نخودی🌈⭐️
♧قسمت دوم♧
نخودی رفت و رفت. کم رفت و زیاد رفت تا به یک آتش تنور رسید. آتش تنور پرسید:”نخودی کجا با این عجله؟”
نخودی گفت:”می روم پول کفش های پدرم را از پادشاه بگیرم.”
آتش تنور گفت:” مرا هم با خودت می بری؟”
نخودی گفت:”البته که می برم!” بعد دهانش را باز کرد و آتش تنور را در دلش جای داد.
نخودی رفت و رفت. کم رفت و زیاد رفت تا به یک زنبور رسید. زنبور پرسید:” نخودی کجا با این عجله؟”
نخودی گفت:”می روم پول کفش های پدرم را از پادشاه بگیرم.”
زنبور گفت:” مرا هم با خودت می بری؟”
نخودی گفت:”البته که می برم!” بعد دهانش را باز کرد و زنبور را در دلش جای داد.
نخودی رفت و رفت. کم رفت و زیاد رفت تا رسید به قصر پادشاه. نخودی رفت پیش پادشاه گفت:”من آمده ام تا پول کفش های پدرم را پس بگیرم.”
پادشاه با تعجب زل زل به نخودی نگاه کرد و ناگهان از خشم فریاد زد:”او را بگیرید. حالا کار به جایی رسیده است که یک نخود نیمه پز از این کارها بکند.” نگهبان ها با عجله نخودی را گرفتند و او را کشان کشان بردند و انداختند توی لانه مرغ و خروس ها تا آنها نخودی را بخورند.
نخودی به ببر تیزدندان گفت:”ببر جان، بیا بیرون و مرغ و خروس ها را بخور.” ببر تیزدندان هم بیرون پرید و تمام مرغ و خروس ها را خورد. بعد نخودی نشست و برای خودش آواز خواند. صبح که شد، نگهبان ها آندند و با تعجب دیدند که مرغ و خروس ها نیستند و نخودی برای خودش آواز می خواند.
خبر به پادشاه رسید. او در حالی که عصبانی بود دستور داد تا نخودی را در آتش اجاق بیندازند تا بسوزد. نگهبان ها هم نخودی را کشان کشان به سوی اجاق بدند. همان وقت نخودی به آب رودخانه گفت:”رودخانه جان بیا بیرون، حالا نوبت توست.” آب رودخانه آمد و آتش را خاموش کرد. وقتی نگهبان ها آمدند دیدند آتش اجاق خاموش است و نخودی برای خودش آواز می خواند.
بعد نخودی را در یخچال بزرگی انداختند تا یخ بزند، اما آتش تنور بیرون آمد و تمام یخ ها را آب کرد. وقتی نگهبان ها آمدند، دیدند تمام یخ ها آب شده است و نخودی صحیح و سالن نشسته و آواز می خواند.
خبر به پادشاه رسید. این بار پادشاه از خشم قرمز شده بود. دستور داد نخودی را به نزد او ببرند. نگهبان ها نخودی را پیش او بردند، پادشاه با عصبانیت نخودی را گرفت و روی او نشست تا له شود. همان وقت زنبور از دهان نخودی بیرون آمد و پادشاه را تا می شد نیش زد.
صدای داد و فریاد پادشاه به آسمان بلند شد. همه نگهبانان دیدند که پادشاه بالا و پایین می پرد و فریاد می زند. پادشاه که این طور دید دستور داد نخودی را به خزانه قصر ببرند تا هر چه می خواهد بردارد و هر چه زودتر از قصر بیرون برود.
وقتی نخودی به خزانه قصر رسید، دهانش را باز کرد و هر چه سکه طلا بود در دلش جای داد. آن وقت خوشحال و خندان به راه افتاد. در بین را زنبور، آتش تنور، رودخانه و ببر تیزدندان هم بیرون آمدند و از نخودی خداحافظی کردند.
نخودی وقتی به خانه رسید، به مادرش گفت:”من پولهای پدرم را گرفتم، حالا یک آش حسابی بپز و بده من بخورم.”اما قبل از خوردن آش تمام سکه های طلا را از دلش بیرون آورد.
