eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕 پدر برای دختر، نقش اولین جنس مخالف را دارد. دختر در کنارِ پدر، قدرت، مقاومت، توانمندی و...‌ را می‌آموزد. پدر به دختر اجازه ریسک کردن، جسارت و تلاش برای کارهای نو را می‌دهد. حتما دخترها باید ساعت‌هایی از روز را در کنار پدر باشند تا ابعاد مختلف وجودشان رشد کند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسم الله الرحمن الرحیم : چه خبره...؟! :«چقدر وول می‌خوری یکم اروم بگیر» یشمی سرش را بالا گرفت، این را گفت و آرام سرجایش نشست. صورتی اخمی کرد. کمی جا به جا شد:«خب حوصله‌م سر رفته می‌خوام ببینم اون بیرون چه خبره» یشمی لب‌های سنگی‌اش را جمع کرد. بلند گفت:«می‌خواستی چه خبر باشه؟ اگه گذاشتی یکم استراحت کنیم» سفیده چشمانش را باز کرد:«اه چه خبرتونه؟ سر و صدای اینجا کم نیست شما هم همش تو سر و کله‌ی هم می‌زنید!» یشمی به دیواره‌ی گونی تکیه داد:«از این صورتی بپرس که همش وول می‌خوره» صورتی سرش را پایین انداخت:«چرا همش به من گیر می‌دی؟» رویش را برگرداند. ساکت به گوشه‌ای خیره شد. یشمی دلش سوخت. جلو رفت:«خیلی خب حالا گریه نکن» صورتی آرام گفت:«من دارم این تو خفه می‌شم دلم می‌خواد برم بیرون. ما رو از کوه مهربون جدا کردن معلوم نیست می‌خوان چه بلایی سرمون بیارن» یشمی سرش را جلو آورد:«ترسیدی؟» صورتی لب‌هایش را جمع کرد:«نخیر نترسیدم» یشمی لبخند زد:«بیا بپر روی من از اون بالا نگاه کن ببین می‌تونی ببینی اینجا چه خبره یانه!» لب‌های صورتی به خنده باز شد. روی پشت یشمی ایستاد. خودش را بالا کشید. یشمی داد زد:«چه خبره؟ چی می‌بینی؟» صورتی جیغی کشید و پایین پرید. یشمی دوباره پرسید:«خب چی دیدی؟» صورتی زبانش بند آمده بود. نگاهی به یشمی کرد، نگاهی به سفیده که حالا چشم دوخته بود به دهان او. صورتی نفس محکمی کشید و گفت:«هههههمون اااااقا که ممممارو از کوه بببببرداشت ممممعلوم ننننیست چچچچه بلااییی سسسسر کککککبود ببببیچاره دددداره مممممیاره» یشمی به سفیده زل زد:«حالا باید چیکار کنیم؟» سفیده سرش را پایین انداخت. دلش گرفت. دوست نداشت چنین بلایی سرش بیاید. سرو صدا قطع شد. کار مرد تمام شده بود. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. صورتی به یشمی گفت:«برگرد دوباره برم بالا ببینم چه بلایی سر کبود اومده» یشمی برگشت. صورتی پشتش سوار شد. سرک کشید. صدا زد:«اهای کبود صدای من رو می‌شنوی؟ حالت خوبه؟» صدایی نشنید. بلندتر صدا زد:«اهااااای کبود با توام» کبود تازه صدای صورتی را شنیده بود. بلند شد. همان‌جا نشست. از ان بالا گونی را می‌دید و صورتی را که از بالای گونی سرک می‌کشید. صورتی نگاهی به کبود کرد. چشمانش گرد شد:«وای چقدر زیبا شدی؟!» کبود نگاهی به خودش کرد:«بله که زیبا شدم می‌بینی؟ حالا شبیه یک نگینم» صدای پای مرد را شنید. سرجایش برگشت. صورتی هم از پشت یشمی پایین پرید:«کبود خیلی زیبا شده! حسابی می‌درخشه» یشمی گفت برگرد حالا نوبت منه که ببینم» صورتی برگشت یشمی پشتش سوار شد و سرک کشید. مرد پشت میز نشسته بود. کبود را که حالا یک نگین زیبا و درخشان شده بود برداشت. روی رکاب نقره ای رنگی سوارش کرد. بعد انگشتر را به دست کرد. یشمی بی‌اختیار برایش کف زد. با این کار تعادلش بهم خورد و افتاد توی گونی کنار سفیده. سفیده داد