eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر یلدا هرروز صبح زود بە سر کار می رفت و شب خستە بە خانە بر می گشت. مادرنیز در خانە کار می کرد، صبحانە را آمادە می کرد،ظرفهارا می شست، خانە را جارو می کرد لباسهای چرک را در لباسشوی می انداخت خانە را جارو می کرد و.... یلدا کوچولو نیز در کارهای خانە بە مادر کمک می کرد، اتاق خود را جمع می کرد، در پهن کردن سفر وچین بشقابها بە مادر کمک می کرد. یک روزی کە پدر از سرکار بە خانە برگشت،مادر برایش یک لیوان شربت آمادە کردە بود، بە دست یلدا داد تا از پدر پذیرای کند. پدر خیلی خوشحال شد از یلدا تشکر کرد و پیشانی یلدا را بوسید و گفت: می خواهم یک خبر خوب بە تو بدهم یلدا خوشحال شد، پرسید: چە خبری پدر شربت را خورد و گفت: فردا جمعە است و من بە سرکار نمی روم برای همین من ومادرت تصمیم گرفتەایم تو را بە یک پیک نیک ببریم یلدا خوشحال شد وکلی بالا وپایین پرید با خوشحالی گفت: من دوست دارم مامان بزرگ و بابا بزرگ را هم ببریم، دوستم سحر هم با ما بیاد، چون اونم خیلی تنهاس. پدر کە از مهربانی یلدا خوشحالترشد گفت: آفرین بە دختر مهربان و دوست داشتنی خودم، اما یک شرطی دارد. یلدا گفت : چە شرطی ؟ پدرخندید وگفت: مادرت با مادر سحر صحبت کند اگر موافق بودند همگی باهم برویم،وبعد صبح خیلی زود باید بیدارشوی تا بە دنبال پدر بزرگ و مادر بزرگ برویم . مادر گوشی تلفن را برداشت وبە مادر سحر زنگ زد، آنها نیز موافقت کردند کە فردا بە پیک نیک بیایند. یلدا، آن شب تاصبح از خوشحالی خوابش نبرد هوا روشن شد از تخت پایین امد کنار مادر در آشپزخانە، روی صندلی نشست وصبحانە اش را کامل خورد،امادە شد. در همین هنگام زنگ در بە صدا در آمد. سحر با خانوادە جلوی در منتظر آنها بودند. همگی باهم به دنبال پدر بزرگ و مادر بزرگ رفتند. خلاصە باهم راە افتادند. جادە بسیار پیچ در پیچ وزیبا بود کنار خیابانها کلی درختان سرسبز بودند وهوا خنک بود. آنها در یک جنگل زیبا توقف کردند پدر با مقداری ذغال اتش روشن کرد. او مواظب بود اتش بە جاهای دیگر سرایت نکند. آقایان چای ذغالی دم کردند و برای نهار جوجە کباب. یلدا با سحر و پدر بزرگ، پدر سحر، کلی توپ بازی کردند خلاصە هوا کم کم در حال تاریک شدن بود کە همگی باهم کمک کردند ذغال ها را خاموش کردند،و اسباب ها را جمع کردند وسوار ماشین شدند بەطرف خانە حرکت کردند آن روز ، روز خیلی خوبی بود. 🌼🍃🌼 نویسندە : فاطمە جلالی فراهانی از نویسنگان توانا و اعضای محترم کانال 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
هدایت شده از کانال امام رضا(ع)
✨🌸✨ ✍قالَ الکاظِم علیه السلام: هر که مؤمنی را شاد کند اوّل خدا را شاد کرده دوم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم را و سوّم ما را ... 📚بحارالانوار /۷۱/۳۱۴ 💐ولادت با سعادت امام موسی کاظم (علیه السلام) مبارک باد💐 ┄┅┅❁❤️❁┅┅┄ 💠 @zamene_aho
🌿❤️تولد امام موسی کاظم (ع)❤️🌿 من جبرئیل هستم یکی از فرشته های دوست داشتنی خدا روزی از روزها، امام ششم ما یعنی امام صادق(ع) به همراه عده ای از يارانشون به زیارت خانه خدا رفتند. اون موقع همسر ایشون، خانم حميده ی مهربان باردار بودند و قرار بود یه پسر نورانی و زیبا به دنیا بیاورند. امام صادق(ع) داشتند از سفر بر می گشتند. بین راه سفره ای انداختند و با دوستانشان شروع به غذا خوردن کردند. همان موقع به ایشون خبر دادند که فرزندشان دارد به دنیا می آید امام صادق(ع) خیلی خوشحال شدند. برای همین سریع تر آمدند تا به خانه رسیدند. امام صادق(ع) خیلی خوشحال بودند. لبخند روی لب ایشان بود. من به همراه تعدادی از فرشته هادر خانه ی امام بودیم. سبدهای گل در دستمان بود. منتظر بودیم تا بعد از به دنیا آمدن نوزاد، همه جا رو گلباران کنیم. ما می دانستیم که پسر امام صادق(ع) بعد از پدرشون، بهترین، بزرگترین