نخودی آنچه را که پادشاه به زور از مردم گرفته بود، بین آنها تقسیم کرد. سپس رفت و با یک خاله نخودی عروسی کرد و با پدر و مادرش تا آخر عمر با شادی و سعادت زندگی کرد.
#قصه_متنی
پایان...
💕
⭐️💕
╲\╭┓
╭ 🌈💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
‼️ آمار تکاندهنده از نرخ زاد و ولد
کشور شیعه ایران: رکورد کمترین #تولد و نوزاد در دنیا
و #یهودی ها و #وهابی ها، رکورد بیشترین نرخ تولد
به فرموده رهبرمان: امروز فرزند آوری یک جهاد است.
@tebiranii
@ghesehayemadarane
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊 #دانلود کنید
برنامه جذاب، آموزنده و سرگرم کننده #باهم_بازی
این قسمت: فشفشه دستی
🎈این برنامه شاد و آموزنده رو ببینید و کلی بازی های مهیج و جدید خانوادگی یاد بگیرید
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🚒آتش نشان فداکار🚒
ماشين آتشنشاني
داره مياد آژير كشون
مامورهاي آتش نشان
نشسته اند داخل اون
هر جايي كه خطر باشه
زود مي رسه به دادمون
از توي آتيش و بلا
فوري ميده نجاتمون
عصاي دست اين ماشين
نرده بوم و بالابره
تو سختي و حادثه ها
هميشه يار و ياوره
✅با آموختن شعر های فارسی به کودکانتان آنها را هر چه بیشتر با شیرینی های زبان فارسی آشنا کرده و به تقویت حافظه و اعتماد به نفسشان کمک کنید
💕
🚒💕
╲\╭┓
╭ 🚒💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🛑واقعیت خمیر Slime یا خمیر جادویی کودکان چیست؟
🖌#خمیر بازی اسلایم یا خمیر جادویی درواقع نوعی بازی پلاستیکی یا به عبارت درست تر نوعی خمیر یا #ژله است که آنرا به علت سهولت شکل دادن به آن توسط کودکان خمیر جادویی نام نهاده اند که #کودک از بازی با آن لذت می برد و با آن می تواند هر شکلی را که بخواهد درست کند و با تبلیغ های بسیاری که برای این بازی می شود، خیلی از والدین به خرید آن تمایل پیدا می کنند.
🖌واقعیت خمیر Slime یا #خمیر_جادویی کودکان چیست؟
تحقیقات نشان میدهد که مقدار زیادی سم درآن وجود دارد و مساله مهم تر، ماده اصلی تشکیل دهنده این خمیر پودری است که برای کشتن #سوسک و انواع حشرات موذی مورد استفاده قرار می گیرد و به #اسیدبوریک (بوراکس) معروف است.
🖌اسید بوریک از خطرناک ترین انواع #سم است و به همین دلیل برای کشتن #حشرات مورد استفاده قرار می گیرد.
🖌برخی از مراکز علمی درکشورهای حوزه خلیج فارس به طور رسمی درباره این بازی هشدار داده و خواستار جمع آوری آن از بازار شده اند.
✅موسسه تحقیقات طب وعلوم اسلامی الشفاء
@ghesehayemadarane
#قصه_کودکانه
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند
گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت.
گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد.
آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید.
صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید»
و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم»
خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود.
او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت.
گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.»
گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!»
مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم»
گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد.
عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد.
گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم»
عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم»
گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود.
گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد»
تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم»
غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود.
آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد.
غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند»
گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود.
خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.»
گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی»
گردنبند درخشان و درخشان تر شد.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
4_5980907577913902695.pdf
8.37M
🌿 « عوامل فروپاشی #خانواده »
👈 نوع فایل: اسلاید
@dr_ghofrani
دوستان سلام این اسلاید واقعا زیباست.
امیدوارم دوستانی که توانایی دارند از این دست کارها رو آماده کنند.
کانالشون هم میتونید وارد شوید.عالین
@ghesehayemadarane