🌺داستان زیبای پسرک تنبل🌺
#داستان_متن
@Ghesehaye_koodakaneh
در روزگاران دور، در روستایی پسری بود که بسیار تنبل بود و فقط از کارِ دنیا خوردن و خوابیدن را بلد بود. پدرش کم کم نگران شده بود زیرا هر روز پسر بزرگتر می شد و هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نمی شد. تا اینکه پدر به مادر گفت از فردا این پسرک باید به سرِکار برود وگرنه دیگر جایی در خانه ی من ندارد.
مادر که پسرک را خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست که پسرش سختی بکشد، رفت و با پسر صحبت کرد. ولی پسر اصلاً دوست نداشت کار کند و زحمت بکشد. مادر دلش برای او سوخت و به او گفت:« تو فردا صبح از خانه بیرون برو، من پولی به تو می دهم، آن را به پدرت بده و بگو دست رنج کاری که انجام داده ای است.» پسرکِ تنبل قبول کرد.
فردا صبح زود پدر پسرک را از خواب بیدار کرد و گفت:« پسر جان بیدار شو و به دنبال کار برو و بدون پیدا کردنِ کار به خانه نیا.»
پسر به سختی از رختخواب بلند شد و قصد بیرون رفتن از منزل را کرد. مادرش قبل از رفتن او پولی به پسرک داد تا موقع به خانه برگشتن به پدرش بدهد.
پسر مدتی را خارج از خانه به گشت و گذار پرداخت و پس از چند ساعت به خانه برگشت. پدر با خوشحالی به پسرک گفت:« خوب پسرم تعریف کن ببینم کار پیدا کردی؟» پسر گفت:« بله پدر» و پول را به پدر داد و گفت:« این هم دستمزد کارِ امروزِ من است.» پدر پول را از دست پسر گرفت و به داخل تنور انداخت. پسر تعجب کرد ولی پدر با خوشرویی پسرک را دعوت به شام کرد. فردای آن روز دوباره پدر، پسرک را بیدار کرد و دنبال کار فرستاد. این بار مادر پولِ بیشتری به پسر داد که مبادا دوباره پدر پول را درون تنور بیاندازد.
پسرک دوباره بیرون رفت و بعد از چند ساعت برگشت. پول را به پدر داد ولی دوباره پدر پول را درونِ تنور انداخت. پولِ پس اندازِ مادر تمام شده بود و نمی توانست به پسر پولی بدهد. پسر فردا صبح از خانه خارج شد و مجبور شد که به دنبال کار بگردد. هیچ جا برای او کاری نبود. پس از گشتنِ بسیار، پسر کاری با دستمزدِ بسیار کم پیدا کرد ولی با خودش گفت:« بهتر از آن است که پدر در خانه راهم ندهد».
وقتی کارش تمام شد حسابی خسته شده بود. به طرف خانه رفت. وقتی که به خانه رسید، پول را به پدر داد. پدر پول را در تنور انداخت، ولی چون پسر بسیار برای آن پول زحمت کشیده بود دستش را داخل تنورِ داغ کرد و با زحمتِ بسیار پول را از درونِ آن درآورد. پدر دستی بر سرِ پسرش کشید و لبخندی به او زد و گفت:« پسرم اولین مزدِ کارت مبارک».
#قصه_متنی
@ghesehayemadarane
💭🐪خواب شتر 🐪💭
هوا گرم و شتر بی حال و خسته
به زیر سایه ی نخلی نشسته
دو چشمش بسته بود و خواب می دید
دوباره خواب دشت و آب می دید
چه شیرین بود خواب پنبه زاران
نه باری بود و نه چوب شتربان
در آن جا می چرید و شادمان بود
زِ لب هایش روان آب دهان بود
شتربان آمد و فریاد زد هِی
بجنب از جا شتر جان خواب تا کِی
زبان بسته پرید از خواب شیرین
دوباره خواند این آواز غمگین
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گَهی لُف لُف خورد گَه دانه دانه
#ضرب_المثل
🐫
💭🐪
🐪💭🐪
join🔜 @childrin1
شجاعت_و_راستگویی.mp3
9.48M
#لالایی_فرشته_ها
🔷شجاعت و راستگویی🔷
🔅قرائت #سوره_ماعون
🔅با اجرای:سلمان محمدی و اسماعیل کریم نیا
🔅تدوین:رحیم یادگاری
🔅منبع:سایت راسخون
✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇
@Lalaiehfereshteha
✳️ارسال صوت بچه های گلم به این آیدی، خواندن اسامی بعد از پنجم دی ماه انجام میشود👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی لطفا با لینک🌸
8⃣7⃣
0095 baghareh 226-227.mp3
6.44M
#لالایی_خدا ۹۵
#سوره_بقره آیات ۲۲۷ - ۲۲۶
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.
