15.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام آموزش پیش گیری و درمان خانگی کرونا توسط استاد دکتر خیراندیش
🔴نشر حداکثری🔴
چرخ_خیاطی_مامان.mp3
9.65M
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#سال_نو_مبارک
🌹چرخ خیاطی مامان🌹
🔅قرائت: #دعای_سلامتی_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣5⃣3⃣
🌺🌱🌺🌱🌺
#تربیت_فرزند
#داستان #بعثت #حضرت_محمد(ص) برای کودکان
در کشور عربستان و در شهر مکّه، کوهی وجود دارد که نام آن «حَرا» است. در بالای این کوه، غاری کوچک قرار دارد که قسمتی از آن را نور خورشید روشن می کند و قسمت های دیگرش، تاریک است. کسانی که به زیارت خانه خدا و سفر حج می روند، یکی از جاهایی که حتماً به دیدنش می روند، غار حرا است؛ چون آن مکان، جایی است که پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله روزها و شب های زیادی به آن جا می رفت و به راز و نیاز با خدا مشغول می شد.
🌿راز شب #مبعوث شدن #پیامبر (ص)
سالیان دور در یکی از شب های پایانی ماه #رجب، در گوشه ای از شهر مکه و در قله کوهی به نام حرا، اتفاق بزرگی افتاد؛ اتفاقی که سرنوشت انسان ها را عوض کرد و مژده بزرگی برای آدم ها آورد. در آن شب، حضرت محمد صلی الله علیه و آله که 40 ساله بود، در غار حرا مثل شب های دیگر مشغول عبادت و راز و نیاز با خدای مهربان بود. ناگهان دید فرشته ای زیبا وارد غار شد. فرشته نزدیک و نزدیک تر می شد. از چهره اش پیدا بود که خبر مهمی دارد. نام آن فرشته جبرئیل بود.
🌺پیامبر و فرشته
«جبرئیل امین»، فرشته پیام رسان خداوند، به غار حرا نزد پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله رفت تا خبر مهمی را به او بگوید. جبرئیل نوشته ای به همراه خود آورده بود و از حضرت محمد صلی الله علیه و آله می خواست تا آن را بخواند. پیامبر فرمود: «نمی توانم بخوانم.» فرشته دوبار دیگر از پیامبر خواست تا نوشته را بخواند و سرانجام لب های آسمانی پیامبر مشغول خواندن شد. چه جمله های زیبایی بود!
🌿بخوان به نام خدا
شب مبعث یعنی شبی که فرشته بزرگ «جبرئیل» به دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله در غار حرا رفت، شب آغاز یک مأموریت بزرگ و مهم بود. فرشته آمده بود تا به حضرت محمد صلی الله علیه و آله خبر پیامبر شدنش را از سوی خداوند اعلام کند. او از پیامبر خواست تا اولین کلمه های دین جدید، اسلام، را بخواند. آن کلمه ها، آیه های اولین سوره قرآن بودند: «بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید...»
🍂آغاز راه
وقتی پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله اولین آیه های قرآن را خواند، فرشته مهربان نگاهی به پیامبر کرد و گفت: «ای محمد! تو فرستاده خدایی و من جبرئیل هستم» او با این جمله، آغاز یک مأموریت مهم را به پیامبر اعلام کرد. پیامبر مأمور شده بود تا مردم را از گمراهی و بدبختی نجات دهد و به سوی سرزمین ستاره ها و خوشبختی راهنمایی کند.
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
سیب_و_خرگوش_و_زرافه.mp3
8.65M
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#سال_نو_مبارک
🌹سیب و خرگوش و زرافه🌹
🔅قرائت: #دعای_سلامتی_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣5⃣4⃣
✨👞 کفشهای دایی فرهاد 👞✨
پیمان و پرستو دوتا خواهر و برادر کوچولو بودند که هنوز به مدرسه نمی رفتند.روزها توی خانه با هم بازی می کردند و سر و صدایشان همه جای خانه را پر می کرد.مادرشان مرتب می گفت:بچه ها یواش تر!چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟سرم رفت...اما گوش پیمان و پرستو به این حرفها بدهکار نبود.
