، عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ اَبي طالِبِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَديجَةَ الْكُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا التَّقيّةُ النَّقيَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الزَّكِيَّةُ الْفاضِلَةُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِيَّةُ، صَلَّى اللهُ عَلَيْكِ وَعَلى رُوحِكِ وَبَدَنِكِ، فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَكِ وَمَاْواكِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِكِ وَاَجْدادِكِ، الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ، وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْحـافّينَ حَوْلَ حَرَمِكِ الشَّريفِ، وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ، وَصَلَّى اللهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ وَسَلَّمَ تَسْليماً برَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ 👇 http://Eitaa.com/ahadith ♻️ ♻️
0152 ale_emran 37-38.mp3
7.07M
۱۵۲ آیات ۳۸ - ۳۷ حَنّه و عِمران(۲) ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. این هفته با هم دیگه بناست به نیازمندا، حبوبات کمک کنیم. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای حفظ سلامتی این دعا را صبح و شب بخوانید 💎💎💎💎💎 @ghesehayemadarane
آژیر خطر صادق توی بغل مامان بود، مامان دست راضیه را هم گرفت و به سمت در دوید، داد زد:«بدو محسن بدو مادر» راضیه میخواست دستش را از توی دست مامان در بیاورد می گفت:«قرمزی…قرمزی جاماند» مامان با دندان گوشه ی چادرش را گرفته بود با دهان نیمه باز گفت:«بیا بچه ولش کن » دست راضیه را کشید و تندتر دوید. صدای آژیر خطر مدام شنیده می شد. توی پناهگاه مامان کنار آسیه خانم ایستاده و با او صحبت می کرد. راضیه چادر مادر را می کشید و می‌گفت:«مامان چرا نگذاشتی قرمزی را بیاورم» مامان چادرش را از توی دست راضیه کشید و گفت:«ای بابا ول کن بچه به خاطر یک عروسک می خواستی خودت را به کشتن دهی» صدای انفجار شنیده شد، تکه های گچ سقف روی سرشان ریخت. زن ها و بچه ها جیغ می کشیدند، آسیه خانم با صدای لرزان گفت:«یا زهرا چقدر نزدیک بود» مامان که تندتند پشت صادق می زد تا آرامش کند گفت:«یعنی توی محله ی ما بود؟» راضیه بلندبلند گریه می کرد و می گفت:«قرمزی…من قرمزی را می خواهم» مامان یک دفعه از جا پرید با دست کوبید توی سرش و گفت:«یا حسین…محسنم کو؟» صادق را توی بغل آسیه خانم انداخت و سمت پله ها دوید. راضیه خواست دنبال مامان برود اما آسیه خانم دستش را گرفت و گفت:«کجا می روی بچه خطرناک است.» صدای آژیر قرمز قطع شد همه به سمت پله های پناهگاه دویدند، هنوز کسی نمی دانست موشک روی خانه ی چه کسی افتاده، راضیه همراه آسیه خانم از پناهگاه بیرون آمد هنوز چند قدمی نرفته بودند، مامان را دید که روی زمین نشسته و گریه می کند. راضیه پیش مامان دوید. به خانه شان نگاه کرد، دیگر چیزی از خانه نمانده بود. خانه به خاطر موشکی که رویش افتاده بود خراب شده بود. مامان بلند داد می زد:«به دادم برسید، محسنم توی خانه بود شمارا به خدا پیدایش کنید» مردها سعی می کردند آرام سنگ ها و آجرها را کنار بزنند و محسن را پیدا کنند. اما هرچه می