eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊قصه ی جالب کبوتر و سنجاب🐿 یکی بود یکی نبود تو یه جنگل سرسبز و بزرگ یه سنجاب زبر و زرنگ بود که تو یک درخت مهربان زندگی می کرد. درخت با همه حیوانات جنگل خوب بود و میوه های رنگارنگش را در اختیار همه حیوانات جنگل می گذاشت. اما این کار سنجاب را اذیت می کرد او دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.اما چون درخت این طورمی خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت. یک روز که هوا خیلی طو فانی بود یک کبوتر تنها که تو طوفان گرفتار شده بود به درخت پناه آورد و درخت هم بهش میوه و جاداد. باز هم این کار باعث ناراحتی سنجاب شد و سنجاب حسادت کرد. یک روز که کبوتر برای تهیه آب و دانه به اطراف جنگل رفته بود سنجاب شروع به غیبت کردن کرد و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است. آن قدر این حرف ها را زد که درخت باورش شد و وقتی کبوتر برگشت اون رو از خودش روند و بیرونش کرد و هر چی کبوتر می گفت که حرفی نزده درخت باور نمی کرد. کبوتر به ناچار و با ناراحتی درخت آن جا را ترک کرد. یک کمی که از آن جا دور شد مرد تبر به دستی را دید که به سمت درخت می رفت فهمید که چه خطر بزرگی درخت رو تهدید می کنه. یک هو یاد جنگل بان افتاد و چون کلبه اش را بلد بود سریع به سمت او رفت. ولی وقتی سنجاب متوجه مرد تبر به دست شد و فرار کرد و هر چه درخت صداش کرد و کمک خواست توجهی نکرد. ولی همین که مرد تبر به دست اولین ضربه را زد مرد جنگل بان به موقع رسید و جون درخت را نجات داد. حالا درخت پی به اشتباهش برده بود کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند. و اما سنجاب قصه ما که فکر می کرد خیلی زرنگه هنگام فرار گرفتار صیاد شده بود و این عاقبت کسی است که با حسادت و غیبت می خواهد به خوشختی برسد اما به تباهی خواهد رسید. 👈انتشار دهید 🌸🍂🍃🌸 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 @ghesehayemadarane
✨حیوانات✨ کلاغه می گه قار و قار و قار دستاتو بشور موقع ناهار گنجیشکه میگه جیک و جیک و جیک قهر نمی کنه بچه کوچیک مرغه می خونه قدقداقدا مهربون باشید ای کوچولوها مرغابی میگه قاقاقاقاقا چقدر قشنگه بازی شما کفتره میگه بغو بغو بغ کوچولوی من دروغه لولو پیشیه میگه میو میو دنبال توپت مثل من بدو خروسه میگه قوقولی قوقو صبح شده دیگه پاشو کوچولو 🌸🍂🍃🌸 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 @ghesehayemadarane
‍ ‍ ‍ 🎲💭نخود و کشمش و یه زنجیر 💭🎲 آق بابا و آق عمو دو تا برادر بودند که همه آن ها را بابا و عمو صدا می کردند. بابا وعمو از مال دنیا چیز زیادی نداشتند. يک روز بابا به عمو گفت: «داش عمو » عمو گفت: «جان داش عمو »بابا گفت:«می آی بريم تا پشت کو؟اوستا شاگردی بکنيم؟يه کار خوب ياد بگيريم؟ »عمو گفت: «راهش دراز و باريکه.هم ليزه و هم تاريکه. »بابا گفت: «دراز باشه، باريک باشه.ليز باشه، تاريک باشه. هرچی باشه بازم می ريم. » عمو گفت: « بزن بریم » بابا و عمو برای این که قوه داشته باشند،يک ديگ آش وچند تا خوشه انگور خوردند و راه افتادند. اما؛ هنوز نصف راه را نرفته بودند که پای بابا لیز خورد و رفت تا ته دره. بابامی خواست برگردد ولی روی کوه نه سنگی بود که پایش را روی آن بگذارد و نه درخت و بوته ای که دستش را بهآن بگيرد. بابا با خودش گفت: «اگر روی شيب کوه چيزی بکارم،می توانم با کمکآن ها یواش یواش برگردم؛ اما چی بکارم؟" خودش را تکان داد.