#قصه_کودکانه
#قصه_آموزنده
🍂نباید هر چیزی رو که دیدیم برداریم و بخوریم یا بپوشیم چون ممکنه خطرناک باشه.
#عنوان_قصه:گربه کلاه به سر 🐱
یکی بود یکی نبود؛ در یک شهر کوچولو و کوچک ، کوچه ای بود که به آن کوچه گربه ها می گفتن ، آخه تو اون کوچه پر بود از گربه های ناز و تپلی ، بعضی بزرگ و بعضی کوچک ، در بین همه این گربه ها یک گربه خیلی شیطون و فضول بود ،
گربه شیطون قصه ما اصلا دوست نداشت همراه بقیه گربه ها بره دنبال غذا بگرده و کار کنه . اون خیلی دوست داشت هر چی آدم ها می پوشند و می خورند رو بگیره و بپوشه و بخوره . این گربه شیطون هر روز می رفت و یک لباس از آدم ها پیدا می کرد و بر میداشت و می پوشید . و هر خوراکی که میدید می خورد بعضی خوراکی ها کثیف بودند و نباید می خورد ؛دوستانش بهش می گفتند اینها رو تو نباید بپوشی و بخوری ، این لباس ها کثیف هستند و ممکنه مریض بشی . گربه شیطون گوشش بدهکار این حرف ها نبود و هر روز یک کفش ، جوراب ، شلوار و ... از مردم بر می داشت و می پوشید.
یک روز در یک حیاط کوچک دید یک چیز کوچولو روی زمین افتاده، گربه شیطون این طرف و اون طرف رو نگاه کرد ببینه کسی نباشه، سریع اون رو برداشت و یک کم مزه کرد ، و دید که از کامواست گفت این رو چه جوری باید بپوشم ، این اصلا چی هست ، وقتی تو خیابون رفت دید یکی صدا میزنه گربه شیطون کلاه رو به جای اینکه روی سرش بزاره تو دهنش کرده، گربه شیطون وقتی این حرف رو شنید سریع کلاه روی سرش گذاشت و رفت تو کوچه گربه ها . گربه کوچولوها وقتی اون رو دیدند گفتند وای این چیه پیدا کردی، این رو از کجا آوردی، اما گربه شیطون اون رو به هیچ کس نداد و گفت: اسم این کلاه است و باید روی سر گذاشت، من این رو به هیچ کس نمیدم ، شما خودتون بروید و برای خودتون پیدا کنید . گربه کوچولوها میخواستند بروند ، اما مامان و بابا ها گفتند این کار اشتباه است و نباید هر چیزی که تو خیابون دیدیم بپوشیم چون ممکنه مریض بشیم.
به گربه شیطون می گفتند گربه کلاه به سر ،چون هر روز کلاه رو می پوشید و بیرون می رفت ، گربه خیلی اون کلاه رو دوست داشت و حرف بقیه دوستاشو گوش نمی داد ، دوستانش بهش می گفتند کلاه کثیفه و تو رو مریض می کنه .
یک روز که گربه کلاه به سر می خواست بره بیرون کلاه از سرش افتاد، دید همه موهای سرش دارند می ریزند و کاملا کچل شده بود . وقتی گربه های دیگه اون رو دیدند کلی خندیدن و گفتند این سزای کسی است که هر چیزی رو که می بینه می پوشه و می خوره ، چون اون کثیف بود .
گربه کلاه به سر ، هم مریض شده بود و هم موهای سرش ریخته بود ، این نتیجه کارهای خودش بود که به حرف دوستانش و بابا و مامان گوش نداده بود و هر چیزی که تو خیابون دیده بود می خورد و می پوشید .
پس ما بچه ها هیچ گاه نباید هر چیزی رو که دیدیم بخوریم یا بپوشیم چون ممکنه کثیف باشه و ما رو مریض کنه و موهای خوشگل ما هم بریزه و دیگه موی خوشگل نداشته باشیم .