گشتند خبری از محسن نبود. راضیه خودش را توی بغل مامان انداخت و گفت:«مامان من قرمزی را نمی خواهم من فقط داداش محسنم را می خواهم» یک دفعه وسط گریه راضیه از جا پرید و گفت :«قرمزی…قرمزی» مامان اخم هایش را در هم کرد و با گوشه ی روسری اشک هایش را کنار زد و گفت:«بچه دعاکن داداشت زنده پیدا بشه خودم برایت یک قرمزی دیگر می خرم» راضیه اشک هایش را پاک کرد و گفت:«قرمزی آن جاست توی بغل محسن» مامان سرش را برگرداند، محسن را دید که چشمان خوابالودش را می‌مالید، جلو آمد و گفت:«قرمزی را برداشتم و آمدم پناهگاه پیدایتان نکردم گوشه ای خوابم برد» مامان در میان گریه خندید و محسن را محکم بوسید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 👦🏻⚽️ داستان توپی که باد نداشت ⚽️👦🏻 یکی بود یکی نبود. توپی بود که باد نداشت و گوشه ی حیاط افتاده بود. پشت دیوار حیاط، یک پارک بود. توپ هر روز سر و صدای بچه ها را می شنید و دلش می خواست بپرد توی پارک؛ اما چون باد نداشت نمی توانست زیاد بپرد. تازه روی دیوار نرده هم بود. گاهی توپی توی حیاط می افتاد و بچه ای می آمد تا توپش را بردارد. توپی که باد نداشت جلو می رفت و خودش را نشان می داد؛ اما کسی حاضر نبود با یک توپ بدون باد بازی کند. توپ هر روز غمگین و غمگین تر می شد. تا این که یک روز باد کوچولو وارد حیاط شد. باد کوچولو افتاده بود دنبال گل قاصدکی و هی با فوت هایش او را از این طرف به آن طرف می انداخت. توپ با دیدن باد کوچولو فکری کرد. او را صدا زد و گفت: باد کوچولو بیا این جا! باد کوچولو تا رویش را برگرداند، گل قاصدک فرار کرد. توپ گفت: دنبال چی می گردی؟ باد کوچولو گفت: حواسم را پرت کردی گل قاصدکم فرار کرد. توپ گفت: غصه نخور! من خودم یک گل قاصدک دارم. باد کوچولو گفت: کو؟ کجاست؟ توپ گفت: توی شکمم برو و آن را بردار! بعد هم دهانش را حسابی باز کرد. باد کوچولو که رفت توی شکم توپ، توپ فوری دهانش را بست. باد کوچولو فریاد زد. خودش را به این طرف و آن طرف زد، اما هر چه کرد نتوانست از دل توپ بیرون بیاید. توپ از روی دیوار پرید و از نرده های روی دیوار هم رد شد. خودش را انداخت وسط بازی بچه ها و هی بالا و پایین پرید. بچه ها توپ را برداشتند و با آن مشغول بازی شدند. توپ محکم دهانش را بسته بود تا باد کوچولو نتواند فرار کند. نزدیک غروب، باد سیاهی زوزه کشان به طرف آن ها آمد. همه از ترس توپ را رها کردند و فریاد زدند: طوفان! طوفان! بعد هم به خانه رفتند. توپ، تنها توی پارک مانده بود. باد سیاه و وحشتناک آمد روی سر پارک ایستاد و هوهو کرد. از هوهویش درخت ها لرزیدند و از ترس، چند برگ از تنشان کنده شد و به زمین ریخت. باد سیاه، همن طور که هوهو می کرد فریاد زد: کسی بچه ی مرا ندیده؟ توپ فهمید باد کوچولوی توی شکمش همان بچه ی باد سیاه است. از ترس هیچ چیز نگفت. دهانش را هم محکم بست. باد کوچولو صدای پدرش را شنیده بود، داد زد: بابا من اینجا هستم. باد سیاه وحشتناک، صدای بچه ای را شنید و سرش را خم کرد. چشمش به توپ افتاد و گفت: این صدای بچه ی من بود. تو می دانی کجاست؟ توپ باز هم چیزی نگفت؛ ولی باد کوچولو این بار بلندتر از دفعه ی قبل گفت: بابا من توی شکم توپ هستم. باد سیاه تا این را شنید از ته دل نعره ای کشید. توپ از ترس جیغ زد. باد کوچولو از دل توپ بیرون پرید. باد سیاه فریاد زد: ای بچه دزد! می دانم با تو چه کار کنم. توپ کوچولو زبانش بند آمده بود. باد سیاه فوت محکمی کرد. توپ با فوت باد از جا کنده شد. در هوا چرخید. بالا رفت و رفت و افتاد زمین. باد سیاه خواست برود. برگشت توپ را که دید دلش برایش سوخت. کمی توی توپ فوت کرد. توپ باد شد، تپل شد بعد باد سیاه گذاشت و رفت. بچه ها برگشتند. توپ را برداشتند و با آن مشغول بازی شدند. ╲\╭┓ ╭ ⚽️👦🏻 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