و با ارزش ترین شخص روی زمین در زمان خودش خواهد بود. همه انتظار دیدن او را می کشیدیم. تا اینکه انتظار تمام شد و نوزاد نورانی به دنیا آمد. ما با گل هایی که در دستمان بود، همه جا رو گلباران کردیم. ناگهان دیدم، نوزاد سجده کرد. دستش را به زمين گذاشت. خدا را شکر کرد. آخه این نوزاد با بقیه بچه ها فرق می کرد. امام صادق مهربان فرمود: اینها نشانه ی پادشاهی و سروری پسرم بر همه ی جهانیان است. چون قرار بود ایشون یکی از امامان زمان خودش باشد. ☀️امام موسی کاظم(ع) امام هفتم ما شیعه ها☀️ همه ی ما فرشته ها و افرادی که اونجا بودند، شادی کردیم و خدای مهربون را شکر کردیم. ╲\╭┓ ╭❤️ 🌿 @childrin1
🐘🌿 فیل به درد نخور 🌿🐘 (قسمت اول) تا حالا فیل دیده ای؟ اگر دیده‌ ای که میدانی و اگر هم ندیده ای، حتماً شنیده ای که فیلها خیلی بزرگ هستند. ولی روزگاری یک بچه فیل کوچولو زندگی میکرد که از هر چه فیل وبچه فیل تو دنیاست کوچولوتر بود. برای همین، همه فیلچه صدایش میزدند. فیلچه هر چه رو انگشتهای پایش بلند میشد، گردن میکشید و خرطومش را بلند میکرد، باز هم قدش به کوتاهترین شاخه ی درختهای کوتاه جنگل نمیرسید. وقتی نزدیک غروب، همه ی فیلها به پایین رفتن خورشید در پشت کوهها نگاه می کردند، فیلچه هر چه سرک میکشید و به آسمان نگاه میکرد، فقط زانوی فیلهای دیگر را میدید. روزی رهبر گلّه به همه خبر داد که امروز به حمّام می رویم. فیلچه از مادرش پرسید: حمّام کجاست؟ مادرش تعریف کرد: حمام فیلها کمی دورتر از اینجاست. ولی من نمیتوانم تو را ببرم، چون می ترسم که زیر دست و پا، له بشوی. فیلچه بغض کرد. آخر خیلی دلش میخواست مثل فیلهای دیگر به حمام برود. کاش اینقدر کوچک نبود. فیلها رفتند و رفتند تا به آب رسیدند. مادر درختی را به او نشان داد و گفت: تو برو و زیر آن درخت بنشین تا من برگردم. فیلچه با سری آویزان، در حالی که خرطومش را روی خاک میکشید، رفت و همان جا نشست. از دور بچه فیلهایی که با شادی با خرطومشان به هم آب میپاشیدند و آب بازی میکردند را نگاه کرد و آه کشید در این هنگام، ناگهان صدای نازکی شنید: آهای، تو دیگه کی هستی؟ چرا اینجا نشستی؟ فیلچه به اطرافش چشم انداخت. نه این طرف، نه آن طرف کسی نبود. صدا دوباره گفت: اگر درختی، کی از زمین در آمدی؟ اگر کوهی ...  @childrin1🐘🌿
😍 ملکه گل ها 👰🌷💐🌻🌼🌸🌺🥀🌹 روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود . چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد . مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد . گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند . روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است . گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! » كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . » گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد. یك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد . دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود . آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند . ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل هارا به باغ برگرداند . صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك . با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند . گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند. 💎💎💎💎💎💎 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🐘🌿 فیل به درد نخور 🌿ر🐘 "قسمت دوم" فیلچه خوب دقت کرد. چشمش به یک موش کوچولو افتاد. با بغض گفت: من یک بچه فیل کوچولوی به درد نخورم. موش با تعجب پرسید: تو به این بزرگی، کوچولویی؟ من که از همه ی موشها بزرگترم، قدم حتی به مچ پای تو هم نمیرسد! فیلچه با غصه نگاهش کرد و گفت: آره! اما ... موشی ناراحت شد: چی گفتی؟ من یکی از به درد بخورترین و خوشبخت ترین موجودات دنیام. فیلچه به او خیره شد: تو که خیلی کوچکی! موش بادی به غبغبش انداخت: من هر جا که بخواهم، میتوانم بروم. جاهایی را دیده ام که هیچ کس ندیده. این ها از فایده ی کوچکی است. فیلچه، چینی به پیشانی اش انداخت و زیرلب زمزمه کرد: فایده ی کوچکی! موش لگدی به پای او زد و گفت: بسه دیگه! بلند شو تا باهم همبازی کنیم. - چه بازیای؟ - قایم موشک، دوست داری؟ فیلچه بلند شد و خندید: پس تو چشم بگذار تا من قایم بشوم. موشی چشم گذاشت و فیلچه پشت درخت قایم شد. موشی زود او را پیدا کرد. دفعه ی بعد، فیلچه چشم گذاشت و موشی قایم شد. فیلچه هر چی گشت، پیدایش نکرد. مادرش از راه رسید و گفت: بیا برویم. وقت رفتن است. فیلچه در حالی که با دقت به دور و برش نگاه میکرد، داد زد: خداحافظ موشی. من باز هم میام که با هم بازی کنیم. مادرش پرسید: با کی حرف میزنی؟ فیلچه جواب داد: با دوست جدیدم، موشی! در این هنگام موشی فریاد زد: یادت باشه که تو خیلی ازحیوانهای دنیا بزرگتری فیلچه گفت: درسته، ممنونم. مادرش خندید: بله عزیزم، تو چه کوچک باشی و چه بزرگ، یک فیل و بچه ی عزیز منی.   #قصه پایان ╲\╭┓ ╭🐘 🌿 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐑خانه سه بچه گوسفند 🐑 🏡سه گوسفند کوچولو تصمیم گرفتند که هر کدام خانه ای برای خودشان بسازند.... یکی از گوسفندها که از همه تنبل تر بود مقداری کاه جمع کرد و با آن ها شروع به ساخت خانه اش کرد. 🏡گوسفند دومی که کمی از او زرنگ تر بود مقداری چوب جمع کرد و آن ها را به هم چسباند تا یک کلبه ی چوبی درست کند اما گوسفند سومی که خیلی زرنگ و پرکار بود شروع به ساختن یک خانه ی محکم کرد. 🏡او یک عالمه آجر آورد و یک خانه ی آجری ساخت. خیلی زود گوسفند اولی و دومی خانه هایشان را ساختند. 🏡اما گوسفند سومی هنوز مشغول کار بود. گوسفند اولی و دومی او را مسخره می کردند و می گفتند: چه قدر کار می کنی! اگر مثل ما یک خانه ی ساده می ساختی حالا می توانستی بازی کنی. بازی کردن بهتر از کار کردن است. 🏡گوسفند زرنگ به حرف های دوستانش توجه نمی کرد و کار می کرد تا این که بالاخره ساخت خانه اش تمام شد. یک روز گرگ بدجنسی به مزرعه ی آن ها حمله کرد. 🏡گوسفندها با عجله داخل خانه هایشان رفتند و در را بستند. گرگ اول به سراغ خانه ای رفت که از کاه ساخته شده بود و خیلی راحت با چند تا فوت آن را خراب کرد. 🏡گوسفند بیچاره که ترسیده بود فرار کرد و به خانه ی چوبی دوستش پناه برد. گرگ به دنبال او دوید و با چند تا مشت و لگد، خانه ی چوبی راهم خراب کرد. 🏡هر دو گوسفند با عجله به خانه ی دوست زرنگ شان رفتند. گرگ هم به دنبال آن ها رفت. اما هر کاری کرد نتوانست خانه ی آجری را خراب کند و خسته و کوفته راهش را گرفت و رفت. 🏡گوسفند ها خیلی خوشحال شدند. گوسفند اولی و دومی تصمیم گرفتند که دوباره برای خودشان خانه بسازند.اما این بار یک خانه خوب و محکم. 🍂🌼🍂🌼🍂🌼 اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
#قصه_ضرب_المثل #دعوا_سر_لحاف_ملا_بود در يك شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد . زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است . ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد . سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت . گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد. وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟ ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست . اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود كه فردي در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يك دعواي ساختگي مالي را از دست داده است . 🌸🌼🌸🌼🌸 اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.