مامان می گفت: امسال اول مهر پیمان میره کلاس آمادگی،پرستو را هم می برم مهد کودک و خودم توی خونه یه نفس راحت می کشم.
پرستو فقط یکسال از پیمان کوچکتر بود.یک روز دایی فرهاد به دیدن آنها آمد.بچه ها او را خیلی دوست داشتند.وقتی به خانه شان می آمد با او بازی می کردند و از سر و کولش بالا می رفتند.دایی فرهاد که خیلی خوش اخلاق و مهربان بود،به بچه ها اجازه می داد تا هرقدر که می خواهند سر و صدا و بازی کنند.هیچوقت هم به آنها نمی گفت یواش تر،سرم رفت.
آن روز وقتی دایی فرهاد آمد،بچه ها خیلی ذوق کردند.از خوشحالی جیغ کشیدند و توی بغل دایی پریدند.دایی هم کنارشان نشست و با آنها حرف زد و بازی کرد.
هرچه مادر خواست با دایی حرف بزند،نتوانست چون بچه ها نمی گذاشتند مادر با دایی صحبت کند،مادر هم عصبانی شد و بچه ها را از اتاق بیرون فرستاد تا خودش و دایی بتوانند چند کلمه حرف بزنند.
بچه ها رفتند توی حیاط.یک دفعه چشم پیمان به کفشهای دایی افتاد که جلوی در اتاق کنارهم بودند.به پرستو گفت:اگر کفشهای دایی را قایم کنیم،اون دیگه نمی تونه جایی بره و پیش ما می مونه.بعد هم کفشها را یواشکی از جلوی در برداشت و برد توی انباری گذاشت و خودش با پرستو مشغول بازی شد.کمی بعد دایی از اتاق بیرون آمد تا کفش بپوشد و برود اما کفشهایش را جلوی در ندید.
از بچه ها که توی حیاط دنبال هم می دویدند و بازی می کردند پرسید:آهای بچه ها،شما کفشای منو ندیدید؟ پرستو که یادش نبود پیمان با کفشها چه کار کرده جواب داد:من که ندیدم.پیمان هم شانه هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت.مادر و دایی به هم نگاهی کردند و خندیدند.
پیمان گفت:دایی حالا که کفشات گم شده پیش ما بمون و باهامون بازی کن.دایی گفت :اما من کار دارم و باید برم.پیمان گفت:توروخدا دایی جون!فقط یه کم بازی کن.دایی گفت:باشه!اما باید اول کفشامو پیدا کنم تا خیالم راحت بشه.می ترسم کلاغه از روی درخت اومده باشه پایین و اونارو برده باشه به لونه ش.پرستو یادش آمد که پیمان کفشها را در انباری گوشه حیاط قایم کرده.دوید طرف انباری و گفت:کفشات اینجاس، پیمان گذاشته.پیمان که از دست پرستو عصبانی شده بود دادزد: نه من اونجا نذاشتم.حتماًخودت گذاشتی و پرستو می گفت:نخیر خودت گذاشتی.
نزدیک بود دعوایشان بشود که دایی جلو آمد و گفت:خیلی خوب،هر کی گذاشته کار خوبی کرده.آخه ممکن بود کلاغه بیاد و برشون داره و ببره به آسمون.اونوقت دست من بهشون نمی رسید.
پیمان حرفهای دایی را شنید و گفت:آره منم می خواستم کلاغه اونارو برنداره.مادر و دایی بازهم خندیدند و مادر گفت:ای پسر شیطون!دیدی کار خودت بود؟!اونوقت با پرستو دعوا می کنی.
دایی به طرف انباری رفت؛کفشهایش را برداشت و پوشید و گفت:حالا که کفشام پیدا شد،بیایید یه کم توپ بازی کنیم.
بچه ها خوشحال شدند و رفتند توپشان را آوردند و با دایی بازی کردند.بعد ازبازی دایی آنها را بوسید و قول داد که یک روز تعطیل که پدر هم خانه باشد بیاید تا هم پدرشان را ببیند و هم با آنها بازی کند.بعد هم خداحافظی کرد و رفت .
پس از رفتن دایی، مامان به پیمان گفت:پسرم تو نباید کفشهای دایی را قایم می کردی.آخه دایی امروز کار داشت و می خواست زود بره اما تو یه کم معطلش کردی.