يک دانه نخود از ته جیبش پيدا کرد و یکهسته ی انگور هم از لای ریشش. بابا آن هارا کاشت. مدتی گذشت. بوته ها سبز شد. یک روز که بابا داشت به بوته ها آب می داد، یک دفعه دید که یک زنجیر از پشت کوه پایین افتاد. بابا فریاد کشید: «آی عمو زنجیرباف/ زنجیری که بافتی/ پشت کوه انداختی/کوتاه شده یه همچین/ به قدِ ده تا آستین! » ... زنجیرتکان خورد و بالا رفت. هفته بعد بابا داشت انگورها ونخودهایش را می چید و تویآفتاب پهن می کرد که زنجیر پایین افتاد. این بار زنجیر بلندتر شده بود. اما؛ هنوز کوتاه بود. بابا فریاد کشید: «آی عمو زنجیرباف/ زنجیری که بافتی/ پشت کوه انداختی/ کوتاه شده یه ذره/به قدِ چهارتا بره! » ... زنجیر باز هم بالا رفت. یک هفته ی ديگر گذشت. یک روز باباداشت نخود و کشمش ها را توی کیسه می کرد که زنجیر پایین افتاد. این بار آن قدر بلندشده بود که نزدیک بابا رسید. بابا کیسه ی نخود و کشمش ها رابرداشت. بعد هم پرید و زنجیر را گرفت. زنجیر یواش یواش بالا رفت. وقتی به بالای دره رسید، بابا دید که سر زنجیر توی دست عموست و دارد نفس نفس می زند! دو برادر با خوش حالی همدیگر را در آغوش گرفتند. حالا بابا و عمو هر دو در کارشان استاد شده اند. بابا يک تاجرمعروف نخود و کشمش است و عمو هم يک زنجیرباف ماهر که درکارخانه اش برای بالابرها و آسانسورها زنجیر می بافد. 🌸🍂🍃🌸 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 @ghesehayemadarane
گنبد فیروزه‌ای امامزاده ارسلان ایستاد و پرسید:«چه کاری بهتر از این صندلی چرخ‌دار که توی روستا لنگه ندارد؟» مهدی گفت:« من توی تلویزیون صندلی چرخ‌داری دیدم که کنترل داشت و نیاز نبود کسی آن را هول بدهد» علی کف زد و گفت:«افرین مهدی اینجوری مشدی ظفر محتاج کسی نمی‌شود و خودش صندلی را هدایت می‌کند» ارسلان گفت:«خب آخر چطور می‌توانیم چنین چیزی بسازیم؟» مهدی توضیح داد:«باید یک کنترل را با سیم به چرخ‌هایش وصل کنیم یک موتور هم می‌خواهیم» علی کمی فکر کرد و گفت:«بیایید برویم پیش آقا معلم او حتما به ما کمک می‌کند» ارسلان جلوی صندلی چرخ‌دار ایستاد و گفت:«می‌شود تا مدرسه نوبتی سوارش شویم؟» علی و مهدی به هم نگاه کردند. مهدی گفت:«فکر خوبی است اینطوری از اینکه درست کار می‌کند هم مطمئن می‌شویم» تا مدرسه به نوبت سوار صندلی چرخ‌دار شدند صدای خنده بچه‌ها توی روستا پیچیده بود. به مدرسه رسیدند. آقا معلم داشت به درختان توی حیاط مدرسه آب می‌داد، مدرسه روستا دو اتاق کوچک داشت یک اتاق که بچه‌ها در آن درس می‌خواندند و یک اتاق محل زندگی آقا معلم بود. اقا معلم بعد از سلام و احوالپرسی به صندلی چرخ‌دار نگاه کرد و پرسید:«این صندلی چرخ‌دار را از کجا آوردید؟ تاحالا چنین چیزی ندیده بودم!» ارسلان سینه‌اش را جلو داد و گفت:«خودمان برای مشدی ظفر ساختیم آقا» علی و مهدی هم حرفش را تایید کردند آقا معلم جلوتر رفت کمی صندلی را عقب و جلو کرد گفت:«افرین خیلی عالی شده دست شما درد نکند» مهدی گفت:«اقا اجازه ما می‌خواهیم برای صندلی چرخ‌دار مشدی ظفر یک کنترل بگذاریم که خودش بتواند آن را هدایت کند» علی گفت:«مثل همان صندلی چرخ‌داری که توی تلویزیون بود» آقا معلم لبخندی زد و گفت:«فکر خیلی خوبی است نیاز به موتور، سیم، یک کنترل و چرخ‌دنده داریم» ارسلان لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«خب بگویید نمی‌شود دیگر» علی اخم‌هایش را توی هم کشید و رو به ارسلان گفت:«چرا نشود ما باید این