زد:«اخ چیکار می‌کنی مواظب باش» یشمی گفت:«ببخشید» کنار صورتی نشست:«من هم دلم می‌خواد یک انگشتر بشم» مرد به گونی نزدیک شد. سنگ‌ها صدای پایش را که شنیدند ساکت و آرام سرجایشان نشستند. حالا نوبت صورتی بود. از خوشحالی برقی زد و آماده ی تراشیده شدن شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شعر کودکانه حضرت محمد ⚜ پیامبرم محمد ⚜ در آسمانها احمد ⚜ عبد الله پدر او   ⚜ آمنه مادر او ⚜ خدیجه همسراو ⚜ فاطمه دختر او ⚜ دایه ی او حلیمه  ⚜ با اخلاق کریمه ⚜ صل علی محمد  ⚜ صلوات بر محمد @amoomolla @ghesehayemadarane
💞 شعر کودکانه یا محمد 💞 پیغمبر خوب ما ، نور خدا محمّد  چراغ راه مردم ، رهبر ما محمّد   ما کودکان همیشه ، گوییم یا محمّد ما پیرو تو هستیم ، صلّی علی محمّد   ای پیرو محمّد ، ای کودک مسلمان  قلب تو پاک و روشن ، از نور دین و ایمان   یار و نگهدار تو ، باشد خدا و قرآن  بگو تو یا محمّد ، صلّی علی محمّد   @amoomolla @ghesehayemadarane
💕💕 🐰خرگوشی که می خواست عجیب باشد🐰 📚خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است. خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید. سنجاب، مشغول درست کردن لانه‌‏ای توی دل تنه درخت بود. خرگوش فریاد زد: - سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟ سنجاب عرق روی پیشانی‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید: - تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟ خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت: من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد. خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می‏توانست برایم لانه بسازد.» خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک‏پشت پیر را دید. لاک‏پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و پرسید: عمو لاک‏پشت! می‏توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم. لاک‏پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند. خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگی‏ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد. جلو رفت سلام داد. گفت: - خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگی‏ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ی شما بیاورند. میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بی‏اعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند. خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه‌‏ دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید: - کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه‏ ات بگذارم جوجه‌‏ دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏کنند. پس لطفا مرا توی لانه‏ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت: - اما من الان خسته‏ام. نمی‏توانم پرواز کنم ناگهان بچه ‏دارکوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه‏ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق، نمی‏تواند پرواز کند.» خرگوش دستپاچه‏ تر شد و گفت: - باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏کنیم. او این را گفت و با یک دستش جوجه‏ دارکوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لیست جامع کتب برگزیده کانال بچه های سالم.ویراش دوم.pdf