پیمان که از این کارش خجالت کشیده بود گفت:آخه دایی فرهاد رو خیلی دوست دارم.دلم میخواد همش پیش من باشه.
مامان دیگر چیزی نگفت و رفت تا ناهار بپزد.بچه ها هم سرگرم بازی با توپشان شدند.همان وقت کلاغی آمد و روی دیوار حیاطشان نشست و قارقار کرد.
پیمان نگاهی به کلاغ کرد و گفت:چیه قارقار می کنی؟میخوای چی به من بگی؟
پرستو کوچولو گفت:داره میگه من که نمی تونم کفشای دایی رو بردارم و قایم کنم.
پیمان به حرفهای خواهرش خندید و همانطور که به آوازکلاغه گوش می داد با خواهرش توپ بازی کرد.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭✨👞 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
خانم کلاغ و بادام🐧
آقا موش از خواب بیدار شد. با خودش گفت: « ... یعنی اول صبح، این صدای چیه؟» گوشهایش را تیز كرد. صدا از خانه خانم كلاغ بود. خانه خانم كلاغ روی شاخه درخت بود و خانه آقا موش، توی سوراخ تنه درخت بود. آقا موش گوشهایش را تیز كرد. سرش را از پنجره خانهاش بیرون آورد و به خانم كلاغ گفت: «همسایه! همسایه! چكار داری میكنی؟ این صدای چیه؟» صدا قطع شد. خانم كلاغ از خانهاش بیرون آمد و گفت: «میبخشی همسایه! یه دونه بادوم برای صبحانهام پیدا كردم. داشتم اونو میشكستم، اما پوستش خیلی سفته، نوكم درد گرفت، اما نشكست!»
شكم آقا موش شروع به قار و قور كرد. با خودش فكر كرد: «چقدر بادام با پنیر برای صبحانه می چسبه!» رو كرد به كلاغ و گفت: «خوب اینكه كاری نداره! الان یادت میدم، بادوم رو بین نوكت بگذار و فشارش بده». كلاغ همین كار را كرد، اما به جای اینكه بادام بشكند، صدای فریاد خانم كلاغ بلند شد: «آخ نوكم! وای نوكم!» دانه بادام از نوك كلاغ بیرون آمد و صاف جلوی در خانه آقا موش افتاد.
آقا موش بادام را كه دید، آب از دهانش راه افتاد. با خودش گفت: «بهتره تا خانم كلاغ بادام را ندیده، آن را بردارم.» در خانهاش را آرام باز كرد و پاورچین به سمت بادام به راه افتاد. هنوز به دانه بادام نرسیده بود كه چیز عجیبی درست مثل یك توپ گرد از جلویش گذشت. آقا موش ترسید و به عقب رفت. توپ گرد ایستاد. جوجه تیغی بود! بادام هم در دستش بود. آقا موش گفت: «زود باش بادوم منو بده!» خانم كلاغ گفت: «نه! این صبحانه خوشمزه منه!»
جوجه تیغی گفت: «من خودم این دانه بادام را پیدا كردم، برای همین هم مال منه. به شما هم آن را نمیدم!» جوجه تیغی دانه بادام را سفت توی دستش گرفت و به سمت رودخانه راه افتاد. لب رودخانه، یك سنگ صاف بود. جوجه تیغی، بادام را روی سنگ گذاشت. سنگ كوچك دیگری هم پیدا كرد. خانم كلاغ و آقا موش از ترس تیغهای جوجه تیغی جرأت نداشتند تا نزدیكش بروند. جوجه تیغی، سنگ كوچك را محكم روی بادام زد، اما بادام به جای اینكه بشكند، قل خورد و تالاپی توی آب افتاد. جوجه تیغی از آب میترسید. خانم كلاغ، آقا موش و جوجه تیغی، نزدیك رودخانه ایستادند و دور شدن صبحانه خوشمزهشان را تماشا كردند.