🌼با تشکر از:
نویسنده محترم قصه های تربیتی
آقای الیاس احمدی از بندرعباس
🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🕯⭐️ اسم زیبای من ⭐️🕯
اسم من مطهره است. از مادرم شنیدم که اسم من یکی از لقب های حضرت فاطمه است. حضرت فاطمه را که می شناسید او مادر امام حسن و امام حسین و حضرت زینب است. او خانم بسیار بزرگی است و الگوی همه ی زنان عالم است.
من اسمم را خیلی دوست دارم چون اسم یک بانوی بزرگ است.
معنی اسمم را از مادرم پرسیدم و او گفت: مطهره یعنی زن پاک و دور از گناه و زشتی.
از اسمم بیشتر خوشم آمد چون معنای بسیار زیبایی داشت.
یکی از دوستانم اسمش کوثر است. مادرم به من گفت که اسم او هم یکی از نام های حضرت فاطمه زهرا است و به معنی خیر فراوان است.
مادرم می گفت: اولین وظیفه ی پدر و مادرها این است که یک اسم خوب و زیبا برای فرزندشان انتخاب کنند. من که از اسمم بسیار راضی هستم. چون هم زیباست و هم معنای بسیار قشنگی دارد.
من دوست دارم وقتی بزرگ شدم بیشتر راجع به حضرت فاطمه بدانم و اخلاق و رفتارم را به او نزدیک کنم. هر چه باشد من هم نام این بانوی بزرگم و باید در چیزهای دیگر هم شبیه آن حضرت باشم.
#قصه_آموزشی
@ghesehayemadarane
⭐️🌈 مسواک 🌈⭐️
مسواک بزن مهربان
فرشتهی خوشزبان
دندونای سفیدت
باید بشن درخشان
اول بزن رو مسواک
کمی خمیر دندان
بعدش آبو با دقت
بریز درون لیوان
خمیرو تو با مسواک
آروم بکش رو دندان
سپس با آب کافی
که هست درون لیوان
تمیز بشور دهانت
تمیز بشور دهانت
تمیز بشور دهانت
اونوقت میشن درخشان
#شعر
╲\╭┓
╭⭐️🌈@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🌿🐜 آشی که ننه سوسکه پخت 🐜🌿
یکی بود ،یکی نبود.یک ننه سوسکه مهربان، دلش قد آسمان.یک بچه داشت ناز و تپل،مثل یک دسته گل
خیلی دوسش داشت.هر چه که میخواست،« نه »نمیگفت.
یه روز سوسک تپلی گفت :«ننه،ننه،من آش میخوام.میپزی برام؟؟»
ننه سوسکه گفت:«می پزم برات،عزیز دلم ، دسته ی گلم»
بعد هم کاسه ای برداشت و رفت توی انبار، تا عدس ، نخود و لوبیا بیاورد.دید عدس دارد اما نخود و لوبیا ندارد.عدس را ریخت تو کاسه اش.سراغ بچه اش آمد و گفت:«ننه جان،پاشو برو در خانه ی همسایه ها، بگو اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.»
تپلی قبول کرد و رفت سمت همسایه ی راست دستی که خاله مورچه بود. در زد و منتظر شد.وقتی که در باز شد،گفت:«سلام و علیکم خاله مورچه جان. ننه ام سلام رساند و گفته اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.»
خاله مورچه توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم.این بود که گفت:« نه ندارم.تمام شده،ببخشیدم .اگر داشتم،می دادم.»بعد هم در را بست و رفت توی خونه.سوسکی تپلی راه افتاد و رفت در خانه سمت چپی ، که بی بی پینه دوز بود.در زد و گفت:«سلام به بی بی پینه دوز،مزاحمم این وقت روز . امده ام قرض بگیرم ازشما اگر دارید کمی نخود یا لوبیا.»