🎭 * سایه بازی خلاق* 💡این بازی رو می تونیم هم با دست و هم با عروسک انجام بدیم. به چند روش می توانیم این بازی را انجام دهیم: ❇️ یک میز میاریم و روی آن، یک پارچه سفید میندازیم. برق اتاق را خاموش میکنیم ویک نور کم روشن میذاریم. می توانید از چراغ قوه موبایل هم استفاده کنید. ۱. از پشت پرده، دست مان را به شکل های مختلف حرکت میدیم تا شکل متفاوتی درست بشه و با آن یک نمایش میدیم. ۲. می توانیم بازی حدس زدنی انجام دهیم. یک نفر با دستانش شکلک دربیاورد و دیگری حدس بزند که آن چیست. ۳. می توانیم یک نمایش عروسکی اجرا کنیم. ب مقوا یک عروسک بسازیم بعد چند نخ به آن وصل میکنیم و از بالا آن را حرکت میدیم. ✅بازی برای بچه های 👇 @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت سیزدهم گل آباد سرزمینی بود که همه چیز آن از گل بود. وقتی همه چیز آن از گل باشد، مردم برای اینکه بتوانند زنده بمانند و حرکت کنند، نیاز به آب دارند . پادشاه گل آباد، که یک آدم خودخواه بود و همه چیز را فقط برای خودش می خواست، از سنگستون کلی سنگ آورده بود و یک قصر سنگی روی آب بنا کرده بود. دیگر آب روی گل آبادی ها بسته بود. از آن طرف هم سنگستونی برای اینکه آب رودخانه طغیان نکند و قصر پادشاه خراب نشود، کل آب رودخانه را داشتند خارج می کردند و میبردند. این وسط تنها کسی که می توانست گل آبادی ها را نجات بدهد، چراگو بود. چراگو میخواست با کمک راز گل این کار را انجام دهد. البته که راز گل هم جواب نداد، چون باید از همه مردم شهر، یک تکه از مو یا ناخن جمع می کردند و با آن کوزه درست می کردند، توی آن آب میریختند و آن آب را کف رودخانه می ریختند. آن وقت بود که یک چشمه در خانه استاد پیرمرد می جوشید و آب داخل شهر می آمد. چراگو با خودش فکر کرد که چه کاری می تواند بکند تا به یک تکه از موی پادشاه برسد. تا اینکه فکری به ذهنش رسید. دوباره دوستان گل آبادی را جمع کرد و گفت: من یه فکری کردم. ولی باید شما ها به من کمک بکنین. بچه ها هم قبول کردند و گفتند: چی کار بکنیم؟ باید تو گل آباد شایعه کنید به خصوص شایعه ای که سرباز های سنگستونی بشنوند و به گوش پادشاه گل آباد برسد. گفتند: چه شایعه ای؟ چرا گو گفت: شایعه کنید یک چاهی پیدا کردند که احتمال می دهیم خشک شده باشد ولی ممکن است آب هم داشته باشد. اگر آب داشته باشد، دیگه مردم می توانند از آن آب بیاورند. دیگر گل بدنشان نرم می شود و مثل قبل بتوانند به زندگی خودشان ادامه بدهند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. @ba_gh_che
🌳🐻چرا خرس ها با هم می جنگند🐻🌳 "قسمت اول" دو خرس که همسایه بودند همیشه سر کندوی عسل دعوا داشتند. همین که زنبورها آن کندو را پر از عسل می‌کردند، یکی از آن دو سر می‌رسید و همه‌ی عسل‌ها را می‌خورد و بعد آن یکی انگار که مویش را آتش زده باشند سر می‌رسید و بعد، جنگ و جنگ. همیشه دو خرس یا سرشان شکسته بود یا چشم‌شان ورم کرده بود و یا... خوب اصلاً جای سالم توی بدن‌شان نبود. سال‌ها به همین ترتیب گذشت. یک روز خرس سفید خودش را به کندو رساند تا پیش از آمدن خرس‌ قهوه‌ای همه‌ی عسل‌ها را بخورد. ولی ... هنوز جای زخم‌های دعوای قبلی‌اش درد می‌کرد. به دور وبرش نگاه کرد. دامنه‌ی کوه پر از گل‌های زرد بود و دشت پر از گل‌های سرخ و معطر. آبشاری نقره‌ای آواز می‌خواند و از کوه فرو می‌ریخت و توی دشت می‌افتاد. آن دور دورها به دریاچه‌ای کوچک تبدیل می‌شد. دورتر از دریاچه کوه بلند دیگری بود که همیشه کلاهی از برف به سرداشت. و خورشید و ماه، روز و شب بر آن کوه و دشت و دریاچه می‌تابیدند. خرس سفید فکر کرد: چقدر زیباست! بعد به کندوی عسل نگاه کرد و فکر کرد: حیف نیست که به خاطر این عسل، من و خرس قهوه‌ای همیشه با هم در حال جنگیم و از زندگی در میان این همه زیبایی لذتی نمی‌بریم. ناگهان فکری به سرش زد از جا بلند شد. به میان گل‌های زرددوید و با خودش گفت: نه! این بار من عسل‌ها را نمی‌خورم و یک فکر بهتر دارم. بعد منتظر شد تا خرس قهوه‌ای از راه برسد...   ادامه دارد ... #قصه ╲\╭┓ ╭🐻🌳 🆑 @childrin1 ┗╯\╲