@lalaiekhoda
هدایت شده از قصه ♥ قصه
قصه ♥ قصه
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک کانالها قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه كانالها اينه که مطالب اضافی نداره.
همچنین سعی شده تا قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
https://eitaa.com/ghesehayemadarane
#قصه_متن
🐦داستان دو گنجشک🐦
📚روزي ، روزگاري ، دو گنجشک در سوراخي لانه داشتند .
سوراخ ، بالاي ديوار خانه اي بود و دو گنجشک به خوبي و خوشي در آن زندگي مي کردند . پس از مدتي آن دو گنجشک صاحب جوجه اي شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . يک روز که گنجشک پدر براي آوردن غذا رفته بود مار بدجنسي که در آن نزديکي ها بود به لانه آمد .
گنجشک مادر جوجه گنجشک رو به دهان گرفت و پرواز کرد و روي ديوار نشست.گنجشک مادر سر و صدا کرد . نزديک مار رفت . به او نوک زد اما فايده اي نداشت .مار بدجنس همانجا روي لانه گرفت و خوابيد .
کمي بعد گنجشک پدر رسيد . گنجشک مادر گريان و نالان قضيه را تعريف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما لانه از دست رفته بود ونمي شد کاري کرد . دو گنجشک تصميم گرفتد انتقام لانه را از مار بگيرند .
ناگهان گنجشک پدر فکر عجيبي کرد . براي همين هم فورا پريد و از اجاق خانه يک تکه چوب نيم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سريع پريد و توي لانه انداخت . چوب نيم سوز روي چوبهاي خشک لانه افتاد ودور غليظي بلند شد . افرادي که در خانه بودند اين کار عجيب گنجشک را ديدند .
آنها براي اين که خانه آتش نگيرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند .
درست هنگامي که مار مي خواست از لانه فرار کند آنها مار را ديدند .
يکي از افراد با چوبي که در دست داشت ضربه محکمي به سر مار زد . مار بدجنس از درد به خود پیچید و فرار کرد.
دو گنجشک در حالي که انتقام خود را گرفته بودند ،با گنجشک کوچولو پرواز کردند تا بروند و لانه جديد بسازند ...
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
🌿🐒خانواده میمون ها🐒🌿
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. یک روز میمون کوچولویی تک و تنها به جنگل سبز آمد.او هیچ کس را نداشت. پدر و مادرش را آدم ها شکارکرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. او ناراحت و غمگین در جنگل راه می رفت و می دید که بچه های حیوانات در کنار پدر و مادرهایشان هستند و همه با هم زندگی می کنند.
میمون کوچولو خیلی غصه می خورد و با خودش می گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. او زیر درختی نشست وسه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می کردند و پدر و مادرشان مواظب آنها بودند. میمون کوچولو با چشم های پر اشک به آنها نگاه می کرد. مادر میمون ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟».
میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را آدم ها گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام!» خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه مان بیارم تا با بچه های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟» آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله من موافقم.» و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم. تو هم می شی بچه ی ما. اون وقت ما یه خانواده ی شش نفری می شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان». میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می کنم و عضو خانواده ی شما می شم. » سه تا بچه میمون هم خوشحال شدند.
آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی.
از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی می کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او بر گردند.
#قصه
🐒
🌿🐒
🐒🌿🐒
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍁⭐️ قلك هلیا ⭐️🍁
هلیا و ستاره با هم دوست و همسایه بودند و بیشتر وقتها با اجازه گرفتن از بزرگترهایشان برای بازی كردن به خانه همدیگر میآمدند.