بی بی پینه دوز توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم. این بود که گفت:« نه ندارم. تمام شده،ببخشیدم . اگر که داشتم میدادم .» سوسک تپلی با دست خالی برگشت به خونه،پیش ننه سوسکه و گفت :«ننه جان،همسایه ها هم مثل ما نه نخود دارند و نه لوبیا.»
ننه سوسکه آهی کشید و گفت :«حیف شد اگرداشتند چه خوب میشد. اما عیب نداره ننه جان شُکر خدا عدس دارییم تو خونه مان .با همین عدس آشی میپزم خوشمزه🍵.»
دیگ را گذاشت رو اتش . عدس را ریخت توآبش.نمک به آن،یکم زد.به هم زد و به هم زد.
بالاخره اش پخته شد.بویش توی خونه ننه پیچید.از خانه بیرون رفت و به خانه ی همسایه رسید.ننه سوسکه یک کاسه اش کشید داد به دست بچه اش .بعد هم یک کاسه برای خودش کشید .خواست بخورد ،اما نخورد.
باخودش گفت:«ای وای،چه نامهربانم من! به فکر خودم هستم،به فکر همسایه ها نیستم.»
آنوقت کاسه آش خودش را به زمین گذاشت دو تا کاسه تمیز برداشت . هر دو را پر از آش داغ کرد.کاسه ها را به دست پسرش داد و گفت:«ننه جان،سوسک تپلم،دسته گلم،پاشو این کاسه ها رو بردار وببر یکی را بده خاله مورچه یکی دیگرو بده خاله بی بی پینه دوزبگو قابل شما را ندارد،ببخشید که آشمان نخود و لوبیا ندارد.»
سوسک تپلی کاسه ها را گرفت و برد به در خانه ی همسایه ها داد و همان را گفت که ننه اش گفته بود.
خاله مورچه و بی بی پینه دوز،کاسه های آش را گرفتند و خجالت کشیدند.توی دلشان گفتند :«چه بد کردیم!به ننه سوسکه که اینقدر مهربان است، نامهربانی کردیم.»
بعد هم آش ها را خوردند و ظرف های ان ها را پر از نخود و لوبیا کردند و فرستادند به در خانه ننه سوسکه به خودشان هم قول دادند که انبار دلشان را پر از مهربانی کنند.
#قصه
╲\╭┓
╭🐜🌿 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🌷🇮🇷 من یک دِهکده ی کوچک بودم 🇮🇷🌷
من را چه کسی می شناخت؟ هیچ کس! در کجای دنیا آوازه و شهرت داشتم؟ هیچ کجا! کوچک بودم. یک روستا ی کوچک. یک روستای سبز درنزدیکی های شهر پاریس. اگر اسمی از من بود؛ یک اسم بود در کنار اسم های زیادی از صدها روستای کشورم، فرانسه!
وقتی او آمد، من بزرگ شدم. وقتی بر خاک من قدم گذاشت، بر پیراهن گل هایم بوی تازه ای نشست. اسمم جهانی شد. مردم دنیا من را شناختند. روزنامه ها و مجله ها دائم از من خبر نوشتند. ایرانی ها آن قدر با من دوست شدند که نگو و نپرس؛ حتی آن ها اسم من را بر یک شهر کوچک شان که کهک بود، گذاشتند. کهک یکی از بخش های شهر مقدس قم بود. اسم من نوفل لوشاتو است.
14 مهرماه 1357 امام خمینی (ره) وارد پاریس شد و دو روز بعد در یکی از خانه های کوچکم ساکن شد. از آن به بعد سروکله ی خبرنگارها، گزارش گرها و... پیدا شد. مردم، دانشجوهای ایرانی و غیرایرانی دسته دسته برای دیدار با مردی که انقلاب بزرگ ایران را رهبری می کرد به این جا آمدند.
