eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر به کودکتان بصورت شرطی محبت کردید👇 "اگه بچه خوبی باشی، اگر غذاتو بخوری و.. در نوجوانی هم او برای شما شرط میگذارد👇 "اگه موتور بخری، اگه دوچرخه بگیری و.." 👇 Join @nooredideh
امام حسن عسکری "ع"فرمود: وقتی کودک بودم، مادرم که آتش می کرد اول به چوب های نازک شعله می داد و آنگاه هیزم های بزرگ به راحتی شعله می گرفتند! همانجا فهمیدم گناهان کوچک پای گناهان بزرگ را به زندگی باز می کنند. میلاد امام حسن عسکری ع مبارک🌹 Join @nooredideh
_ از راه های درس خوندن برای همه پایه ها و نکات مهم گرفته 😍 تا مطالعه های آزاد و تیکه کتاب و معرفی کتاب📚📚😎 نکات درسی و مطالعه ای برای تمامی پایه ها😉 مطالب انتخاب رشته ای 💫 _ شعر و غزل آموزش عکاسی پروفایل های جذاب بیو های خوشگل _ از سخنان ناب و کلیپ های انگیزشی تا مطالب روانشناسی و مشاوره ای و کلی خبر دیگه 😍😍 جمع جمع نوجوانان و جوانانیست که می خواهند با تفکر و دیدگاهی عالی ، زندگی بسازند ‌.🤗 چقدر خوب است بودن در میان مردمانی که مطالعه می کنند 😍 https://eitaa.com/joinchat/3157786688C77e457d49b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: یک روز بارانی وقتی سعید داشت کتابش را از توی کیفش بیرون می آورد، دفترچه یاداشتش از لابه لای کتاب ها بیرون افتاد، درست کنار باغچه ی گوشه حیاط مدرسه. برگه های سفیدش را جمع کرد و سعی کرد سعیدرا صدا کند، تند و تند کاغذهایش را تکان داد، اما هرچه تلاش کرد صدای کاغذهایش به گوش سعید نرسید. حتی بخاطر تندتند ورق زدن گوشه ای از جلدش تا شد. باد محکمی وزید و دفترچه را پرت کرد وسط گل های محمدی، بوی گل محمدی تمام ورق هایش را پر کرده بود. گل محمدی که دید اخم های دفترچه توی هم است با برگ هایش او را غلغلک داد، دفترچه یادداشت خندید و گفت:«نکن حوصله ندارم» گل محمدی برگهایش را کنار کشید گفت:«ناراحت نباش بالاخره سعید دنبالت می آید» دفترچه یادداشت آهی کشید و گفت:«امیدوارم» باد دوباره هوهو کنان وزید، گل گفت:«محکم مرا نگه دار» دفترچه ساقه ی گل محمدی را محکم گرفت، کم کم سر و کله ی ابرها در آسمان پیدا شد، دفترچه یکی ازکاغذ هایش را مچاله کرد و گفت:«ای وای الان باران می بارد و من از بین می روم» گل به اطراف نگاه کرد و گفت:«نگران نباش باید راهی برای نجاتت باشد» چشمش به یک تکه نایلون افتاد که کمی آن طرف تر افتاده بود، او هم مسافر باد بود. گل صدا کرد:«اهای نایلون جان» نایلون جواب نداد،گل بلندتر صدا زد:«نایلون، نایلووووون» نایلون عطسه ای کرد و گفت:«هاپچی....