یك روزكه ستاره مهمان هلیا بود هر كدام گوشهای از اتاق نشسته و اسباببازیها و عروسكها را دور و برشان چیده بودند و خالهبازی میكردند.
هلیا به دوستش گفت: بابای من برام یه دوچرخه خریده و دیروز هم رفتیم پارك و یه عالمه باهاش بازی كردم، خیلی خوب بود.
ستاره كمی فكر كرد و بعدش گفت: بابای منم میخواد یه دوچرخه برام بخره، اما یه ذره پولش كمه؛ بهم گفته اگه چند روزی صبر كنم از اون خوباش برام میگیره.
هلیا فكر كرد و بدون این كه حرفی بزنه رفت و از توی كمدش قلك سفالی را كه مادر برایش خریده بود آورد و گفت: ستاره گوش كن؛ من چندتا پول انداختم توی این، میتونیم باهاشون به بابات كمك كنیم.
و بعد قلك را گوشه اتاق به زمین زد و شكست. سكهها را از میان تكههای شكسته شده قلك برداشت و به ستاره داد و گفت: بیا اینارو ببر بده به بابات تا بتونه برات یه دوچرخه خوشگل بخره.
ستاره كه خیلی خوشحال شده بود، سكهها را از هلیا گرفت و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را هم محكم پشت سرش بست.
مامان هلیا با شنیدن صدای بسته شدن در سریع خودش را به اتاق رساند تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.
وقتی دید كه ستاره نیست و قلك هم شكسته و روی زمین پخش شده است، با نگرانی پرسید: اینجا چه خبره، اینو چرا شكستی؟
ـ مامان جون اگه قول بدی كه عصبانی نشی میگم.
ـ قول میدم؛ خب حالا بگو ببینم چی شده؟
ـ بابای ستاره میخواد براش یه دوچرخه بخره، اما پولش كمه. منم پولای توی قلكمو دادم به اون تا بده به باباش تا بتونه برای ستاره دوچرخه بخره؛ كار بدی كردم؟
مامان لبخندی زد و با مهربانی دخترش را بوسید و گفت: نه عزیزم، خیلی هم كار خوبی كردی.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭⭐️🍁 🆑 @childrin1
┗╯\╲
دم_سفید_و_گوش_سفید.mp3
10.07M
#لالایی_فرشته_ها
🔷دم سفید و گوش سفید🔷
🔅قرائت #سوره_قریش
🔅با اجرای:سلمان محمدی و اسماعیل کریم نیا
🔅تدوین:رحیم یادگاری
🔅منبع:کتاب شبهای شیرین
🔅نوشته:محمد میرکیانی
✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇
@Lalaiehfereshteha
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی،خواندن اسامی بعد از پنجم دی ماه انجام میشود👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی لطفا با لینک🌸
8⃣8⃣
#شعر_کودکانه
#ارسالی
💠 شعر #امام_زمان ارواحنا فداه
🔹خدای خوب و مهربون
خالق زمین و آسمون
🔸داده به ما یه نعمتی
بزرگتر از این دنیامون
🔹اون داده توی این زمون
امامی خوب و مهربون
🔸امام این زمان ما
مهدی گرفته نام اون
🔹توخوبی ها بی نظیره
ولایت داره آقامون
🔸اون آخرین ذخیره هست
بقیت الله اسمشون
🔹اون گل باغ عسکریست
نرجس خاتون مادرشون
🔸او یادگار احمده
آخرین امام دینمون
🔹اگر بدونیم قدرشو
راضیه خدا از هممون
🔸بیایید با مهدی دوست بشیم
غریب نمونه آقامون
🔹حتی یه ذره دور نشیم
با بدی یا گناهمون
🔸باید با کار خوبمون
اون رو بیاریم پیشمون
🔹اون خیلی وقته منتظر
مونده بیاد تو این زمون
🔸تا دردها رو دوا کنه
تموم بشه غصه هامون
🔹ما میتونیم با دعامون
کمک کنیم به آقامون
🔸تا دوری ها تموم بشه
با ظهور اماممون
🔹رنج ها دیگه تموم میشه
بهشت میشه جهانمون..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سروده: ن. علی پور
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