وسایل را تهیه کنیم» مهدی آهی کشید و گفت:«هرچه پول داشتیم برای جوشکاری دادیم! تازه ما که نمی‌توانیم برویم شهر» آقا معلم آب را بست رو به مهدی گفت:«مهدی تا من موتور را می‌آورم برو از پدرت اجازه بگیر تا باهم به اوراقی پشت روستا برویم و لوازم مورد نیاز را بیاوریم» مهدی و آقا معلم یک ساعت بعد برگشتند، آن‌ها با خود خیلی چیزها آورده بودند، آقا معلم به بچه ها کمک کرد تا وسایل را به صندلی وصل کنند. کارشان تقریبا تمام شده بود که اقا معلم گفت:«بچه‌ها الان فقط یک چیز کم داریم» مهدی پیچی را محکم کرد و گفت:«کنترل!» علی با دهان باز به مهدی نگاه کرد، ارسلان گفت:«کنترل از کجا بیاوریم؟» بچه‌ها دست از کار کشیدند. هر کدام گوشه‌ای نشستند و با حسرت به صندلی چرخ‌دار نگاه کردند. آقا معلم نگاهی به چهره‌های درهم بچه‌ها کرد گفت:«کشتی‌هایتان غرق شده؟ ببینم شما اسباب‌بازی ندارید که کنترل داشته باشد؟ ماشینی؟ هواپیمایی؟ موتوری؟» ادامه دارد... 🌸🍂🍃🌸 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 @ghesehayemadarane
گنبد فیروزه‌ای امامزاده علی از جا پرید و گفت: «عرفان یک هواپیمای کنترلی کوچک دارد، عمویش از شهر برایش خریده است» ارسلان با چوب روی خاک باغچه چندتا خط کشید و گفت:«فکر نمی‌کنم کنترلش را به ما بدهد شما که عرفان را می‌شناسید او...» آقا معلم حرف ارسلان را قطع کرد و گفت:«در مورد دوستت حرف بد نزن! بروید و از او بخواهید شاید قبول کرد» بچه‌ها تا خانهٔ عرفان دویدند؛ عرفان توی کوچه با توپ بادی جدیدش بازی می‌کرد. بچه‌ها را که دید سلام داد و گفت : «توپم قشنگ است؟ عمویم دیروز از شهر برایم آورده» ارسلان که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«بله خیلی قشنگ است، عرفان تو هنوز هواپیمایت را داری؟» عرفان توپش را به دیوار گلی کوبید گفت:«معلوم است که دارم» مهدی ماجرای صندلی چرخ‌دار را برای عرفان تعریف کرد، عرفان اخم کرد گفت:«می‌خواهید هواپیمای قشنگم را خراب کنید؟ نه من کنترلش را نمی‌دهم» علی سرش را پایین انداخت، اما مهدی ناامید نشد و گفت:«در عوض به تو اجازه می‌دهیم اولین نفری باشی که سوار صندلی چرخ‌دار ما می‌شوی هر روز هم می‌توانی نیم‌ساعت سوارش شوی» علی و ارسلان از پیشنهاد مهدی خیلی راضی نبودند اما چاره‌ای نبود عرفان کمی فکر کرد و گفت: «قبول است، صبر کنید الان می‌آیم» عرفان خیلی زود با کنترل برگشت. بچه‌ها همراه عرفان به مدرسه رفتند. اقا معلم کنترل را باز کرد چند سیم محکم و قطعات ریز تویش قرار داد. آن را روی دستهٔ کوچکی که برای صندلی درست کرده بودند، چسباندند. آقا معلم کمی دورتر ایستاد نگاهی به صندلی کرد و گفت: «خسته نباشید بچه‌ها حالا وقت این است که صندلی را امتحان کنیم» عرفان جلو رفت و گفت:«قرار است من اول رویش بنشینم» روی صندلی نشست آقا معلم گفت:«بسم الله راه بیفت» عرفان دکمه حرکت به جلو را زد اما صندلی حرکت نکرد! بچه‌ها با حسرت به صندلی نگاه کردند آقا معلم خندید و گفت: «هنوز روشنش نکردیم چرا ترسیدید؟» همه خندیدند. صندلی روشن شد، عرفان با کمک کنترل توانست توی حیاط چرخ بزند. بچه‌ها با شادی بالا و پایین پریدند و همدیگر را بغل کردند. حالا مشدی ظفر می‌توانست هر روز به امامزاده برود و برای آن‌ها دعای خیر کند. پایان 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 @ghesehayemadarane
🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼 قصه ❤️ جیرجیرک و عاقبت تنبلی ❤️ در یک تابستان گرم، زیر آفتاب داغ، مورچه ای دانه ای رابغل کرده بود. او برای فصل زمستان که سرد بود غذا جمع می کرد. کمی دورتر، جیر جیرک تنبلی در سایه ی برگی روی شاخه درخت بزرگی نشسته بود و استراحت می کرد. او وقتی مورچه را دید گفت: چرا کمی استراحت نمی کنی؟ تا فصل زمستان مدت زیادی باقی مانده بیا کنار من بنشین تا با هم آواز بخوانیم. مورچه گفت: نه نمی توانم. چون هر روز باید کار همان روز را انجام بدهم و گرنه عقب می مانم.بهتر است تو هم برای زمستان غذا جمع کنی چون زمان خیلی زود می گذرد. کمی به فکر آینده باش. حرف مورچه هنوز تمام نشده بود که جیرجیرک شروع کرد به آواز خواندن. او آخرین جمله های مورچه را که بسیار مهم بود را نشنید. مورچه در تمام فصل زمستان کار کرد اما جیرجیرک فقط آواز خواند و وقت گذراند. زمستان خیلی زود از راه رسید. برگ های درختان زرد شدند و مدتی بعد به زمین ریختند. شاخه های درختان همه خشک شدند و درختان به خواب زمستانی رفتند . برف آمد و با خود سوز سرما آورد. جیرجیرک گرسنه اش بود اما غذایی نداشت. سردش بود اما خانه اینداشت. او به در خانه مورچه رفت. وقتی مورچه در را باز کرد، جیر جیرک التماس کنان گفت: دوست من کمی غذا به من بده دارم از گرسنگی می میرم. مورچه گفت: یادت می آید تمام فصل زمستان آواز خواندی و به حرف های من گو ش نکردی؟ جیرجیرک با خجالت سرش را پایین گرفت و گفت: آن قدر گرسنه ام که چیزی به یاد نمی آورم. کمی غذا بده تا بخورم و جان بگیرم. مورچه به خانه رفت و کمی غذا برای جیر جیرک آورد. جیرجیرک آن را گرفت و التماس کنان گفت: اجازه بده لحظه ای هم از گرمای خانه ات گرم شوم. مورچه پاهای لرزان جیر جیرک را دید، او را به خانه اش راه داد. چون خونه مورچه خیلی کوچک بود جیر جیرک همان جا کنار در نشست. آن قدر گرسنه بود که غذاها را نجویده قورت داد. کمی بعد مورچه گفت: حالا که دیگر سیر شده ای باید بروی. چون من هم باید بروم و به بچه هایم غذا بدهم که وقت خوابشان است. جیرجیرک و عاقبت تنبلی جیر جیرک گفت: اما من جایی ندارم اگر از این جا بروم از سرما یخ می زنم. بگذار این زمستان را در خانه ات بمانم. مورچه گفت: این جا برای خود من هم کوچک است. اما در پایین جاده لانه ای خالی است که برف ان را پر کرده است. اگر برف ها را بیرون بریزی می توانی درآن جا زندگی کنی. نزدیک لانه کمی دانه خشک شده زیر برف ها مانده است. می توانی آن را هم به لانه ات ببری و این زمستان را بگذرانی. جیر جیرک گفت: کار خیلی سختی است. مورچه در را باز کرد و گفت: هر چه زودتر شروع کنی زودتر آن را می سازی و غذایت را هم تهیه می کنی. مورچه جیر جیرک را به بیرون خانه هدایت کرد. جیرجیرک که دیگر گرم شده بود و پاهایش توان راه رفتن داشت از خانه مورچه بیرون رفت. مورچه صدای آواز جر جیرک را که کم کم دور و ضعیف می شد شنید. چند روز گذشت. یکی از آن روزهای سرد بود که مورچه دوباره صدای ضربه های در را شنید. وقتی در را باز کرد جیرجیرک که از سرما به شدت می لرزید التماس کنان گفت: دوست عزیز بگذار بیایم داخل کمی گرم شوم و غذایی بخورم تا جان بگیرم. جیر جیرک سرش را زیر گرفت و گفت: هوا خیلی سرد است. مورچه همان طور که در را به شدت می بست گفت: حالا هم برو و آواز بخوان تا گرم شوی. جیر جیرک این بار با نا امیدی از در خانه خانه مورچه دور شد. در تمام فصل زمستان مورچه از آن غذای خوشمزه ای که با زحمت جمع کرده بود خورد و بچه هایش را هم سیر کرد. آن ها از گرمای خانه در آن روزها و شب های سرد لذت بردند. اما جیرجیرک تا فصل بهار گرسنگی کشید و سرما راتحمل کرد. 