او همیشه آرام بود و لبخندی دلنشین بر لب داشت. مردم روستا احساس می کردند گویا حضرت مسیح (ع) به این جا پا گذاشته است! او نگران بود مبادا همسایه ها از رفت وآمد دوستدارانش اذیت شوند. در شب کریسمس، اتفاق جالبی افتاد. مردم، شب سال نو را با هدیه هایی که امام خمینی (ره) برای شان فرستاده بود جشن گرفتند. آن ها حالا اسلام را دین مهربانی و محبت می دانستند. امام خمینی (ره) حدود 4 ماه مهمان ما بود. وقتی از سرزمین من و مردم خداحافظی کرد، دلم از غصه پر شد. اکنون سال هاست من به یاد او هستم و هنوز بوی عطر او را حس می کنم.
امام خمینی از سوی حکومت ستمگر شاه 15 سال در نجف (عراق) تبعید شد. پس از آن به فرانسه رفت تا این که در 12 بهمن سال 1357 ، به کشورمان ایران بازگشت و برای مردم، مژده ی پیروزی آورد.
#قصه_آموزشی
╲\╭┓
╭🌷🇮🇷 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🌳🦝 راسوی شکارچی 🦝🌳
سلام دوستان کوچولو و مهربانم. من راسو هستم یک شکارچی قوی و قدرتمند.
دم من دراز است و پاهای کوتاهی دارم. چشم هایم کوچک و گوش هایم پهن و کوتاه است.
من 4 دست و پا دارم. هر کدام از دست ها و پاهای من 5 انگشت دارد. من به رنگ خاکستری و کمی به رنگ قهوه ای هستم.
خانه ی من سوراخ هایی درون زمین است. من شب ها در آن جا استراحت می کنم و روزها برای شکار از آن جا بیرون می آیم.
من وقتی خیلی گرسنه شوم، به دنبال شکار حیوان می روم. من مار و مارمولک و قورباغه و موش را خیلی دوست دارم. بعضی وقت ها یواشکی وقتی پرندگان در لانه نیستند به آن جا می روم و تخم هایشان را برمی دارم و می خورم.
ما راسوها وقتی احساس خطر کنیم، مایعی از دهانمان خارج می کنیم که بوی بسیار بدی دارد. اگر حیوانی بخواهد به ما حمله کند، بوی بد این مایع او را فراری می دهد و ما نجات پیدا می کنیم.
ما راسوها خیلی خوب می بینیم و می شنویم، حتی خیلی خوب هم بو می کشیم و به کمک بو کردن شکارهایمان را پیدا می کنیم.
#دانستنی_ها
╲\╭┓
╭🦝🌳 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
یکی از علل لجبازی کودکان امروزی،
محدودیت و عدم تخلیه انرژی ست...
اگر کودک راهی برای تخلیۀ انرژی خود نیابد، با لجاجت، عصبانیتِ خود را از محدود بودنش ابراز میکند.
یکی از دلایل علاقۀ شدید کودکان به بازیهای ساکن؛
مثل بازیهای رایانهای به ویژه در سنین پایین
ممنوعیت بازیهای فعال در خانه است.
@ghesehayemadarane
#نمایشنامه_دهه_فجر_کودکانه
در نمایشنامه دهه فجر شما مفهومی تاریخی را با بازی و نمایش انتقال می دهید. در مطلب نمایش خلاق و انواع آن در مورد فواید نمایش خلاق زیاد صحبت کردیم . اجرای نمایشنامه ها در مدارس کمک می کند تا خلاقیت کودکان پرورش پیدا کند.
نمایشنامه دهه فجر
ماجرای اژدهایی که اژدها نبود!
حاکمی حکومت میکرد. حاکم به همهی مردم زور میگفت. حتی به بچهها…
هر کس هر چه میکاشت، باید نصفش را میداد به حاکم بدون اینکه حاکم زحمت کشیده باشد.
انبارهای خانهی حاکم پر بود از گندم و جو و پولهای مردم. جلوی انبار هم یک اژدها نگهبانی میکرد تا کسی داخل انبار نرود.