♥️🍃 لالایی ۱۴ معصوم ♥️🍃 مدینه بـود و غـوغا بود اسیــر دیـو سـرما بـود محمـد سـر  زد از مـکه که او خورشید دلها بود  لالا خـورشـیـد مــن لالا گـــل امــیــد مـــن لالا خـدیجه همـسـر او بـود زنی خندان وخوش خو بود مــیـان شــادی و غـمـها خدیجـه یارخوش روبود  لالالا  شـــادیــــم  لالا   غــمـم آبـــادیــم لالا   خـدا یـک دختــر زیبـا بـــه آنــهـا  داد لالالا بــه اسـم فاطـمه زهـرا امــیـد مــادر و بــابـــا لالالا  کـــودکـــم  لالا قشنگ و کـوچـکم لالا عـلـی دامــاد پیـغمبـر بــرای فاطمـه همــسر بـرای دختـر خـورشید علی از هر کسـی بهتـر  چـــراغ خـانــه ام لالا گـــل دردانــه ام  لالا  عــلـی شیـــر خـدا لالا عـلـی مـشگل گشـا لالا شب تاریک نان می برد بـــرای بـچــه هــا  لالا   لالا مشگـل گشــای من گــل بــاغ خــدای مـن  حسـن فـرزند آنـها بود حسـن ماننــد بــابـا بود شهیــد زهـر دشمن شد حسن یک کـوه تنها بود لالا کــــوه بـلنــد مــن - شراب و شعر و قند من علی فرزند دیگر داشت جوانی کوه پیکـر داشت همیـشه حضـرت عباس به لب نام بـرادر داشـت لالا نـــازک بـــدن لالا عصای دســت مـن لالا گل پـرپر حسینــم کو گل سرخ و گل شب بو کنـار رود و لـب تـشنه تـمــام غنچــه هـای او لالالا غــنــچــه ام  لالا لالالا گل فردا حسیــن و اکــبـرم لالا علـــی اصـغــــرم  لالا کجایی عمه جان زینب ســکیـنه دخـتــرم لالا  لالا لالا گـــــل  لالــــه نــکـن گـریـه نکن ناله شبی سرد است و مهتابی -چرا گریان و بی تابی برایت قصـه هم گفتـم چرا امشب نمی خوابی  لالا لا  جــــان مــن  لالا گل باران من لالا ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
‍ 🐰🍃اسم های قشنگ🍃🐰 هیچ کس یادش نبود که اولین بار چه کسی این کار زشت را انجام داده بود. البته خرگوش کوچولو فکر می کرد که اولین بار این پیشی بود که وقتی فیل کوچولو می خواست با او شوخی کند و یک کم آب با خرطومش روی آن پاشید. پیشی که اصلا از این کار خوشش نیامده بود به او گفت دماغ دراز. شاید هم اولین بار هاپ هاپو بود که وقتی جلوی لانه شان خوابیده و مار کوچولو از روی پایش رد شد او یک دفعه از خواب پرید و بهش گفت بی دست و پا. یا شاید اولین بار سنجاب کوچولو بود که این کار را به بقیه یاد داد، وقتی که توی بازی قایم باشک با راسو دعوایش شد و به او گفت: بو گندو....نه.......