بله چه کسی مرا صدا کرد؟» گل گفت:«من اینجا سمت راستت توی باغچه هستم» نایلون نگاهی به گل کرد و گفت:« عجب گل زیبایی» دفترچه به گل گفت:«چه فکری داری؟» گل رو به نایلون گفت:«هوا ابری است می شود کمی جلوتر بیایی و روی دفترچه را بگیری تا زیر باران خیس نشود؟» نایلون که تازه متوجه دفترچه شده بود گفت:«خب من خیس می شوم» دفترچه جلدش را پایین انداخت، گل گفت:«تو که خیس شوی خراب نمی شوی اما دفترچه اگر خیس شود خراب می‌شود» نایلون کمی فکر کرد و گفت:«بله خب این هم حرفی است» گل لبخند زد، عطرش را پخش کرد و گفت:«قبول؟» نایلون بوی گل را حس کرد و گفت:«قبول» باد بعدی که وزید نایلون خودش را به گل رساند و بالای دفترچه ایستاد، کم کم باران شروع به باریدن کرد، صدای قطره های باران که به نایلون می خوردند توی شاخه های گل پیچید. صبح روز بعد دفترچه با صدای سعید از خواب بیدار شد و خودش را توی دستان او دید، چشمکی به نایلون و گل زد و همراه سعید از آنجا دور شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
امام رضا(علیه السلام): هر کس فاطمه معصومه (سلام الله علیها) را با معرفت زیارت کند بهشت برای اوست. بچه های خوبم به مناسبت شهادت حضرت معصومه (سلام الله علیها) می خوایم بصورت مجازی به اردوی شهر مقدس قم بریم👇👇 http://yun.ir/txodm1 قابلیت گرفتن عکس از قسمتهای مختلف حرم نیز فراهم هست. التماس دعا 🙏 @ghesehayemadarane
🌷 شعر کودکانه حضرت معصومه 🌷 🕌 تو شهر قم مهمونه 🕌 یه خانم نمونه 🕌 اسمش معصومه جونه 🕌 که خیلی مهربونه 🕌 دخت امام کاظم و 🕌 دخت نجمه خاتونه 🕌 برادر و امامش 🕌 رضای مهربونه 🕌 هر کی میاد شهر قم 🕌 انگار تو آسمونه 🕌 حرم و جمکرانش 🕌 مثل بهشت می‌ مونه 🕌 حضرت معصومه جان 🕌 یه دختره جووونه 🕌 در پاکی و حجابش 🕌 در عفّت هم نمونه @amoomolla 🇮🇷 🇮🇷
🌹 رحلت شهادت گونه حضرت معصومه 🌹 سلام الله علیها ، 🌹 بر شما دوستان و همراهان عزیزم ، 🌹 تسلیت عرض می کنم .
اردو👆👆
سوغاتی زهرا بعد از ریختن دانه برای جوجه ها روی پله نشست و به جوجه ها نگاه کرد، مادربزرگ عصا زنان به حیاط آمد کنار زهرا روی پله نشست و پرسید:«چیزی شده دخترم؟ چرا نمی روی با دوستانت بازی کنی؟» زهرا به صورت مهربان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« من فردا به شهر برمی‌گردم دلم می خواهد برای دوستانم سوغاتی ببرم، اما اینجا که بازار ندارد!» مادربزرگ لبخند زد و گفت:«دوست داری عروسکی شبیه همان که به تو دادم برای دوستانت ببری؟» زهرا از جا پرید و گفت:«بله خیلی خوب است، مادربزرگ عروسکی که به من هدیه دادید از کجا خریدید؟» مادربزرگ دستی بر سر زهرا کشید و گفت:«خودم برایت درستش کردم عزیزم!» زهرا با چشمان گرد پرسید:«یعنی عروسکم را نخریدی؟» مادربزرگ چارقدش را مرتب کرد و گفت:«بلندشو زهرا جان بیا با هم برای دوستانت عروسک بقچه ای درست کنیم تا برای سوغاتی ببری!» زهرا با