{یکی از بچهها که اژدها شده به خود میپیچد و صدا در میآورد}
می بینید بچهها راستی این دوست شما هست(قصه گو نام اصلی بازیگر را میگوید).
قصه گو : حالا دارد نقش اژدها را بازی میکند. درست است که هیچ کس دوست ندارد، جای یک آدم یا موجود بد باشد ولی خوب چارهای نیست.نمایشنامه دهه فجر ما اژدها میخواهد و دوست شما هم قبول کرده که نقش اژدها بازی کند.
خوب حالا ادامه میدهیم.(به بازیگر) تو حالا اژدها شو. (بازیگر بازی را ادامه میدهد).این هم خود حاکم( حاکم جلو میآید) بگذارید یک تاج هم بگذارم سرت. آهان! حالا درست شد.
حاکم: پول بدین. هر کی کار میکنه چه تو مزرعه چه توی خونه باید بیشتر شو بده به من…
{چند نفر نقش مردم را بازی میکنند. از هر کدام چند سکه میگیرد}
مرد یک : من به این پول احتیاج دارم. برایش خیلی زحمت کشیدم!
حاکم: منم زحمت میکشم ازت میگیرم. منم احتیاج دارم. ده تا خونه دارم و میخوام ده تا خونه دیگه هم داشته باشم.( به مرد دوم) اون چیه؟
مرد دوم : (بستنی لیس میزند) بستنی میخورم.
حاکم: بده من مال من هست۰ (بستنی را از مرد دوم میگیرد).
مرد دوم : آخه من نصفش را خوردم به درد شما نمیخوره.
حاکم : راست میگیها ( بستنی را دور میاندازد).
مرد دوم : حیف شد.
قصه گو: بچهها میبینید! چه حاکم بدی است. کسی دوست ندارد جایی که زندگی میکند، چنین حاکمی داشته باشد. ( بچههای تماشاگر صحبت میکنند).
ولی خوب آن حاکم اژدها را داشت.مردم فکر میکردند که اگر بخواهند حقشان را بگیرند، اژدها به سراغشان میآید.
اژدها: منو میگه ( غرشی میکند).
حاکم: درسته، اونو میگم.( میخند).
قصه گو: تا اینکه یک روز یکی از مردم شهر متوجه جیزی شد. او متوجه چی شد؟ (بچهها صحبت میکنند).
بگذارید، بگویم. او متوجه شد که اژدهای حاکم واقعا اژدها نیست. مثل این اژدهای ما که واقعی نیست.
دوست شماست یعنی… ( نام اصلی بازیگر را میگوید). ببینید.
{اژدها و حاکم با هم حرف میزنند. مرد دوم پنهانی آن دو را نگاه میکند. اژدها نقاب یا هر چیزیکه در نمایشنامه به نشانهی اژدها داشته، بر میدارد.آنها آرام حرف میزنند.}
حاکم : آفرین! خوب نقش بازی میکنی.
اژدها : آره. هیچ کس فکر نمیکنه که اژدها وجود نداره.
حاکم: درسته به فکر خودم هم نمیرسید.
اژدها : من توی شهرهای دیگه هم که بودم، همین جوری کلک میزدم.
حاکم: ولی من میترسم.
اژدها: چرا؟
حاکم: میترسم مردم بفهمند و اونوقت کار خیلی خراب میشه!
اژدها: متوجه نمیشن. فردا من بیشتر سر و صدا میکنم. تو هم بگو اژدها عصبانی شده.
بگو: مردم! مواظب باشین . مواظب باشین و به اژدها نزدیک نشین.
حاکم: کلک خوبیه (با هم خندیدند).
قصه گو: فهمیدی بچهها چی شده؟ اژدها واقعی نیست. یک آدم غریبه این کلک را به حاکم یاد داد تا پولهای مردم را بگیرند.