1.12M
📃 اینم لیست کامل کتابهای موجود تو فروشگاهمون ❣ ❤ این لیست شامل قیمت، گروه سنی مختص هر کتاب، امتیاز (رده بندی کیفی) و توضیحی کوتاه درباره کتاب‌هایی که تا کنون با کمک یه عاشق کتاب کودک و نوجوان تو کانال معرفی شده و الان در اختیار شماست⚘👇👇👇
🌸 طرح عیدانه خرید بچه های سالم 🌸 🌺 امسال عید تصمیم گرفتیم علاوه بر اینکه کلی برای بچه ها معرفی میکنیم یه عیدی کوچولو هم به کتابخون های کوچولومون تقدیم کنیم تا هم کتاب خوب بخونن و هم بابت کتاب خوندنشون تشویق بشن 🌺 برای شرکت تو این طرح که تا آخر اسفند ماه برگزار میشه فقط کافیه حداقل خرید کتابتون به یکی از برسه، بعدش ما خودمون عیدی رو همراه کتابها براتون پست میکنیم. 🌺 با توجه به حجم شرکت پست تو روزهای آخر سال پیشنهاد ما اینه که سفارشاتتون رو برا آخر سال نذارید و زودتر سفارشتون تکمیل کنید 🌺 ممنونیم که تو این با ما همراه هستید@bacheyesalem
کارگر بی انصاف.mp3
3.17M
🌹کارگر بی انصاف 🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤 با اجرای : اسماعیل کریم نیا 🗣قرائت : 🎶 تدوین : خانم دری 📚 منبع __ https://eitaa.com/joinchat/1409548311C6b48882918 🔰 کپی آزاد با یک صلوات 🔰 3⃣7⃣9⃣
🔸 یکی از امامانی که بسیااااار در رشد و گسترش جغرافیایی شیعه موثر بودند وجود مقدس امام کاظم علیه السلام هستند. ایشون با توجه به محدودیت هایی که داشتند از طریق ازدیاد نسل موجب گسترش سادات در کشورهای مختلف شدند. 💢 این یه کار مجاهدانه ای هست که در زمان ما هم شدیدا مورد نیاز هست و ممکنه در آینده ای نزدیک جمعیت شیعه به قدری کم بشه که دیگه اثری از حکومت شیعه در جهان باقی نمونه... @ghesehayemadarane
4_5942647880392114768(1).mp3
1.93M
🔶 علت زیاد بودن فرزندان علیه‌السلام: قتل عام آل الله 🎙 محمدحسین
یه چیزی شبیه اینه⬆️ 👈سی‌ متر از سطح زمین پایینتر و چهل‌ متر از دهانه ورودی زندان، دورتر ✨" المعذب فی قعر السجون و ظلم المطامیر " ای کسی که در قعر زندان و تاریکی‌ها در عذابی😭😭 ━━━━━━━━━━━━━ 🔹باید "مطامیر" را با پوست و استخوانت لمس کرده باشی تا این گونه با پروردگارت مناجات کنی؛ 👇 ▪️يا مُخَلِّصَ الشَّجَرِ مِنْ بَيْنِ رَمْلٍ وَ طينٍ وَ مآء ✨ ای برون آورنده‌ی درخت از میان ریگ و گل و آب ▪️وَ يا مُخَلِّصَ اللَّبَنِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ ✨ و اى برون آرنده شير از ميان سرگين و خون ▪️وَ يا مَخَلِّصَ الْوَلَدِ مِنْ بَيْنِ مَشيمَةٍ وَ رَحِمٍ ✨ و ای برون آورنده نوزاد از میان پرده و رحم ▪️ وَ يا مُخَلِّصَ النّارِ مِنْ بَيْنِ الْحَديدِ وَ الْحَجَرِ ✨ و اى برون آرنده آتش از ميان آهن و سنگ ▪️وَ يا مُخَلِّصَ الرُّوحِ مِنْ بَيْنَ الاَحْشآءِ وَالاَْمْعآءِ ✨ و ای برون آورنده ی جان از میان احشا و روده‌ها ▪️خَلِّصْنى مِنْ يَدَىْ هارُونَ ✨ نجاتم ده از دست هارون 😭😭😭 🌷یا موسی ابن جعفر(ع) ◾️مگر در زندان چه بر سرت آمد که خلاصی بذر از دل خاک و خلاصی طفل از رحم مادر و خلاصی شیر از سینه مادر و خلاصی گدازه‌های آتش از زیر زمین و در نهایت، خلاصی روح از بدن را بر زبان می‌آوری؟ مگر چه شباهتی بین شرایط تو و اینهاست!؟...😭 🏴 @behtarinhkanalha @ghesehayemadarane