نه.......... اولین بار الاغ کوچولو بود که وقتی کلاغک پاک کن اش را با پنیر اشتباه گرفت و یک گاز به آن زد به کلاغ گفت: سیاه خنگ. اصلا مهم نیست که اولین بار چه کسی این کار زشت را انجام داد، مهم این بود که حالا همه بچه ها دوستانشان را با اسم های جدید صدا می زدند و اولین بار فکر می کنم خانم راسو بود که متوجه این موضوع شد وقتی که فیل کوچولو توی کوچه بلند داد زد و به بچه نازنین خانم راسو گفت: بوگندو جان تا فردا خداحافظ یا شاید هم آقای زرافه اولین کسی بود که متوجه این کار زشت شد، وقتی که تلفن خانه شان زنگ زد و او گوشی تلفن را برداشت و تا گفت بفرمایید، موش موشک از آن طرف خط گفت: می تونم با گردن دراز صحبت کنم. شاید هم اولین بار داداش کلاغ متوجه این موضوع شد، وقتی که سنجاب کوچولو او را با داداش دوقلویش اشتباه گرفت و بهش گفت: سیاه یه دونه گردو بهم می دی؟ .....نه....نه..... مطمئنم اولین بار خانم لک لک معلم بچه ها بود که متوجه این قضیه شد، وقتی که وارد کلاس شد و چشمش به تخته سیاه افتاد و دید که در قسمت خوب ها نوشته شده بود: دماغ دراز و بوگندو و در قسمت بدها نوشته شده بود: بی دست و پا. وقتی با تعجب از مبصر پرسید: این ها چیه که روی تخته نوشتی؟ او با خونسردی جواب داد: اسم های خوب ها و بدهاست خانم. مهم نیست که اولین بار چه کسی متوجه این موضوع شد. مهم این بود که وقتی همه متوجه شدند. آرامش خانواده ها از بین رفت و بچه ها خیلی خیلی خجالت کشیدند و مامان ها خیلی خیلی غصه خوردند. بابا ها خیلی خیلی فکر کردند و دنبال یک راه حل مناسب گشتند. و آخر سر در مهمانی شامی که به مناسبت تولد فیل کوچولو در خانه آقا و خانم فیل برگزار شده بود، آقای جغد شروع کرد به صحبت کردن در مورد توانایی های هر کدام از آن ها.  مثلاً از زبان دراز قورباغه گفت که با کمک آن می تواند غذایش را تهیه کند. و مارمولک کوچولو برای دفاع از خودش دمش را پرتاب می کند. یا این که زرافه با کمک گردن درازش می تواند برگ درختان بلند را بخورد و... بعد از آن فکر می کنم اولین بار سنجاب کوچولو بود که کار زشتش را دیگر تکرار نکرد. از وقتی خواست بگوید دم بریده، یادش افتاد که دم مارمولک برای او چقدر مفید است. سریع گفت: مارمولک جان تراشت را به من قرض می دهی و شاید هم اولین بار کلاغ کوچولو بود که دیگر فیل کوچولو را دماغ دراز صدا نزد، وقتی که ...  مهم این بود که از آن روز به بعد همه همدیگر را با اسم های قشنگ خودشان صدا می زند. ╲\╭┓ ╭ 🐰🍃 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
واکسن روانی کودک چکار کنیم بچه خوب تربیت بشه وقتی بچه کوچک است می بریمش واکسن آبله مرغون میزنیم. تو واکسن چی میریزن که بچمون تا اخر عمر آبله مرغون نمی گیره؟؟ بیماری ضعیف شده ما بچه رو میبریم یک ابله مرغون ضعیف شده بهش میزنیم دو روز تب میکنه و پادتن تشکیل میشه تا اخر عمرش دیگه ابله نمیگیره به این میگیم واکسن. پس واکسن یعنی بیماری ضعیف شده اگر می خوایید بچه هاتون زندگی کردن را یاد بگیرند، واکسن هایی رو باید بهش بزنید یکی از اون واکسن ها هست. تو واکسن آتش سوزی یه آتش سوزی ضعیف شده میریزن. بذارید بچتون دستشو بسوزونه تا بفهمه اتش خطرناکه. اگر ندارید بچه دستشو بسوزونه، تو نوجوانی شب چهارشنبه سوری یک بمب درست میکنه خودشو منفجر میکنه. اگر یه بچه 4ساله رو واکسن آتش سوزی زدین خیالتون راحت باشه که تو سن نوجوانی دیگه بمب درست نمیکنه میفهمه که آتش خطرناکه از واکسن های دیگه ای که باید درست کنیم است. تو واکسن پول گم کردن چی باید بریزیم؟ پولو میدیم دست کودک تا گم کنه تا یاد بگیره پول اگه کم شد ممکنه دیگه بدست نیاد. شما هم با اینکه مادرتون بارها بهتون گفت که پولتو بذار یجا که کم نشه ولی باز هم پول گم کردیم ما با پول گم کردنمون یاد می گیریم... برا اینکه بچه ها یاد بگیرن زندگی کنن اجازه بدیم اون اشتباه رو انجام بده و آسیب ببینه و تجربه کنه و بفهمه که اشتباهه. آسیب یک بچه 4 ساله خیلی کوچک میتونه باشه باحضور خودمون اجازه میدیم دستشو بزنه به آتش. نهایتش یک تاول میزنه و گریه میکنه ولی تااخر عمرش یادش میمونه که دستسو نزنه به اتش. پس تاخودتون هستین با یک اتش کوچیک یادش بدید سوختن یعنی چی بایک پول کوچک یادش بدید پول گم کردن یعنی چی. هرچه زودتر تجربیات زندگی رو به بچه ها منتقل کنید. پس بهش نگید پولاتو بده من گم نکنی. بلکه میدیم دستش تا گم کنه حالا که گم کرد میبینه نمیتونه اون اسباب بازی رو بخره وقتی واکسن آبله مرغون زد مگه گریه نکرد؟ چکار کردین؟ بغلش کردین گفتین میدونم درد داره بیاتو بغل من گریتو بکن تو واکسن پول گم کردن هم همینطوره پولو دادید بهش که بستنی بخره گم کرده اگر حالا که گم کرده بستنی بخرید اینکارو که بکنید که واکسن نزدید. اون با گریه کردن یاد میگیره. دفعه بعد هم که پولو میدید دستش یکبار فقط راهنمایی کنید که پولتو گم نکنی ما ادما یک اشتباهو اینقدر تجربه می کنیم تا یاد بگیریم بچه ها باید تو سن پایین تر زندگی رو تجربه کنند تا زندگی کردنو یاد بگیرند. 👇 join @nooredideh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃توصیه‌ هایی برای کودکان‌ونوجوانان 🌷زمان مناسب خواب که به رشد و افزایش قد کودک کمک میکند حدود ساعت ۹ - ۱۰ شب است 📍زیرا از این ساعت تا حدود ساعت ۲،۳ شب اوج ترشح هورمون رشد است ✅اگر در این زمان کودک شما خواب باشد بهره خواهد برد و گرنه بهره ای نخواهد برد. 🌷مصرف صبحانه از الزامات است که نباید فراموش شود : 🌸 در وعده ی صبحانه : کره همراه با عسل ، نخود آب ، ارده شیره، ... توصیه میشود ❌از مصرف پنیر ؛ و همچنین لبنیات (خصوصا شیر) بدون مصلح در وعده صبحانه پرهیز شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹/ 🌸🌸
مواظب خود و فرزندانتون باشین چرا فقط به ایران میفرستند⛔️ ⭕️ شانزده میلیون دُز واکسن های آمریکایی بدون تحریم وارد می شود! 🔺 بزرگترین عملیات واکسیناسیون ایران و جهان کلید می خورد!!! 🔹 وقتی داروی کودکان سرطانی تحریم است چطور برای ما بصورت گسترده واکسن میفرستند؟ ⏪ کریم همتی رئیس جمعیت هلال احمر: وزارت بهداشت قصد دارد 16 میلیون دز واکسن آنفلوآنزا وارد کشور کند که نزدیک 2 میلیون دُز آن را هلال احمر تا دوشنبه آینده وارد می کند./شبکه خبر ⚠️خطرات جدی واکسن های بیل گیتس که توسط آمریکا بدون تحریم هدیه شده است: 👌یکی از چهار گزینه ی ذیل محتمل است: 1⃣ عقیمی دائم 2⃣ چیپ گذاری ملی در بدن 3⃣ مقدمه سازی برای واکسیناسیون بعدی 4⃣ نسل کشی فوری در پاییز امسال ✅ امام خامنه ای "مدظله" (۹۹/۰۱/۰۳): سران آمریکا چند بار تا حالا گفته‌اند که ما حاضریم از لحاظ درمان و دارو به شما کمک کنیم؛ چند بار تکرار کرده‌اند که فقط شما از ما بخواهید تا به شما از لحاظ دارو و درمان کمک کنیم. این جزو آن حرفهای بسیار عجیب است که به ما می گویند که از آنها درمان بخواهیم و دارو. شما آمریکایی ها؛ متهمید به اینکه این ویروس را شما تولید کرده‌اید؛ من نمی دانم چه قدر این اتّهام حقیقی است؟!؟ امّا وقتی این اتّهام وجود دارد ؛ کدام عاقلی به شما اعتماد می کند که شما بیایید برای او دارو بیاورید؛ ممکن است داروی شما یک وسیله‌ای باشد برای اینکه این بیماری را بیشتر گسترش بدهد!!! هیچ اعتباری ندارید؛ به شما اعتمادی نیست. پی نوشت: به هیچ وجه از واکسن های خارجی استفاده نکنید . نکته بعدی چرا باید آمریکایی که حاضر نیست داروی پروانه ای به ما بده چرا باید ۱۶ میلیون واکسن رایگان به ما بده.