ولی آنها متوجه نبودند که این( اشاره به مرد دوم) آنها را دارد، تماشا میکند و به آنها شک کرده .
مرد دوم: من حدس میزدم که یه کلکی تو کار باشه.حالا باید برم و به مردم بگم.
(میخواهد برود اما…) ولی اگر همین جوری برم بگم کسی باور نمیکنه. باید آروم آروم اینکار را بکنم.
قصه گو: از آن به بعد( اشاره به مرد دوم) او هر شب چند نفر را با خودش میبرد و به آنها نشان میداد که اژدها واقعی نیست و یک آدم غریبه است. آن آدم با حاکم همراه شده تا به مردم زور بگویند.
مدتی گذشت تا کم کم مردم فهمیده بودند اژدها، اژدهای راست راستی نیست.تا اینکه یک روز …
مرد دوم گفت: حالا موقعش شده بریم پیش حاکم.
مردم: درسته درسته.
مرد دوم: جناب حاکم بیرون بیا!
{حاکم جلو میآید.}
حاکم: چیه؟ اومدین پولهاتون را بدین؟ آفرین به شما!
مرد دوم: اومدیم بگیم ما دیگه به تو پول نمیدیم.
مردم : درسته درسته.
مرد دوم: هر کس کار میکنه و زحمت میکشه، پولش باید مال خودش باشه.
مرد دوم: تازه! باید پولهایی که قبلا از ما گرفته بودی ، پس بدی.
حاکم: شوخی میکنی؟
قصه گو: (به تماشاگرا) بچهها مرد شوخی میکرد؟
حاکم: ولی مثل اینکه شما یه چیزی رو یادتون رفته.
مردم: چی رو؟
حاکم: اژدها
مرد دوم: این اژدها که واقعی نیست.
#دهه_فجر
#نمایشنامه
💕💕
خانواده های موفق چه خصوصیاتی دارند؟
١- در بین اعضای خانواده جمله " به من چه یا به تو چه " رد و بدل نمی شود، چرا که اعضا به گفتگو و مشورت منطقی اعتقاد دارند و احساس مسئولیت می کنند.
٢- افراد به یکدیگر اعتماد دارند و از این اعتماد سوء استفاده نمی کنند و اعتماد را یکی از پایدارترین ویژگی ازدواج موفق و خانواده موفق می دانند.
٣- تا جایی که امکان دارد با هم هستند و در مهمانی ها یا کارهای مربوط به خانواده تنها نمی روند. همدلی، همکاری، همفکری، هماهنگی را بقای خانواده خوشبخت می دانند.
٤- با هم اتحاد دارند و در مسائل مختلف ، با گفتگو و مشورت به تفاهم می رسند و سعی می کنند اگر سوء تفاهم به وجود آمد، آن را در درون خود بدون این که کسی بفهمد حل کنند.
@ghesehayemadarane
🐸💌 پستچی جنگل سبز 💌🐸
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
پست چی جنگل سبز، یه موش خوب و مهربون بود که توی کارش خیلی دقت و تلاش می کرد. اون همیشه، بعد از اینکه آخرین نامه رو به دست صاحبش می رسوند به خونه می رفت. اما یه روز وقتی تموم نامه ها رو رسوند، ته کوله پشتیش یه نامه دید که روش نوشته بود «لطفا برسد به دست قورباغه پیر ».
اما نشونی خونه قورباغه ی پیر روش نبود. پست چی با خودش فکر کرد حتما قورباغه پیر ، چقدر از دیدن این نامه خوشحال می شه . به خاطر همین تصمیم گرفت هر طوری شده خونه قورباغه پیر رو پیدا کنه.