دانه بادام توی آب حركت میكرد و همراه با آب جلو میرفت. آنقدر رفت و رفت، تا به جایی رسید كه جریان آب آنجا كم بود. دانه بادام بین علفهای دور رودخانه گیر كرد. كمی بعد آب وارد پوسته سفت بادام شد. دانه بادام كم كم خیس خورد و سنگین شد. خاك دور رودخانه، گِل بود. دانه بادام توی گلها فرو رفت و همانجا، جا خوش كرد.از این ماجرا، مدتها گذشت و خانم كلاغ و آقا موش و جوجه تیغی ماجرای آن روز را كاملاً فراموش كردند. یك روز خانم كلاغ مشغول پرواز اطراف خانه بود. چشمش به یك نهال، درست لب رودخانه افتاد. تعجب كرد. نهال را قبلاً آنجا ندیده بود. پایین رفت. نهال سرسبزی بود با برگهای قشنگ كوچك. كلاغ به طرف لانهاش راه افتاد تا آقا موش و جوجه تیغی را خبر كند و نهال كوچك را نشانشان بدهد.آقا موش تا چشمش به نهال افتاد، گفت: «وای! یك درخت بادام!» جوجه تیغی جیرجیر جیغ كشید. كلاغ قارقار كرد و گفت: «یك درخت بادام! اما از كجا آمده؟» سه تایی به هم نگاه كردند و چیزی یادشان آمد. آقا موش، سرش را پایین انداخت، جوجه تیغی هم از خجالت رنگ صورتش قرمز قرمز شد. بالاخره آقا موش گفت: «من فكر میكنم این همان صبحانه خانم كلاغ است!» جوجه تیغی گفت: «خانم كلاغ، ما از تو معذرت میخواهیم كه بادام تو را برداشتیم!»
خانم كلاغ با مهربانی هر دوی آنها را نگاه كرد، بعد گفت: «خوشحالم كه آن بادام كوچك را نخوردم!» آقا موش و جوجه تیغی با تعجب خانم كلاغ را نگاه كردند. خانم كلاغ باز گفت: «چون اگر آن را خورده بودم، الان یك درخت بادام نداشتیم! از سال بعد یك عالمه بادام داریم و همه با هم میتوانیم آنها را بخوریم!»
آقا موش و جوجه تیغی از خوشحالی بالا پریدند. خانم كلاغ هم رفت تا به همه خبر تولّد درخت بادام را بدهد.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
دوچرخه 🚲
امیر با خوشحالی سوار بر دوچرخه جدیدش امد تو کوچه! بچه ها که داشتند تیله بازی می کردند هیجان زده به سمتش دویدند. سعید با حسرت گفت: وااای چه دوچرخه قشنگی کاشکی منم یکی داشتم.
کیان گفت: امیر میشه منم یه دور با دوچرخه ت بزنم!؟
سامان با قلدری گفت: این که چیزی نیست بابای منم قول داده برام یه دوچرخه بخره .
میلادگفت: وااای چه زنگ قشنگی داره .و چندبار زنگ دوچرخه را به صدا درآورد.
هرکدام از بچها با حسرت در مورد دوچرخه صحبت میکردند تا اینکه امیر گفت: بچه ها من بهتون اجازه میدم سوار دوچرخه م بشید اما یه شرط داره!
بچه ها خوشحال هورا کشیدند و چشم دوختند به دهان امیر تا شرط را بشنوند.
امیر گفت :شرطش اینه که هرکس هر خوراکی خوشمزه ای که خیلی دوست داره بیاره ، خوراکی هاتونو بدید منم دوچرخه مو میدم سوار بشید .
بین بچها همهمه افتاد . سامان که بسته پاپ کورن در دست داشت جلو رفت و گفت : این پاپ کورن مال تو !
امیر گفت :اول نوبت سامانه بقیه هم برن و خوراکی بیارن و بعد دوچرخه را به دست سامان داد .سامان هیجان زده چرخ میزد و میخندید.
سعید به خانه رفت و چندتا سیب رسیده و قرمز از درخت توی حیاط چید و دوان به سمت امیر برگشت: اینم سیبای خوشمزه من مال تو!
حالا نوبت سعید بود که دوچرخه را سوار شود.
کیان گفت: من پول دارم میشه پول بدم و سوار دوچرخه بشم؟
امیر قبول نکرد و گفت: نه نمیشه برو باپولت خوراکی بگیر و بیا
کیان با دوتا بسته پاستیل برگشت : بیا اینم پاستیلای من مال تو!