🌹 نتیجه اخلاقی: در روزهای راحتی باید به فکر سختی ها بود و با زحمت و تلاش بای روزهای سخت آماده شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبر انقلاب روز یکشنبه با مردم سخن خواهند گفت حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای، رهبر معظم انقلاب اسلامی، همزمان با روز جهانی کارگر و روز معلم، ساعت ۱۸ روز یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ به صورت زنده از طریق شبکه‌های رسانه ملی با مردم سخن خواهند گفت. @Farsna - Link
💠 اعمال ١٩ ماه مبارک رمضان 🌙 اين شب با عظمت آغاز شب هاى قدر است، و شب قدر آن شبى است كه در طول سال، شبى به خوبی و فضليت آن يافت نمى‌شود، و عمل در اين شب از عمل در طول هزار ماه بهتر است، و تقدير امور سال در اين شب صورت می‌گيرد، و فرشتگان و روح كه اعظم فرشتگان الهى است، در اين شب به اذن پروردگار به زمين فرود می‌آيند، و به محضر امام زمان عجل‌ الله تعالی فرجه الشریف مى‌رسند و آنچه را كه براى هر فرد مقدّر شده بر آن حضرت عرضه می‌دارند. 🕌 اعمال شب قدر بر دو نوع است: ✅ اول : اعمالى است كه در هر سه شب بايد انجام داد، و آن چند عمل است: 1️⃣ غسل (مقارن با غروب آفتاب) 2️⃣ دو ركعت نماز كه در هر ركعت پس از سوره «حمد» ، هفت مرتبه «توحيد» خوانده، و پس از فراغت از نماز هفتاد مرتبه بگويد:«أَسْتَغْفِرُ اللّه وَ أَتوبُ الَيْهِ». در روايت نبوى است كه از جاى برنخيزد تا خدا او و پدر و مادرش را بيامرزد. 3️⃣ قرآن بر سر گرفتن 4️⃣ ده مرتبه چهارده معصوم را صدازدن 5️⃣ زیارت امام حسین علیه السلام 6️⃣ احیا و شب زنده داری 7️⃣ صد ركعت نماز كه فضليت بسيار دارد و بهتر آن است كه در هر ركعت پس از سوره «حمد» ، ده مرتبه «توحيد» خوانده شود. 8️⃣ قرائت دعای جوشن كبير 9️⃣ خواندن دعای " اَللّهُمَّ اِنّي اَمْسَيْتُ لَكَ عَبْداً داخِراً ... " ✅ دوم: اعمال مخصوص هر یک از اين شبها است. 🔻اعمال شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1️⃣ گفتن صد مرتبه «أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبِّي وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ» 2️⃣ گفتن صد مرتبه «اللَّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ» 3️⃣ خواندن دعاى "یا ذَالَّذی کانَ..." 4️⃣ خواندن دعای "اللَّهُمَّ اجْعَلْ فِيمَا تَقْضِي وَ تُقَدِّرُ ..." 📚 برای خواندن ادعیه‌ی ذکر شده به کتاب مفاتیح الجنان مراجعه شود . التماس دعا از همه شما عزيزان... ✅ آیدی دریافت سوالات 👇👇 @pasokhgo313 پرسمان اعتقادی 👇👇 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ♨️ @ostadmohamadi
شب قدره بچه ها دعاکنید همه باهم خدارو  صدا کنید بگید ای خدا خدای مهربون خدای زمین خدای آسمون هرکسی تنش مریضه تو به اون شفا بده هرکسی گشنه و تشنه اس تو بهش غذا بده هرکسی غمگین و خسته س به دلش صفا بده تن سالم لب خندون به ما بچه ها بده به تمام بنده هات خدای من، دل پاک و خالی از ریا بده 🌹🎋🌹🎋🌹🎋🌹🎋🌹🎋🌹 @amooansari
سخنرانی‌مهم‌حضرت‌عشق‌💛:) امام‌خامنه‌ای‌ امروز‌ساعت18 پخش‌ازشبکه‌های‌سیما‌وسایت‌وحساب‌ های‌شبکه‌های‌‌اجتماعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه‌شم میگن به جای این اون😐 خب در کنار این اون🙂 حتما ببینید و نشر بدید🌺 http://eitaa.com/joinchat/3026845710Ca86df30444