پستچی توی جنگل به راه افتاد و از هر کسی که سر راهش می دید سوال می کرد: شما قورباغه ی پیر رو می شناسید؟ شما می دونید قورباغه پیر کجا زندگی می کنه؟
اما هر چی تحقیق و جستجو کرد آدرسی پیدا نکرد .مثل اینکه هیچ کس قورباغه پیر رو نمی شناخت . سنجاب به پست چی گفت :ما قورباغه پیر رو نمی شناسیم اما حتما باید خونش نزدیک آب باشه. چون که قورباغه ها هم توی آب و هم تو خشکی زندگی می کنن. پس تو باید بری و نزدیک چشمه یا کناره های رودخونه دنبال قورباغه بگردی؟
موش پستچی تشکر کرد و رفت . رفت کنار رودخونه رو گشت اما اونجا قورباغه ای ندید . پستچی از ماهیها پرسید پس قورباغه ها کجان ؟ ماهی ها گفتن قورباغه ها رو اینطوری نمی تونی پیدا کنی. باید تا تاریکی هوا صبر کنی وقتی صدای قورقورشون بلند شد می تونی اونارو پیدا کنی.
پستچی تا تاریکی هوا صبر کرد تا بلاخره صدای قورقور قورباغه ها شنیده شد. پستچی با پیگیری صدا، سه تا قورباغه لای علفهای کنار رودخونه پیدا کرد که حسابی تو غبغبشون باد انداخته بودن و مشغول آواز خوندن بودن.
پستچی به قورباغه ها سلام کرد و از آوازشون تعریف کرد و مدتی مهمون قورباغه ها شد و درباره کاری که داشت با اونها صحبت کرد. قورباغه ها خیلی از پست چی خوششون اومده بود و دلشون می خواست هر جوری شده کمکش کنن. اما اونا گفتن قورباغه ای به اسم قورباغه ی پیر نمی شناسن.
پستچی دیگه خیلی ناامید شده بود و از ناراحتی می خواست کوله پشتی شو پرت کنه تو رود خونه و برای همیشه دست از کار برداره. همین موقع بود که لاک پشت از راه رسید و گفت من یه قورباغه ی پیر می شناسم که اون طرف رود خونه کنار درخت بلوط زندگی می کنه ولی رفتن به خونش یه کمی سخته . اما من می تونم تو رو روی لاک خودم سوار کنم و پیش اون ببرم. موش پستچی، خیلی خوشحال شد و دوید و روی لاک پشت سوار شد. لاک پشت، موش پستچی رو به خونه قورباغه رسوند. موش در زد. اما کسی درو باز نکرد. دوباره در زد باز هم خبری نشد. موش غمگین شد و گفت فکر نکنم اصلا کسی اینجا باشه.
لاک پشت گفت تا اونجایی که من یادمه این قورباغه خیلی پیره ، شاید گوشاش ناشنوا شده باشه. بهتره محکمتر در بزنی. موش این بار محکم محکم شروع کرد به کوبیدن در خونه قورباغه ی پیر. یه دفعه در باز شد و یه قورباغه سرشو از لای در بیرون کرد و گفت کیه چه خبر شده؟موش با خوشحالی سلام کرد و گفت این نامه برای شماست . درسته؟
قورباغه پیر نگاهی به نامه کرد. از خوشحالی اشک توی چشماش حلقه زد و گفت بله . ممنونم .الان چند ساله که نامه ای به دست من نرسیده . بعد موش پستچی رو بوسید و یه عالمه ازش تشکر کرد و اونو برای شام به خونش برد.
موش از خوشحالی قورباغه خوشحال بود و حالا از کاری که کرده بود بیشتر راضی بود. با خودش فکر می کرد باید همین طوری با صداقت و تلاش به کارش ادامه بده.
بعد از مدتی موش پستچی به عنوان بهترین و مهربون ترین کارمند جنگل انتخاب شد و جایزه گرفت. در حالیکه اصلا انتظارشو نداشت.