خوشحالی همراه مادربزرگ راه افتاد. مادربزرگ پارچه ی بزرگی روی زمین پهن کرد، یک جعبه آورد و روی پارچه گذاشت ونشست. چندتکه پارچه از توی جعبه بیرون آورد و آن را به شکل مربع برید مقداری پنبه توی پارچه ریخت و آن را مثل یک بقچه جمع کرد و با نخی محکم بست! پارچه ی سفیدی برداشت و یک مربع کوچک دیگر هم برید تویش پنبه ریخت و باز مثل بقچه بست. با پارچه ی مشکی و قرمز برایش چشم و دهان گذاشت و با مقداری کاموا موهایش را چسباند. بعد هم هر دو بقچه را به هم وصل کرد. رو به زهرا کرد و گفت:«به همین راحتی می توانی برای دوستانت عروسک بسازی!» چشمان زهرا از خوشحالی برقی زد و گفت:«وای خیلی زیبا شد!» برای ساخت عروسک بعدی دست به کار شد، او برای دوستانش عروسک های زیبا با لباس های خال خالی و روسری های گل گلی ساخت. عروسک ها را کنار هم چید و گفت:«وقتی به خانه برگردم ساخت این عروسک را به دوستانم یاد می دهم» مادربزرگ چند تکه پارچه از توی جعبه برداشت و گفت:«پس این ها را هم ببر خانم معلم عزیزم» زهرا تشکر کرد و پارچه ها و عروسک ها را توی کیفش گذاشت، آن شب زهرا از خوشحالی خوابش نبرد و تا صبح ستاره های آسمان زیبای روستا را شمرد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
وفات حضرت معصومه (س)تسلیت باد نوک حنا و حضرت معصومه سلام الله علیها🌹🌹 با رویکرد مهدوی 🖼در یکی از روزهای قشنگ خدا، در شهر قم کبوتر کوچولویی🐥 به اسم نوک حنا با پدر و مادرش روی یه گلدسته🕌 بلند زندگی می کردند. اون روز پدر نوک حنا🕊 از خونه رفته بود تا برای غذا دانه جمع کنه؛ برای همین نوک حنا حوصله اش خیلی سر رفته بود😞. آخه اون برادر و خواهری نداشت تا با اونها بازی کنه😢. نوک حنا با بی حوصلگی از مادرش پرسید: مامان جون، من کی می تونم پرواز کنم؟ 🤔 آخه همیشه توی خونه هستم. مادر نوک حنا گفت: عزیز من تو هنوز کوچیک هستی و برای تو زوده که پرواز کنی. نوک حنا با خودش گفت که ایکاش منم زودتر بزرگ بشم و مثل مامان و بابام بتونم توی آسمون پرواز کنم🕊 تا همه جای این شهر رو ببینم😌 و دوست های خوبی برای خودم پیدا کنم... نوک حنا توی همین فکرها بود که چشمش به گنبد طلایی🕌 روبرویش افتاد و از مامانش پرسید: مامان جون چرا ما اینجا زندگی می کنیم؟ چرا برای زندگی به مکان دیگه ای، مثلا به اون کوه های دور نرفتیم؟⛰🗻⛰ مادر نوک حنا گفت: آخه اینجا یه شهر خوب خداست که اسمش قم هست. نوک حنا پرسید: چرا اینجا خوبه و چه فرقی با بقیه جاها داره؟ مادرش گفت: به خاطر همین گنبد طلایی که هر روز داری نگاهش میکنی... نوک حنا با تعجب پرسید: مگه این گنبد چه جایی هستش؟ مادرش گفت: این گنبد، مزار یه خانم خیلی خوب و مهربون به اسم حضرت معصومه(س) هست😍 که خدا ایشون رو خیلی دوست داره و برای همین هم هرکس به زیارت ایشون بیاید، خدا بهشون پاداش بهشت رو میده. حضرت معصومه(س) دختر امام هفتم یعنی امام موسی کاظم(ع) و خواهر امام رضا(ع) هستند و خیلی مقام بزرگی پیش خدا دارند. برای همین ما باید خیلی خوشحال باشیم و خدا رو شکر کنیم که داریم در کنار ایشون زندگی می کنیم.😍 نوک حنا از مادرش پرسید: چرا همیشه اینقدر حرم حضرت معصومه(س) شلوغ هستش؟ مادرش گفت: بخاطر اینکه مردم برای زیارت ایشون به حرم میان و از حضرت معصومه(س) می خواهند تا به آنها توجه و عنایت کنند.💐 نوک حنا پرسید: مگه ایشون صدای ما رو می شنوند؟👂مامان نوک حنا گفت: بله ایشون صدای همه رو می شنوند حتی صدای تو رو. نوک حنا با خوشحالی گفت: مامان منم می خوام مورد توجه و عنایت حضرت معصومه(س) باشم. به من یاد میدی باید چه کاری انجام بدم تا ایشون رو خوشحال کنم و مورد توجه ایشون باشم؟😃 مامان نوک حنا گفت: حضرت معصومه(س) همه بچه ها رو دوست دارند؛ ولی اگر دوست داری ایشون رو خوشحال کنی کافیه کارهای خوب انجام بدی💝. یکی از کارهای خوبی که ایشون خیلی دوست دارند، دعا کردن برای ظهور و فرج امام دوازدهم یعنی حضرت مهدی(عج) هستش.🙏 چون اگه امام مهدی(عج) که خیلی مهربون و خوب هستند، ظهور کنند تمام بدی ها از بین میره و تمام جهان رو خوبی و مهربونی پر می کنه. و همه موجودات جهان خوشحال و شاد میشن حتی ماهی های دریا و پرنده های آسمون.🐠🐟🐬🕊 نوک حنا وقتی این حرف ها رو شنید، با خودش فکر کرد که چقدر دنیا خوب و قشنگ میشه اگر امام مهدی(عج) ظهور کنند؛ 😍برای همین از مامانش پرسید: مامان جون اگر ما دعا کنیم واقعا امام مهدی مهربون ظهور می کنند؟ مامان نوک حنا سرش رو بلند کرد و همین طور که داشت به آسمون آبی نگاه می کرد گفت: آره کوچولوی قشنگم، حتما ظهور می کنند اگر ما بخواهیم و دعا کنیم. نوک حنا از اون روز تصمیم گرفت تا همیشه برای ظهور و فرج امام زمان(عج) دعا کنه تا حضرت مهدی(عج) زود زود بیایند و دنیا 🌍 رو پر از خوبی و مهربونی کنند.😍🌸🌺🌸 📜 نویسنده: ن. علی پور 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
🌷 داستان حضرت معصومه علیهاالسلام 🌷 🇮🇷 امام کاظم علیه السلام ، ۳۷ تا بچه داشتند . 🇮🇷 که دوتای آنها ، 🇮🇷 از زنی به نام نجمه خاتون بودند . 👈 یکی امام رضا شد و دیگری حضرت معصومه 🇮🇷 نام حضرت معصومه ، فاطمه بود . 🇮🇷 امام کاظم ، دو دختر دیگه هم داشتند 🇮🇷 که از زنان دیگرش بودند 🇮🇷 و نام اون دخترا هم فاطمه بود . 🇮🇷 و چون حضرت معصومه از همه آنها بزرگتر بود 🇮🇷 به ایشون فاطمه کبرا می گفتند . 🇮🇷 لقب معصومه رو ، برادرشون امام رضا ، 👈 به ایشون دادند . 