0153 ale_emran 39-41.mp3
6.61M
۱۵۳ آیات ۴۱ - ۳۹ دعاهای حضرت زکریا ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب منبع قصّه این برنامه👇 📚 برگرفته از کتای «كمال الدين و تمام النعمة، ج‏لد ۲، صفحه ۴۶۱» اثر شیخ صدوق. 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
۷ سال به بالا آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید» آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟» زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید» روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد. آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند. یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند. با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد. آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود. مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟» خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند. آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته» آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد. آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم» اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند. آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد» از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد. یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهمترین عوامل مؤثر در تربیت و تعادل روحی فرزند 👇 🔻تعادل روحی و روانی به عوامل زیادی ربط پیدا می‌کند اما دو تا از کلیدی‌ترین عوامل تعادل روحی فرزندان در خانواده عبارتند از اینکه: «رابطه پدر با مادر از سر محبت و رحمت باشد» و «رابطه مادر با پدر سرشار از تواضع و احترام باشد». البته هر دو خوب است به یکدیگر احترام و محبت داشته باشند ولی بر اساس اقتضائات خاص روحی زن و مرد احترام برای مرد و محبت برای زن اولویت پیدا می‌کند. وقتی بچه ها اینگونه روابطی را می‌بینند گویی هر چیزی سر جای خودش قرار گرفته و تعادل در خانه برقرار خواهد شد. 🔻بچه‌ها وقتی در خانه تعادل روحی پیدا می‌کنند که ببینند «پدر "ستون" خانه است و مادر "زیبایی" خانه» به تعبیر دیگر، پدر رئیس حقوقی خانه است و مادر رئیس عاطفی خانه است. خانم باید مراقب باشد که غرور شوهرش را نشکند و به فرزندانش هم یاد بدهد که غرور پدرشان را نشکنند و به او احترام بگذارند. مرد هم باید مراقب باشد که دل همسرش را نشکند و به فرزندانش یاد بدهد که دل مادرشان را نشکنند. در این خانواده هر چه مادر دوست داشته باشد و هر چه پدر فرمان بدهد، بچه‌ها طبق آن عمل خواهند کرد و به این ترتیب تعادل در خانه برقرار خواهد شد. چون این دو رفتار مطابق فطرت و طبیعت پاک انسان است و دختر و پسر در چنین خانواده‌ای پاسخ‌های طبیعی اقتضائات روحی خود را می‌بینند و محیط خانه برای آنها آرامش‌بخش می‌شود. 👤استاد پناهیان Join @nooredideh