╲\╭┓
╭🐸@ghesehayemadarane
┗╯\╲
4_6016921986792424307.apk
26.27M
#نرم_افزار آموزش قرآن
( به صورت پازل)
"سوره های الناس ، الفلق ،الاخلاص توحید ،المسد ، النصر ،
الکوثر ، الفيل ، العصر و القدر"
👆👆👆
🌹
☘🌹
🌹☘🌹
join🔜 @childrin1
🐜🍯 مورچه شکمو 🍯🐜
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و تو را برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم* و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!»
مگس ،مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است.
دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭ 🐜🍯@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🦋🐝 سلام امام زمان 🐝🦋
سلام امام زمان
ای مهدی مهربان
نور قشنگ خدا
در زمین و آسمان
حضرت بقیه الله
معنای دین و ایمان
چشمم به راه شماست
حضرت صاحب زمان
╲\╭┓
╭🦋🐝 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐀🍃آخیش! چه خوب شد!🍃🐀
یک روز صبح، باباموشه با ناراحتی به موشهریزه گفت: «وای! مامانت امروز از سفر برمیگردد! چهطور این لانهی به هم ریخته را مرتّب کنیم؟ کار خیلی سختی است!»
باباموشه آه کشید و وسط لانه نشست. سرش را توی دستهایش گرفت و دیگر هیچی نگفت. موشهریزه دست دور گردن بابایش انداخت و گفت: «راست میگویی بابایی، ولی شاید بتوانیم لباسها را یکییکی جمع کنیم؛ فقط لباسها. آنوقت کمی بهتر میشود، مگر نه؟»
باباموشه به دور و برش نگاه کرد و گفت: «خُب آره.» و دوتایی با هم لباسها را جمع کردند، تا کردند و سر جایشان گذاشتند.
بعد باباموشه آه کشید و گفت: «بقیه را ول کن. خیلی زیاد است.»
موشهریزه گفت: «باشه بابایی. پس فقط کتابها را یکییکی جمع کنیم. آنوقت کمی بهتر میشود، مگر نه؟»
باباموشه به دور و برش نگاه کرد و گفت: «خُب آره.» و دوتایی با هم کتابها را جمع کردند و کنار هم چیدند. موشهریزه گفت: «حالا کمی بهتر شد، مگر نه؟»
بعد دست بابایش را گرفت و دوتایی با هم ظرفها و خرده غذاها را جمع کردند و کمکم، تمام لانه را مرتّب کردند. باباموشه گفت: «آخیش! چه خوب شد!»
آنوقت مامانموشه، خسته و کوفته، از راه رسید و کیفش را انداخت روی زمین. ناگهان تمام وسایلش وسط لانه پخش شدند. باباموشه با ناراحتی سبیلهایش را کشید و گفت: «وای نه!»
و زود وسایل مامانموشه را یکییکی جمع کرد: اوّل کتابها، بعد وسایل و بعد...
مامانموشه به دور و برش خوب نگاه کرد. چشمهایش را گرد کرد و گفت: «باورم نمیشود! چهطور توانستی تمام لانه را به این خوبی مرتّب کنی؟»
باباموشه خندهاش گرفت. برای موشهریزه چشمک زد و گفت: «خُب دیگه! کمکم، یکییکی!»
امام علی فرمود: «کار کم که آن را (دنبال هم) ادامه دهی، از کار زیاد که از آن خسته شوی، بهتر است.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐭🍃 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
0110 baghareh 253.mp3
8.58M
#لالایی_خدا ۱۱۰
#سوره_بقره آیه ۲۵۳
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
#نمایشنامه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
🍂دوستان خوب لالایی خدا!
هموطنای عزیزِ سیل زدهمون تو استان سیستان و بلوچستان منتظر کمکهای ما هستن.
@lalaiekhoda
عصای_پدر_بزرگ.mp3
10.1M
#من_سلیمانی_ام
#سیل_همدلی
🌹عصای پدر بزرگ🌹
🔅بالای ۵ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
🔅تدوین:رحیم یادگاری
🔅کتاب شبهای شیرین
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی بدون لینک هم جایز🌸
1⃣2⃣1⃣