🇮🇷 حضرت معصومه ، هم دختر امام بود 🇮🇷 هم خواهر امام ( یعنی امام رضا علیه السلام) 🇮🇷 و هم عمه امام ( یعنی امام جواد علیه السلام) 🇮🇷 امام رضا ، ۲۵ سال از خواهرش بزرگتر بودن 🇮🇷 چون سال ۱۴۸ به دنیا اومدن 🇮🇷 و حضرت معصومه ، سال ۱۷۳ بدنیا اومد 🇮🇷 حضرت معصومه ، شش ساله بود 🇮🇷 که پدرشون امام کاظم علیه السلام ، 🇮🇷 به دستور هارون بدجنس ، زندانی شدند . 🇮🇷 حضرت معصومه از همان شش سالگی ، 🇮🇷 تحت تربیت و سرپرستی امام رضا قرارگرفت 🇮🇷 امام کاظم ، بعد از مدتی آزاد شدند . 🇮🇷 و دوباره به دستور هارون زندانی شدند 🇮🇷 وقتی حضرت معصومه ده ساله شد 🇮🇷 پدرشون در زندان شهید شدند . 🇮🇷 سال ۲۰۰ هجری قمری ، 🇮🇷 حضرت معصومه ، ۲۷ ساله شده بود 🇮🇷 مامون عباسی ، 🇮🇷 که پادشاهی ظالم و بدجنس بود 🇮🇷 امام رضا را به زور و اجبار ، 🇮🇷 از حضرت معصومه جدا کرد . 🇮🇷 و با نامه ها و پیام های تهدیدآمیزش ، 🇮🇷 امام رضا را به خراسان دعوت کرد . 🇮🇷 به دروغ ، توی نامه ها برای امام می نوشت : 🔥 که من دلم برات تنگ شده 🔥 تو پسرعموی منی ، تو عزیز منی 🔥 بیا تا خودت پادشاه بشی و... 🇮🇷 اما این حاکم بدجنس ، 🇮🇷 در دلش می خواست امام رضا را بکشد . 🇮🇷 امام ، از سر مجبوری ، دعوتش را پذیرفت . 🇮🇷 و با کاروانی که مامون فرستاده بود 🇮🇷 به خراسان و مشهد ، سفر کرد . 🇮🇷 اما حضرت معصومه ، تنها شد . 🇮🇷 خیلی دلش برای برادرش تنگ شده بود . 🇮🇷 هر شب ، به یاد برادرش گریه می کرد . 🇮🇷 یک سال گذشت 🇮🇷 و هیچ خبری از امام رضا نشد . 🇮🇷 حضرت معصومه دیگه طاقت نیاورد . 🇮🇷 بار سفر بست و با چند نفر از برادرانش 🇮🇷 با چند زن و پسر عموهایش ، 🇮🇷 و با خدمتکارانش ، به ایران سفر کرد . 🇮🇷 و به شوق دیدار بهترین برادر دنیا ، 👈 عازم خراسان شد . 🇮🇷 وقتی که به ساوه رسیدند 🇮🇷 ماموران خبیث مامون ، 🇮🇷 به کاروان حضرت معصومه حمله کردند . 🇮🇷 و بیشتر همراهان او را به شهادت رساندند . 🇮🇷 حضرت معصومه هم به سختی بیمار شد . 🇮🇷 اما ترس از ندیدن برادرش ، 🇮🇷 و ترس از حمله دوباره ماموران ، 👈 او را بیمارتر می کرد . 🇮🇷 در اینجا به یاد پدرش افتاد که می گفت : 🕌دما در قم ، 🕌 شیعیان و طرفداران خیلی خوبی داریم 🇮🇷 به خاطر همین ، از همراهانش پرسید : 🕌 از این مکان تا قم ، چقدر راه است ؟ 🇮🇷 همراهانش گفتند : ده فرسخ 🇮🇷 حضرت معصومه به همراهانش دستور داد 🇮🇷 تا به طرف قم حرکت کنند . 🇮🇷 خبر آمدن حضرت معصومه ، 🇮🇷 به مردم قم و پسران سعد رسید . 🇮🇷 همگی با گل و شیرینی ، 🇮🇷 به استقبال حضرت معصومه رفتند . 🇮🇷 پیرمردی به نام موسی بن خزرج ، 🇮🇷 به کاروان رسید و خوش آمدگویی گرمی کرد . 🇮🇷 سپس شتر حضرت را گرفت 🇮🇷 و به خانه خودش برد . 🇮🇷 و با کمال افتخار ، از این بانو ، پذیرایی کرد . 🇮🇷 اما بعد از ۱۷ روز ، 🇮🇷 به خاطر دوری و دلتنگی از برادرش 🇮🇷 و از دست دادن همراهانش ، 🇮🇷 و غم و اندوه و گریه بسیار ، از دنیا رفتند . @amoomolla 🌷