کیان که سوار دوچرخه شدمیلاد با یک پاکت لواشک از راه رسید : این لواشکارو مامان جونم درست کرده بیا لواشکای من مال تو!
حالا فقط آراد مانده بود. کمی فکر کرد و گفت: الان برمی گردم به خانه رفت و با یک ظرف انار دان شده برگشت :این انارارو مامانم دون کرده ازش اجازه گرفتم و اوردم. بیا اینم انارای من مال تو!
آراد هم سوار دوچرخه شد
وقتی همه با دوچرخه امیر دور زدند و خوشحال دور هم جمع شدند امیر گفت حالا وقت چیه؟
بچها با تعجب به هم نگاه کردند
امیر گفت: وقت جشن دوچرخه ست حالا با خوراکیامون یه جشن حسابی میگیریم و ازین به بعد هرروز نوبتی دوچرخه سواری می کنیم
بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_مثنوی
#عنوان_قصه:
شیـر در تاریکی🦁
روزی روزگاری مردی روستایی زندگی میکرد که از مال دنیا فقط یک گاو شیرده داشت. مرد روستایی هر روز گاو را به صحرا میبرد و وقتی گاو خوب میچرید بعد از ظهر او را به ده برمیگرداند و شیر گاو را میدوشید و از فروش شیر گاو زندگیاش را میگذراند.
یک روز طبق عادت همیشه مرد روستایی وقتی از صحرا برگشت، شیر گاو را دوشید و گاو را در طویله بست ولی فراموش کرد درِ طویله را ببندد.
شیر پیر و گرسنهای که در جنگل چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود به دِه آمده بود تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند که دید مرد روستایی گاوش را در طویله بست و در طویله را باز گذاشت و رفت. شیر وقتی از رفتن مرد روستایی مطمئن شد به طویله رفت و با یک حرکت سریع گاو را از پا در آورد و آن را نوش جان کرد و در جای گاو نشست و مشغول استراحت شد. مرد روستایی که صدای گاو را شنیده بود سریع خود را به طویله رساند که ببیند برای گاوش چه اتفاقی افتاده است. ولی چون عجله داشت فراموش کرده بود چراغ با خود ببرد. مرد روستایی کورمال کورمال خودش را به جایی که گاو را بسته بود رساند و برای این که مطمئن شود گاوش آنجاست بر سر و دم و شکم شیر دست میکشید و فکر میکرد شیر، گاو اوست. شیر که از دست کشیدن مرد روستایی بر بدنش بیدار شده بود با خود میگفت:
«اگر این مرد با خود چراغ آورده بود و مرا میدید جرأت نزدیک شدن به من را هم نداشت و از ترس زهره ترک میشد چه برسد به این که بر پشت من دست بکشد. او از پدر و مادرش حتماً اسم مرا که به درندگی معروفم شنیده است ولی چون چراغ با خود نیاورده و مرا نمیبیند نمیترسد. حالا که او آن قدر نادان است که با خود چراغ نیاورده و آنقدر گستاخ است که بر بدن من دست میکشد درسی به او میدهم که فراموش نکند.»
شیر غرشی کرد، او را ترساند و با یک حرکت سریع ،قبل از اینکه مردم دِه با خبر شوند از آنجا به سوی جنگل فرار کرد و دیگر به دِه برنگشت.
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین مثنوی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
❁﷽❁ربات ختم ذکر صلوات
ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در امرِ ظهور قطب عالم امكان حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه) وبر آورده شدن حاجات ورفع مشکلات ايجاد شده است،
لطفا تعداد ذکر صلوات ختم شده را در لینک زیر که «نرم افزار شمارنده ذکر» هست درگزینه ثبت کلیک وعدد صلوات ختم شده را وارد نمائیدودرثواب عظیم ختم ذکر صلوات شریک باشید
«حاجت روا باشید ان شاءالله»
الّلهُمَّـے صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــدٍ
و آل مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْــــے
ربات شمارش ذکر صلوات👇👇👇
https://eitaabot.ir/counter/407isa